لذتِ کتاببازی
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
آیدا گلنسایی: رمان دشمن عزیز نوشتۀ جین وبستر ادامۀ رمانِ جودی آبوت است. در این اثر هدیۀ کریسمس جرویس پندلتون به همسر دلبندش، جودی، بازسازی نوانخانۀ جان گریر است. جودی دوست نزدیک و اشرافزادهاش سالی مکبراید را که هیچ تجربهای در مدیریت ندارد مأمور بازسازی جان گریر و تبدیل آن به یک مؤسسۀ نمونه میکند. سالی ابتدا از این پیشنهاد تعجب میکند اما بعد میپذیرد و از زندگی اشرافی و بیدغدغۀ خود خداحافظی میکند. دوست جرویس، دکتر مکری اسکاتلندی، که مردی منطقی و معتمد پندلتونهاست در این راه به سالی کمک میکند. دوست نزدیک سالی، گوردون هالوک، سیاستمداری بانفوذ است و متنفر از بچههای پرورشگاه هرچند بعداً به خاطر سالی روی به تظاهر میآورد.
«دشمن عزیز» لقبی است که سالی به دکتر اسکاتلندی و همکارش در ادارۀ نوانخانه میدهد. مردی که ابتدا سخت تحملناپذیر مینماید و بعد…
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
اصلاحات از بالا آغاز میشود!
پیشتر در نقدِ رمان جودی آبوت به ستایش ثروتمندان در آن اثر اشاره شد. جرویس پندلتون، قهرمان رمان اول جین وبستر و رئیس هیئتامنای جان گریر، ثروتمندی سوسیالیست و اهل اصلاحات است و سالی مکبراید، قهرمانِ این کتاب، دختری اشرافی از خانوادهای کارخانهدار و بانفوذ است که پدرش کسبوکار پررونقی دارد.
با تأمل در این مسئله میتوان صدایِ برتراند راسل[1] را در ستایش فراغت و تأثیر ثروتمندان در شکلگیری و بالندگی تمدن شنید:
«در گذشته، یک طبقۀ مرفه کوچک وجود داشت و یک طبقۀ کارگر بزرگ. طبقۀ مرفه از مزایایی بهره میبرد که هیچ ریشهای در عدالت اجتماعی نداشت؛ همین مسئله به ناچار به آن ماهیتی ظالمانه میداد، همدلی و همنواییاش را محدود میکرد، و باعث میشد نظریههایی خلق کند تا با آن امتیازاتاش توجیه شود. این واقعیتها به شدت برتریاش را کاهش میداد، اما به رغم این نقطه ضعف، موجبات تقریباً آن چیزی را فراهم آورد که ما تمدن مینامیم. هنرها را پرورش داد، علوم را کشف کرد؛ کتب را نوشت، فلسفه را خلق کرد و روابط اجتماعی را پالایش داد. حتا رهایی مظلومان به طور معمول از بالا آغاز گشته است. بدون این طبقۀ مرفه بشریت هرگز از بربریت سربرنمیآورد.»
دعوت این اثر را به رها کردن مصرفگرایی و رفاهطلبی و ترغیب به زندگی سازنده در اولین جملههای سالی میتوان دید:
«جودی عزیز من _همینطور جرویس عزیز من_ فکرتان را خواندهام؛ خوب میدانم کنارِ شومینۀ ملک پندلتونها، جلسۀ خانوادگی گذاشتهاید و چهها که نگفتهاید!
«حیف نیست که سالی از وقتی از کالج فارغالتحصیل شده، پیشرفت خاصی نداشته؟ به جای وقت تلف کردن در مهمانیهای دلنشین و گردهماییهای اجتماعی در ووستر، باید فکری به حال زندگیاش بکند. علاوه بر این (این را جرویس میگوید) سالی دارد به آن هالوکِ لعنتیِ جوان دل میبندد؛ هالوک زیادی خوشظاهر و جذاب و سربههواست. من که هرگز از سیاستمدارها خوشم نیامده. تا وقتی این خطر به خیر بگذرد، باید سرش را با مسئلهای روحیهبخش و توانفرسا گرم کنیم. ها! فهمیدم! او را میگذاریم برای مدیریتِ جان گریر.»
آه، صدایش را چنان بهوضوح میشنوم انگار خودم آنجا بودهام! در آخرین سفرم به خانۀ دوستداشتنی شما، من و جرویس گفتوگویی خطیر و صادقانه دربارۀ الف) ازدواج، ب) آرمانهای سطح پایینِ سیاستمداران، پ) زندگیهای بیارزش و سرسریِ زنان اجتماع با هم داشتیم.
خواهش میکنم به شوهر اخلاقمدارت بگو حرفهایش را جدی گرفتهام و از وقتی به ووستر بازگشتهام، هر هفته یک بعدازظهر در آسایشگاه زنان الکلی شعرخوانی میکنم. ندگی من، آنقدرها هم که به نظر میآید، بیهدف و پوچ نیست.»
هرچند سالی به احترام اعتمادِ پندلتونها این مسئولیت را میپذیرد و از زندگی بیدغدغه و در ناز و نعمت خود دست میکشد و راهیِ جهنم جان گریر میشود، اما این جدایی از طبقهای که به آن تعلق دارد، به کُندی اتفاق میافتد: «گوردون نمایندۀ حیاتی است که من بدان تعلق دارم کلوبهای تفریحی بیرون شهر و اتومبیل سواری و مهمانی و رقص و ورزش و آداب معاشرت. اگر میخواهی اسمش را بگذار حیاتی ابلهانه و توخالی و مضحک، اما هرچه باشد از آنِ من است و دلم برای این زندگی تنگ شده. این وظیفۀ خدمترسانی به جامعه روی کاغذ ستایشبرانگیز و جالب و وسوسهکننده است، اما در جزئیات کارش، حماقتی ویرانکننده نهفته است. میترسم من برای سامان بخشیدن به مشکلات به دنیا نیامده باشم.»
بااینحال، دوستیِ نزدیک جودی با سالی و شناخت عمیقی که از تواناییها و روحیات او دارد سبب میشود بتواند درست حدس بزند که او چگونه از ته دل شاد و خوشبخت خواهد شد. مسئلهای که بعدها خود سالی آن را چنین شرح میدهد:
«اگر نوانخانهای مدرن به من میسپردی که کلبههایی زیبا و تمیز و بهداشتی داشت و همه چیز در آن روی غلتک بود، امکان نداشت بتوانم یکنواختی دقیق و بیعیبش را تاب بیاورم. دیدن تمام کارهایی که برای به سرانجام رسیدن فریاد میکشند اینجا ماندن را برایم ممکن میسازد.»
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
دعوت به مذهبی مبارزتر
در بخشی از رمان دشمن عزیز میبینیم سالی (درست مانند جودی و طوریکه انگار خود جودی راوی این بخش است) بچهها را به پیروی از مذهب مبارزتری دعوت میکند. مذهبی که در آن بهشت ساختنی است نه یافتنی و تمنا کردنی!
سالی در نخستین قدمهای اصلاحی خود توکل صرف به پروردگار را مردود اعلام میدارد:
«آن عبارت روشنگر را یادت هست که بالایِ درِ سالن غذاخوری نوشته بودند: «پروردگار روزیرسان است!»
ما رویش را رنگ کردیم و به جایش خرگوش کشیدیم. این جمله برای بچههای معمولی که خانواده و سقفی بالای سرشان دارند خیلی هم خوب است، اما بچهای که تنها پناهِ رنجهایش نیمکتی در پارک است، به کیش و پیامی جنگندهتر از این حرفها نیاز دارد.
«خداوند دو دست و یک مغز بهتان بخشیده و یک دنیای بزرگ که از دست و مغزتان در آن بهره ببرید. ازشان خوب استفاده کنید، بینیاز خواهید بود. ازشان بد استفاده کنید، دستتان جلوی دیگران دراز میشود.» شعار ما این است، بیهیچ تردیدی.»
این مذهب مدرن و سازنده، مذهب رایج و رخوتآور و بیرحم و همدلی کلیسا را به باد انتقاد میگیرد:
«حالا هم اگر خانوادۀ ما کمتر اهل مذهب بودند و بیشتر اهل خردگرایی، جام را دستنخورده به کلیسا پس میدادند و هَتی را میبردند به نزدیکترین مغازۀ اسباببازیفروشی و یک دست از آن ظرف و ظروف عروسکی را برایش میخریدند. اما در عوض، دخترک و وسایلش را بقچهپیچ کردند و پریدند توی اولین قطاری که میتوانستند و او را انداختند جلوی در نوانخانۀ ما، در حالیکه با دادوهوار او را دزد میخواندند…حالا احساس میکند دنیا پر از تلههایی ناشناخته است و هر قدمی که برمیدارد، با ترس همراه است. باید تمام نیرویم را به کار بگیرم تا خانوادهای جدید برایش پیدا کنم؛ از آن پدر و مادرهایی که هنوز آنقدر پیر و فراموشکار و پرهیزگار نشدهاند که بچگی خودشان را از یاد برده باشند.»
مذهب سالی اینگونه است که با سرزندگی و نشاط دست به اصلاحات اساسی میزند و به جای ماهی دادن به یتیمها به آنها ماهیگیری یاد میدهد. او برای دخترها و پسرها شرایط آموختن مهارتهای مختلف را فراهم میکند. واقعبینی و استفاده از استعدادها و فرصتها از اصول اولیۀ این مذهب است. سالی دربارۀ ضرورت چنین رویکردی مینویسد:
«هفتۀ پیش، چند اسکناس سبز دلار از کیفم افتاد و یک طفل معصوم هشت ساله آن را برداشت و ازم اجازه گرفت که آیا میتواند تصویر آن پرنده را برای خودش نگه دارد یا نه (منظورش تصویر عقاب گَر آمریکایی در وسط اسکناس بود). این بچه در طول زندگیاش هرگز اسکناس ندیده بود! تحقیقاتی را آغاز کردم و به این نتیجه رسیدم که دهها بچه در این نوانخانهاند که تابهحال هرگز چیزی نخریدهاند و ندیدهاند کسی چیزی بخرد. تازه قرار است شانزده سالشان که شد، آنها را بفرستیم به جهانی که فقط و فقط با قدرت خرید دلارها و سِنتها میچرخد. پناه بر خدا! فکرش را بکن! دیگر قرار نیست پناهگاهی داشته باشند و کسی شب و روز مراقبشان باشد. آنها باید یاد بگیرند از هر تک پِنیای که به دست میآورند، بیشترین استفاده را ببرند.»
در این مذهب، فرمانبرداری بیمنطق از اوامر کسی کاملاً مردود است:
«تابه حال چیزی منزجرکنندهتر از فرمانبرداریِ غیرمنطقی و خردکنندهای که خانم لیپت با اصرار تمام اینجا ترویج داده، دیدهای؟ این [اطاعت بیقید و شرط] رویکرد نوانخانه نسبت به زندگی است و هر طور شده باید آن را ریشهکن کنم. ابتکار، مسئولیتپذیری، کنجکاوی و قوۀ نوآوری.»
در این مذهب، از ازدواجهای تزئینی، وصلتهایی که از بیرون آفتابی و از درون ابریاند، انتقاد میشود. نظر سالی دربارۀ ازدواج در جای جای این رمان بیان میشود:
«نگاه من به ازدواج نگاهی مردانه است: به عنوان کار روزانهای منطقی و خوب، اما به شدت محدودکنندۀ آزادیهای فردی. انگار به طریقی، پس از آنکه تا ابد به دام ازدواج افتادی، زندگی تمامِ ماجراجوییاش را از دست میدهد. دیگر در پسِ هر پیچ، موقعیتی عاشقانه انتظارت را نمیکشد.»
و
«فکر اینکه قرار نیست تا آخر عمرت یک جا بمانی، احساسی دردناک از عدم ثبات بهت میبخشد. برای همین است که ازدواجهای موقت هرگز کارگر نخواهند افتاد. آدم باید احساس کند برای همیشه و بدون بازگشت، مسئلهای را پذیرفته تا بتواند کمربندهایش را ببندد و تمام ذهنش را برای موفقیت آن به کار گیرد.»
در این مذهب از وارستگیهای بیهوده و ریاکارانه خبری نیست و زنان واقعا زن هستند و علاقهمند به خرید و لباس و شیکپوشی و زیبایی:
«چقدر خوش میگذرد وقتی بتوانی سوار قایق خودت شوی و با سروصدا از آن دریاهای دلفریب دیدن کنی! آن هجده دست پیراهن سفیدی که خریدی، هنوز کهنه نشدهاند؟ خوشحال نیستی که مجبورت کردم صبر کنی و کلاه آفتابی را از کینگستون بخری؟»
خوشبینی و مثبتاندیشی یکی از ضلعهای اصلی این مذهب عملگراست:
«اگر یک نفر بخواهد جایی مثل این نوانخانه را مدیریت کند، باید جز خوبیهای دنیا هیچ به چشمش نیاید. خوشبینی تنها زره یک مددکار اجتماعی است.»
و
«کار کردن با بچهها حس سازنده و مفید بودن به من بخشیده؛ البته اگر از نگاهِ من سرخوش به آن بنگری، نه از پنجرۀ نگاه دکتر اسکاتلندیمان. من هرگز مردی مثل او ندیدهام. او همیشه بدبین است و مرگاندیش و افسرده. همان بهتر که آدم زیادی دربارۀ جنون و میبارگی و دیگر بیماریهای وراثتی نداند. من در این مورد آنقدر بیسواد و غافلم که بتوانم خوشقلب و مؤثر در جایی مثل این نوانخانه به کارم برسم.»
استفاده از ظرفیت آدمها، روی آوردن به کار گروهی و همکاری با همدیگر، و مخصوصا دیدن خوبیها و محبت دیگران و قدرشناسی بابت آنها از دیگر شاخصههای این مذهبِ مدرن است. در جریان آتشسوزی جان گریر پیر که در پایان رمان رخ میدهد، همکاری مردم و کمک به یتیمان و قدرشناسی سالی از آنان صفحههایی روشن و روحنواز پیش روی مخاطب قرار میدهد. به عنوان نمونه میتوان به این مورد اشاره کرد:
«برای پسرهای بزرگمان رخدادی معجزهوار اتفاق افتاده: ما هدیۀ قدردانی از سوی جی.اف. برتلند دریافت کردهایم. او برگشت که از دکتر به خاطر نجات جان آلگرا سپاسگزاری کند و آنها گفتوگویی طولانی دربارۀ نیازهای مؤسسه با هم داشتند. جی. اف. بی. برگشت و چکی به مبلغ سه هزار دلار به من داد تا اردوگاه سرخپوستیمان را در مقیاسی آبرومند گسترش دهیم. او و پرسی و مهندس معمار دهکده نقشهها را کشیدهاند و ما امیدواریم در عرض دو هفته، قبیلههامان به اقامتگاههای خودشان نقلمکان کنند.
چه اهمیتی دارد اگر صد و هفت فرزندم به خاطر آتشسوزی آواره شدهاند، آن هم وقتی در دنیایی چنین دوستداشتنی و مهربان زندگی میکنند؟»
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
پراحساس نه احساساتی
در این رمان سالی آمیزهای از ابتکار، مسئولیتپذیری، نوآوری و کنجکاوی است. او سرزنده، خوشقلب، مؤثر و پرجنبوجوش است. پر از احساسات است ولی به هیچوجه احساساتی، سبکسر و ظاهربین نیست. در نامهای که به گوردون هالوک مینویسد میبینیم او برای ازدواج چشم به موقعیت اجتماعی و ثروتش ندارد، بیشتر از احساساتش حرفهای احساساتی نمیزند و مستقل، قوی و سرسخت است:
«گوردون جان
حق داری آزرده باشی. خودم میدانم در نوشتن نامههای عاشقانه چیرهدست نیستم. فقط کافی است نگاهی به نامههای منتشرشدۀ الیزابت بارِت و رابرت براونینگ بیندازم تا بفهمم گرمای سبک نوشتاری من با معیارهای جاری فاصلۀ بسیار دارد. اما تو از قبل میدانستی _خیلی وقت است میدانی_ که من انسانی احساساتی نیستم.
به گمانم باید جملههایی از این دست بیشتر بنویسم: «هر لحظه از اوقات بیداریام، تو در اندیشههایم جا خوش کردهای.» یا «پسرک عزیزم، من تنها زمانی زندهام که تو در کنارم باشی.» اما اگر اینها را بنویسم، تمام واقعیت را نگفتهام. تو تمام اندیشههای مرا پر نمیکنی؛ درحالیکه صد و هفت یتیم این کار را میکنند و من چه کنارم باشی و چه نباشی، بهراحتی به زندگیام ادامه میدهم. چارهای ندارم جزاینکه خودِ واقعیام باشم. تو که نمیخواهی بیش از آنچه احساس میکنم، ابرازِ بیچارگی و اندوه کنم.»
سالی از آن دخترهایی است که با عقلش عاشق میشود و با قلبش فکر و عمل میکند:
«میدانید حنایی، من شما را خوب میشناسم. شاید بتوانید جهانیان را قانع کنید که خشن و رُک و قدرنشناس و دانشمند و بیرحم و اسکاتلندی هستید، اما من یکی را نمیتوانید فریب دهید. شمّ تازهتربیتشدۀ من در روانشناسی ده ماه است که شما را زیر نظر گرفته و آزمون بینه را هم رویتان پیاده کردهام. شما واقعاً مهربان، دلسوز، خردمند، بخشاینده و بزرگوار هستید. خواهش میکنم دفعۀ بعد که برای دیدارتان آمدم، خانه باشید تا با هم زمان را جراحی کنیم و آن پنج ماه کذایی را ببریم و دور بیندازیم.
آن بعدازظهر یکشنبه را به خاطر دارید که دوتایی با هم فرار کردیم؟ یادتان هست چقدر بهمان خوش گذشت؟ امروز، فردای آن روز است.
پینوشت: حالا که فروتنی میکنم و دوباره به دیدارتان میآیم، شما هم فروتنی کنید و مرا به حضور بپذیرید. به شما اطمینان میدهم فقط یک بار دیگر سعی میکنم! همچنین، به شما اطمینان میدهم اشکهایم روی روتختیتان نچکند و دستتان را نبوسم؛ همانطور که شنیدم خانمی دلباخته این کارها را انجام داده!»
کوتاه کلام
رمان دشمن عزیز هم مانند جودی آبوت اثری شاد، مهیج، سرزنده، پر احساس و گیراست که روند رشد و بلوغ سالی مکبراید از دختری اشرافی به سازنده، نوانخانهای پیر را به مؤسسهای نو ساز و نمونه، و تبدیل مردی افسرده و تاریک را به انسانی شاد و عاشق نشان میدهد. این اثر راویِ ساختن تدریجی و مرحله به مرحلۀ آن بهشت زمینی است که همۀ ما میتوانیم در زندگیمان بسازیم. من که فکر میکنم پیام نهایی رمان همان جملهای است که سالی آن را شعار نوانخانۀ جان گریر جوان قرار میدهد:
«خداوند دو دست و یک مغز بهتان بخشیده و یک دنیای بزرگ که از دست و مغزتان در آن بهره ببرید. ازشان خوب استفاده کنید، بینیاز خواهید بود. ازشان بد استفاده کنید، دستتان جلوی دیگران دراز میشود.» شعار ما این است، بیهیچ تردیدی.»
[1] . در ستایش تن آسانی پل لافارگ، گُدار، وَنه گم و پُلین واگنر ترجمه بهروز صفدری برتراندراسل ترجمه سوسن نیازی، نشر کلاغ
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند