با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

بووار و پکوشه

روزهایی که دنیای ما هر روز زیرو زبر می‌شود ممکن است علاقه به ادبیات و از جمله رمان تعجب‌آور و دور از ذهن یا حتی محافظه‌کارانه به نظر برسد؛ اما واقعیت این است که رمان به طرز سازنده و رادیکالی ما را به هشیاری و ارزش نهادن به اصیل‌ترین و متعالی‌ترین ارزش‌ها دعوت می‌کند. این یعنی رمان بیش از محافظه‌کارانه بودن، محافظت‌کننده است. درست مثل لایه‌ی محافظی در مقابل زمختی، سختی و ابتذال جهان واقعی که البته رمان می‌خواهد با ویژگی هنری‌اش آن را معنی‌دار و متعالی کند.

 وقتی رمان خوب می‌خوانم، به راحتی می‌توانم این فرم از ادبیات را به عنوان گفت‌و‌شنود یا مواجهه‌ای ارتباطی با جهان و انسان‌های دیگر تحلیل کنم؛ چون در آن همیشه یک دیگریِ ضمنی در جهان وجود دارد که گوش می‌دهد و حتی پرسش‌هایی طرح می‌کند و این چه شباهت عجیبی دارد به پرسه‌ها و پیاده‌روی‌های آهسته‌ی سقراطی در خیابان‌های آتن.

قبل از خواندن «بووار و پکوشه» هم به دلایل زیادی می‌توانستم فلوبر را به خاطر چیزی که بود و فراتر از عصرش فهمید و نوشت تحسین کنم، حالا این آخرین شاهکار ناتمامش را در ردیف کتاب‌هایی که حتماً باید می‌خواندم و شاید باز هم بخوانم، جای می‌دهم.

فرانسوا دنیس بارتولومه بووار و ژست رومن سیریل پکوشه یکی از زوج‌های عجیب‌وغریب ادبیات هستند. دو کارمند معمولی در اواخر چهل سالگی در پاریس انقلاب‌زده‌ی قرن نوزدهم که کارشان نسخه‌برداری است. حلقه‌ی دوستان یا خانواده‌‌ی چندانی برای خودشان ندارند (یکی همسرش را چندین دهه قبل از دست داده، دیگری حتی هنوز باکره است). هر دو فکر می‌کنند، آدم‌هایی بیش از حد معمولی و غیر قابل توجه‌اند و در بن‌بست شغل کسل‌کننده‌ای گیر افتاده‌اند.

روزی تصادفی روی یک نیمکت می‌نشینند و با هم صحبت می‌کنند، تقریباً فوری بهترین دوستان هم  می‌شوند و هر کدام دیگری را به عنوان یک آشنای روحی و دارای رویای مشترک با خودش می‌شناسد. فراتر از این وضعیت مشترکات دیگری ندارند؛ حتی از نظر ظاهری و شخصیتی متفاوت هستند، اما هر دو دیدگاه و رویکرد خاصی به زندگی دارند. برخوردار از انگیزه‌ای قوی برای زندگی‌ مفید که ترکیبی از کنجکاوی کودکانه، کج‌اندیشی و افکار بسته است:

«اگر فرصت پیدا می‌کردیم به علم بپردازیم چه قدر خوب بود! افسوس که گذران زندگی و امرار معاش اجازه‌ی پرداختن به چنین مسأله‌ای را به ما نمی‌دهد! بووار و پکوشه هر چه از علایق مشترک خود بیشتر می‌گفتند شگفت‌زده‌تر می‌شدند؛ اما موقعی که دریافتند هر دو نسخه‌بردارند چیزی نمانده بود از شدت تعجب از بالای میز هم دیگر را بغل کنند.»

فلوبر به عنوان نویسنده فکر می‌کند ابتذال را باید به زیباترین شکل ممکن نوشت تا دیده شود. پس بن‌بست مبتذل زندگی آن‌ها را با رسیدن ارث نامنتظره و کلانی به یکی می‌گشاید. حالا وقتش رسیده که تغییری که همیشه دوست داشته‌اند، در زندگی‌شان ایجاد کنند. چندی بعد پاریس متلاطم و در حال مدرن شدن را رها می‌کنند و به روستایی پناه می‌برند تا دنیای ناب خودشان را بسازند.

 

حال با تبحر فلوبر در طنازی، داستان به شکل جذابی پیش می‌رود. بووار و پکوشه با پشتکاری باورنکردنی ولی واقعی از یک تجربه به تجربه‌ی دیگر رو می‌آورند و البته در همه‌ی آن‌ها خراب‌کاری می‌کنند. در هر حال تلاشِ مدام برای ساختن زندگی تازه و حس بهتر، آن هم با اصول برگرفته از دانش و سلیقه و وسواس زیبایی‌شناسی ادامه دارد. البته هر چیزی که درباره‌اش برنامه‌ریزی و مطالعه و تلاش می‌کنند، مجموعه‌ی جدیدی از مشکلات را ایجاد می‌کند. از کشاورزی و آبادکردن مزرعه‌ای که خریده‌اند شروع می‌کنند و بعد از افتضاحی که با بداقبالی در مزرعه‌داری به بار می‌آورند، در مسیر شناختن علت شکست به تاریخ می‌رسند. تاریخ باستان مبهم است، زیرا اسناد بسیار کمی وجود دارد. در تاریخ مدرن تعداد زیادی وجود دارد. حال چه کار باید کرد؟ برویم موضوع بعدی … اما البته هر موضوعی به همین ترتیب غیر قابل حل و گیج‌کننده است و در عمل هم به راحتی جواب نمی‌دهد. همان‌طور که بووار در یک نقطه شکایت می‌کند:

 «ما حتی نمی‌دانیم زیر سقف خودمان چه می‌گذرد، و فکر می‌کنیم که می‌توانیم حقیقت را در مورد مدل موها و روابط عاشقانه‌ی دوک آنگولمه کشف کنیم؟»

 اما حقیقت چیزی است که بووار و پکوشه‌ی دوست‌داشتنی به دنبالش هستند، حتی در مورد آن مدل موها! حداقل تا زمانی که بهانه‌ی دست کشیدن از آن، برای رسیدن به حقیقتی مبرم‌تر داشته باشند. پس به دنبال قوانین و طرح‌هایی هستند که باید از آن‌ها پیروی کنند، مطمئن هستند که این تنها چیزی است که برای زندگی هدف‌دار و خوب لازم دارند. پیچیدگی واقعی جهان و موضوعاتی که به دنبال تسخیرشان هستند فراتر از توان‌شان است؛ ولی آن‌ها معتقدند که:

«همیشه برای جبران عمر از دست رفته چاره‌ای وجود دارد. نباید غصه خورد. جدی می‌گویم. در صورتی که مایل باشی … خود من ترتیب آن را می‌دهم. کافی است ذهن خود را به آن معطوف کنیم.»

دست نگه دارید مگر این همان ایده‌ی اصلی تمدن و مدرنیته نیست؟ ایده‌ی «پیشرفت» مدام به هر شکل و هر قیمت، البته همراه با سنجش‌گری، هسته‌ی مرکزی مدرنیته است. مگر بووار و پکوشه همان ابتدای داستان بیزاری و شکایت خودشان را از کسل‌کنندگی و پوچی زندگی انسان عصر جدید لو ندادند و از پیچیدگیِ همین مدرنیته فرار نکردند؟ پس فلوبر در ادامه با این طور ماهرانه دست‌انداختن بووار و پکوشه‌اش چه می‌خواهد بگوید؟ بالاخره او با ظواهر مدرن و پیشرفت انسان و علم موافق است یا مخالف؟

هنوز نمی‌دانیم!

نامه‌های باقیمانده از فلوبر روشن کرده است که او قبل از شروع نوشتن این داستان، در مورد طرح آن با ایوان تورگنیف مشورت کرده است. نویسنده‌ی روس در پاسخ وی اصرار می‌کند که فلوبر طرح را به کوتاهی پیاده کند، چون این حکایت جنبه‌ی مضحک و خواندنی خود را در فرم روایتی کوتاه حفظ می‌کند و طولانی‌کردن آن کسالت‌بار و بی‌معنی و چرند از آب در می‌آید؛ اما فلوبر زیرِ بار نمی‌رود و توضیح می‌دهد که اگر کوتاهش کند، داستان به فانتزی سرگرم‌کننده‌ای شباهت خواهد داشت که برد و واقع‌نمایی مناسبی ندارد. در حالی که با بسط دادن مضمون می‌توان فهمید که داستان خودم را باور دارم و چطور آن را جدی و وحشت‌انگیز می‌شود دید. به این ترتیب او با جدیت می‌خواست تا قعر سیاهی یک شوخی پیش برود. به نظر می‌رسد حتی عمداً از زمان خود سوءاستفاده کرده است تا نشان دهد که ساده‌لوح‌های بی‌کفایت چگونه از زمان خود سوء‌استفاده می‌کنند. گویی اشتباهات پی‌درپی که از آن‌ها خواسته می‌شود در طول کتاب انجام دهند، فرصت‌های فراوانی به فلوبر داده است تا آن قدر وقت برای نوشتن آخرین شاهکارش صرف کند که در نهایت ناخواسته آن را ناتمام بگذارد.

 جهان کافکایی را به یاد بیاورید. کافکا هم می‌توانست ساختار شرارت را مثلاً در «محاکمه» با روایتی چند صفحه‌ای در مورد آقای ک. تمام کند؛ ولی پرداختن به تمام جزئیات و گردش مبسوط در تمام زوایای داستان آن را از یک فانتزی به یک شاهکار مهیب و تأثیرگذار تبدیل کرده است. جالب است که نوشتن هر دو داستان ناتمام مانده است و البته بیجا نیست که کافکا با تمام تفاوت‌ها در زبان نوشتاری‌شان خود را خویشاوندِ فلوبر می‌دانست.

بووار و پکوشه پرسوناژهای یک شوخی هستند؛ اما در عین حال شخصیت‌های یک معما نیز هستند. زندگی آن‌ها با حماقت همراه است؛ ولی احمقانه نیست. دانش و هوش آن‌ها نه تنها در قیاس با اطرافیان‌شان بلکه در قیاس با اکثر خوانندگان‌شان نیز غنی‌تر و گسترده‌تر است. واقعیت‌ها و نظریه‌های مربوط به آن‌ها و بحث‌هایی که در رد آن نظریه‌ها ابراز شده است را خوانده‌اند و می‌دانند. آیا آن دو ذهنی طوطی‌وار دارند و صرفا آموخته‌های خود را تکرار می‌کنند؟ حتی این نیز حقیقت ندارد. گاهی هوش عملی تعجب‌آوری از خود نشان می‌دهند. وقتی خود را از اطرافیان‌شان برتر می‌یابند یا از حماقت آن‌ها منزجر می‌شوند و از تحملشان سرباز می‌زنند، ما به آن دو کاملاً حق می‌دهیم. با این وجود چرا هنوز به نظرمان ابله می‌رسند؟

بووار و پکوشه چندان ابله نیستند، آ‌ن‌ها همیشه به یک نقشه و حس هدفمندی در پشت کارهای خود نیاز دارند و البته اغلب ناگهان آن را از دست می‌دهند. در هر موردی دست به آزمون و خطا می‌زنند و با جاه‌طلبی خود را وقف تنوع بخشیدن به زندگی و پیشرفت می‌کنند. وقتی هدفی انتخاب می‌کنند ابتدا هر چه نظریه و دانش درباره‌ی آن موضوع نوشته شده می‌خوانند و بعد از آن با وسواس دست به عمل می‌زنند؛ ولی نتیجه باز هم تأسف‌بار است. حداقل بعد از هر شکست همیشه چیز دیگری هست که به سراغش بروند. کشاورزی، باغبانی، شیمی، دامداری، صنعت غذایی، طب، باستان‌شناسی، هواشناسی، تاریخ، فلسفه، ادبیات، اخلاق، تعلیم و تربیت کودکان، سیاست، الهیات و …

 این دو مرد صادقانه به توانایی ذهن انسان برای تسخیر جهان اعتقاد دارند. فکر می‌کنند همه چیز را می‌توان فهمید و بهترین راه برای مقابله با هر کاری مشورت با علوم و دانش انباشته شده در کتاب‌ها است. آن‌ها ایمان کورکورانه‌ی تقریباً جذابی به قدرت کلام مکتوب دارند. اگرچه متأسفانه، نمی‌توانند بین خرد و خرد تمایز قائل شوند. حماقت، زمانی که به شکل چاپی (یا به هر حال، به هر شکلی) باشد؛ اما به خصوص اگر نوشته‌ی سیاه روی سفید باشد، آن‌ها تمایل دارند باورش کنند. حتی اگر کتاب بعدی که باز می‌کنند خلاف آن را بگوید، به سادگی آن را می‌پذیرند و کتاب قبلی را فراموش می‌کنند. همان‌طور که اگر کتاب دیگری با اطلاعات متناقض پیدا کنند. حتی پس از ورود به فلسفه، تنها با یک عقب‌نشینی کوتاه در مه آرامش‌بخش دین باقی می‌مانند؛ اما این هم خواسته‌ی آن‌ها را به اندازه‌ی کافی برآورده نمی‌کند.

درست همین‌جاست که شک بی‌رحمانه‌ی فلوبر در مورد ایده‌ی پیشرفت، آشکار می‌شود. او با درک عمیق از تراژدی زندگی انسان در اجتماع، از حماقت رسانه‌های مدرن که مبلغ پیشرفت بودند، متنفر بود.

 نه فلوبر و نه بووار و پکوشه ضدروشنفکری و مدرنیته نیستند. گفته می‌شود فلوبر برای آماده شدن برای نوشتن این کتاب، حدود 1500 کتاب خوانده است. دانش و هوش تندوتیز و شوخ‌طبعی بدیعی که در پس نوشتن تک‌تک کلمات این رمان نهفته است، کاملاً گویاست. اما در سنت فرانسوی، رمان‌نویس فیگور روشنفکرانه با پرستیژ محقق یا عالم نیست؛ بلکه نویسنده است و می‌خواهد بپرسد و چیزی ببیند که دیگران ندیده‌اند. او به دفعات در همین رمانش بی‌آن ‌که حتی خودی در قالب راوی داستان نشان دهد، از وسوسه‌ی روشنفکران روشنگری که خیال می‌کردند سیر اندیشه‌ها به تنهایی می‌تواند جهان را تغییر دهد، پرده برداشته است.

واقع‌بینی فلوبر این‌جاست که تمام این تجربه – علیرغم این‌که چقدر از آن چیز کم یاد می‌گیرند – هزینه‌ی قابل توجهی دارد و این همه جاه‌طلبی بالاخره با ناتوانی جسمی و بی‌پول شدن و ویرانی اجتماعی خودش را نشان می‌دهد؛ چون ابتدا آزادانه و بسیار باسخاوت پول خرج می‌کنند، اما به زودی خود را در وضعیتی نسبتاً وخیم می‌بینند. با این حال گرچه شور و شوق‌شان گاهی از بین می‌رود، ولی به راحتی نمی‌توان آن‌ها را از جایی که هستند پایین آورد. در هر حال فلوبر موضوعات واقعی را به شیوه‌ای پرسش‌گرانه ارائه می‌دهد. رئالیسم فلوبر از قراردادهای نویسندگان رئالیست معاصرش پیروی نمی‌کند.

 این رمان در عین حال دایره‌المعارفی از ایده‌ها است. از همه‌ی ایده‌ها و خطراتی که ایده‌ها ایجاد می‌کنند. این فقط ایده‌های اشتباه نیستند که مضر هستند. حتی می‌توان از ایده‌های خوب و درست، سوءاستفاده کرد. همان‌طور که بووار و پکوشه بارها و بارها ثابت می‌کنند.

  بعد از خواندن کتاب فکر می‌کردم، کسی شاهکار یک نویسنده‌ی بزرگ را نمی‌خواند که نظریه‌هایش را دربست تأیید کند. چنین کاری ملال‌آور و بی‌خاصیت و حتی دور از خواست نویسنده خواهد بود. معمول‌ترین اشتباه ما که این روزها به کرات اتفاق می‌افتد این است که یک‌راست سراغ پیام یا مضمون رمان می‌رویم و به نحوه‌ی بیان اعتنا نمی‌کنیم. ادبیات گزارش و صورتحساب نیست، پس قرائت هشیارانه و آهسته خواندن به سبک نیچه را می‌طلبد. یعنی باید گوش به زنگِ لحن، حال و هوای داستان، پویایی ژانر، نحوه‌ی استفاده از زبان، دستور زبان، بافت، وزن یا ضرب‌آهنگ، ساختار روایی، نقطه‌گذاری، ابهام و خلاصه همه‌ی آن چیزهایی باشیم که زیر عنوان فرم قرار می‌گیرند. یعنی باید به نحوه‌ی عملکرد زبان توجه کرد. درست خواند، یعنی آهسته و عمیق، با نگاه کردن به پس و پیش، با احتیاط، با انگشتان و چشمان حساس و ظریف و در حالی که درهای ذهن را باز گذاشته‌ای … شکل ایده‌آل خواندنِ نیچه همان چیزی است که او این چنین پرشور و با ظرافت آن را توصیف کرده است.‏ نیچه می‌نویسد: «بدترین خواننده کسی است که مانند سربازان چپاول‌گر رفتار می‌کند: اندکی را که می‌تواند از آن بهره ببرد برمی‌دارد، بقیه را دستمالی و چرکین می‌کند و به هم می‌ریزد و همه را خراب می‌کند.» سپس تأکید می‌کند که:«من از خوانندگان سرسری و هرزه‌گرد متنفرم!»‏ به نظر می‌رسد نیچه با توصیه‌هایش «آموزگار آهسته خواندن» باشد و چقدر امروز در ترافیک وحشتناک مصرف فرهنگی نیازمند آن هستیم. مفهوم کندی و آهستگی این‌جا به معنی سستی یا بی‌خیالی نیست؛ بلکه به معنای تأمل، درنگ، دقت، بازنگری و پرهیز از سطحی‌نگری و شتاب‌زدگی است.

در یک اثر ادبی «چه» گفتن، معطوف به «چگونه» گفتن است. خوب است محتوا و زبان بیان‌گر محتوا در هم تنیده باشند؛ چون شکل‌گیری رمان مستلزم دیدگاه‌های متفاوت است و عموماً یک راوی قابل اعتماد و جدی یا صدای راوی که واکنش‌های خواننده را هدایت کند وجود ندارد. به جای آن‌ها روایت‌هایی داریم که مثل جعبه‌های تودرتو یکی داخل آن دیگری قرار دارد. خرده‌روایت‌ها به نرمی با هم عجین شده‌اند. هیچ عجله‌ای هم در کار نیست که بفهمیم این‌جا مثلاً بووار ابله است یا زیرک؟ ساختار رمان به ما می‌گوید در وجود او بازشناختن بدی از نیکی یا زیرکی از بلاهت ناممکن است و این خصلت بنیادینی است که نه در زمان انتشار این رمان، بلکه اکنون نیز در چشم کسانی که به تقسیم مانوی‌ شرارت و فضیلت در شخصیت‌های جداگانه و مشخص عادت کرده‌اند، نامعقول می‌آید.

راستی اگر این دو مرد ابله نیستند، چرا حس می‌کنیم مضحک‌اند و ماجراهایی که به بار آورده‌اند ناخودآگاه لبخند به لب‌مان می‌نشاند و اگر زیرک نیستند این اشتیاق به پیشرفت و دانستن از کجا آمده است؟ شوخی  جرقه‌ی کوچکی نیست که به کوتاهی در آخر یک ماجرای طنزآمیز یا با شنیدن روایتی خنده‌آور ما را به وجد آورد و تمام شود؛ بلکه پرتو نهفته و ظریف آن سرتاسر چشم‌انداز وسیع زندگی را روشن می‌کند. هنوز حتی نمی‌دانیم که بالاخره جدی گرفتن زندگی باشکوه است یا احمقانه؟

 لطیفه‌ها این حقیقت را اثبات می‌کنند که مفهوم تیز واقعیت و تخیلی که به سمت جهان غیرواقعی سوق می‌یاید تا چه اندازه می‌توانند همراهان کاملی باشند. برای همین رئالیسم آیرونیک و انتقادی فلوبر همه‌ی توهمات و رویاهای انسان را به کام خود می‌کشد؛ زیر پای قهرمانان خود را خالی می‌کند و آن‌ها را در نهایت به زمین می‌زند. دست‌نوشته های فلوبر قبل از انتهای داستان به پایان می‌رسد ولی بعدها چکیده‌ی طرح مربوط به اثر در میان یادداشت‌های او یافت می‌شود. در انتها بووار و پکوشه را یأس عمیقی در برمی‌گیرد آن‌ها دیگر هیچ انگیزه‌‌ای در زندگی و پول و امنیت و آبرویی برای ادامه ندارند. در خفا به ذهن هر کدام از آن‌ها ایده‌ی خوبی خطور می‌کند. این ایده را از هم پنهان می‌کنند گهگاه با به خاطر آوردن آن لبخندی می‌زنند. سرانجام طاقت نیاورده ناخواسته آن را با هم در میان می‌گذارند: نسخه‌برداری! … بووار و پکوشه به کار نسخه‌برداری مشغول می‌شوند.

حال بیایید بلاهت این شخصیت‌ها را تعریف کنیم. اصلاً بیایید خود بلاهت را تعریف کنیم. بلاهت چیست؟ عقل می‌تواند یک بدی را که با تزویر پشت یک دروغ زیبا پنهان شده است، برملا کند؛ اما همین عقل در مقابل حماقت ناتوان است. چیزی برای افشا کردن وجود ندارد. حماقت پشت چیزی پنهان نمی‌شود، همین‌جاست. برهنه، ناب، صادق و تعریف‌نشدنی. حماقت از بزرگی قهرمان یک تراژدی نمی‌کاهد و از آن‌جا که از طبیعت بشر جدایی‌ناپذیر است، همواره و در همه جا انسان را همراهی می‌کند. از تیرگی‌های اتاق خواب گرفته تا پلکان روشن تاریخ.

فلوبر در عین حال پیوند مشترکی با طنزپردازان بزرگ دیگر دارد؛ دیدیم که قهرمانان او به آزمایش ایده‌ها و آرمان‌های بزرگ در جهان مملو از سختی واقعیت می‌پردازند. در دُن‌کیشوت این آرمان جوانمردی است، در کاندید، خوش‌بینی و در بووار و پکوشه این تصور است که آگاهی از ایده‌ها می‌توانند در سراسر جهان پیروز شوند. پیشینه‌ی این طنازی را می‌شود در رابله François Rabelais قرن پانزدهمی پیدا کرد.

پانورژِ او هیچ زنی را نمی‌شناسد که بخواهد به همسری خود درآورد. با این حال از آن‌جایی که آدم منطقی و دارای ذهنی روش‌مند، پیرو نظریه و آینده‌نگر است، تصمیم می‌گیرد یک بار برای همیشه و در جا برای این پرسش اساسی زندگی‌اش پاسخی بیاید: بهتر است ازدواج کند یا نه؟ از یک کارشناس به کارشناسی دیگر مراجعه می‌کند. از یک فیلسوف به حقوقدان از یک فالگیر به یک ستاره‌شناس از شاعر به عالم دینی بعد برای این یقین کند که جوابی وجود ندارد، تمام زندگی‌اش به سفری دراز و مضحک تیدیل می‌شود.

گفته شده است در فلوبر نیکی بیش از حد غایب است. چرا در جهان او حتی یک پرسوناژ نیست که با نشان دادن رفتاری نیک، خواننده را دلداری دهد و او را آسوده‌خاطر کند؟ چرا او احساساتش را نسبت به پرسوناژ‌ها پنهان می‌کند؟ چرا در رمانش آموزه شخصی‌اش را به نمایش نمی‌گذارد؟ چرا در خوانندگانش نا‌امیدی ایجاد می‌کند؟ مگر هنر فقط انتقاد و هجو است؟ در واقع آن‌جا حماقت بیش از حد حضور دارد و مثل پری ظریفی هم با خوبی و هم با بدی می‌رقصد. خوب راست است که فلوبر تقدس ادبیات را درهم شکسته  و در اوج توانایی به توصیف شر بنیادی حماقت انسان‌ها می‌پردازد و تصویر نا‌امیدی از انسان را نشان می‌دهد. او در این رمان هجو‌آمیز که ناتمام ماند تمام انزجارش از ادعاهای روشنفکرانه‌ی شایع در زمان خود به ویژه علم‌پرستی را که به شکل یک مد و نمایش برای فضل‌فروشی درآمده بود نشان می‌دهد.

خود فلوبر در پاسخ می‌گوید هرگز نمی‌خواسته فقط انتقاد یا هجو کند و اصلاً برای این رمان نمی‌نویسد که داوری‌های خودش را به خوانندگان منتقل کند. می‌گوید هدف دیگری در سر دارم و همواره خود را واداشته‌ام تا به کنه چیزها نفوذ کنم. درباره‌ی شخصیت ادبی‌اش می‌گوید: «در من به لحاظ ادبی دو شخصیت ادبی متضاد هست. یکی آن که شیفته‌ی مبالغه‌هاست و دیگری آن که به حقیقت نقب می‌زند و زمین می‌کند و خاک برمی‌دارد و تا آن‌جا که می‌تواند کاوش می‌کند.»

این ربط چندانی به ویژگی‌های شخصی فلوبر ندارد. او ذات نقاد و طناز رمان را شناخته و درک کرده است. رمان نمی‌تواند در خدمت قدرت قرار بگیرد، این کار برای رمان ناممکن است.

بقول هرمان بروخ Hermann Broch تنها اخلاقِ رمان دانش است. رمانی که بخشی از هستی را تا که تا آن زمان ناشناس بوده کشف نکند غیراخلاقی است؛ بنابراین نفوذ به کنه چیزها و دادن درس‌های اخلاقی دو انگیزه‌ی ناهماهنگ و متفاوت را تشکیل می‌دهند.

برای شنیدن صدای روح چیزها، صدایی که به زحمت شنیده می‌شود، نویسنده برخلاف شاعر یا موسیقی‌دان ناچار است صدای فریاد روح خود را خاموش کند، برای همین رمان‌نویس در پایان کار همان نیست که در ابتدا بود. چون دیده و درک کرده است که چطور وسوسه‌های گوناگون انسان را تکه‌پاره کرده‌اند و انسان بی‌آن که بداند از یکی به دیگری فرو می‌غلطد. پس قرار نیست فلوبر یا شخصیت‌هایش ضد علم و متحجر تلقی ‌شوند.

در این صورت استفاده‌ی رمان‌نویس از وسایلی که متعلق به فیلسوفان و دانشمندان هستند، مثل نظریه‌هایی که بووار و پکوشه غرقشان می‌شوند، نشانه‌ای از ناتوانی هنری او نیست؟ مگر هنر با رویکردی که به نسبی بودن حقیقت‌های انسانی دارد خواستار آن نیست که باورهای نویسنده مخفی بماند و هرگونه اندیشه از آن خواننده باشد؟

اندیشه‌ی رمان با اندیشه علمی و فلسفی ارتباطی ندارد؛ حتی ممکن است به صورت عمدی غیر فلسفی باشد یعنی کاملاً مستقل از هر گونه سیستم پیش‌ساخته‌ی فکری. رمان داوری نمی‌کند. ادعای کشف حقیقت را ندارد. چیزها را به پرسش می‌کشد. حیرت می‌کند. گمانه‌زنی می‌کند و درصدد درک آن‌ها برمی‌آید. البته اندیشه در رمان از دایره‌ی جادویی زندگی پرسوناژها فراتر نمی‌رود؛ زیرا زندگی آن‌هاست که رمان را توجیه و بارور می‌کند.

در انتهای کتاب بخشی از دایره‌المعارفی که فلوبر آرزوی نوشتنش را داشت ترجمه شده و آمده است. چیزی که بعد از دیدنش، خواننده جرأت نخواهد کرد حرف بزند، مبادا یکی از این عبارت‌های واژه‌نامه بلافاصله در کلامش جاری شود. نوعی دایره‌المعارف که نمونه‌ی شرقی آن را عبید زاکانی پانصد سال پیشتر در«رساله تعریفات» آورده است و نمونه‌ی امروزی و متأخرش در «دایره‌المعارف شیطان» آمبروز بیرسAmbrose Bierce آمده است.

مثلاً عبید در رساله‌ی جالب تعریفات عشق را «نهایت خبط» رشوه را «کارساز بیچارگان»، واعظ را «آن که بگوید و نکند» ادراک را «خیلی دیر به حماقت خود پی بردن»، شاه را «آن‌که زبانش بر سر مردم دراز است»، وکیل را «آن‌که حق را باطل گرداند» و مرد خوب را «آن‌که کارت به او نیافتد» تعریف می‌کند.

فلوبر هم هدف از نگارش رساله‌ی تعریفات خود را ضدیت با فکرکردن خودبه‌خودی قرار داده بود، حتی اگر صاحب آن فکر خودش باشد. او در آثار دیگرش هم نشان داده بود که می‌تواند مثل هر کس دیگری به خودش هم تسخر بزند و ایده‌های پیشین‌ خودش را به چالش بکشد.

نمونه‌هایی از این تعریفات را ببینید:

حافظه: از مال خودتان شکایت کنید. در واقع به خاطر این‌که حافظه ندارید، فخر بفروشید؛ اما اگر کسی بگوید قوه‌ی تشخیص ندارید مثل یک گاو نر بر سرش بخروشید.

آب‌وهوا: سوژه‌ی ابدی گفتگوها. سبب جهانی همه‌ی ناخوشی‌ها. همیشه از وضعش گلایه کنید.

مشورت: درخواستن از دیگری که روشی را که شما اتخاذ کرده‌اید، تأیید کند.

معذرت: گذاشتن بنای توهین بعدی.

مقبره: آخرین و مضحک‌ترین جنون اغنیا

بنای یادبود: بنایی که به منظور یادآوری چیزی برپا می‌شود که یا نیازی به یادبود ندارد یا به یادماندنی نیست.

بی‌دین: در نیویورک به کسی می‌گویند که به دین مسیح معتقد نیست و در قسطنطنیه به کسی که به دین مسیح معتقد است.

پارتی‌بازی: برای خیر و صلاح حزب به مادربزرگ خودمان پست و مقام بخشیدن

تبریک: حسادت مؤدبانه

تولد: اولین و هولناک‌ترین بدبیاری

ماکیاولی: با این‌که چیزی از او نخوانده‌اید، پست‌فطرت بخوانیدش.

این پایان ماجرای من و این کتاب نیست. نگاه انتقادی فلوبر در بووار و پکوشه جنبه‌های اجتماعی هم دارد. این کتاب هم مثل آثار دیگرش دربردارنده‌ی بخشی از فضای اجتماعی است که خود نویسنده در آن جای دارد. در واقع ادبیات در تمام مراحل پیدایش و حیات خودش با وضعیت‌های اجتماعی و سیاسی موجود تلاقی پیدا می‌کند. هر چند شکل محبوب من یعنی رمان هرگز به زمانه‌ی این تلاقی فروکاسته نمی‌شود و در هیچ ساختار اجتماعی و ایدئولوژیکی محبوس نمی‌شود. بوردیو Pierre Bourdieu که او را کودک شرور جامعه‌شناسی نامیده‌اند، باور دارد که رمان ساختار جامعه‌ای را که از آن آمده فقط به شیوه‌ای پنهان آشکار می‌کند.

وقتی جامعه‌شناس با سطحی‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین موقعیت‌های متعارف انسان‌ها در اجتماع سروکار دارد که همین پیش پا افتادگی آن‌ها را از دایره‌ی مشروع توجه بیرون رانده، رمان‌نویس غالباً با نوشتن رمان دست به نوعی روانکاوی اجتماعی می‌زند. با روش سقراطی زایش از درون، افراد همان اجتماع را وادار به گفتن چیزهایی می‌کند که خودشان هم کاملاً آن را نمی‌دانسته‌اند.

ساخت‌هایی که نویسنده‌ی رمان هنگام شکل دادن به شخصیت‌ها و نوشتن ماجرا با شهود و درک اولیه‌اش پی‌می‌افکند و پنهان می‌ماند، بعدها قابلیت آشکارسازی دارند. می‌توان با تحلیل داستان مسیرهای متقاطعی را شناسایی کرد که در آن نیروهای اجتماعی و شخصیت‌ها همدیگر را شکل داده و می‌سازند.

بوردیو می‌گوید تولید ادبی در سمتی از فضای مسلط اجتماعی اتفاق می‌افتد. هم اثر و هم نویسنده در آن سمت خلق می‌شوند. نویسندگان در میدان تولید ادبی سه امکان برای نوشتن دارند: یا باید با طبقات فرودست و توده‌ی مردم نزدیکی کنند و اولویت را به کارکردهای سیاسی و اجتماعی ادبیات بدهند که  ادبیات متعهد اجتماعی حاصل شود. یا باید با طبقات متوسط فرادست و اشراف همدلی کنند و هر چه می‌نویسند معطوف به علایق بورژوایی باشد. و یا در وضعیت میانجی نه این نه آن که رو به سوی هنر برای هنر دارد مستقر شوند که نتیجه می‌شود ادبیات ناب. گروهی که از موقعیت پایین در میدان قدرت و موقعیت بالا در میدان تولید ادبی برخوردارند. این وضعیت آنها را دچار تناقض در موضع‌گیری‌هایشان کرده به نحوی که هیچگاه نتوانستند، تکلیف خود را با مردم از سویی و اشراف از سوی دیگر، تعیین کنند. یعنی حتی هنر برای هنر نیز از موقعیت اقتصادی خاصی سرچشمه می‌گیرد. به نظر بوردیو کسانی که در این موقعیت بوده‌اند با ارث بردن ثروتی درخور، فراغ مالی داشته‌اند و بی‌نیاز از بازار و توده‌‌ی مردم به کار هنری پرداخته‌اند.

اما مطابق تحلیلی که بوردیو از فلوبر دارد، چیزی که فلوبر را فلوبر کرده است، این است که توانسته بدون آن که یکی را به دیگری ترجیح بدهد، در حال نوسان و حرکت بین قطب‌های مختلف اجتماعی باشد و با جستن از موقعیت متناقض اولیه‌ی خود و تغییر نامحسوس زاویه‌ی دید خود هم برای جامعه‌شناس این امکان را فراهم آورد که ساختار اجتماعی فرانسه را از خلال کار ادبی‌اش بازنمایی کند و هم حقایقی دردآلود از انسان به مثابه‌ی انسان را آشکار کند. این همه به خاطر هوش و موقعیت اجتماعی او و تنش و رنجی بود که از این عدم قطعیت تعلق به یک طبقه و انکار تعلق داشتن به این یا آن گروه بر خود هموار می‌کرد.

فلوبر در حالی که به نظر می‌رسد از شیوع میان‌مایگی در فرانسه‌ی بعد از انقلاب وحشت‌زده است، در نامه‌ای به ژرژساند می‌نویسد:

«من در حال تعمق در مورد چیزی هستم که در آن خشم خود را بیرون می‌دهم. بله، سرانجام از آنچه که مرا خفه می‌کند خلاص خواهم شد. انزجاری را که به من القا می‌کنند، بر معاصرانم استفراغ خواهم کرد، حتی اگر سینه‌ام را بشکافم، آن چه می‌نویسم گسترده و خشن خواهد بود.»

به این ترتیب فلوبر با تلاش جسورانه و روش‌مندانه برای کنترل‌کردن نقطه نظر روایت‌گر توانسته مشکلاتی را که روشن‌بین‌ترین دانشمندان علوم اجتماعی تازه آغاز به مطرح کردن آن کرده‌اند را توصیف کند و این کار را از طریق کارش بر سبک نوشتاری انجام داده است.

بووار و پکوشه مثل شاهکارهای دیگر فلوبر از جمله مادام بوواری و تربیت احساسات بیانیه‌ای نیست، بلکه آینه‌ای است که توسط یک نابغه ساخته شده است تا جامعه و جامعه‌شناس به آن نگاه کند؛ مثل یک علامت سؤال بزرگ سقراطی که ذهن‌های هشیار را به خود می‌خواند. البته احتمالاً به دلیل ناتمام ماندن رمان و فرصتی برای بازبینی که با مرگ فلوبر از دست رفت، گاهی حس می‌کنیم عناصر رمان چفت‌و‌بست‌های ترکیب‌کننده و کاملی ندارد.

فراتر از هر ستایش یا سرزنشی گاهی اوقات خواندن آن واقعاً دشوار است. بعضی جاها به شدت سرگرم‌کننده است. برخی از فرازها جایی که فکر می‌کنیم فلوبر به دام نوعی توتولوژی افتاده است و رمان با افشای مکرر حماقت بورژوایی در حال له شدن است دست نبوغ او آشکار می‌شود و لبخند رضایت بر لب من به عنوان خواننده می‌نشاند. چون فکر می‌کنم جملات و شواهد و معلوماتی که رمان را شکل داده مثل برگ‌های درختان یک جنگل در حال حرکت‌اند و هر یک با وجود شباهت متفاوت از یکدیگر هستند و همه برای جنگل ضروری‌اند. البته فکر می‌کنم بخشی از این ماجرا هم به ترجمه‌ی کتاب مربوط باشد. افتخار نبوی‌نژاد کار بسیار سختی را برای ترجمه انتخاب کرده و به هر صورت آن را با نقایص و خلاء‌های آزاردهنده‌ای به پایان برده است و کتاب در هر صورت چاپ شده است.متأسفانه اشکالات ویرایشی و پاورقی‌های مداخله‌گر ناشر هم کم نیست. البته کیفیت ترجمه‌ی او در بخش‌های مختلف کتاب با توجه به محتوای خاص افت و خیزهایی دارد. ولی خیلی دوست داشتم مهدی سحابی عزیز در گریز از ناگزیر زودهنگام مرگش فرصت می‌کرد و این کار آخری فلوبر محبوبش را هم خودش ترجمه می‌کرد.

شناسه‌ی کتاب:

بووار و پکوش 

گوستاو فلوبر 

ترجمه‌ی افتخار نبوی‌نژاد 

نشر دیبایه

منبع: yanaar.blogsky

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

الهام مقدم‌راد: درنگی در رمان «بووار و پکوشه» نوشتۀ گوستاو فلوبر

برترین‌ها