نوبلخوانی
کلارا و خورشید ایشیگورو؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
کلارا و خورشید ایشیگورا؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
(مترجم آرزو صحیحی): گفتوگوی لیسا آلاردایس با کازوئو ایشیگورو، گاردین — ۵ اکتبر ۲۰۱۷، برای خانوادۀ ایشیگورو روز بزرگی بود. بعد از هفتهها بحث و تبادل نظر، لورنا، همسر نویسنده، دست آخر تصمیم گرفته بود رنگ موهایش را عوض کند. در لندن، در آرایشگاه همپستد در محدودۀ گلدرز گرین، محلهای که سالها آنجا زندگی کرده بودند، روپوش پوشیده و آماده نشسته بود که نگاهی به تلفن همراهش انداخت و خبری فوری دید. به آرایشگری که منتظر ایستاده بود گفت «ببخشید، مجبورم کارتان را قطع کنم. شوهرم همین الان برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد. باید بروم کمکش».
کازوئو ایشیگورو در خانه مشغول صرف صبحانهای دیرهنگام بود که نمایندهاش زنگ زد. «اینجا برعکس جایزۀ بوکر است که یک فهرست بلند و بعد یک فهرست کوتاه دارد. صدای غرش تندری را میشنوی که بهسمتت میآید، و غالباً هم اصابت نمیکند؛ نوبل صاعقهای ناگهانی و غیرمنتظره است، بوم!». در عرض نیم ساعت، روزنامهنگارها جلوی درِ خانهاش صف بسته بودند. به مادرش، شیزوکو، زنگ زد. به خاطر میآورد «گفتم ’شان، من برندۀ جایزۀ نوبل شدهام‘. گفت ’میدانستم دیر یا زود این جایزه را میبری‘». مادرش دو سال پیش، در ۹۲سالگی، از دنیا رفت. کلارا و خورشید، تازهترین رمان ایشیگورو و اولین اثرش بعد از دریافت جایزۀ نوبل، تا حدی دربارۀ فداکاری مادرانه است و به مادرش تقدیم شده است. حالا میگوید «مادرم سهم عظیمی در نویسندهشدن من داشت».
در زوم با هم گفتوگو میکنیم. ایشیگورو در اتاق خوابی خالی پناه گرفته است که کتابهای دورۀ کارشناسی دخترش، نائومی، در طبقات آن به چشم میخورد. میگوید اتاق مطالعۀ خودش کوچک است و به اندازۀ دو میزِ کاری جا دارد: یکی میز کامپیوترش و دیگری میز تحریر؛ کسی آنجا نمیرود. با وامگرفتن از صحنهای از فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوس» اثر ژان لوکاره، با خوشرویی تمام، جریان مصاحبه را با بازجویی مقایسه میکند و میگوید این صحنه توضیح میدهد مأموران مخفی چطور آموزش میبینند تا شکنجه را با چندین لایه از قصههای باورپذیر برای زندگی و گذشتهشان تحمل کنند، «تا جایی که دیگر جز صدای فریاد خودشان چیزی در سرشان نشنوند». بااینهمه، نهتنها با شوخطبعی به بازجویی تن میدهد، که ساعتها با همان ملاحظۀ موشکافانهای که از داستاننویسیاش انتظار میرود به گفتوگو مینشیند.
در مقیاس نوبل و دریافت کنندگان آن، ایشیگورو در ۶۲سالگی جوانکی بیش نبود. بلوغ زودرس بخشی از اسطورۀ ایشیگورو است: او در ۲۷سالگی جوانترین اسم در فهرست گرانتا۱از بهترین رماننویسان جوان بریتانیا در سال ۱۹۸۳ بود (به همراه نامهایی چون مارتین ایمیس، ایان مکیوون، جولین بارنز و دیگران) و یک دهه بعد نامش دوباره در این فهرست ظاهر شد. در این فاصله، او برای بازماندۀ روز برندۀ جایزۀ بوکر شد، رمانی که کمپانی مرچنت آیوری اقتباسی تماموکمال از آن را سال ۱۹۹۳ روی پرده برد. درواقع، ادعای او مبنی بر اینکه بیشترِ رمانهای برتر را نویسندگانی در دهۀ ۲۰ و ۳۰ زندگی نگاشتهاند به یکی از افسانههای ادبی تبدیل شده است. ایشیگورو با خنده میگوید «تقصیر مارتین ایمیس است که هرجا میرود این حرف را تکرار میکند، نه من. او شیفتۀ این ایده شده است». بااینحال، همچنان بر این عقیده است که سالهایِ دهۀ ۳۰ زندگیتان سالهایِ سرنوشتسازی در رماننویسیتان هستند: «کمی از آن قوای فکری را حتماً لازم دارید» (پس خوشا به سعادت نائومی که در ۲۸سالگی رمان اولش، زمینۀ مشترک۲، این ماه به بازار آمد و مایۀ خرسندی پدرش را فراهم کرد). قدیمها هرگاه کسی حرفی از نوبل میزد، جملۀ حاضر و آمادهاش این بود که «نویسندگان جایزۀ نوبلشان را در دهۀ ۶۰ زندگی برای اثری دریافت میکنند که در دهۀ ۳۰ زندگیشان نگاشتهاند. حالا این لابد در مورد من هم صادق است». نویسندۀ ۶۶ساله این حرف را با رِندی یادآوری میکند.
او همچنان بزرگترین خالق جهانهایی است که درهای خودشان را به دنیای بیرون بستهاند (خانۀ ییلاقی، مدرسۀ شبانهروزی). شخصیتهایش غالباً بهنوعی در حصر هستند. توجه وسواسگونهاش به جزئیاتِ روزمره و سبک نوشتار بیهیجانش، که کمابیش از سر خودنمایی است، خارقالعادگی و خیالیبودن داستان را تعدیل و شدت هیجان آن را سرکوب میکنند. و کلارا و خورشید هم از این ماجرا مستثنا نیست.
این داستان که در جای نامعلومی در آمریکا و در زمانی نامعلوم در آینده رخ میدهد -حداقل بهظاهر- دربارۀ رابطۀ یک «دوست» مصنوعی به نام کلارا و نوجوانی به اسم جوزی است که هم صاحب کلارا و هم تحت تکفل اوست. رباتها (دوستان مصنوعی) آنقدر زیاد شدهاند که، درست مثل جاروبرقی، در هر خانهای یکی از آنها پیدا میشود. مهندسی ژنوم عادی است و با پیشرفتهای زیستفناورانه چیزی به بازآفرینی انسانهای منحصربهفرد نمانده است. ایشیگورو میگوید «این داستان یکجور خیالبافی عجیب و غریب نیست. هنوز خوابیم و شستمان خبردار نشده است که امروزه چه چیزهایی شدنی هستند. پیشنهادهای آمازون تازه شروع آن است. در عصر مِهدادهها، شاید به توانمندی بازسازی شخصیت افراد برسیم تا بعد از مرگ هم بتوانند مثل سابق به زندگی ادامه بدهند، و بدانیم در خرید آنلاین بعدی چه سفارشی میدادند، به چه کنسرتی میرفتند و اگر سر میز صبحانه آخرین سرتیتر اخبار را برایشان میخواندید چه اظهار نظری میکردند».
او عمداً رمان اخیر مکیوون، ماشینهایی مثل من۳، و فرانکیسشتاینِ۴جنت وینترسون را نخوانده است. این رمانها هر دو به هوش مصنوعی میپردازند، اما از زوایایی دیگر. کلارا یکجور والد رباتی است و «نوعی ترمیناتور که ارادۀ قدرتمندش را برای مراقبت از جوزی به کار میاندازد»، اما درعینحال، یک فرزند جانشین بالقوه هم هست: کلارا برنامهریزی میشود که در زمان بیماریِ جوزی جای او را بگیرد. سؤال ایشیگورو این است: «در دورانی که داریم دیدگاهمان دربارۀ فردیت انسان و یکتایی فرد را تغییر میدهیم، چه بلایی بر سر چیزهایی مثل عشق خواهد آمد؟ یک سؤال دربارۀ روح آدمی مطرح است -که همیشه زیادی دهنپرکن به نظر میآید؛ آیا ما واقعاً روح داریم یا نه؟».
این کتاب دوباره سراغ بسیاری از ایدههای رمان سال ۲۰۰۵ او، هرگز رهایم نکن، میرود، داستانِ سه نوجوانِ شبیهسازیشده که قرار است اندامهایشان برداشت شود و این کار منجر به مرگ قطعی ایشان در اوان سیسالگی خواهد شد. به گفتۀ نویسنده، «این قصه فقط اغراقی جزئی در وضع بشر است. ما همگی روزی باید مریض شویم و بمیریم». هر دو رمان به این امکان امید بستهاند که عشقِ واقعی توان واپسانداختن یا شکستدادن مرگ را دارد، عشقی که باید به روشیْ آزموده و اثبات شود؛ معاملهای خیالی که در رمان قبلیاش، غول مدفون، در چالش مرد قایقران، برای اکسل و بیاتریس هم آشکار شده است. او با خود میاندیشد: این امید، حتی برای آنان که باوری به جهان پس از مرگ ندارند، «یکی از آن چیزهایی است که ما را انسان میکند. و لابد احمق. لابد یک مشت یاوۀ احساساتی است. اما خیلی در مردم قوی است».
یک نسخۀ کهنه و درب و داغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین میگیرد، هدیهای است از طرف مادرش وقتیکه حدوداً ۱۶ساله بود.
از دوبارهکاریهایش هیچ شرمنده نیست و، با استناد به «دنبالهداربودن» آثار کارگردانان بزرگ (او یک فیلمباز درستوحسابی است)، دوست دارد ادعا کند که هر یک از سه کتاب اولش دراصل بازنویسی کتاب قبل از خودشان بودهاند. میگوید «رماننویسان ادبی نسبت به دوبارهکاری کمی جبهه دارند. به نظر من، این کار کاملاً موجه است: آنقدر تکرارش میکنی تا هر بار به آنچه میخواهی بگویی نزدیک و نزدیکتر شود». میگوید با عوضکردن محل وقوع و ژانر داستان است که تا الان لو نرفته است. «مردم آنقدر سادهاند که فکر میکنند من کار جدیدی پیش گرفتهام». برای او ژانر شبیه سفر است، و حقیقت این است که از پریدن از یک ژانر به ژانر دیگر لذت میبرد: وقتی یتیم بودیم (داستان جنایی)، بازماندۀ روز (درام تاریخی)، تسلیناپذیر (داستان کافکایی)، هرگز رهایم نکن (علمی-تخیلی دیستوپیایی) و غول مدفون (فانتزی تالکینی). و این بار، همانطور که عنوانِ کلارا و خورشید تلویحاً نشان میدهد، ایشیگورو سراغ چیزی میرود که خودش «سرزمین قصههای کودکانه» نامیده است. اما احتیاط کنید، چراکه هنوز تا حد زیادی در «سرزمین ایشیگورو» هستیم.
این رمان بر اساس قصهای است که ایشیگورو برای دخترش در کودکی سر هم کرده بود، و قرار بود اولین حملهاش به بازار ادبیات کودک باشد. اینطور تعریف میکند که «یک قصۀ خیلی شیرین داشتم. فکر کردم خیلی مناسبِ یکی از آن کتابهای مصور دوستداشتی باشد. به نائومی گفتم که نظرش را بدانم. با صورتی خالی از احساس نگاهم کرد و گفت: فکر نکنم بتوانی همچین قصهای را دست بچههای کوچک بدهی. وحشت میکنند». این شد که تصمیم گرفت، بهجای بچهها، قصه را برای بزرگترها بنویسد.
میگوید که واکنش مردم به آثارش همیشه او را کمی شگفتزده میکند؛ «واقعاً از نظرات مردمِ ناامید دربارۀ هرگز رهایم نکن یکه خوردم». کارتپستالی از هارولد پینتر دریافت کرد که رویش به خطی شتابزده، با خودکار مشکیِ نوکنمدیِ مخصوص پینتر، نوشته شده بود «برای من خیلی وحشتناک بود! هارولد» و زیر خیلی را خط کشیده بود. «این قرار بود کتاب امیدبخش من باشد!».
همسرش همیشه اولین خوانندهاش بوده است؛ همانطور که درکتاب کلارا هم پیش آمد، غالباً «تأثیر عظیم و درعینحال ناامیدکنندهای بر کتاب داشته است، درست در مرحلهای که من فکر میکردم نوشتن کتاب را تمام کردهام». در حال حاضر، نائومی را هم در نقش ویراستارش در کنار خود دارد. میگوید همینکه نویسندهای مشهور میشود، دیگر ویراستارها دوست ندارند در اثرش دست ببرند، از ترس اینکه نویسنده قاطی کند و «با عصبانیت زیاد» سراغ ناشری دیگر برود. «پس بسیار شکرگزارم که اعضای نسبتاً سختگیر خانوادهام را دارم که این کار را برای من انجام میدهند». جایزهبردنهایش، که تعدادشان بهشکل دیوانهواری زیاد است، «در جهانی موازی، آن بیرون اتفاق میافتد»، حتی نوبل؛ «وقتی در اتاق مطالعهام نشستهام و با خودم کلنجار میروم که بفهمم چطور باید چیزی را بنویسم، کاری به کار نوبل ندارم. من درک شخصی خودم را دارم از اینکه کِی موفق شدهام و کِی شکست خوردهام».
نوشتنِ هر رمان برای او تقریباً پنج سال طول میکشد: دورۀ طولانیِ تحقیق و تفکر برای تجمیع قوا، که بعد از آن پیشنویس اولیه بهسرعت حاضر میشود، روندی که او به یک جنگ شمشیر سامورایی تشبیه میکند: «مدتها در سکوت به هم زل میزنید، درحالیکه باد در علفزارها میوزد و ابرها را در آسمان این سو و آن سو میکند. تمام مدت در اندیشهاید و بعد در صدمی از ثانیه رخ میدهد. شمشیرها کشیده میشوند: شترق! شترق! شترق! و یکی از ساموراییها نقش زمین میشود». اینها را در حالی توضیح میدهد که شمشیری خیالی را بهسمت صفحه نمایش نشانه رفته است. «باید ذهنتان را متمرکز کنید و بعد همینکه شمشیر را بیرون کشیدید، دیگر انجامش دادهاید: شترق. شکاف باید بینقص باشد». در بچگی، تازه که به انگلیس آمده بود، مسحور فیلمهای ماجراجویانۀ ارول فلین بود که در آنها، به گفتۀ ایشیگورو، شمشیربازی اینطور بود که بازیگران «حدود بیست دقیقه در حال صحبت با هم چینگ، چینگ، چینگ، چینگ شمشیر میزدند. احتمالاً یک روش داستاننویسیِ این شکلی هم هست، که در حین کار مسیر داستان را پیدا میکنی، اما من رویکردِ ’هیچ کاری نکن، همهچیز در درون تو هست‘ را ترجیح میدهم».
مادر ایشیگورو هم قصهگوی ماهری بود، قصههایی از جنگ میگفت (او در بمباران ناکازاکی بر اثر افتادن کاشی سفالی بام آسیب دیده بود) و صحنههایی از شکسپیر را سر میز شام اجرا میکرد. یک نسخۀ کهنه و دربوداغان از جنایت و مکافات داستایوفسکی را جلوی دوربین میگیرد، هدیهای است از طرف مادرش وقتی که حدوداً ۱۶ساله بود. «چون آن زمان قصد داشتم هیپی بشوم، مادرم چیزی در این مایهها گفت که ’این را نخوانی از دستت رفته -دیوانهاش میشوی‘ و این شد که من خواندمش و از همان ابتدای کار حسابی مجذوبش شدم». هنوز هم که هنوز است، داستایوفسکی یکی از کسانی است که بیشترین تأثیر را بر ایشیگورو گذاشته است. مادرش او را با خیلی از آثار کلاسیک آشنا کرد: «مادرم نقش بسیار مهمی داشت در اینکه پسربچهای را که علاقهای به خواندن نداشت و میخواست مدام آهنگ گوش کند به خواندن این آثار مجاب کند، به این بهانه که شاید از بعضی از این کتابها چیزی گیرش بیاید».
خانواده در سال ۱۹۵۹، وقتیکه ایشیگورو پنج سالش بود، از ژاپن به گلیفورد نقل مکان کرد. پدرش، شیزو، اقیانوسشناسی برجسته بود و با دولت بریتانیا قرارداد تحقیقاتی دوساله داشت. پدر، در توصیف ایشیگورو، ملغمۀ عجیبی است از هوشمندی علمی و بیخیالی کودکانه نسبت به هرچیزی که جنبۀ علمی ندارد. نویسنده از این وجهۀ شخصیتی پدر در خلق کلارا استفاده کرده است. بعد از بازنشستگی پدرش، ماشین پیشبینیِ خیزِ امواجِ او سالها در انباریِ ته باغ خاک میخورد، تا اینکه موزۀ علم لندن، سال ۲۰۱۶، درخواست کرد آن را در مجموعۀ گالری جدید ریاضیات قرار دهد. «این ماجرا، در کنار ثبتشدن اسم نائومی در فهرست نویسندههای تازه، هر دو، لحظات بسیار افتخارآمیزی برای من بودند».
به نظر من، افرادی مثل دیلن، لئونارد کوهن و جونی میچل، در عین اجرای هنریشان، بهمعنایی هنرمندانی ادیب نیز هستند و به نظرم خوب است که جایزۀ نوبل این موضوع را به رسمیت میشناسد
والدینش اولین ماشین تحریر قابلحمل را در ۱۶سالگی برایش خریدند، اما او «تصمیم قطعی داشت که تا ۲۰سالگی ستارۀ راک شود». بهطور خاص، قصد داشت درست مثل قهرمان بزرگش، باب دیلن، خواننده-ترانهسرا شود و در اتاق خوابش بیش از صد ترانه بنویسد. او هنوز هم در همکاری با استیسی کنت، خوانندۀ جاز آمریکایی، ترانهسرایی میکند و تا امروز بالغ بر نُه گیتار دارد (سال ۲۰۰۳، مدرک افتخاری دانشگاه سنت اندروز را فقط به این خاطر پذیرفت که فرصتی بود تا با قهرمانش، باب دیلن که به او هم یک مدرک افتخاری اعطا شده بود، ملاقات کند. «پشت صحنه، در اتاقی ردا به تن میکنم درحالیکه ایستادهام کنار باب دیلن!» اما دیلن موضوع را به سال بعد موکول کرد. «خیلی خوشحال شدم که مدرک را در کنار بتی بوتروید دریافت کردم!»). وقتی، یک سال قبل از ایشیگورو، دیلن جایزۀ نوبل ادبیات را دریافت کرد، در میانۀ غرولندهای جامعۀ ادبی، ایشیگورو بسیار خوشحال بود. میگوید «دیلن بهحق باید آن جایزه را دریافت میکرد. به نظر من افرادی مثل دیلن، لئونارد کوهن و جونی میچل، در عین اجرای هنریشان، بهمعنایی، هنرمندانی ادیب نیز هستند و خوب است که جایزۀ نوبل این موضوع را به رسمیت میشناسد».
پایانبندیِ سخنرانی نوبلش با عنوان «عصرانۀ قرنبیستمی من و اکتشافات کوچک دیگر» نیز درخواستی برای پایان این نوع جداسازیهای هنری و افزایش تنوع ادبی بهطور عام است. برای شفافشدن موضوع میگوید «پرداختن صرف به مسئلۀ قومیتها کافی نیست اگر قرار است که این هم شکلی از آن لطیفهای باشد که میگوید درهای بیبیسی بهروی همه از هر مذهب و نژاد و گرایش جنسیای باز است، مادامیکه تحصیلکردۀ آکسفورد و کمبریج باشند». در مصاحبهای تلویزیونی در سال ۲۰۱۶ او را «نمادی ادبی برای بریتانیای چندفرهنگی» معرفی کردند. او، در این جایگاه، همیشه سخت در تلاش است که تأکید کند به گفتوگو پیرامون تجربۀ استعمار بریتانیا، آنطور که در رمانهای سلمان رشدی یا وی.اس نایپل به تصویر کشیده شده است، چندان احساس تعلق نمیکند. «من فقط کسی هستم که از قضا قیافهاش کمی متفاوت است، پس با این دستۀ دیگر از نویسندگان بُرم میزنند. اما این دستهبندی خیلی سنجیده نیست. از نقطهنظر کتابداری، من را صرفاً بهخاطر جنس جلدم در آن قفسه گذاشتهاند». او خواهان مشاهدۀ تنوع بیشتری است، هم از لحاظ قومیتی و هم از لحاظ طبقۀ اجتماعی. خاطرنشان میکند که در میان همعصران ادبیاش وصلۀ ناجور است، چراکه در یک دبستان دولتی درس خوانده است و از یکی از دانشگاههایی که آن زمان تازهتأسیس بودند فارغالتحصیل شده است.
ایشیگورو استادِ گفتنِ «نه»های مؤدبانه به خبرنگاران است و مراقب است در تلۀ «سندرم نوبل» و اظهارفضلکردن به جهان بشریت نیفتد. خودش را یک «نویسندۀ خسته، از نسلی خسته از روشنفکری» توصیف میکند. دخترش او و همدورههای آزاداندیشش را به بیخیالی دربارۀ بحران گرمایش جهانی متهم میکند. میگوید «اتهامم را میپذیرم. همیشه به او گفتهام که مشکل تا حدی ناشی از کمتوانی ماست؛ آدمهای همسنوسال من زمان خیلی زیادی را صرف نگرانی دربارۀ شرایط بعد از جنگ، کشمکش بین کمونیسم و سرمایهداری، تمامیتخواهی، نژادپرستی و برابری حقوق زنان کردهایم. خستهتر از آن هستیم که سراغ این یکی هم برویم». کلارا و خورشید اولین رمانی است که اشارهای به این بحران میکند، هرچند او اعتراف میکند که چهارچوب کودکانۀ داستان به او اجازه داده است که از درگیرشدن عمیقتر با این موضوع بپرهیزد.
اولینبار است که برای آینده ترس دارد، نهفقط بهخاطر عواقب گرمایش جهانی بلکه به دلیل دیگر موضوعاتی که در کلارا مطرح کرده است: هوش مصنوعی، مهندسی ژنوم، مِهداده و پیامدهای آنها برای برابری و دمکراسی. میگوید «ببخشید که در این باره غرغر کردهام. حتی ذات خودِ سرمایهداری هم در حال تغییر طراحیاش است. نگرانم که دیگر کنترلی بر این مسائل نداشته باشیم».
بااینحال امیدوار است که کلارا و خورشید را بهعنوان رمانی «شاد و امیدبخش» بخوانند. اما، به رسم ایشیگورو، دلگرمی بهدستآوردنی است نه دادنی. «با نشاندادنِ دنیایی بسیار دشوار است که میتوانید روشنایی را نشان دهید، و شادی را نمایان کنید».
منبع: tarjomaan
کلارا و خورشید ایشیگورو؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
کلارا و خورشید ایشیگورو؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
کلارا و خورشید ایشیگورو؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
کلارا و خورشید ایشیگورا؛ رمانی دربارۀ هوش مصنوعی و بحران گرمایش جهانی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند