نویسندگان/ مترجمانِ ایران
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
(چند نکته در شناخت آثار ادیبی فراموش شده)
کامیار عابدی
الف) حسین مسعودی خراسانی (متولد 1299، مشهد، در خانوادهای سرشناس) گوینده و نویسنده اسبق بخش فارسی رادیو بیبیسی لندن (در حدود سالهای 1331-1341) و مترجم سابق خبرگزاری پارس ایران (در حدود سالهای 1342-1346) به سبب برخی ویژگیهای روحیِ ریشه گرفته از محیط خانوادگی، و نیز زیست ذهنی خود، نوعی زندگی خانه بهدوشانه (به تعبیر فرنگیها:Bohemian) و علایق ادبی و هنری گوناگون را به تفاریق در تهران، مشهد، انگلستان و فرانسه تجربه کرد: به موسیقی و گیتارنوازی پرداخت، به نقاشی رغبت داشت، به داستاننویسی علاقهمند بود، به ترجمه متن فیلم مشغول شد، به تدوین و اقتباس از آثار ایرانی و فرنگی در نمایشنامههای رادیویی (اغلب در بخش فارسی رادیو بیبیسی، و مدت بسیار کوتاهی نیز در رادیو ایران) توجه نشان داد، از برگردان آثار ادبی غافل نبود، و حتی گاه به نگارش متنهای تحلیل در حوزه هنر از ادبیات گرایش یافت (او را نباید با مجید مسعودی: 1301-1370، از اعضای بخش فارسی رادیو بیبیسی در سالهای 1336-1360 و مترجم چند کتاب ادبی و تاریخی اشتباه کرد. همچنین در فهرستنویسی کتابها باید وی را از حسین مسعودیِ خراسانی، نویسندهای مذهبی متولد سال44 13، تمایز بخشید).
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
ب) ازجمله دوستان و آشنایان مسعودی خراسانی، هم به لحاظ شخصی و هم در گستره ادب و هنر میتوان اشاره کرد به عبدالحسین نوشین (کارگردان و بازیگر نمایش)، عبدالحمید شعاعی تهرانی (روزنامهنگار)، مصطفی اُسکویی (کارگردان نمایش)، محمدعلی جعفری (بازیگر نمایش)، شمسالدین جواهر کلام (پزشک)، فرید جواهر کلام (مترجم و مُدرّس زبان انگلیسی، محمود تاجبخش (وکیل دادگستری)، علیاصغر سروش (مترجم و ادیب) و منوچهر انور (گوینده، ویراستار و مترجم). به تعبیر دوست اخیر، که در بخش فارسی رادیو بیبیسی مدتها با مسعودی خراسانی همکار بود: «او برحسب واقعیتی که در ذهنش بود حرف میزد و دائم در حال تغییر بود. همه خیلی تحت تأثیر او بودند. یکی از علایق مشترک گروه ما برناردشاو بود. [بهویژه، از نظر توجّه به] عمر طولانی و گیاهخواری تا آخر عمر، مسعودی تحت تأثیر عقاید شاو بود. [او در دورهای از عمرش] شروع کرد به چهلوهشت ساعت یکبار غذا خوردن، در حوض خانه شنا کردن و آفتاب گرفتن. میگفت با آب و هوا و آفتاب تنها میشود زندگی کرد. هیچکس به اندازه حسین مسعودی در زندگی من تأثیر نداشته است» (تمام و ناتمام، ص 19). انور بر این باور است که «سهم» مسعودی خراسانی «از صداقت و خرد، بیش از حدّ متعارف بود» (عروسکخانه، ص 168). حسین مسعودیِ خراسانی، که ازدواج ناکامیابی را هم با یکی از خویشاوندانش تجربه کرده بود، در آبان ماه سال 1353، پس از حدود هفت سال اقامت در فرانسه، به سبب بیماری تَشمُّع کبدی در پایتخت این کشور درگذشت. پیکر او در آرامستان تیه پاریس به خاک سپرده شد.
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
پ) مسعودیِ خراسانی از نوجوانی به نویسندگی پرداخت. در آغاز، زبان فرانسوی را به صورت خودآموز، و سپس زبان انگلیسی را در انگلستان آموخت. (وی به سبب روحیه خاصّش، در چهارچوب درس و مدرسه نمیگنجید. از این رو، دورههای دبستان و دبیرستان را با تأخیر به پایان برد. به دورههای دانشگاهی هم بیرغبت بود). از او در دهههای 1320-1340 هم داستانهای کوتاه و بلند، و نیز ترجمههایی از داستان و شعر غربی در برخی نشریههای فرهنگی و ادبی منتشر شده است (برای فهرستی از آنها ر.ک: سوغات نیشابور، پیشگفتار، صص 5-9). شماری از داستانهای او، که از تأثیر رئالیسم و رومانتیسیسم رایج در دهههای 1310-1320 بیرون نمانده، در مجموعه اخیر گردآوری شده است (همان، صص 16-284). درخور اشاره است که این نویسنده به آثار روانشناختی و تاریخی اشتفن تسوایک علاقهای خاصّ داشت. البته، در دهه 1340، یعنی پس از دوره طولانی اقامت در انگلستان، به برگردان آثار مدرنتر اروپایی راغب شد.
ت) این نویسنده، مترجم و تکاپوگر ادبی علایقی نیز در حوزه شعر داشت: هم با شعر کهن آشنا بود هم با سرودههای عصر. مانند بسیاری از ایرانیان اهل ذوق، گاه شعری میگفت. چند نمونه شعر به زبانهای فرانسوی و انگلیسی هم از او به صورت دستنویس موجود است. علاوه بر این، نمونههایی از برگردانهای او از چند شعر لامارتین، ویکتور هوگو، آلفرد دو موسه، ادگار آلنپو، پییر لوییس و شارل بودلر در دست است. در برگردان شعر، گاه به روایت منثور، و اغلب به روایت منظوم (انواع مسمّط، مستزاد، و دو بیتها یا سه بیتهای متّحد) توجه نشان میداد (در مثل، ر.ک: تمام و ناتمام، صص 25-46). بیتهای نخست چند روایت اخیر از او از این قرار است:
– «کشتی عمر ما بدین گونه
بر سر تند موجهای حیات
در شب تیره سنین و شُهور
میرود پیش بیقرار و ثبات»
(برکه/ دریاچه، لامارتین)
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
– «گفت مردی به من که دوشینه
آن یهودی دورهگرد بمرد
رخت خود زین سرای بیرون بُرد
کودکان و زنِ علیلش را
به کف مِحنت زمانه سپرد»
(مرگ دستفروش یهودی، لامارتین)
– «اگر چیزی نمیخواهی بگویی
چرا میآیی آخر در کنارم
چرا لبخنده بر رویم زنی خوش
که گمره گردم از خود، شهریارم»
(شعری از هوگو)
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
– «شاعر بگیر چنگ و به من بوسهای بده
زیرا که گل شکفته شود این شب بهار
این باد خوش که میوزد ای دل ز کف مَنِه
مرغ سحر نشسته به شاخی در انتظار
تا کی عیان شود شفق از طرف دهکده
شاعر بگیر چنگ و به من بوسهای بده»
(شبهای مه، دو موسه)
– «آسمان، تیره و غمناک و دژم
برگها زرد و نزار
برگها زرد و نزار و پُر غم
آسمان تیره و تار»
(یولالیوم، پو)
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
ث) به نظر میرسد پس از انتشار رمان دکتر ژیواگو (1957) اثر بوریس پاسترناک (1890-1960)، شاعر و نویسنده ناراضی روسی، در کشورهای غربی و متعاقب آن، اعطای جایزه ادبی نوبل به وی (1958) که در چهارچوب جنگ سرد از حاشیه و جنجال بیرون نماند، مسعودی خراسانی هم مانند بسیاری از اهل ادب و ذوق علاقهمند به آثار جهانی به این رمان تعلقخاطری یافته است (در سالهای 1337-1338 در فاصله کوتاهی دو برگردان فارسی از دکتر ژیواگو به قلم علی محیط، و علیاصغر خبرهزاده در ایران منتشر شد). پاسترناک در این رمان گیرا و شاعرانه- که دیوید لین، کارگردان انگلیسی، در سال 1965 فیلم پُر شهرتی بر اساس آن ساخت- حکایت پزشک، شاعر و مرد عاشق/ عشق پیشهای به نام یوری ژیواگو را با بیان روزهای پرفراز و فرود و وقایع طوفانی روسیه و اتحاد جماهیر شوروی در دهههای نخست سده بیستم میلادی همراه میکند. ژیواگو، همانند پاسترناک، آراء و زیستی متضاد با ایدئولوژی و زیست رسمی کشور شوراها دارد. اما نکته پراهمیتتر از نظر بحث حاضر آن است که این پزشک، شاعری است عاشق و عاشقی شاعر، و کتاب، درواقع، شرح دلدادگیهای او. از این رو، پاسترناک، که بیشتر شاعر بود تا نویسنده، بیست و پنج شعر بسیار خوب یا دلپذیرش را از زبان قهرمان داستان در رمان خویش عرضه کرده است (ر.ک: دکتر ژیواگو، صص 791-840). در این شعرها، به مناسبت، زندگی، عشق، طبیعت و خاطره با الهام از جغرافیای روسیه، و نیز داستانهای عهدجدید و آثار شکسپیر، به زیبایی و ظرافت طرح و مؤکّد شده است. شماری از این شعرها پس از انتشار، بهتدریج به آثار کلاسیک مدرن در شعر جهان تبدیل شده است.
ج) از مسعودیِ خراسانی دستکم برگردان شش شعر از بیستوپنج شعر مندرج در رمان دکتر ژیواگو در دست است. او در برگردان شعر «هملت» از زبان متعارف و منثور بهره برده است (درخور اشاره است که پاسترناک ازجمله مترجمان شکسپیر به زبان روسی بوده است). اما در برگردان دیگر شعرها، برگرداننده با تجربه شعر نو- سنتگرا یا نوگرا در زبان فارسی همگام بوده است: شعر «آخر اسفند» به نوع موسیقی و زبان شعرهای گلچین گیلانی نزدیک است و شعرهای «شب سپید» و «اعتراف» و «تابستان در شهر» به نوع موسیقی و زبان شعرهای نیما یوشیج، منوچهر شیبانی، مهدی اخوان ثالث و چند شاعر نیمایی دیگر. همچنین نوع موسیقی در شعر «هفته مقدّس» میان وزن عروضی، عروض آزاد و موسیقی هجایی در نوسان است: تجربه مسعودیِ خراسانی با تجربه مجتبی مینوُی در برگردان «یوز خدای» (The Hound of Heaven) اثر فرانسیس تامپسون (ر.ک: پانزده گفتار، صص 404-413) شباهتهایی دارد. وی در برگردان برخی از شعرهای پاسترناک یا دست کم بخشهایی از این شعرها، نوعی شعر موزون و بیقافیه (یا همان blank verse در زبانهای انگلیسی و فرانسوی) را نیز در زبان فارسی تجربه کرده است.
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
چ) چنانکه میدانیم، ترجمه شعر فرنگی در ایران به کوشش یوسف اعتصامالملک (1254-1316) در مجله بهار (1289) آغاز شد. این ترجمهها در دهههای 1290-1390 هم به نثر، هم به نظم و هم در موقعیتهایی در حدّ فاصل این دو متداوم شده است (به عنوان نمونه، میتوان به ترتیب تاریخی به تجربههای نصرالله فلسفی، احسان طبری، احمد شاملو و بیژن الهی با گرایشهای موسیقیایی و زبانی گوناگون در برگردان شعر در این دورۀ طولانی اشاره کرد). تأثیر این برگردانها بر آثار شاعران نوگرای ایران در این دوره، بینیاز از گفتوگوست (ر.ک: با چراغ و آینه، صص 318-139) به نظر میرسد برگردانهای حسین مسعودی خراسانی از چند شاعر اروپایی و آمریکایی نیز در چنین چهارچوبی درخور شناخت و اشاره باشد. بهویژه آنکه این مترجم برای القاء حسّ شاعرانه سرودههای مورد اشاره از رعایت موسیقی و ایجاد دگرگونی زبانی به شکلهای مختلف خودداری نکرده است. متن شش برگردان مورد بحث از پاسترناک، بخش دوم مقاله مختصر حاضر را تشکیل میدهد.
- هملت
آوازها به خاموشی گرایید
من وارد صحنه میشوم
بر ستون کنار درِ خانه تکیه زدهام
میکوشم به حدس و گمان از فحوای آوازهای دوردست دریابم
که در درون زندگی من چه ماجراهایی باید بگذرد
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
من آماج تاریکی شبها هستم
هزاران تماشاچی با دوربینهای تماشاخانه
مرا نظاره میکنند
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
ای اَب، ای پدر آسمانی، اگر امکان دارد
اجازه بده که من جام حمایت را نگیرم
این جام را از من بگردان…
من تقدیرهای لجوجانه تو را دوست دارم
راضی میشوم که نقش خود را بازی کنم
ولی اکنون غمنامه دیگری بر صحنه بازی میشود
این بار هم بگذار من باشم و در این بازی شرکت کنم
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
آری، ترتیب بازی داده شده
و از پایان این نمایش گریزی نیست
من تنهایم،
همهچیز در زرق و سالوس زُهد نمایان غرق میگردد
دریغ که ایّام حیات اعطایی تو را به سر بُردن
بهسادگی گذشتن از طول کشتزاری نیست …
- آخر اسفند (مارس)
زمین خوابیده در آغوش گرم آخر اسفند
و چوب خشک آن عریان درختان
باز طوفانزاست، طوفانی به سوی زندگانی
و اندر پنجه سحرآفرین نوبهاران
زندگانی سخت جوشان
و کمکم برف باقی، همچو مویینه رگان
صد شاخه میگردد، و میکاهد
سپس، نابود میگردد
ز بسترگاه گاوان، گرمی پُر از بخاری
سوی بالا میکشد
آن دندانههای آهنین
چهارشاخ مرد باغبان
از تندرستی سخت رخشان
خوش آن شبها، خوش آن شبها و روزان
خوش آن فصلی که باران
نیمه روزان میزند خود را به شیشه پنجره
و یخها شوشه بسته- اندر بام خانه
قطرهقطره آب میگردد
و بانگ چکچک آن قطرهها بر بام خانه
مثل زمزمه پرحرف جویی، صبح تا بیگاه
میآید به گوش ما
دگر دربسته جایی نیست
نه اصطبل و نه بسترگاه گاوان
درها همه باز است
و کفترها که اندر برف دانه میجویند
و همدست بهاران این پهنها
بوی خوب خود را، چون هوایی تازه
اندر این هوای آخر اسفند
پخش میسازند
- هفته مقدّس[1]
جهان هنوز به تاریکی شب است اندر
هنوز اوّل کار جهان تاریک است
و اختران فلک بیشمار گسترنده
و پهنه فلک قیر گونهاند هنوز
و هر ستاره درخشنده، مثل روز بهار
و هفته، هفته پاکان و عید پاک مقدّس
و جهان پر از نوای خوش نغمههای داودی
به خواب رفتی، اگر خواب را بدانستی
*
جهان هنوز به تاریکی شب است اندر
و نور اوّل کار جهان تاریک است
میدان شهر، گسترده خویش را چو سایهای ابدی
و هر طرفش بسیار گوشهها و چار- خیابانها
و آن روشنی صبح وگرمی خورشید
گویی هزار سال به دور است
از پهنه سیاه و تیره میدان
*
جهان همه عریان و در شب دیجور
وُرا نه هیچ لباسی و نه پوششی
و چون ز چَنِدَن ناقوس
غریو و غشقره خیزد
و در جواب غریوش، نوگران کلیسا
به ساز نغمه داود، سلام و هلهله گویند
جهان، همه عریان و در شب تیره
نه هیچ لباسش و نو پوشش
ز پنجشنبه مقدّس
تا به روز شنبه پاکان
دَوَند آبها به بستر رودان
گشاده بند یخ از پایشان غلتان- غلتان
و ز سرِ بازیچهها و ذوق بهاری
گرداب ساز و غلغله انگیز
به جنگل صف و صف کاجان
بهسان مؤمنانِ ایستاده در صف وِرد و نیایش
*
ولی در شهر، در میدان، درختان داده تکیه
هر یکی بر شانه آن دیگری
به مانند هزاران مردِ اِستاده به صفهای میتینگ اندر
و آن عریان درختان از ورای پنجره
براندرون هر کلیسا، خیره گردیده
همه در حیرت و در بُهت
بُهتی قابل درک و مُسلّم
از سر دیوارها و لای مِعجَرها
درختان، شاخساران
خویشتن بیرون کشان، بهر تماشا
بنیان و ارکان زمین اندر تپش
عیسی – خدا درگور شد
*
نَک عریان درختان در درون آن کلیساها چه میبینند
ز بابِ پادشاهی[2] در درون صحن
صف اندر صف، پریده رنگ و لرزان شعلههای شمع
و صورتها به زیر پردهای از اشک
و ناگه دستههای سوگواران
با کفن نزدیک میگردند
بلوطان کهن، اندر دوسو، نزدیک در
پر شاخه و گَشن
ره میگشایند تا بگذرند این دستهها
و آن دستهها، در دور صحن پیشخوان آن کلیسا، راه پویان
از لبه تنگ گذرگاه پیاده در خیابان، را جویان
پس از یک دور برگردنده سوی اندرون آن کلیسا
و با خود نزهت و بوی بهاران را ز درگاه و ز ایوان
کِش کشانان تا به زیر سقف آن کلیسا
و اندر آن هوا، عطر خوش نانهای عید و بوی-
اندکی سر گیجه آور از زغال مِجمَران مخلوط میگردد
و به آن عطر بهاری
و این دسته به هنگام گذر، برفی که پوشیده است سطح هر گذرگه را
پراکنده به روی مشتی افلیجان و کوران و کران
اِستاده بر درگاه آن معبد
توگویی آن کلیسا، جعبه قدسی است چون گردد گشاده
هرچه از پاکی و قدس است اندرون آن
به بیرون میتراود
شفا و رحمت و پاکی
بر این دریوزگان میریزد از آن در
نوا خوانی که وقت سحر دنباله دارد
و چشمان، اشکباران و دولبها، نوحه خوانان و سرایان، آن مزامیر کهن
دنباله دارد تا سحرگاهان
و آنگه به نرمی خویشتن بیرون کشد آن نغمه و
بپراکند اندر خیابانی که نور از نور کم رنگ چراغان روشن است
*
ولی در نیمهشب، ناگه، نوا خوانان، لب از نوحهگری بندان
سکوتی بر زمین و بر زمان، انسان و حیوان پرده اندازد
فقط آوای آب جاری اندر جویباران است و بس
در نیمهشب تحویل فصل است و هوای نوبهاری
زود باشد کائن جهان را زیر و رو سازد
و مرگ، این دشمن تیره کهن، مغلوب خواهد شد
اَبا اعجازِ رستاخیز، در نیمه شبِ عید قیام، امشب
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
- شب سپید[3]
اینک به چشم من آید
یاد گذشته دوری
یاد سرای نکویی
در ساحل نوای خروشان
و یاد دختر یک خُردهمالک استپ
محبوبه من تو بهتازگی
از گورسک آمده بودی
و در این شهر
از پی تحصیل، روز میگذراندی
و در این مُلک، جمله جوانان
بر چهر دلفریب تو، مفتون
در آن شب سپید، من و تو
بنشسته روی چهارچوب دریچه
و آن بلند جای، خانه زیبا
بر پهنه عظیم پطرزبورگ
نظارهگر بُدیم و غرق تماشا
فانوسهای گاز خیابان
چون پروانهها متشنّج
لرزان ز بادهای سحرگاه
ماننده شب آرام
من نیز نرم و بههنجار
با تو به گفت وگو و به صحبت
مانند شهر پطرزبورگ
اندر دو سوی رود نوا، پخش
تقسیم دو بخش پُر اسرار
و باز همان رود،
چون خط وصل بین دو قسمت
ما نیز هر یکی به جهانی
به خویشتن متعلّق
و باز چون خط وصلی
بین دو خطه مرموز
یک حس پُر ز حُجب و وفایی
ما را به هم نشانده در آن شب
آن دورها به دامنه شب
در جنگل فشرده و انبوه
در آن شب سپید بهاری
آوای مستیآور بلبل
افکنده شورو غلغل وغوغا
تسبیحگوی مرغ نواگر
آن هلهله و آن شَغَب وشور
پیچان به شاخسار درختان
آوای آن پرنده ناچیز
در آن سیاهی شب و جنگل
جوشان چو چشمهای به جنگل جادوست
شب؛ ولگردِ پابرهنه ساکت
خود را کشان به روی نرده خانه
بیآن که هیچ صدایی
از جُنبِشش به گوش کس آید
واندر پی سپیدی شب خاموش
آوای نرم صحبت و سخن ما
از روی چهار چوب پنجره، پویان
پویان به باغ مرده کشیده
پویان، دوان به پای درختان
اسپید از شکوفه سیبان
بیرون باغ، در کنار خیابان
صف بسته، آن سپیده درختان
با آن شکوفههای دلانگیز
با اهتزاز شاخسار شکوفان
بدرود، بدرود ای شب زیبا
گویند: «هان، خدای حافظت ای شب!»
- اعتراف[4]
بی هیچ علّت و سبب ظاهر
آنسان که رشتههاش ز هم پاشید
بار دگر حیات به هم پیوست
آن رشتههای وا شده از هم را
در خانه قدیمی آن ایّام
یک روز گرم مثل همان روزم
در ساعتی درست همان ساعت
اشخاص خانه همان اشخاص
اندوهها به عینه همان اندوه
این هُرم آفتاب، غروب هنگام
بی هیچ کاستی و کمی باقی
گویی که میخکوب کرده کسی آن را
بر صفحه زدوده این دیوار
زان روز، درد و ناله تابه همین ساعت
مانده به شارسان مانژ، باقی
زنها که بر تن و بر اندام
از چیت جامه ساخته، میدانند
شبها به گردشند، مثل همان ایّام
گویی به کورهها شده زندانی – در زیر شیروانی
مشتی تباهکاره محکومیم
اینک از آن زنان برهنه پای
یک تن برون شده از سراچه اندوهش
از پلکان زیر زمین خود
آمد به صحن خانه، به آرامی
و آنگاه روبه مُشکوی من آورد
من در خیال خویش، هزاران غدر
آماده ساختهام تا او
تقصیرهای من ببخشاید
بار دگر به هرچه زیر فلک موجود
رندانه پشت پای میزنم
زن همخانه، همخانه من و خوب، آگاه
از رازهای نهان من
از خانه روبه کوچه نهد تا من
با یار خود به خانه تنهایی
چند لحظه چهچه گردانیم:
- «لب ورنچین و گریه نکن یارم
خشکی فتاده بر دو لبت از تب
لبهات پُر گره شده دلدارم
میترکد آر زِهم نگشایی لب
- دستان خود ز سینه من بردار
ای دوست، ما چو سیم قوی برقیم
هشدار ورنه بار دگر باید
در حلقه بازوان خویش فرو غلتیم
- ای یار من تو نیز بخواهی رفت
این عشقهای بی ثبات، فراموشت
گردد، چنان که هیچ نَبُد گویی
زن بودن ای مه من، عالی است
عاشق کُشی، حکایت دیرینه
- بشنو ز من، عزیز مَنا، تا هست
از من نشان به صحنه این گیتی
چون چاکری به یاد تو خواهم بود
با احترام چاکر و خاتونی»
من فتنهام به دست و به پشت زن
بر دوشها و گردن زیبایش
زن معجز است و عاجز او این من
بیچاره وار غرق تماشایش
دردا که شب هزار حلقهام از اندوه
بر دست و پا کشیده چو زنجیری
هجران عجب هَیون قوی دستی است
آماده تا که جدا سازد
ما را زهم به پنجه پولادین
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
- تابستان در شهر[5] 5
مقالۀ «حسین مسعودی خراسانی و بوریس پاسترناک» نوشتۀ کامیار عابدی
گفت وگوها با صدایی پست
و آنگاهی کمی هم با شتاب
آن چنبره زلفان او
پیچیده و بسته کمی بالاتر از حفره پس گردن
کلاه آهنین بر سر
و بر آن چنبره زلفان او شانه
سرش را بر عقب افکنده
و با آن چنبره زیبای زلفان
و در بیرون، شب گرمی است
طوفانی به پیش اندر
تمام رهروان پنهان شده از ترس
یا رفته به خانه
برق کوتاهی
غرّشهای تندی
و آنگه باد تندی
پیچیده به پرده پنجره
سکونی غم گرفته
ناگهان انگشتهای برق
اندر آسمان در جست و جو آید
و چون افتد سپیده دم
به سوی کوچهها و صبح آید
خشک گردد، جملگی گودالهای بعد باران شبانه
درختان کهن پر گل
پر از بوی بهاری
لیک افکنده بر ابروها گره
زیرا نکرده خواب راحت در شب پیشین
مرداد 1400، تهران
فهرست منابع و مآخذ
- آثار حسین مسعودیِ خراسانی
- برگردانها، داستانها و نوشتههای منتشر شده در نشریههای فرهنگی ادبی (مانند افکار ایران، درراه هنر، بامشاد، خوشه، خواندنی ها :دهههای 1340-1320).
- برگردانها، داستانها و نوشتههای منتشر نشده ( محفوظ در نزد خواهرش، نسرین مسعودی خراسانی، حدود همان دهه ها).
- ارثیه باد (نمایش نامه، جروم لارنس و رابرت ای. لی، جیبی+ فرانکلین، 1346، 140 ص؛ باز نشر به کوشش ن.م.خ، شمشاد: مشهد،1397، 168 ص)
- سوغات نیشابور (یک داستان بلند و چند داستان دیگر، به کوشش ن. م. خ، دستور: مشهد، 1395، 296 ص)
- تمام نا تمام (چند ترجمه شعر به شعر، به کوشش ن. م. خ، با مقدمه کاملیا کامیاب، محقق: مشهد، 1395، 72 ص).
اشاره: از خانم دکتر نسرین مسعودی خراسانی (استاد زبان و ادبیات فارسی در مشهد) و آقای علی رضا ارواحی (پژوهشگر هنری در اصفهان) بابت دسترسی به آثار ح.مسعودی خراسانی، و توضیح در باره جوانب مختلف زندگی و آثار او بسیار سپاسگزارم.
- آثار دیگران:
- پانزده گفتار (در باره چند تن از رجال ادب اروپا، مجتبی مینوُی، دانشگاه تهران، چ 2، 1346).
- دکتر ژیواگو (بوریس پاسترناک، ترجمه علی اصغر خبره زاده، نگاه، چ 16، 1399)
- عروسکخانه (هنریک ایبسن، همراه با مقدمه تفصیلی، تألیف و ترجمه منوچهر انور، کارنامه، 1385).
- با چراغ و آینه (درجست و جوی ریشههای تحول شعر معاصر ایران، شفیعی کدکنی، سخن 1390)
- چند یادداشت به قلم ن. مسعودی خراسانی در باره ح. مسعودی خراسانی (به درخواست صاحب این قلم، 1399).
*ماخذ: مجلۀ «جهان کتاب»، شماره 389 ،آبان 1400.
.[1] از زبان دکتر ژیواگو که مردی است مذهبی و در حسرت مراسم مذهبی روسیه قبل از انقلاب.
[2]. باب پادشاهی: دری است که در کلیساهای روسی، حرم کلیسا را به باقی صحن کلیسا وصل میکند.
.[3] در شهر سن پطرزبورگ به سبب نزدیکی به قطب، شبها نه تاریک و سیاه که به نوعی روشن و سپید است. این نکته محل اشاره و منبع الهام شماری از شاعران و نویسندگان روسی قرار گرفته است. رود نوا نیز رودی است که در میان سن پطرزبورگ میگذرد. کورسک هم شهری است در استپهای جنوبی روسیه.
.[4] دکتر ژیواگو هنگام کودکی در سال 1905 ددر خیابان مانژ (محلهای در مسکو که هنگام انقلاب در آن زدو خوردهای خیابانی سختی در میگرفت) شاهد شورش و انقلاب نافرجام کارگران، و کشتار آنان به دست سربازان تزاری است. سالها پس از آن، او بار دیگر در خیابان مانژ خانه گرفته است و شرح میدهد که زندگی در این خیابان پس از انقلاب بُلشویکی 1917 تغییر اساسی نکرده است.
.[5] در این شعر، دکتر ژیواگو به صورت موجز داستان ملاقات خود را با زنی در یک شب طوفانی در توقف کوتاهی در یک شهر از منطقه اورال شرح میدهد.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»