لذتِ کتاببازی
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی!
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی
آیدا گلنسایی: پاریس، شاهزادۀ تروا، هلن را از آبها ربوده و کشور را در آستانۀ جنگ قرار داده است. هکتور برادر پاریس و پسر جنگاور پریام میخواهد با یونانیها از در صلح درآید و با فرستادن هلن به یونان جلوی فاجعه را بگیرد. او و همسرش نماد صلح و خوشبینیاند و فکر میکنند با تدبیر درست نبرد تروا درنخواهد گرفت.
در معرفی اثر آمده: «مضمون اصلی این نمایشنامه[1] سرنوشت است که ژان ژیرودو آن را به ببری تشبیه کرده که پشت خم کرده و آماده است تا هر لحظه از دروازۀ جنگ بیرون بجهد…ژیرودو هم مثل سوفوکلس، در اودیپ شهریار، چارچوب نمایشنامهاش را از اسطورۀ یونانی گرفته است. هردو نمایشنامهنویس اسطوره را همچون محملی برای طنز به کار میگیرند. اما طنز سوفوکلس جنبهای کیهانی دارد، درحالیکه طنز ژیرودو از تکهپارههای این جهان تشکیل شده، زیرا نمایشنامۀ او در زمان تکه پاره شدۀ ما، یعنی در قرن بیستم، محصور شده است.
نکتۀ دیگر اینکه یونانیان ارادۀ آزاد آدمی را به میان آوردند، اما آدمهای ژیرودو بیارادهاند و زندگیشان یکسره به دست سرنوشت تعیین میشود. این نگرش طنز ژیرودو را سخت گزنده کرده است.»نما
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی
شهر شطرنجی! ما مهره نیستیم!
فردریش نیچه در کتاب حکمت شادان[2] دربارۀ نقاشیهای رافائل سانتسیو مینویسد: «من از رافائل تبعیت میکنم و دیگر از شهادت نقاشی نمیکشم. چیزهای باشکوه و متعالی به اندازۀ کافی همهجا وجود دارد و دیگر لازم نیست در جایی به دنبال تعالی برویم که با قساوت ملازم است. وانگهی، غرور من اجازه نمیدهد که به یک جلاد متعالی تبدیل شوم.»
این جملات به روشنی شخصیت هکتور را نیز توصیف میکند. او جنگاوری است که از این کشتن نفرت پیدا کرده است و میخواهد بقیۀ عمرش را در صلح و آرامش سپری کند. به نظر او چیزهای باشکوه و متعالی به اندازۀ کافی همهجا وجود دارد و نیازی نیست انسانها به خاطر دروغی به نام شعر و جنگ برای نجاتِ زیبایی به قساوت و کشت و کشتار متوسل شوند. هکتور نمیخواهد جلاد متعالی باشد! او سراپا خرد، دانایی و شورِ ستایش زندگی شده است. مدافعِ هستیای که نباید بازیچۀ بوالهوسان قرار گیرد:
«پسرم چرا لجاجت میکنی، چرا نمیخواهی حرف ما را بفهمی؟
حرفتان را میفهمم، خیلی خوب هم میفهمم. شما میخواهید با لفاظی، با تظاهر به قانع کردن ما برای جنگ به خاطر زیبایی، وادارمان کنید که برای یک زن دست به جنگ بزنیم.
تو حاضر نیستی برای هیچ زنی بجنگی؟
نه، اصلا حاضر نیستم.»
به نظر او رابطۀ پاریس و هلن به گونهای شخصی و مبتذل است که حتا ارزش صحبت کردن ندارد چه برسد به بذل جان و درگیر کردن یک کشور. خود پاریس دربارۀ برتری هلن بر دیگر زنان اینگونه دادِ سخن میدهد: «من تا بخواهی زن آسیایی دیدهام. اینها بدجوری به آدم میچسبند. بوسهشان انگار که ضربۀ پتک، حرفهاشان مثل میخ توی گوش آدم فرومیرود، هرچه بیشتر لباسشان را درمیآورند انگار زیب و زیورشان بیشتر میشود و وقتی لخت میشوند مثل این است که هرچی دارند تنشان کردهاند. آنقدر بزکدوزک میکنند که انگار میخواهند نقش خودشان را روی پوست تو بیندازند و البته میاندازند. خلاصه، هر کار که بکنی باز هم با آنهایی. اما هلن همیشه دور است. حتی وقتی در آغوش من است.»
البته پریام پدر پاریس و دموکوسِ شاعر میکوشند بر تن این حقیقت ِزننده پیراهنی زربفت کنند تا سخیف بودنش را بپوشاند:
«پریام: پسر عزیز من، فقط به این جمعیت نگاه کن تا بفهمی هلن یعنی چه. این زن نوعی رستگاری است. برای هر یک از این پیرمردها که دورتادور حصار شهر را با آن کلههاشان آذین بستهاند، برای کلاهبردارهای پیر، دزدهای از کار افتاده، پااندازهای خانهنشین، برای تمام شکستخوردههای پیر. این زن به اینها نشان داده که همیشه میتوانند اشتیاقی داشته باشند برای کشف دوبارۀ آن زیبایی که از دست دادهاند. اگر در طول زندگیشان زیبایی مثل هلن که امروز میبینی، این جور دم دستشان بود، نزدیکشان بود، هیچوقت به رفقایشان کلک نمیزدند، دخترشان را نمیفروختند و مال و منالشان را صرف میخوارگی نمیکردند. هلن برای آنها نوعی رستگاری است، آغاز جدیدی است، تمام آیندهشان است.»
بااینحال، هکوبه مادر هکتور کسی است که مشت شوهر و شاعر را باز میکند: «اینها میخواهند تو را وادارند سرِ یک زن بجنگی. این یکجور عشقبازی است، باب طبع مردهایی که دیگر قادر نیستند جور دیگری عشقبازی کنند.»
با تمام اختلافنظرهایی که از سر موضوع جنگ در تروا وجود دارد، نکتۀ خندهدار و غمانگیز اینجاست که آنها چه بخواهند یا نه این جنگ درخواهد گرفت و این چیزی نیست که به انتخاب یا تصمیم آنها وابسته باشد:
«تمام سلاحها و کردار و عاداتمان با هم مطابقت میکند و با هم توازن دارد. هیچ زنی کمتر از همسران و دختران شما سُبُعیت یا هوی و هوس ما را تحریک نمیکند. این زنها نوعی سرخوشی و دلهره توی وجود ما میاندازند که قطعیترین نشانۀ جنگ است. دست تقدیر در اینجا همهچیز را رنگ طوفان زده و از ریخت انداخته. بناهای پرشکوه شما میان ظلمت و آتش به لرزه افتاده، اسبها شیهه میکشند و هیکلها و پرهیبهایی توی تاریکی طاقنماها ناپدید میشوند. آینده هیچوقت با چنین وضوح حیرتانگیزی پیش چشم ما نیامده. کاریش نمیشود کرد. شما همین حالا هم زیر سایۀ جنگ با یونان زندگی میکنید.»
بنابراین هرچند هکتور و همسرش میکوشند دروازۀ جنگ را ببندند اما آنها مهرههایی در دست سرنوشتاند.
حرفهای جدیِ یک نمایشنامۀ طنز در ستایش زندگی!
هرچند ژیرودو از همان اولین جملۀ نمایشنامه که از زبان آندروماخه، همسر هکتور، بیان میشود طنز بودن اثر را به ما اعلام میکند: «کاساندرا، گوش کن چه میگویم، جنگ تروایی در کار نخواهد بود.» اما تناقض ناب آنجاست که این طنز تاریک یکی از جدیترین ستایشهای زندگی است و نوری در آن پنهان است که ما را به تأمل وامیدارد. حافظ در شعری میگوید: «گرچه وصالش نه به کوشش دهند هرقدر ای دل که توانی بکوش»
دقیقا این اندیشهای است که در این نمایشنامه نمودی نیرومند دارد. آنها میدانند که کوششهایشان بیهوده است، اما بیهودگی کوششها از اعتبار آن نمیکاهد. به قول برتولت برشت «کسی که مبارزه کند ممکن است شکست بخورد ولی آن که مبارزه نکند شکست خورده است.» و ساموئل بکت در رمان «مالون میمیرد»[3] میگوید: «مدفون شدن در گدازه و خم به ابرو نیاوردن؛ در این اوقات است که انسان ثابت میکند چند مرده حلاج است!» این که زندگی تراژدی است دلیل آن نمیشود که خالی از حماسه باشد و دقیقا در این نکته است که این نمایشنامۀ شوخی یکی از جدیترین باورهای آدمیان را به تصویر میکشد تا همصدا با مارتین هایدگر[4] به ما بگوید: «بیفایده همان بیهوده نیست!»
ما میمیریم، پایان مییابیم اما این تراژدی دلیل نمیشود شورمندی روح و حس طنز و امیدهای شگفتمان را از دست بنهیم و سپرانداخته و شکسته، زایش تراژدی را به نظاره بنشینیم. آنچه در این نمایشنامه بسیار درخور توجه است اعتلای روح نویسندهایست که به سختیِ حیات آدمی فکر میکند و به طنز میرسد.
هاریس والپل میگوید: «این جهان برای کسی که فکر میکند، کمدی است و برای کسی که حس میکند تراژدی»
ژیرودو ما را در شرایطی قرار میدهد که هم فکر کنیم و هم حس. طنز و تراژدی را توأمان لمس کنیم و هرچند پایان را میدانیم اما چشم از آن برداریم و به سرودهای زیبای توی مسیر گوشِ جان بدهیم:
«یک نگاهی به آفتاب بینداز. اینقدر صدف که روی پشتبامهای تروا ریخته تا حالا از کف دریا بیرون نیاوردهاند. ضمناً، سروصدای خانۀ ماهیگیرها را میشنوی؟ و هلهلۀ درختها، درست مثل پچپچ صدفهای توی دریا. اگر آرزو داشتی یک روز آدمها را ببینی که رسم و راه خوش و خرم را پیدا کردهاند، همین امروز را دریاب. زندگی در آرامش، فروتن بودن و جاودان بودن»
و
«آن حقیقتی را کشف کن که ما را نجات میدهد. عدالت اگر سپری برای مردم بیگناه نشود، چه فایدهای دارد؟ حقیقتی برای ما جعل کن.»
و
« خبر ندارم که آیا جماعت مردگان برای کسانی که پیروز مردهاند امتیازی قائل هستند یا نه. اما زندگان، پیروز باشند یا نباشند، امتیازات بسیار دارند. ما چشممان را داریم. آفتاب را میبینیم. مثل هرکس دیگر زیر این آفتاب، کارهایی میکنیم. میخوریم. مینوشیم. شب مهتاب با زنان خودمان میخوابیم، و حالا که شما نیستید با زنان شما هم.»
و
«به نظر من جنگ شومترین و مزّورانهترین راه برای برابر کردن آدمهاست. و من مرگ را نه مکافات و کفّارۀ بزدلان میدانم و نه پاداشی برای زندگان. پس، شما هرچه باشید، غایب، فراموششده، بیهدف، ناآرام، ناموجود، وقتی ما این دروازه را ببندیم، یک چیز مسلم است: باید از شما بخواهیم که ما را بیامرزید، ما فراریانی که بعد از شما باقی ماندیم و احساس میکنیم دو امتیاز بزرگ را از شما دزدیدهایم و من امیدوارم نام این دو امتیاز هرگز به گوش شما نرسد، یکی گرمای پیکری زنده و دیگر آسمان.»
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی
عمق تراژدیِ یک نمایشنامۀ طنز
موضوعی که در این نمایشنامه باعث رنج عمیقِ زندگیستایان میشود نه خودِ مرگ بلکه بیهوده مردن از سر مسائل بیارزش است. هلن این نمایشنامه نه دارای شکوه خدایی بلکه موجود مبتذلی است که حتا پاریس را دوست هم ندارد. بنابراین مرگ مردم تروا نه از سرِ زیبایی است و نه از سرِ عشق حقیقی بلکه آنها پوچ میمیرند و این عمقِ تراژدی است.
«تقدیر برای یک نزاع معمولی اینقدر این دست و آن دست نمیکند. ما آیندۀ خودمان را روی این جنگ بنا میکنیم. اگر قرار بود تفکر ما و آیندۀ ما بر پایۀ داستان مرد و زنی بنا شود که واقعاً عاشق همدیگرند، اینقدرها هم بد نبود. اما تقدیر هنوز ملتفت نشده که شما فقط روی کاغذ و رسماً عاشق همدیگرید. فکرش را بکن، ما داریم عذاب میکشیم و میمیریم، آن هم فقط برای یک جفت عاشق ظاهری. و عظمت و نکبت دوران آینده بنیادش ماجرای مبتذلی میان دوتا آدم است که عاشق هم نیستند. این دیگر خیلی بد مصیبتی است.»
و
«هلن بهات التماس میکنم. ببین من چطور دست به دامن تو شدهام، جوری که انگار التماس میکنم عاشق من باشی. پاریس را دوست داشته باش! یا به من بگو اشتباه میکنم! بگو که اگر پاریس بمیرد خودت را میکشی. بگو که حاضری برای نجات او از مرگ تن به بدنامی بدهی. آنوقت جنگ برای ما بیعدالتی نیست، نوعی بلا میشود.»
بر ضدّ شاعران؟
در این نمایشنامه یکی از رقتآورترین شخصیتها دموکوس شاعر تروا است. به آن دلیل که او با لفاظی از هر چیزی یک نماد و مظهر میسازد تا شهوت کشتن را پنهان کند. او شخصیتی جنگطلب است که عظمت و بزرگی را در گرو کشتن و مرگ میداند نه زندگی. موجودی زنباره که این احساس مبتذل را در لفافۀ کلمۀ پرطمطراق زیبایی پنهان میکند و از تمام مردم و یک کشور میخواهد که بهای یک احساس شخصی را بپردازند. به نوعی از کیسۀ خلیفه میبخشد و وقتی حاتم طایی میشود که خرج از کیسۀ مهمان بُوَد!
چهرۀ رقتآور او از پسِ این دیالوگها پیداست:
«پریام: دلم برایت میسوزد.
هکتور: چرا؟
پریام: چون اینقدر به زیبایی بیاعتنایی.
دموکوس: و بنابراین از عشق خبر نداری. و بنابراین واقعبین نیستی. برای ما شاعران واقعیت عشق است و بس.
هکتور: به نظر تو پیرمردها قدر عشق و زیبایی را بهتر میدانند؟
هکوبه: این که پرسیدن ندارد. آدم اگر عشق بورزد یا زیبا باشد، دیگر لازم نیست اینها را درک کند.
هکتور: پدر، به هر کوی و برزن نگاه کنی، زیبایی میبینی. منظورم هلن نیست، هرچند که الان خیابانهای ما را به قدوم خودش مزین کرده.
پریام: هکتور، بیانصافی میکنی. حتم دارم تو هم در طول زندگیت زنی را دیدهای که انگار چیزی بیشتر از خودش است، انگار موجی از اندیشه و احساس از پیکرش میتابد و نوعی درخشندگی به او میدهد.
دموکوس: مثل یاقوت که نشانۀ خون است.
هکتور: نه برای کسانی که خون دیدهاند. من همین تازگیها با خون از نزدیک آشنا شدم.»
این گفتوگو انسان را یاد انتقادی میاندازد که احمد شاملو از دکتر حمیدی شیرازی میکند و به نوعی برخورد شاعرانِ اجتماعی و متعهد با شاعران رمانتیک و احساساتی است. در اینجا هم دموکوس نمایندۀ همان شاعران احساساتی است که از کلمۀ عشق احساساتیگری و بیتوجهی به مسائل حیاتی مردم را مدّ نظر دارد. برج عاج نشینهای یکسره خفته در قصرهای کوه پارناس! شاعرانِ با قدرت نه بر قدرت.
جملۀ هکتور نیز که میگوید حاضر نیست برای هیچ زنی جنگ و غائله راه بیندازد، آدم را یاد بختیار علی میاندازد در رمانِ آخرین انار دنیا[5]: «احساس میکنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد.»
نهایتا فاجعه رخ میدهد. زیرا همانطور که کاساندرا دختر نهانبین پریام در ابتدای نمایشنامه میگوید: «من نه چیزی را میبینم و نه از چیزی خبر میدهم. فقط دو حماقت بزرگ را هم به حساب میآورم. حماقت آدمها و حماقت ارکان این عالم.»
هرچند ترواییها در این فاجعه نقش اصلی را بر عهده دارند اما حماقت یونانیها از آنان کمتر نیست: «شما چشم به ثروت ما دارید. گذاشتید هلن را به اینجا بیاورند تا بهانۀ شرافتمندانهای برای جنگ داشته باشید. من به جای یونان خجالت میکشم. از این به بعد چیزی که نصیب یونان میشود مسئولیت و شرمساری است.»
عبارت کوبنده و پایانی نمایشنامه «شاعر تروا مرد. حالا نوبت شاعر یونانی است که حرف بزند.» به همین اشاره دارد: حماقتی که جایگزین حماقت دیگر میشود یا همان که فروغ گفت: سفر از غربتی به غربت دیگر…
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی
[1] ببر پشت دروازه، ژان ژیرودو، ترجمۀ عبدالله کوثری، نشر نی
[2] حکمت شادان، فردریش نیچه، ترجمۀ جمال آلاحمد، حامد فولادوند، سعید کامران، نشر جامی
[3] مالون میمیرد، ساموئل بکت، ترجمۀ سهیل سمی، نشر ثالث
[4] فلاسفۀ بزرگ، براین مگی، ترجمۀ عزت الله فولادوند، نشر خوارزمی
[5] آخرین انار دنیا، بختیار علی، مترجم مریوان حلبچهای، نشر ثالث
نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو؛ لبخندی تاریک به حماقتِ خوشبینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند