لذتِ کتاببازی
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
آیدا گلنسایی: رایکا انصاری زنی 45 ساله است که از مادری آلمانی و پدری ایرانی متولد میشود. او در پنج سالگی مادر و به نوعی پدرش را از دست میدهد (پدر برای همیشه به آلمان مهاجرت میکند و او را همراهِ خود نمیبرد) او در خانۀ عمه میبالد. مرگ مادر تأثیر عمیقی بر او میگذارد و باعث میشود شغل مهمانداری هواپیما را برگزیند. این اثر روایت فراز و نشیبهای روحی این زن است. کشتیای پهلو گرفته است در پاییز؛ در ساحلِ پانزدهم سپتامبر.
در این رمان با واکاوی زندگی عاطفی و درونی این زن روبروییم. راوی از لحظههای شاد و خوشبختیهای بزرگ و کوچک، از شور جنسی و از پختگی تدریجی او در بوتۀ شکستهای مداوم سخن میگوید. در نگاهی عمیقتر «در ساحل پانزدهم سپتامبر» آن کشتی است که ما را از چهار فصل ویوالدی عبور میدهد!
راوی ما را به بهار ویوالدی
و به تماشای نقاشیِ بوسۀ گوستاو کلیمت میبرد!
در رمان «در ساحل پانزدهم سپتامبر»[1] طبق خاطراتی که رایکا برایمان تعریف میکند به وضوح میتوان چهار دوره و چهار فصل زندگی این زن را مشاهده کرد. ضرباهنگ این خاطرات آنگونه با هم متفاوت است که آدم را یاد چهار فصل ویوالدی میاندازد. فصل اول بهار است. هنگامی که رایکا در هواپیمایی مهماندار میشود. در بهار، او جوان و بسیار خوشسیماست. شغلش عالی است و یک نقاش بسیار معروف به نام بابک سپهر در یکی از همین سفرها عاشق او میشود. وقتی این بخش را میخوانیم به وضوح صدای بهار ویوالدی در گوش جانمان طنین میافکند و با توصیفات راوی احساس میکنیم روبروی تابلوی بوسۀ کلیمت ایستادهایم. در این بخش زندگی رایکا بر بوسه کلیمت و بهار ویوالدی منطبق میشود. در این دوره ما با شخصیت زنی مواجهیم که صرفاً قشنگ است. (در رمانهای دیگر ناهید کبیری یعنی «تیراندازی در باکهد» و «مرا به بغداد نبرید» نیز، شخصیتها قشنگ و چشمنوازند.) از آن قشنگها که به قولِ شازده کوچولو خالی هستند و نمیشود برایشان مُرد! هرچند عشق جسمانی پرشوری را میتوان با این شخصیتهای قشنگ ترتیب داد. کاری که آن نقاش هم انجام میدهد:
«رایکا سرش را برد جلوتر. و همان سوال را تکرار کرد. ادکلن ملایم خوشبویی از پوست بابک میتراوید.
حالا نوبت بابک بود که به طرف او خم شود «چهقدر خوشگل هستی تو!» رایکا داغ شد. خندید. بابک رفت جلوتر. بوی آبجوی دهانش میپاشید توی صورت رایکا. «ببین همه چهطور نگاهت میکنند!»»
اما این دوره فقط متعلق به رایکا نیست. همۀ ما در ابتدای جوانی از قشنگی بهرهای داریم اما خالی هستیم. زیرا به قول اروین یالوم هنرِ جالبتوجه بودن را باید کسب کرد و قشنگیِ خالی برای جذابیت دائمی یک زن کافی نیست. بنابراین طبیعی است که در بهار همانگونه که از روحِ ناآرام بهار برمیآید قشنگی و توفان و ناهمواری و عدم تعادل در اوج باشد. رایکا پس از مدتی میفهمد مردی که با او عشقبازی میکند، متاهل است و دارد با زن و فرزندش برای همیشه به استرالیا میرود! اولین ضربههای آگاهی از راه میرسند…
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدیآ
راوی ما را به تابستان ویوالدی
و تماشای تابلوهای یوهانس ورمیر میبرد!
پس از، از سرگذراندن دلشکستگی و زخم عمیق روحی، کشتی وجود رایکا از آبهای قشنگیِ خالی به سمت زیبایی وزندار به پیش میراند. گویی ما هم باید مانند ژاپنیها به «وابیسابی» و ترَکها و نقصهایی که خالق زیباییاند ایمان بیاوریم. در آن دوره از خاطرات رایکا که صدای تابستان ویوالدی به وضوح به گوش میرسد، او با دکتر اسماعیل طبیبی یا رفیق اسما آشنا میشود. مردی پخته، سرد و گرم چشیده، بانزاکت و خوشمشرب که قبلاً کمونیست بوده و پس از ناامیدی از این ایدئولوژی از روسیه به ایران برمیگردد. در این قسمت گویی راوی ما را به تماشای تابلوهای یوهانس ورمیر نقاش هلندی میبرد که کشیدن روزمرگیها برایش جذاب است و به نوعی ما را متوجه شکوهِ همین خوشبختیهای روزمره میکند. در این دوره رایکا پختهتر شده، همنشینی با اسی باعث میشود کتاب بخواند و کمالات بیشتری به دست بیاورد:
«اسی برای آپارتمان رایکا یک کتابخانه چوبی سفارش داد و چیزی نگذشت که همۀ طبقههای آن را پر کرد از کتاب. چند جلد فرهنگنامه، کتاب شاعران کلاسیک، مجموعۀ آثار صادق هدایت، نیما، ترجمههایی از چخوف، داستایوفسکی، تولستوی، آنا آخماتوا، کلیدر، سووشون و …بعدها چند مجموعه از شاعران معاصر هم به آن اضافه کرد. «آدم باید از همه چیز باخبر باشد. مغزش را به کار بیندازد و ببیند در مغز این بزرگان، چه میگذشته یا چه میگذرد.»
و
«چه سالهای خوبی بود… چه روزهای درخشانی وقتی که باهم به خرید میآمدیم. چه خوشبختیهای بزرگی بودند همین روزمرگیها…غرزدنها…پابهپای هم راه رفتنها…»
یا این بخشها که شکوه روزمرگی را به ما متذکر میشود: «چه کبابی درست میکرد… زمستانها مخصوصن در جمعههای برفی، دوست داشت بُرش و کتلت روسی بپزد. چهقدر دیگ و کاسه و بشقاب و ماهیتابه و رنده پخش و پلا میکرد. به من میگفت تو دست به چیزی نزن خودم جمع و جورشان میکنم. میگفت کته و سالاد هم با من. کته را با ماست میپخت. چه تهدیگی میگرفت.
پیش از آن که دست به کار شود و روپوش آشپزی را به خودش ببندد، وان حمام را پر از آب میکرد. چند قطره شامپوی معطر هم در آن میریخت. بعد از من میخواست که تا آب سرد نشده در آن فرو بروم و به قول خودش کیف کنم…بعد از آن که آب به سردی میرفت و حبابهای کف فروکش میکرد در وان را باز میکردم و دوش آب گرم را میریختم روی سرم و با حولهای که به دور خودم میپیچیدم، میرفتم به طرفِ اتاق خواب. هنوز فرصت داشتم که رنگ لاک ناخنهایم را عوض کنم و با دقت ماتیک و عطر بزنم. بعد از آن که موهایم کاملن خشک میشد، میرفتم به طرف هال و آشپزخانه. «چه بوی غذایی…»
ویشنوفکائی را که خودش درست کرده بود با یک لیوان پر از یخ در دست داشت. میز را چیده بود… چشمش که به من میافتاد، لبهایش را جمع میکرد که سوت بزند. «بهبه بهبه مالادس!»آنقدر این کلمه را تکرار کرده بود که حالا دیگر من هم میدانستم مالادس به زبان روسی به معنای (چهقدر زیبا شدهای) است.
میآمد جلو، سر تا پایم را طوری نگاه میکرد که گاهی خجالت میکشیدم! «زن آسمانی من میخواهد ما را بکشد با زیبایی خودش»»
و این بخش که باز تکرار خوشبختی نهفته در همین روزمرگیهاست: «چه آرامشی داشت خانۀ پدرش…سکوت، وسیع بود و نسیم خنکی که هوای پاک را از پنجره به داخل اتاق میکشید، او را ر رخوتی کودکانه فرو میبرد. بوی قهوهای که تازه سائیده شده باشد، همراه کیک گرم سیب یا توت فرنگی اشتهاآور بود…. صدای موسیقی از گلبرگهای قرمز گلدان شمعدانی عبور میکرد و فضای آفتابی خانه از چیزی شبیه خوشبختی پر میشد.»
در این قسمت از خاطرات راوی، همۀ ما متوجه شکوه نهفته در امور معمولی و «بهانههای سادۀ خوشبختی» میشویم و ناخودآگاه تصمیم میگیریم پیش از آنکه دیر شود قدر همین لحظات و اکنون را بدانیم. اموری که تابلوهای نقاشی ورمیر یا تصویر مارچوبههای ادوار مانه ما را به توجه به آن دعوت میکند:
همان حکمتی که نادر ابراهیمی هم در رمان «یک عاشقانۀ آرام»[2] دربارۀ آن به ما میگوید: «یادت باشد که هر چیز معمولی، عادی نیست. عادی، نفرتانگیز است؛ اما معمولی میتواند عمیق، پاک، روشن، تفکربرانگیز با ابعادی از بیزمانی و بیپایانی باشد.»
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
راوی ما را به پاییز ویوالدی
و تماشای نقاشی جیغ ِ مونک میبرد!
در خاطرات راوی به ماجرایِ شومِ شوهر اول او که برمیخوریم، به وضوح صدای پاییز ویوالدی را میشنویم. و همۀ صحنهها طوری است که مدام تابلوی جیغِ ادوارد مونک را به یادمان میآید:
نشانهها و زبان نمادین رمان همه و همه ما را فقط به سمت یک فاجعه سوق میدهد:
«چند تن از زنان با دستمالهای خیس به جان رایکا افتادهاند تا شاید بتوانند سرخی توت فرنگیها را که مثل لختههای خون روی سینه شکم و تور و ساتن لباسش پخش شده است پاک کنند. حسن که صورتش از اخل آینه دیده میشود، به رایکا نگاه میکند و به زنها میگویند ول کنند فایدهای ندارد. پاک نمیشود. چشمان رایکا سرخ شده است. تار شده است. خسته است. هنوز سرش گیج میرود. در آینه به حسن نگاه میکند. به مردی که تا چند لحظۀ دیگر همسر او میشود. صورت حسن در آینه، دو تکه شده است. زنها کنار میروند و رایکا ناگهان از ازدواج با مردی که حضورش بر قلب او سنگینی میکند پشیمان میشود! شاید از صورت دو تکۀ مرد در آینه ترسیده باشد! دلش میخواهد هر آن اتفاقی بیفتد. زلزلهای طوفانی، چیزی… و او را از آن اتاق داغ پرهیاهو نجات بدهد.»
در این قسمت راوی شغل پرواز را از دست میدهد و به اصطلاح پاکسازی میشود. خاطرۀ تلخ ماه عسل در کشتی را هم در همین دوره میشنویم. شوهر اول او حسن مردی لاابالی است که در آن کشتی وقتش را با روسپیان میگذراند و رایکا این را میبیند و تا دم مرگ پیش میرود: «من، با شب تنها بودم. با تنهایی، تنها بودم. با ضربههای محکم و مداوم موجها که فکر میکردم هر لحظه شیشۀ اتاق را سوراخ میکند و میآید تو، تنها بودم و صدای خندههای حسن از اتاقهای دیگر با کولیان مست، دیوانهام میکرد.»« ساحل پانزد
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
راوی ما را به زمستان ویوالدی
و به تماشای تابلوهای فرانسیس بیکن میبرد!
در آخر رمان این احساس را داریم که روح اثر شبیه این نقاشی فرانسیس بیکن شده است:
همچنین به رغم مهربانیها و خوبیهای بابک سپهر که ویلای رایکا را به شکل بهشتی زمینی و بسیار باصفا درآورده، برف سنگینی میبارد. برفی که همسر محبوب راوی را برای همیشه زیر خود دفن میکند. برفی که بر جوانی و زیبایی راوی نشسته است. بر پدر راوی و همسرش کریستین نیز. زمستان است. رایکا دوست دارد دوباره دل ببندد و حرف بابک را باور کند. بابکی که از همسرش جدا شده و میخواهد با رایکا باشد. ظاهر راوی خوشحال است: «از بیرون صدای جیک جیک گنجشکها و خش خش نفس برگها به گوش میرسد. صدای آرام بابک هم که گاه شنیده میشود و گاه شنیده نمیشود بیشباهت به پچپچ شاخهها و پرندهها نیست.
رایکا یک لحظه فکر میکند «حالا کجاست اسی؟ یادش به خیر! چهقدر نگران بود آن سالهای آخر پیش از بیماریش. نگرانِ تنهایی من… کجاست که ببیند چهقدر حالم خوب است امروز… و چهقدر تنها نیستم…»
اما این لحظهها درست مثل آن آخرین شعله کشیدنهای شمع پیش از خاموشی است. راوی نمیتواند به این عشقِ بازگشته اعتماد کند. در پایانِ رمان با گردش منسجمِ قلم نویسنده، دوباره راوی را در صحنهای شبیه سفرۀ عقد و در دور مأیوس کنندهای که در آن گیر افتاده، میبینیم: «از بیرون باد میآید. رایکا نفس نفس میزند. سرش گیج میرود. کم مانده است جیغ بکشد یا پس بیفتد. دستۀ بلند کیفاش را محکم در دست میگیرد و میچرخاند به دور انگشتهایش. لیوان پایهبلند شراب لیز میخورد از دستش و بلوز و دامن سفیدی را که برای اولین بار پوشیده پر از لکههای سرخ میکند. سرخِ سرخ!
…رایکا سست و بیرمق سر جایش مینشیند. بابک به هیجان آمده است «باید همین جا که نشستهای، یک پرترۀ جدید هم ازت بکشم. نمیدانی چهقدر زیباتر شدهای رایکا»
و صدای خندههایش مثل قار قار سیاه یک کلاغ، از پنجره پرواز میکند و با باد فضای باغ را میشکافد.
رایکا سرش را پایین انداخته است و به آب نگاه میکند که مثل آینه زلال است. بابک کنار استخر مینشیند کنار او. تصویرش در آب میافتد. آب تکان میخورد و صورت او را دو تکه میکند.»
تمام زندگی رایکا در این اثر روایتِ هجرت از غربتی به غربت دیگر است. سفری از کشتیِ ماه عسل حسن به کشتیِ بابک سپهر. هرچند این کشتی روح راوی را از خامی به بلوغ و از قشنگیِ صرف به زیبایی میرساند و گاه در ساحل امن و زیبایی مثل اسی لنگر میگیرد اما آنچه نهایتاً روبروی اوست، «سفر به انتهای شب» است!
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
در ساحل پانزدهم سپتامبر رمان مهاجرت است!
در این رمان کثرت صحنههایی که در ارتباط با هواپیما و کشتی قرار میگیرد، حاکی از آن است که با رمان مهاجرت روبروئیم. هرچند خود راوی وطن را ترک نمیکند (پدرش این کار را میکند) و علاقه به وطن را در این صحنۀ نمادین نشان میدهد:
«سالی یکی دو بار میرفت به زیارت مادرش. سنگ مشکی مزارش را با گلاب میشست و در سکوت کنار آن مینشست. قارقار کلاغها را میشنید و صدای نوحهخوانی را که کلماتش مفهوم نبود. گلهایی را که خریده بود از ساقه جدا میکرد و آنها را طوری روی سنگ میچید که هیچ یک از حروف «سونیا انصاری (میشن فیلدر)» را پنهان نکند….شاید به آمدنِ سر خاک خیلی هم اعتقاد نداشت فکر میکرد «آن زیر که دیگر چیزی نیست بعد از اینهمه سال. اگر هم روحی باشد که تا به حال پرواز کرده است. حالا به کجا؟ کسی نمیداند؟» اما به این آرامشی که از «زیارت مزار مادر» به دست میآورد، به شدت اعتقاد داشت.»
در این اثر اطلاعات جالبی دربارۀ فرهنگ کشورهایی چون آلمان و روسیه و… به دست میآوریم:
«پدر همیشه میگفت: «زنهای آلمانی از این نظر فوقالعادهاند. شستوشو، سلیقه و نظافتی که در توالت و دستشویی و آشپزخانه به کار میبرند، کمتر از اتاق پذیراییشان نیست. ملافهها و لباس زیرشان همیشه برق میزند حتا کهنه که باشد اتوکشیده است و بوی گل میدهد.»
دربارۀ روسیه نیز میخوانیم: «ناتاشا اهل ایوانوا بود. شهری که چهل کیلومتر با مسکو فاصله داشت و رود ولگا از کنارش میگذشت.
یکی از کارهای اصلی اهالی ایوانوا بافندگی بود. به ویژه برای زنان. و زندگیشان از این راه میگذشت. از فروش پارچه و پتو و الیاف پشمی و بافتنی. ناتاشا، هم بافتنی میبافت، هم (بالالایکا) مینواخت که به تار ایرانی شباهت داشت، و هم بیسکویتهای مربائی میپخت و میفروخت.»
و
«از بندر بِرمن سوار کشتی میشویم و میرویم ماه عسل. میرویم پاناما. آنجا که آسمانش طرحی دیگر و خاکش گیاهان دیگری دارد. در گاندولاهای چوبی روبهروی هم مینشینیم و به زبانهای دیگر حرف میزنیم. سرخپوستها از این طرف و آن طرف پارو میزنند. آب آرام است. از زیر خوشههای موز میگذریم. نسیم پوستمان را تر میکند و ما میتوانیم با صدها پرندۀ بینام حرف بزنیم.»
نهایتاً چیزی که از این رمان به دست میآید چهرۀ بیتحریف زنی است که بین احساس خوشبختی و ترس در حرکتی آونگی است. او از قشنگی به سمت زیبایی حرکت میکند، دچار احساسات متناقضی چون حسرت، ترس، حسادت و نفرت میشود. دلهرۀ سن و سال در او زیاد است و حسِ کنارگذاشتهشدگی. گذر زمان او را رنج میدهد. باهمۀ اینها سرانجام او ما را به آینهای میرساند که در آن چهرۀ ناقص اما کافیِ خودمان را ببینیم و همین صورت فانیِ رو به زوال را دوست بداریم. درواقع در سفرهای مختلف رایکا و با شنیدن سرگذشت او این ماییم که پختهتر میشویم.
[1] در ساحل پانزدهم سپتامبر، ناهید کبیری، نشر مهری
[2] یک عاشقانۀ آرام، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان
«در ساحل پانزدهم سپتامبر» نوشتۀ ناهید کبیری؛ روایتِ عبور از چهار فصلِ ویوالدی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند