لذتِ کتاببازی
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
آیدا گلنسایی: کالیگولا پادشاه روم پس از مرگ خواهر و معشوقهاش دروزیلا چند روز ناپدید میشود و پس از بازگشت هیچ شباهتی به پادشاه پیشین ندارد. درد و ناامنی، پوچی و تمسخر او را به تلقی خاصی از مفاهیمِ خوشبختی و آزادی میرساند به گونهای که پس از آن، شور زندگی را در جهت تخریب و کشتار به کار میگیرد.
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
کالیگولا و دردِ عشق؟
کالیگولا [1]پس از مرگ معشوقهاش دروزیلا سه روز ناپدید میشود. تمام درباریان و مردم روم فکر میکنند علت غیاب او درد ناشی از مرگ خواهرش بوده است اما وی پس از بازگشت این فکر را غلط میخواند:
«درسته به خاطر میارم زنی رو که دوست داشتم چند روز پیش مُرد. ولی مگه عشق چیه؟ یک چیز ناقابل. این مرگ اهمیتی نداره. قسم میخورم. فقط نمودار یک حقیقته، حقیقتی که احتیاج منو به ماه قطعی میکنه.»
نگاه کالیگولا به عشقِ دیگری، مرا یاد این جملۀ بختیار علی در رمان «آخرین انار دنیا»[2] میاندازد:
«احساس میکنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد.»
پس مسئله چیست؟
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
خطاهایِ کالیگولا
مسئلهی کالیگولا عمیقتر از مرگ معشوقهاش است. درواقع مرگِ دروزیلا تنها بهانهای برای سفر به جهان زیرین است. در آن سه روز کالیگولا که با آسیبپذیریِ بشری خود روبرو شده، تصمیم میگیرد راه حلی برای این مسئله پیدا کند. درواقع درد ناشی از روبرو شدن با چهرۀ فانی خویش باعث پی بردن او به پوچی زندگی میشود. اما راه بیرونشد او از این مخمصه چیست؟ عصیان در معنای خودویرانگرانۀ آن! زیرا عصیانِ او در برابر انسانهاست نه فقط خدایان.
آلبرکامو خود دربارۀ این شخصیت و خطای او چنین مینویسد:
«کالیگولا مردی است که شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش میراند. مردی که از بس به اندیشۀ خود وفادار است وفاداری به انسان را از یاد میبرد. کالیگولا همۀ ارزشها را مردود میشمارد. اما اگر حقیقت او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون همهچیز را نابود کند ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانیترین و فجیعترین اشتباهات است.»
کالیگولا پس از برگشت به کاخ، با هلیکون _ ندیم و محرم راز خود_ چنین از ایدۀ جدید خود میگوید:
«کالیگولا: تو فکر میکنی من دیوانهم؟
هلیکون: خودت میدونی که من هرگز فکر نمیکنم، باهوشتر از اونم که فکر کنم.
کالیگولا: راسته! بگذریم ولی من دیوانه نیستم و هرگز به عاقلی امروز نبودم. خیلی ساده ناگهان در خود حس کردم که به یک چیز غیرممکن احتیاج دارم…. دنیا به صورت موجود، غیرقابل تحمله. پس من احتیاج به ماه دارم. یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید به یک چیز که جنون باشه که در هرحال متعلّق به این دنیا نباشه.»
خطایِ کالیگولا در نوع تلقی او از آزادی است. در جهت غلطی که به عصیان خود میدهد، همانند سیلی ویرانگر آن را رها میکند تا تمام اراضی را نابود کند نه چون آبی که میتوان آن را درست هدایت کرد و باعث سرسبزی مزارع و زمین و آبادانی شد. بیهوده نیست که بختیار علی میگوید: «آزادی قاتل آدمهاست… اگر هوشیار نباشیم آزادی بزرگترین رنجهاست.» شاید اگر کالیگولا مانند شاعر مکزیکی اوکتاویو پاز[3] معتقد به آزادی مشروط بود به چنان اعمال فجیعی دست نمیزد.
علاوه بر نگاه غلط به آزادی در معنای بیحد و مرزی، خطای دیگر او در تلقی وی از خوشبختی و قدرت است. از نظر او خوشبختی یعنی داشتن ماه (و نه ساختنِ آن!) و قدرت یعنی ممکن ساختن از غیرممکن.
«کاالیگولا: منظور غیرممکنه. بهتر بگم، منظور اینه از غیرممکن، ممکن بسازی.
سیپیون: این بازی پایانی نداره، زنگ تفریح یک دیوانهس.
کالیگولا: نه سیپیون، فضیلت یک امپراتوره. بالاخره معنی قدرت رو درک کردم. قدرت به غیرممکن فرصت میده.»
چه بسا افرادی که خوشبختی برایشان امری فقدانی است. یعنی فکر میکنند زیباییِ خوشبختی در دوریِ آن از آدمی است. این افراد قادر به دیدن نزدیکها و شگفتی آن نیستند.
(در نقاشی مدرسۀ آتن اثر رافائل سانتسیو دست افلاتون رو به آسمان و دست ارسطو رو به زمین است، در فلسفه هم افلاتون به دورها مینگریست و ارسطو فکر میکرد مسائل معمولی هم به اندازۀ کافی شگفتی در خود دارند:
«مطابق تصویری که افلاطون و عدۀ زیادی از اصحاب سنت فلسفی یونان پیش از افلاطون در نظر داشتند فلسفه باید به «پس پرده» نفوذ کند و «آن سوی مرز» برود. مطابق تصور افلاطون، ذهن فیلسوف باید به لبۀ کائنات برسد و از آنجا به حقیقتی متعالی، بالاتر و فراتر از تجربههای ما بنگرد. اما فکر میکنم ارسطو دو ملاحظه ممکن بود در این باره داشته باشد. یکی اینکه میگفت تجربههای عادی ما به خودی خود آنقدر شگفتآور و اعجاب انگیز و غنی و زیباست که لازم نداریم برای اینکه موضوعی درخور فلسفه پیدا کنیم، فراسوی آن برویم. دوم اینکه میگفت عملا عبور از مرز مجربات به نحوی که معنایی از آن حاصل شود برای ما نا مقدور است و تنها کاری که واقعا از ما برمیآید تحقیق در مجرباتمان است و تعیین حدود و مشخصات آن.»[4] )
فکر میکنم اگر ریشۀ دوربینی و نزدیکبینی را بجوییم، به این دو شخصیت برمیخوریم. کالیگولا هم به دنبال دورها و ماه بود. زندگی برای او از جایی جز خود زندگی کسبِ شادی و نور و لذت میکرد. از ماه. از ابدیت، از جنون، از چیزی که متعلق به دنیا نباشد! برای همین او تصمیم میگیرد بکشد، تصاحب کند و ونوس باشد!
شاید برایهمین گابریل گارسیا مارکز لازم میبیند نگاهی عمیقتر به معنای خوشبختی بیندازد:
«در چهل سالگی فهمیدم موفقیّت یعنی به دست آوردنِ چیزهایی که دوست داریم درحالیکه خوشبختی یعنی دوست داشتنِ تمامِ چیزهایی که داریم.»
بنابراین، کالیگولا آدم بدبختی است نه چون مانند دروزیلا و دیگر انسانها میمیرد بلکه چون نمیتواند از چیزهایی که دارد، لذّت ببرد. ازاینرو او مانع بزرگی به نام ماه و غیرممکن بر سر راه خوشبختی و انسانیت خود و دیگران میتراشد. وی برای پیش رفتن به حفرهای پرنشدنی محتاج است. تمام وجود او سرشار از شورمرگ و تاناتوسی است. نیرویی که میتوان آن را جنون انتحار نامید. حسی که آدم را به سمت نابودی ترغیب میکند و وی را بیاراده میسازد. هرچند که میداند در این اقدام به نابودی دیگران و ارزشهای زندگی، خود نیز از بین خواهد رفت. «وقتی همۀ شما حضور دارید به من طعم خلأ بیکرانی رو میچشونید که قدرت نظاره بر اونو ندارم. من فقط بین مردگان راحتم. اونا حقیقت دارند، مثل خود من هستند. انتظار منو میکشند و منو به تعجیل وامیدارند.» کالیگولا با دیدن مرگ دروزیلا و پیری سزونیا به این نتیجه میرسد که مرگش را انتخاب یا بهتر بگویم مقتدرانه به حضور خود دعوت کند و او را کم ارج و قرب و مضحکه سازد.
بنابراین شاید بتوان گفت خطای اصلی کالیگولا خیره شدن بیش از حد به چهرۀ هولناک حقیقت است تا آنجا که منجر به روانپریشی او میشود. از اینرو گفتۀ هلیکون اهمیت ویژهای مییابد: «من باهوشتر از اونم که فکر کنم»
این گفتۀ هلیکون من را یاد این جملۀ فردریش نیچه در کتاب حکمت شادان[5] میاندازد:
«چگونه باید به این قله به سرعت دست یافت؟
همیشه صعود کن و به آن فکر نکن.»
شاعر پرتغالی فرناندو پهسوآ[6] نیز شعری با اندیشۀ مشابهی دارد:
«اگر میخواهی عرفانی داشته باشم، بسیار خب، دارم
برای خودم عارفی هستم، اما تنها با تنم
روح من ساده است و اندیشه نمیکند.
عرفان من «دانستن» نخواستن است
زندگی کردن و دربارهاش فکر نکردن
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
من نمیدانم که طبیت چیست: آواز میخوانمش
من بالای تپه زندگی میکنم
در یک خانۀ پرتافتادۀ گچی و آهکی،
و این/ حد و حدود من است.»
نیندیشیدن و داشتن حد و حدود تمام آن چیزی است که کالیگولا به آن محتاج است: «حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»
خطای دیگر کالیگولا جنون توازن و مساوات است:
«سزونیا: در قدرت تو نیست که آسمان، آسمان نباشه، چهرۀ قشنگ زشت بشه و قلب آدم بیرحم.
کالیگولا: (ملتهب) میخوام زمین و آسمون رو به هم برسونم.
سزونیا: نیکی و بدی، پستی و بزرگی، ظلم و عدالت وجود داره. قسم میخورم که اینها عوض شدنی نیست.
کالیگولا: ارادۀ من درهمشکستن اوناست. من به این قرن مساوات رو پیشکش خواهم کرد.»
او در تلاش است که چون خدایان به بیاعتنایی و بیتفاوتی دست یابد. او به جای عصیان بر خدایان شبیه آنها میشود:
« کالیگولا: … به این خدایان فریبنده ثابت کردم که اگه مردی اراده کنه میتونه به راحتی و بدون کارآموزی، حرفۀ مسخرۀ اونا رو به دست بگیره.
سیپیون: کفر در همینه کایوس.
کالیگولا: نه سیپیون این روشنبینیه. من فقط پی بردهام که تنها از یک راه میشه با خدایان برابری کرد: باید همانند اونا سفاک بود.
سیپیون: یا ستمکار.
کالیگولا: ستمکار یعنی چی؟
سیپیون: یک وجدان کور.
کالیگولا: معلوم نیست سیپیون، چون ستمکار مردیه که خلایق رو در راه عقیده و جاهطلبی خودش قربانی کنه. و من عقیدهای ندارم و دیگه نیازی برای کنکاش در کسب افتخارات و قدرت برام باقی نیست. و اگه قدرتم رو به کار میگیرم فقط به منظور موازنهست.
سیپیون: با چی؟
کالیگولا: با جهل و کینۀ خدایان»
در اینجاست که باید گفت آدمها تبدیل به چیزی میشوند که با آن میجنگند!
اوج نمایشنامه جایی است که عاقبت کایوسِ مأیوس از به چنگ آوردن ماه در حد وسع خویش میکوشد خدا شود و کمدی الهیِ ملاقات با ونوس را ترتیب میدهد:
(پرده را عقب میکشد. کالیگولا در لباس مسخرۀ ونوس روی سکو ظاهر میشود)
«کالیگولا: (مهربان) امروز من ونوس هستم.
سزونیا:… ای ایزد دردمندی و رقص… ای زادۀ خیزابها که در میان نمک و کف سراپا تلخ و لزج هستی…. ما را در موهبتهای خویش غرقه کن، ستمگری بیطرف و نیز کینۀ مادی خویش را بر چهرۀ ما بیفشان. دستان پر از گُل و مردمکشیات را بر فراز دیدگان ما بگشا.. .ما را از شراب توازن خویش سرمست ساز…»
در اینجا علاوه بر چهرۀ مضحک قطرۀ محالاندیش، با تمسخر توتالیتاریسم نیز مواجهیم. سزونیا نمادی از تمام مردمی است که با طوع و رغبت بر چماق ستم بوسه میزنند.
اگر بخواهیم به عنوان جمعبندی خطاهای کالیگولا را برشماریم، عبارتاند از:
آزادی بیحد و مرز، سوءاستفاده از قدرت، عدم درک معنای عمیق خوشبختی، عصیان در برابر انسانها، شباهت به خدایان و در یک عبارت اقدامات خودویرانگرانه به دلیلِ درک آسیبپذیری.
خِرد کالیگولا
یکی از نکات جالب در نمایشنامۀ کالیگولا محبوب بودن حقیقی او در قلب اطرافیانش است. صداقت او، در خدمت اندیشه بودن و ژرفنگری تا مرز خودویرانگری و خلوص او در نشان دادن آسیبپذیری در برابر حقیقت خصلتهایی است که دیگران را با وی به همدلی کشانده است. همدلیِ برخاسته از پوچی. نزدیکی برآمده از ضعف و حقارت بشری حالتی است که برای اطرافیان کالیگولا میتوان متصور شد.
از دیگرسو کالیگولا جرئت اندیشیدن به امور کاملا ممنوع با صدای بلند است. در میان جملات او به عباراتی برمیخوریم که او را در چهرۀ یک متفکر و نه صرفاً یک پادشاه سفاک به ما مینمایاند. عباراتی مانندِ:
«توجه داشته باشین دزدیدن علنی اموال مردم قبیحتر از بستن مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج آنها نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این رو میدونن، فقط شیوۀ دزدیدن فرق میکنه. من آشکارا خواهم دزدید، که با دلهدزدی شما فرق کنه.»
یا
«زندگی پوچه و هرکه به این مسئله پی برد آزادی خودشو به دست آورد.»
و
«در مقابل ترس همهچیز از بین میره. ترس سزونیا، این حس بزرگ و شریف. تنها حس خالص و ناب که اصالتش رو از قلب گرفته»
و
«هیچ شور عمیقی بیخشونت ممکن نیست.»
و
«انسان هرگز تنها نیست و همهجا و همیشه سنگینی بار آینده و گذشته به دوش ماست. آدمهایی رو که کُشتی با تو هستند. باز تحمل اونا سادهتره، ولی اونایی رو که دوست داشتی، و اونایی رو که تو رو دوست داشتند و تو اونا رو دوست نداشتی. ندامتها، آرزوها، تلخیها و شیرینیها، فحشا و خدایان. تنها، آخ، اگه دستکم به جای این تنهایی مسموم شده از وجود دیگران که تنهایی منه، میتونستم تنهایی واقعی رو بچشم و حرکت یک درخت. تنهایی. نه سیپیون. تنهایی پر از خشم و هیاهو و فریادهای بیهودهست.»
و
«آدم سرنوشت رو نمیفهمه و به همین دلیل من در قالب سرنوشت دراومدهام و چهرۀ ابلهانه و غیرقابل درک خدایان رو به خودم گرفتهام.»
و
«دوست داشتن یک موجود پذیرش پیر شدن در کنار اوست.»
و
«آزاد شدهای هستم از وهم و خاطره. من میدونم که هیچچیز پایدار نیست.»
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
کیست که در درون خود _اگر صادقانه بنگرد_ چنین قاتلی را نشناسد و صدای او را نشنود؟
«من زندگی میکنم، من کشتار میکنم و قدرت جنونآمیز تخریب رو به کار میگیرم که مقابل او قدرت خالق همچون یک دهنکجی به نظر میرسه. این معنی خوشبختیه! خوشبختی در این نجات تحملناپذیره، در این تحقیر عالمگیره و این خون و نفرت در اطراف من، این تنهایی انسان شیادی که عمری بر شادی جنونآمیز قاتلی کیفرندیده نظاره میکنه. این منطق بیگذشت که زندگی انسانها رو درهم میشکنه.»
کوتاهِ کلام
کالیگولا تجربۀ قدرت و آزادی در بیحدومرزترین حالت ممکن است. هرچند ژرژ باتای در کتاب «ادبیات و شر» نویسندگان و ادبیات را گناهکار میداند، اما باید درنظر داشت که نویسندگان به مخاطبان خود تجاربی میدهند که آنان را از تجربه کردن واقعی آن بینیاز میکند. و کدام آدم است که لحظهای در درون خود تمایلات کالیگولایی نداشته باشد؟ تمایلاتی که او را با سیپیون همدل میکند «در درون من یک چیز هست که به او شباهت داره. مسئلۀ همشکلی قلبهای ما رو به آتش کشیده.»
این نمایشنامه فرصتی است برای پنهانی لذت بردن از قدرتی تاریک و بدون ارتکاب به جنایت، طعم آن را چشیدن! داستایفسکی در رمان «برادران کارمازوف» از همۀ انسانها یک سؤال مهم میپرسد: کیست که تا به حال آرزوی مرگ پدر خود را نداشته است؟
کالیگولا با تمام صداقتش سفر به خودشیفتگی انسانی است که میخواهد بیشتر از ظرفیت انسانی خود باشد و خوشبختی برای او از جنسِ داشتن و پیشروی در امر محال است. مطالعۀ این اثر محدودیتهای بنیادین بشری را یادآوری میکند و به ما میآموزد:
«زندگی سخته ولی در عوض مذهب وجود داره، هنر و عشق وجود داره، بدی یگانه راهیه که آدم به خودش حقه بزنه.»
این شخصیتِ سفاکِ دردمند نمودی از پشتکار کور نیز هست. نمودی از همت نهادن بر سر امور هولناکی که پایانی جز ویرانی ندارند. در آخر نمایشنامه او اعتراف میکند که آزادیاش آزادیِ درستی نبوده است و آینه را میشکند. آینهای که نماد خودشیفتگی اوست. همانند دوریان گری _خودشیفتۀ ساختۀ تخیل اسکار وایلد_ که عاقبت به دلیل تباهی و زشتی درون خودش را از میان برمیدارد.
شاید چندان هم حق با ژرژ باتای نباشد. نویسندگان نه گناهکار که قربانیاند. آنان خود را فدا میکنند و با سفر به اعماق دوزخ، برخیِ انسانیت میشوند. برای آوردن گلهایی سپید و سحرآمیز که تنها در ژرفایِ شب میرویند.
نگاهی به کمدیِ الهیِ کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
[1] کالیگولا، آلبرکامو، مترجم پری صابری، نشر قطره
[2] آخرین انار دنیا، بختیار علی، ترجمه آرش سنجابی، نشر افراز
[3] اوکتاویو پاز صدایی از آنِ خود، نیک کیستر، ترجمۀ لیلا مینایی، نشر نی.
[4] فلاسفۀ بزرگ، براین مگی، ترجمه عزت الله فولادوند، نشر خوارزمی
[5] حکمت شادان، فردریش نیچه، ترجمه جمال آلاحمد، حامد فولادوند و سعید کامران، نشر جامی.
[6] کمی بزرگتر از تمام کائنات، فرناندو پهسوآ، ترجمه احسان مهتدی، نشر دیبایه.
مطالب بیشتر
1. رمان شوخی میلان کوندرا اصالت هبوط، اعتراض، جستوجو و سقوط مشتاقانه
2. رمان اگر گربهها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته
3. رمان زن چهل ساله تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه میانجامد
4. نمایشنامۀ نوای اسرارآمیزِ امانوئل اشمیت تقابل دو نوع عشق
5. نمایشنامۀ بالاخره این زندگی مال کیه؛ خودکشی به مثابه عمل اخلاقی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…