با ما همراه باشید

تحلیل نقاشی

«مسخ یک رؤیا» اثرِ سولمازِ نباتی

«مسخ یک رؤیا» اثرِ سولمازِ نباتی

این اثر با عنوان« مسخ یک رویا» کاری است از «سولماز نباتی»، (کارشناس ارشد نقاشی از دانشگاه الزهرا).

اگر بخواهیم با استفاده از مفاهیم فرویدی به این اثر نزدیک شویم تا شاید بتوانیم به جهان پیچیده‌ی آن راه یابیم می‌توان از اجزای فردیت یعنی نهاد و سرشت (تاریکی و ضمیر ناخودآگاه)، و من (آن بخش از وجود که هنجارمند شده و شهوات را سرکوب می‌کند و طبق قوانین خودش را اجتماعی می‌کند) نام ببریم.

در یک خوانش فرویدی این اثر می‌تواند تصویری از ضمیرناخودآگاه و بخش من باشد. در ضمیرناخودآگاه که مایه‌ی نبوغ بشر در تاریکی‌هایش قرار دارد هوس‌ها، ترس‌ها، شهوات به صورت خام و نتراشیده وجود دارند. رویاهای ظاهرا بی‌ربط به همدیگر همه در ضمیرناخودآگاهند که چون سرکوب شده‌اند به قسمت تاریک وجود رانده شده‌اند. در این اثر موجوداتی اساطیری مانند یک پرنده‌ی خاص شبیه سیمرغ و چند فرشته به چشم می‌خورند. شاید به این معنا که حس تقدس یا نیاز به پرستش جزو مسائل فطری بشر است.

اشیایی مانند لوله‌های فلزی در این بخش تاریک وجود دارند که تفکر صنعتی را نشان می‌دهند. صنعت کنار فرشته‌ها، نوعی گسستگی را نشان می‌دهد و در عین حال نوعی پیوستگی. اینکه در درون افراد هم حس متعالی وجود دارد و هم حس شهوانی(شهوت قدرت و برتری). دستی که  جداست از هر بدنی به وسیله‌ی ریشه دارای قدرتِ گرفتن چیزها شده و شیئی فلزی را گرفته است. نزدیک آن شیء سر گوزنی است. تصاویر نوعی بی‌معنی را به تصویر کشیده‌اند. حالتی که هیچ چیز به هیچ چیز ربطی ندارد. جهانی پرآشوب، هزار تکه و تصادفی. نوعی تلاش برای نشان دادن اینکه باید از دریافت و تلاش برای درک همه‌چیز منصرف شد. این اثر این قدرت را به رخ مخاطب می‌کشد: من می‌توانم تعادل شما را به هم بزنم بی‌اینکه بتوانید مرا درک کنید یا بفهمید. به اسب چموشی می‌ماند که ذهن ما را مشغول می‌کند اما هرچه می‌گردیم تا بدانیم چرا این اتفاق برای ما افتاده و چه چیزی ما را جذب کرده نمی‌توانیم پاسخ واضحی پیدا کنیم.

کارکردی که من در این اثر می‌بینم نوعی ایجادِ سوال مداوم و نه پاسخ یافتن است. در قسمت بالای تصویر آدم‌ها(مترسک‌هایی) می‌بینیم که از این زمین سر برآورده‌اند. اثر می‌خواهد بگوید آنچه شما به عنوان افراد انسانی می‌شناسید موجوداتی با درون بسیار پیچیده و غیرقابل درک هستند که هرچه تلاش کنید بر آن‌ها اشراف حاصل کنید بیشتر ناامید می‌شوید، زیرا آنان حاصل بسیاری از تمایلات و افکار بی‌ربط و عجیبند. در حقیقت اگر به مفاهیم فرویدی بازگردیم این افراد لباسِ رسمی پوشیده که شما ظاهر و نقابشان را می‌بینید درونی دارند که قابل فهم نیست. از طرفی می‌توان برداشت دیگری داشت.

فروید می‌گوید تمایلات سرکوب شده با پالایش می‌توانند به ذهن هوشیار راه پیدا کنند. مثلا هنر همان شهوات و چیزهای ممنوع درون ما هستند که پالایش یافته و با تصعید توانسته‌اند از بخش ناخودآگاه به خودآگاه بیایند.درواقع من(افراد روی چوب) حالت اجتماعی شده‌ی همان موجودات درهمی است که هیچ نظم و منطق و قانونی بر آنها حاکم نبود. در نگاهی دیگر این اثر نوعی بیان فاجعه‌بار زندگی و مرگ است. افرادی که مانند مترسک‌های بی‌اختیار به جهان می‌آیند( بقول نیچه اراده‌ی آزاد وجود ندارد) در آخر متلاشی می‌شوند و حالتی مشمئزکننده به خود می‌گیرند. دست‌هایی که در خاک ریشه دارند متعلق به بدنی نیستند، انسانِ آنها متلاشی شده اما چرا دست هنوز می‌گیرد و می‌خواهد باشد؟ چرا دست را نمایش داده؟

شاید چون می‌خواهد بگوید انسان حتا پس از پوسیدگی و متلاشی شدن در این توهم است که از خود اراده‌ای دارد و می‌تواند چیزها را تغییر دهد. شاید هم نوعی جنون امید است. دستی که ریشه بسته می‌خواهد کارهایی انجام دهد. یعنی حسِ اثرگذار بودن یا زنده زیستن نیرومندترین حس آدمی است (زیرا در زیر خاک هم دستی دارد ریشه می‌دواند)

«مسخ یک رؤیا» اثرِ سولمازِ نباتی

 

برترین‌ها