انتقاد
اندر احوالاتِ دوستنمایانِ آویزانِ منفعتطلب
من، در امتداد این سالها، همراهانِ بسیاری داشتهام که پس از چند لحظه یا چند روز، یا چند سال، خواستهاند که مثل من باشند یا من مثل آنها باشم؛یا مرا معیار دیدهاند یا خودشان را معیار تصور کردهاند. و همین مسألهی دردناک منجر به فسخ بسیاری از قراردادهای دوستی شده است_ گرچه دوستی، قراردادپذیر هم نیست.
خیلیها میآیند به طرفِ تو، و مجذوب میشوند، و مغلوب. و بعد، ناگهان میبینی که تکیه کلامهای تو را، حرکات تو را، طرز حرف زدن تو را، و حتی سلیقهی تو را در غذا خوردن و دوست داشتن این یا آن میوه و شیرینی تقلید میکنند. اینها، هرگز دوستان خوبی نمیشوند. تو نیمهی مکمل خود را میخواهی نه سایهی خود را، نه شبح خود را، نه شبیهِ خود را…
دوست، دوست را کامل میکند_ همانگونه که یک نیمهی در، نیمهی دیگر را؛ اما یک نیمهی در، در نیمهی دیگر، حل نمیشود، محو نمیشود، نابود نمیشود. این شبیهشدنها، مسألهییست که باعث میشود، ما غالبا تنها بمانیم؛ چرا که از مقلد بیزاریم؛ یا از اینکه تقلید کنیم؛ مگر آنکه دوستی را با دلقکی برابر بدانیم، یا آنقدر درمانده و ضعیفالنفس باشیم که احتیاج به له شدن در دیگری را حس کنیم، یا آنقدر بیمار باشیم که بخواهیم در مقام «خود همهچیز بینی»، جمعی انسان توسری خورِ سادهلوح را به مسخرگی وادار کنیم.
ما میخواهیم کسی با ما باشد که «ما» نباشد، دستگیرندهی ما باشد و دستگیرندهاش باشیم، هشداردهندهی به ما باشد و هشداردهندهی به او باشیم، بیدارکنندهی ما و بیدارکنندهاش،… رفیقی که تو را دائما تأیید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.
واقعا شگفتآور است که کسانی، مطلبی تا این حد ساده را به درستی درک نمیکنند. بسیاری از آدمها را دیدهام که میکوشند عقاید خود، باورهای خود، نظرات خود، منش و روش خود را به رفیق و همراه و همسفر خود تحمیل کنند، و زمانی که به تمامی از عهدهی این کار بزرگ برآمدند، از این همسفر بیزار میشوند؛ چرا که سایهی کمرنگ و بیخاصیت خود را همسفر خود میبینند؛ نوکری فروتن را، بردهای مطیع را، بدبختی توسری خورده را… و چنین کسی، به کار دوستی نمیآید.
در باب دوستی، که چه حکایتیست واقعا، در جایی حرفها زدهام و بر این بیشترین تأکید را گذاشتهام که دوستی، ریشه در زمان دارد. دوستی، یادهای مشترک است، راههای مشترک است، لبخندهای مشترک و گریستنهای مشترک_ در طولِ سالیانِ سال.
دوستی، ریشه در اعماق دارد؛ اعماق ازمنهی از دسترفتهی بازنگشتنیِ تکرارنشدنی. بنابراین، این سخن که من و فلان، به تازگی دوست شدهاییم، حرف مفتِ مفت است. این که ما شش ماه است یا یک سال، که دوستان صمیمی هم هستیم، حرف پرت مضحکی است. زمان… زمان… عنصر اساسی دوستی، زمان است. دوستی، عتیقه شدن یادها و روابط است؛ و «عتیقهی نو» آشکار است که تا چه حد میتواند معنا داشته باشد.
بعضیها عجیب خودشان را به آدم میچسبانند و دائما به کلمهی دوستی، آویزان میشوند و مرتبا میکوشند تأکید کنند که روابطشان با آدم، سرشار از دوستی است. اینها، دقیقا مثل یک تکه نوار چسب لوله شده که دو سرش به هم آمده، هرچه میکنی، از دست و بالت جدا نمیشوند و خلاصت نمیکنند. اینها، آدمهای بدی که نیستند. میتوانند در محدودهی «آشنایی»، «رفاقت»، «همکاری»، «همفکری» و خیلی چیزهای دیگر واقعا دلنشین و مفید و عاطفهبرانگیز باشند؛ اما درد این است که ابدا به چنین حد و حدودی قانع نیستند. گاهی چنان توی حریم دوستی آدم میآیند و پابرهنه وارد خلوت خاص و مقدس آدم میشوند و همهچیز را با خنکبازیهای شبه دوستانه و نفرتانگیز خود به گند میکشند که آدم به صرافت میافتد دست به کارهای خیلی احمقانه و خطرناک بزند.
اینها سعی میکنند که برای دوستی قلابیشان یک شجرهنامچهی مجعول هم درست کنند و این شجرهنامچه را نشان هرکسی بدهند، و بعد یکروز، وقتی مجبور میشوند بفهمند که ما چنین روابطی را مطلقا دوستی نمیدانیم و نمیدانستهاییم و خودشان را بیخود و بیجهت سنجاق کرده بودند به زندگی آدم، فریاد واشکایتا_ وامصیبتا برمیدارند که: قدر دوستیِ گرانبهای صادقانهی ایشان را نمیدانستهایم و نمیدانیم و به دوستی پرشکوه فی مابین خیانت ورزیدهایم… و لجوجانه میکوشند که واژهی دوستی را_ که از معدود محرمات باقی مانده برای ماست_ به فاضلاب قشقرقها بیندازند و به لجن بکشند و تعفن.
نع! دوستی مطئن باش که یک رابطهی دوسویه است. ممکن نیست که تو با دیگری دوست باشی، اما این دیگری، همچون پیکرهی بلاهت، از این دوستی چندین و چند ساله، بیخبر مانده باشند. نع! تو واژهها را بد و خودپسندانه به کار گرفتی و توهمات کاسبکارانهات را واقعیات معتبر معنوی جا زدی. من، هرگز با تو دوست نبودهام، ما، برای هم رفقای بسیار خوبی بودهایم، چرا که میتوانستیم با رفق و مدارا در کنار هم باشیم و مشکلات را در کنار هم، از پیش پا برداریم. ما میتوانستیم لحظههای خیلی خوبی را باهم داشته باشیم و خیلی چیزها را، دوشادوش هم تغییر بدهیم… اما دوستی، چیزی غیر از این حرفهاست. از جنس دیگر است.
این ممکن است که من، یک روز، عطف به یک مجموعه دلائل، یک گلدان عتیقه را بردارم، زمین بزنم و بشکنم؛ اما یادت باشد که این گلدان، فقط وقتی عتیقه و خیلی کهنه باشد، دوستیست_ که در این حال، من همانقدر میسوزم که تو. بنابراین لازم نیست خودت را خیلی ستمدیده و حق از دست داده نشان بدهی و ننه من غریبم بازی درآوری…
منبع
ابوالمشاغل
نادر ابراهیمی
نشر روزبهان
صص26-22
مطالب مرتبط
- عاشق زمزمه میکند، فریاد نمیکشد
- فلسفهی مقاومت خاموش
- دربارهی آنهایی که شعار میدهند
- فصل دوم: در قلب آن واقعه
- خستگی چقدر دلنشین است!
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب4 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند