با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

عاشق زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد

نادر ابراهیمی یک عاشقانه آرام

با نوی گل به گونه انداخته، با لهجه‌ی شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مِه راه می‌رویم؛ در مهی بسیار فشرده و سپید. تمام عمر در مه. در کنار هم، من و تو، مه را می‌پیماییم_ آرام، و به زمزمه با هم سخن می‌گوییم. در یک مه نوردی طولانی، هیچ چیز به وضوح کامل نخواهد رسید؛ و به محض آنکه چیزی را آشکارا ببینیم _ مثلا چراغ‌های یک اتوبوس زندان را_ آن چیز از کنار ما رد خواهد شد، یا ما از پهلویش خواهیم گذشت. اگر سر بگردانیم هم_ با بغض و نفرت_ فقط برای آنی میله‌های پنجره‌ی اتوبوس را خواهیم دید و یک جفت چشم را، و باز مهِ سپیدِ فشرده‌ی مسلط را. بگذار خشخاش، شقایق تیغ نخورده بماند، و شک کنیم در اینکه اصلا اتوبوسی در کار است، و میله‌هایی و چشم‌هایی آنگونه سرشاز از خاکستر و پرنده‌وش. مه اگر آن‌طور که من تخیل می‌کنم باشد، دیگر از نگاه‌های چرکین، قلب‌های کدر، و رفتارهایی که آنها را «رذیلانه» می‌نامیم، گله‌مند نخواهیم شد. خائنان به خاک_ همان‌ها که زمین خدا را آلوده می‌کنند_ در مه، گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحمل‌پذیر خواهند شد. حتی شبه روشنفکران، در مه، به نظر نخواهد رسید که به پرگویی‌های مهمل مبتذلِ ابدی خود مشغولند و به خیانت. آنها را در مه، اگر به قدر کفایت فشرده باشد، می‌توانیم جنگجویانی اسطوره‌ای مجسم کنیم که به خاطر آزادی می‌جنگند، یا به خاطر نان زحمت‌کشانِ جهان. برای نفسی آسوده زیستن، چاره‌یی نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛ مهی که در درون آن، هرچیز غم‌انگیز، محو و کمرنگ می‌شود. تو از من می‌خواهی که شادمانه و پُر زندگی کنم، نه؟ در عصر بی‌اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است.

مرد، بی‌آنکه نگاه از رودخانه و قلاب و موج برگیرد، گفت: حرف تو این است که برای دلنشین ساختن زندگی، باید که با واقعیت‌ها قطع ارتباط کنیم. اینطور نیست؟

_مه، یک پدیده‌ی کاملا واقعی‌ست، دوستِ من!

_ تو از مه واقعی حرف نمی‌زنی دختر! تو نمی‌گویی: «بیا در مه زندگی کنیم، آنطور که چوپانان کندوان در مه زندگی می‌کنند.» تو از تصور مه سخن می‌گویی، و این مه خیالی تو، مثل کابوس است، و از کابوس مه به باران رؤیا نمی‌شود رسید چه رسد به بلور شفافِ واقعیت. وهم مه، سراسر روزمان را شب خواهد کرد، و در شب مه‌آلود، ستاره‌هایمان را نخواهیم دید. مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهد بود. شعر، لطیف، عطرآگین، خیال‌انگیز: « آنگاه که من، کنار پُل، ایستاده بودم، در قلبِ مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظار تو، و تو در درون مه پیدا شدی، مه را شکافتی و پیش آمدی، و با چشمانِ سیاه سیاهت دمادم واقعی‌تر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگونِ گونه‌های گل‌انداخته‌ات را بوییدم، آنگونه که تو، گل‌های نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده‌ام، با گونه‌های گلگون تشکر کردی، و باهم، دوران، در درونِ مه، به خانه رفتیم.» آنگونه گاه، نه همه گاه.

_تا بچه‌ها بزرگ نشده‌اند از اینطور شوخی‌های معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه‌ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش خواهند کرد.

_بچه‌ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگ‌ها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می‌دانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد که آنها کارشان را نمی‌دانند؟ در کمال کهنسال، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می‌شود با یک دسته گل نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یا در خیابانی پر عابر، در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهد شد. بچه‌هایی که بدون درک معنای ناب عشق بزرگ شده‌اند، به ما می‌خندند؟ خب بخندند، مگر چه عیب دارد؟ بیا! این هم یکی دیگر! عجب قزل‌آلایی! ماهی سفید را می‌ماند! سن، مشکل عشق نیست. زمان نمی‌تواند بلور اصل را کدر کند_ مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی.

منبع

یک عاشقانه ی آرام از نادر ابراهیمی

یک عاشقانه‌ی آرام

نادر ابراهیمی

نشر روزبهان

صص17-15

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها