تحلیل فیلم
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
منیره پنجتنی: از آنجا که این نوشتار را با الهام از سبک ِروایت جیم جارموش در فیلم پترسون نوشتهام، بررسی فیلم با روایتِ سکانسهایش پیش میرود و «داستانِ» فیلم در حین خوانش، واکاوی و نقد، بیان میشود؛ پس برای خوانندهای که فیلم را ندیده است باید اشاره کنم که در این مقاله، هستۀ اصلی فیلم و بیشتر جزئیاتش فاش میشود. فیلم همان روایت، روایت همان نقد، نقد همان شعر و شعر همان زندگی است.
فیلم پترسون (paterson) با اینکه روایت زندگی زوجی (پترسون و لورا) در طول یک هفته است اما بیش از آن، فیلمی در ستایش «شاعرانگی» و نگاه شاعرانه به زندگیست. مفهومی که میکوشم در این نوشتار تا حد امکان در نسبت با فیلم توصیفش کنم.
«پترسون» از سه جهت در این فیلم معنادار است: نخست اینکه نام شخصیت اصلی داستان است که نقشش را آدام درایور۳ باز میکند، نام شهری۴ در ایالت نیوجرسی است که پترسون در آن زندگی میکند و همینطور نام یکی از کتابهای شاعرِ محبوبِ شخصیت اصلی فیلم، یعنی ویلیام کارلوس ویلیامز۵ پترسون است. سه معنی مهم و پرتکرار که در ادامه به آن میپردازم.
فیلم بر محور دو «شخصیت» و دو «مکان» استوار است که به ترتیب ظهور و برجستگی در فیلم عبارتند از مرد-زن، خانه-شهر. شخصیتها- بهویژه مرد به عنوان چشمِ دوربین- و مکانها را در حالتها و زمانهای مختلف میبینیم. شخصیت سوم، اما غایبِ دیگری را هم باید به شخصیتهای اصلی فیلم بیفزایم که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
مکان: نخست خانه
علاوه بر اعضای خانواده یعنی زن و مرد و یک عضو مهم دیگر یعنی سگ لورا۶ به نام ماروین، خانه شامل چند بخش است. مهمترین بخش خانه، اتاق خواب است که فیلم با نمایی بسته از آنجا شروع و تمام میشود. بخشهای دیگر، آشپزخانه و زیرزمین هستند. تصویر و حالوهوای خانه در شب و روز متفاوت است.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
مکان: دوم شهر
شهر نیز شامل چهار بخش عمده است: ۱- کوچهپسکوچهها و خیابانهایی که پترسون هر روز برای رسیدن به محل کارش از آنها عبور میکند و بخشی از زایش شعرها آنجا اتفاق میافتد. ۲- نمای بسته از گاراژ نگهداری اتوبوسها که همان محل کار پترسون است. ۳- نمای خیابانها وقتی پترسون با اتوبوسش از آنها عبور میکند. ۴- بارِ شبانهای که پترسون هر شب حین گردش شبانۀ ماروین، سری هم به آنجا میزند. میتوان گفت شهر، بُعد بیرونی و اجتماعی شخصیت پترسون است و خانه نمادی از بعد درونی و خصوصی او.
مرد/ پترسون/ شاعر
فیلم با نمایی از اتاق خوابِ زوجی آغاز میشود که تاریکروشنای اتاق، قاب عکسهای کوچک، پنجره و پردهاش، چراغ خواب و ملحفهها خبر از آرامش و خرسندیشان میدهد. پترسون هر صبح حدود ساعت شش بیآنکه ساعتش زنگ بزند، از خواب برمیخیزد. روز نخست، لورا در حالت خواب و بیداری، برای پترسون تعریف میکند که در خواب دیده دو فرزند دارند که دوقلو هستند. پس از اتاق خواب، دومین مکان مهم، آشپزخانه است. پترسون در حالی که مخلوط کرنفلکس و شیر را میخورد، توجهش به بستۀ کبریت روی میز جلب میشود. از خانه که خارج میشود، بستۀ کبریت کارِ خودش را کرده و جرقۀ شعر را در ذهن او گیرانده است. جعبۀ کبریت از کاربرد صرف و روزمرهاش جدا شده و لحظۀ وقوف پترسون به شیئیت آن و بازخوانی رابطهاش با آن، همان زمانیست که شعر او متولد میشود. اینجا متوجه میشویم که پترسون شاعر است ولی نمیدانیم عازم کجاست و شغلش چیست. در حالی که از شهر میگذرد، اولین دوقلوها را که دو پیرمرد روی نیمکت کنار پل هستند، میبیند. دوقلوها اولین بار در خواب لورا ظاهر شده بودند و در طول یک هفته در مکانهای مختلف به چشم پترسون میآیند. در اولین نماها از شهر، تقابل یک ساختمان بلند آجری را با آسمان آبی از نگاه پترسون میبینیم. او در عین حال زیر لب شعرش را زمزمه میکند:
We have plenty of matches in our house
We keep them on hand always …
پترسون در اتوبوس، روی صندلی راننده مینشیند و نخستین شعرش را ادامه میدهد، کاری که بعداً متوجه میشویم هر روز انجام میدهد. نوشتنی که هر بار با به در کوبیدن همکارش پایان میگیرد و این آغاز سفرِ شهری پترسون است. شهر و انسانها -دیگریهای بیشمار- را از چشمانداز پترسونِ راننده میبینیم، اتوبوس محل تولد و ظهورِ داستانِ آدمهاست، روایتهایی که مسافران از خاطرات، رخدادها و ماجراهایشان برای یکدیگر دارند و گاه نقشی از لبخند تا تعجب بر صورت پترسون مینشاند. شهر در عین آنکه از خبر پُر است اما ظاهری آرام دارد و زندگی به نرمی جریان دارد. توقفهای پترسون برای ناهار، خلوت دومی است که یا شعر دیگری میگوید یا شعر نیمهکارهاش را کامل میکند. نخستین روز، ظرف غذایش، عکسی از لورا دارد، با عکسی از دانته و پرتقالی که حاوی نقاشیهایی از چشمهای متعدد است. چشماندازی که پترسون برای خوردن ناهارش انتخاب میکند، چشماندازی طبیعی از رودخانهای پر آب با پلی کوچک است. پترسون در عین آنکه در شهر است و رو به سوی طبیعتی دارد که چندان هم بکر نیست، گویی از هر دو جدا میشود، در فضایی محض شناور میشود و برای نوشتن شعرش با کلماتی آغاز میکند که ارجاع مستقیمی نه به شهر و قصههای مردمش دارد و نه به طبیعت روبهرویش؛ پترسون «شعر کبریت» را از ابتدای روز ادامه میدهد. او دربارۀ زندگی شعر میگوید اما نه مستقیماً دربارۀ مردم. در راه برگشت به خانه هوا تاریکروشن است، هر شب ابتدا صندوقپست کجشدۀ دم در را صاف میکند و با این کار، فیلم اولین بذرهای ترس و تعلیق را میکارد.
زن/ لورا/ نقاش
خانه قلمرو آفرینش لوراست. او نقاش است و نخستین نشانۀ ایرانی۷بودنش، موسیقی فیلم سلطان قلبها با ترانهای از محمدعلی شیرازی و صدای عهدیه است که فضای خانه را پر کرده است. در حالیکه موسیقی پخش میشود، لورا از پترسون میخواهد که از شعرهایش کپی تهیه کند زیرا باور دارد، آنها آنقدر خوبند که همۀ مردم باید بخوانند. در یکی از همین همنشینیهای شبانه است که لورا از امیدش به شهرتِ کاپکیکهایش میگوید و اینکه حتی آنها میتوانند راه پولدارشدنشان باشند؛ همچنین دربارۀ رویاییاش که خوانندۀ کانتریشدن است میگوید و اینکه میخواهد با خرید یک گیتار که همراهش بستۀ آموزشی دارد، به سوی تحقق رویاییاش برود. زن قرار است آخر هفته برای جشنوارۀ خوراکی، تعداد زیادی کاپکیک بپزد.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
مکان: شهر؛ بار
نخستینباری که شهر را در «شب» و نور مصنوعی چراغها میبینیم، زمانیستکه پترسون ماروین را برای گردش شبانه بیرون میبرد. از همان اولباری که قلادۀ او را به میلۀ آهنی دم بار میبندد، ترسی حاکی از تهدیدِ گم یا دزیدهشدن سگ آغاز میشود. بار، بخشِ خودمانی شهر است، خلوتگاه، تفریحگاه، صورتِ غیررسمی شهر است. در کافه با داکِ۸ بارمن آشنا میشویم که بهطور جدی درگیر شطرنجبازیکردن با خودش است. در تاریکروشنای صبح روز بعد که به اتاق خواب پترسون و لورا باز میگردیم، پس از نخستین بوسۀ صبحگاهی، لورا نشانۀ دیگری از ایرانی بودنش میدهد و آن هم دیدن پترسون در خواب، سوار بر یک فیل خاکستری۹ بزرگ در ایران باستان است. برخلاف لورا که هر شب خواب میبیند پترسون خوابی نمیبیند.
این یک روز کامل از زندگی این زوج است. از روز بعد این چرخه تکرار میشود اما نه با کسالت که با لطافت. این چرخه چنین است: از خواب بیدارشدن، صبحانهخوردن، سرکاررفتن، شعرنوشتن، ناهارخوردن و دوباره شعرنوشتن، به خانهبرگشتن، دیدار با لورا و شامخوردن، بیرونبردن ماروین و به باررفتن و خوابیدن.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
چرخۀ تکرار
با اینکه پس از روز نخست میتوانیم هر مرحله از زیستِ تکراری پترسون را به سادگی حدس بزنیم، اما نشانهای از ناخشنودی یا شکایت در چهره و رفتار پترسون نمیبینیم، نشانهای که حاکی از افسردگی یا گیرافتادن در چرخهای اجباری از تکرار باشد. در حالی که دونی۱۰، همکارش که هر روز نقطۀ پایانی بر خلوت شاعرانۀ او میگذارد، بهطور پیوسته و مدام از وضعیت زندگیِ خانوادگیاش شکایت میکند و وقتی از پترسون میپرسد تو چطوری، او همیشه خوب است. پترسون همیشه در خلوت مینویسد، همانطور که در یکی از دفعاتی که لورا به کپیگرفتن از روی شعرها اصرار میکند، به دفتر شعر او «اسرارآمیز» لقب میدهد، دفتری که پترسون فقط برای خودش در آن مینویسد و با ورود هر کسی به خلوتش، سریع آن را میبندد، فقط ظاهراً لورا برخی شعرها را شنیده است، هر چند در فیلم حتی یکبار هم پترسون را در حال خواندن شعر برای لورا یا دادن دفترش به او نمیبینیم.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
مکان: خانه؛ زیرزمین
یکی دیگر از بخشهای مهم خانه، زیرزمین است که شاید بهتر باشد بگویم زیرزمین اسرارآمیز! جایی که پترسون یک میز مطالعۀ کوچک، یک چراغ مطالعه و چندین کتاب از شاعر محبوبش فرانک اوهارا۱۱، دیوید فاستر والاس۱۲ رماننویس دارد. همچنین بین آنها سه کتاب بهطور مشخص به ویلیام کارلوس ویلیامز شاعر مورد علاقۀ پترسون متعلق است.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
ویلیام کارلوس ویلیامز: شخصیت سوم و غایب فیلم
پیش از آنکه بیشتر دربارۀ خلوتگاه پترسون بگویم، کمی به ویلیام کارلوس ویلیامز، شاعر نوگرای آمریکایی بپردازم که مایلم آن را شخصیت سوم اما غایب فیلم بنامم. کارلوس ویلیامز نه تنها شخصیت سوم فیلم بلکه روح، اتمسفر و فضای حاکم بر فیلم است. او که از شاعران تصویرگرا و پیشرو آمریکا بوده، نامش با شعر ابژکتیو پیوند خورده است. او بهویژه در اشعار کوتاهش به زبانی ساده مینوشته و سوژههایش را از طبیعت و زندگی روزمره و اتفاقات عادی میگرفته است. با اینکه اشعار او منشأ انتزاع در عالم خارج دارند و از ابژههای دمدست همه استفاده میکند ولی آن را در بافتی ساده و در عین حال صریح و عریان به کار میگیرد که نتیجۀ ایزولهشدن آن مضامین، آفرینش شکل بدیعی از انتزاع و تجرید است. شاعر مورد علاقۀ پترسون، ویلیام کارلوس ویلیامز است و او نیز در شعرهایش پیرو زبان ساده و در عین حال صریح اوست و به همینخاطر الهاماتش را متن زندگی خودش میگیرد، چنانکه بستۀ کبریت به موقعیتی محض و شاعرانه ارتقا مییابد. ویلیام کارلوس ویلیامز روحِ شهر و چکیدۀ زندگی شخصی و شهری به شکل شعر است.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
مکان: خانه؛ زیرزمین (ادامه)
خانۀ پترسون در مقایسه با محل کارش، فضای خصوصی محسوب میشود، اما او در خانهاش هم مکانی خصوصی از آنِ خود دارد: زیرزمین. اگر کلیشۀ تمثیل زیرزمین و ناخودآگاه را کنار بگذاریم، زیرزمین محلِ خلوتکردن شاعر با ایدهها و انتزاع محض است. اولین باری که در فیلم زیرزمین را میبینیم، لورا نزد پترسون آمده و به کپیکردن شعرها اصرار میکند. اصرارهای لورا کمکم احساس دلهره را بیشتر میکند. این حس در همان شب، وقتی پترسون ماروین را به گردش شبانه میبرد، در مواجهه با چند جوانی که بهطور ضمنی به احتمال دزیدهشدنِ ماروین به عنوان یک بولداگِ اصیل اشاره میکنند، بیشتر میشود. چنانکه وقتی پترسون به روال شبهای دیگر، ماروین را دم بار میبندد این اضطراب فزونی میگیرد.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
مکان: شهر؛ بار (ادامه)
بار یا حیات شبانۀ شهر، محل تردد و تلاقی قصههای مختلف است. علاوه بر داک، دو شخصیت دیگر هم از مشتریهای پر و پا قرص کافه هستند. اورت۱۳ و دوست دخترش که در آستانۀ فروپاشیدگی رابطهشان هستند و کارشان به یک عشق یکطرفه از سوی اورت کشیده است. چنانکه در یکی از دیالوگها میگوید: «… یکی رو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوست داری، میپرستیش، نمیخوای بدون اون زنده باشی و اون میگه تو رو نمیخواد.» رابطۀ اورت و دوست دخترش که گاهی هم با مداخلهها و اظهارنظرهای ظریف داک همراه میشود، در عین تشنج اندکی هم خندهدار است و موقعیتی طنزگونه میسازد، بهویژه سکانسی که اورت به سوی دوست دخترش میرود و به او میگوید، «حالا که تو با من نیستی نمیخواهم با کس دیگری هم باشی» و تفنگی را از جیبش در میآورد اما پترسون با جستی جسورانه تفنگ را از دستش میقاپد و در آخر معلوم میشود که یک هفتتیر اسباببازی بوده است. همانطور که گفتم اندوهِ رابطۀ اورت و دوست دخترش در اغلب سکانسهایی که به آنها مربوط است چاشنی طنز دارد ولی با این حال نمیتوان با بیتفاوتی از کنار دغدغۀ اورت گذشت: «مگر بدون عشق میتوان زندگی کرد؟» هر چند نمیتوان رفتار وابسته و بدون مراقبتش را هم مصداق عشق گرفت.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
زمان: حالِ مطلق
روز چهارشنبه پترسون در شعر جدیدش از بعد چهارم یعنی «زمان» مینویسد، تمرکز او بر روی آناتی که در گذرند بیشتر نوعی التفات به زمانِ کیفی و تقدیس زمان حال و در لحظهبودن است. شبِ همان روز است که رَپری را در یک خشکشویی مشغول تمرین کارش میبیند و جهان درونیشان که برای هر دو اصالت «کلمات» است بههم پیوند میخورد.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
رخداد بزرگ نخست: دیگریِ آشنا؛ شاعر نوجوان
تا اینجا رخدادهای فیلم حد و اندازه و حتی شکل و شمایل شبیه به هم دارند تا اینکه نوبتِ یکی از دو رخداد بزرگ میرسد. نخستین رخداد بزرگ زمانیست که پترسون در راه بازگشت به خانه متوجه دختر نوجوانی میشود که روی سکویی کنار خیابان نشسته است. با نگرانی نگاهش میکند و میپرسد چرا تنهاست و دختر با خونسردی میگوید منتظر مادر و خواهرش است. پترسون از او اجازه میگیرد و کنارش مینشیند. در همان یکی دو جملۀ اولی که بینشان رد و بدل میشود، پترسون میفهمد دختر شاعر است. دختر «دفتر اسرارآمیزش» را باز میکند و از پترسون میپرسد آیا مایل است برای او شعری بخواند. پترسون استقبال میکند. دختر با نگاهی که شاید اندکی شرم یا گمانهزنی برای سنجیدن سلیقۀ پترسون نهفته دارد، میگوید «شعرم قافیه ندارد» و پترسون سریع میگوید که «شعرهای بدون قافیه را بیشتر دوست دارم.» نام شعر دختر «water- fall» است و تاکید میکند نام شعرم دو کلمه است.۱۴ پترسون از شعر خوشش میآید و دختر هم این را میفهمد. تمام لحظاتی که این دو کنار هم نشستند، با اینکه دختر سخنگو و پترسون شنونده است، ولی انگار این دو مدتهاست آشنایند و میانجی این آشنایی چیزی جز شعر بهطور واضح و شاعرانگی آن لحظه در حالت کلی نیست. پترسون بیشتر شنونده است، چنانکه «شهر» بیشتر میشنود.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
نقاشی: شعر تصویری/ شعر مجسم
روز تحویلِ کاپکیکها میرسد اما پیش از آن کمی دربارۀ لورا بنویسم. از نخستین باری که لورا را در تختخواب میبینیم، تا انتهای فیلم سرزندگی و عشق به زیستن شاخصۀ برجستۀ اوست. لورا زیبا، جوان و پرانرژی است. با اینکه چند نشانۀ ایرانی همراه اوست اما هیچگاه بهطورمشخص از گذشتۀ او حرفی به میان نمیآید؛ همانطور که فیلم از چگونگی آشناشدن لورا و پترسون هم چیزی به ما نمیگوید و در واقع قرار هم نیست بگوید. بههر حال ما خبردار نمیشویم لورا دختری مهاجر است یا ایرانیتباری است که در آمریکا دنیا آمده است.۱۵ هر چه هست، لورا زنی شاد و سرشار از زندگی است. لورا نقاش است و تمام خانه، از پردهها گرفته تا کوسنها و گلیمها را با سبک خودش یعنی «سیاه و سفید» نقاشی کرده است. لورا آنچنان با نقاشی یکی است که نه فقط اشیا بلکه وقتی لباسهایش تنش است رویشان نقاشی میکند؛ لورا بوم است و نقاشی و نقاش. او با اینکه رویای پولدارشدن دارد اما نگاهش سلطهجویانه نیست، لورا هر چند ارادهای معطوف به قدرت دارد اما شور کودکانهاش نشانی از حرص ندارد. وقتی گیتارش را سفارش میدهد، تمام روز را برای آمادهکردن دو بند از شعر تمرین میکند تا پترسون را نه فقط با خبر رسیدن سازش، بلکه با قطعهای کوتاه در حد آنی گذرا غافلگیر کند. کاپکیکهای لورا، شیرینیهای کوچکی نیستند که فقط برای کسب درآمد یا وظایف معمولی یک زن خانهدارپخته شده باشند، آنها تابلوهای کوچک نقاشی هستند که هر کدام مهر و امضای سیاه- سفیدِ خاصِ لورا را دارند. روز تحویل کاپکیکها رسیده است. لورا از صبح زود بیدار شده و مشغول شیرینیپزی است. پترسون با کتابی از ویلیام کارلوس ویلیامز وارد آشپزخانه میشود. لورا از او میخواهد شعر مورد علاقهاش را برایش بخواند:
I have eaten/ the plums/ that were in/ the icebox/ and which/you were probably/ saving/ for breakfast/ Forgive me/ they were delicious/ so sweet/ and so cold
لورا به پترسون میگوید که عاشق این شعر است و شعرهای پترسون هم به همین زیباییست. این شعر کارلوس ویلیامز تکهای منجمد از زندگی است، یک لحظۀ جاودان و ثابتشده، شاید یک تابلوی نقاشی، چند آکورد از گیتار، یا شاید همان کاپکیکهای سیاه-سفید لورا روی میز آشپزخانه. اگر پترسون زندگی را میسراید، لورا زندگی را نقاشی میکند یا به دیگر سخن، هر جا بتواند مُهر زندگی را میزند، چه پردۀ اتاق باشد، چه دستگیرۀ آشپزخانه، چه طرح و رنگی از صورتِ عبوس ماروین و چه کاپکیکهای دوستداشتنیاش. لورا میرود و پترسون شعر دیگری، اینبار بهطور مشخص دربارۀ عشق و برای لورا مینویسد.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
رخداد بزرگ دوم: دیگری آشنا؛ شاعر ژاپنی
پترسون در خلوتگاهش نشسته است. لورا از جشنوارۀ فروش کاپکیکها، شادمان برمیگردد. همه را فروخته است و میخواهد شب را با پترسون با تماشای یک فیلم ترسناک در سینما جشن بگیرد. با صدای ماروین به طبقۀ بالا میروند و پترسون دفتر اسرارآمیزش را هم همراهش میبرد. آمادۀ بیرونرفتن میشوند و دلهرۀ بزرگ فضای خانه را پر میکند: پترسون دفترش را روی مبل خانه جا میگذارد. اینبار بیننده هم میداند خبر بدی در راه هست، تمام اضطرابهای عقیمِ فیلم یکجا جمع میشوند. پترسون و لورا باز میگردند و با کاغذهای ریزریزشدۀ دفتر اسرارآمیز پترسون روبهرو میشوند. ماروین کار خودش را کرده و در تنهایی شعرهای پترسون را حسابی جویده است. هر دو شوکه شدهاند. لورا مدام افسوس کپینکردن شعرها را میخورد. پترسون بهتزده با لبهای آویزان فقط نظاره میکند. شب میگذرد، پترسون اندوهگین است اما خشمگین نه. روی تخت مینشیند و حتی با آرامش و با بوسهای بر دست لورا، دلجویی او را پاسخ میدهد. صبح از خانه بیرون میزند و در میعادگاه همیشگیاش روی نیمکتِ کنار پل و رودخانه و درختهای کوتاه صخرهای پاییزیاش مینشیند. به ساعتش نگاه میکند و دوباره به منظرۀ روبهرویش خیره میشود. “دیگری” آشنای دوم از راه میرسد. یک ژاپنی کتوشلوارپوش است و کیفی پارچهای بر دوش دارد. اجازه میگیرد و مینشیند. متواضع و مودب است و حریم و خلوتِ “دیگری” را به رسمیت میشناسد. زمانِ کمّی قطع میشود و پترسون به مرور در زمان کیفی غرق میشود. مرد از کیفش کتابی در میآورد که گزیدهای از اشعار شاعران جهان با ترجمۀ ژاپنی به نظر میرسد. مرد کتاب را که باز میکند نام پترسون کتاب کارلوس ویلیامز را میبینیم و همراه با پترسون بهتزده میشویم. مرد با نگاهی آشنا که گویی پشتِ پوستِ پترسون را دیده است، از او میپرسد آیا او اهل پترسون است و ویلیام کارلوس ویلیامز را میشناسد؟ پترسون تایید میکند در حالی که بهت با اندوه پیشین چهرهاش آمیخته است. مرد به او میگوید: «آیا شما هم شاعر اهل نیوجرسی (پترسون) هستی؟» و پترسون میگوید نه! اما لبخند مرد ژاپنی و نگاه سریعی که از پترسون میدزدد، بیشتر شبیه کسی است که از حقیقتِ شاعربودن پترسون خبر دارد. شاید نگاههای مرد آدابدان ژاپنی اندک آشوبی در دل پترسون به پا میکند که او سریع میگوید: «من فقط یک راننده اتوبوسم» و مرد ژاپنی میگوید: «رانندۀ اتوبوس! خیلی شاعرانهس، میتونه شعری از کارلوس ویلیامز باشه!» بعد از ژان دوبوفه۱۶ هنرمند فرانسوی حرف میزند که هواشناس بود و این موقعیت را هم شاعرانه توصیف میکند.
شاید مرد ژاپنی کارلوس ویلیامزی است که با ردایِ فرهنگی دیگر، اینبار به جای آنکه کشرفتن آلوهای یخزده را در بافتی شاعرانه خطاب به معشوقش توصیف کند، رانندهبودن پترسون را همان اندازه شاعرانه میبیند که هواشناسبودن ژان دوبوفه را بر فراز برج ایفل. از اینجاست که برخورد این دو «آگاهی شاعرانه» عمیقتر میشود و پترسون از مرد ژاپنی میپرسد: «انگار خیلی شعر دوست دارین؟» و پاسخ مرد این است: «من شعر تنفس میکنم.» و بعد از این دیالوگ مشخص میشود مرد ژاپنی شاعر است و یکی از آن دفترهای اسرارآمیز در کیفش دارد. مرد میگوید که به ژاپنی شعر مینویسد و شعرهایش ترجمه نشده است چون «شعر ترجمهشده مثل دوشگرفتن با بارونی میمونه!» بعد هم توضیح میدهد که به پترسون آمده تا زادگاه شاعر مورد علاقهاش کارلوس ویلیامز را از نزدیک ببیند. نگاهی که بین پترسون و شاعر ژاپنی در رفت و آمد است نگاهی از جنس نگاه پترسون و دخترک شاعر در چند سکانس پیش است. هر چند اینبار گویی نگاه بالغتر، دوطرفهتر و با تعلیق بیشتری همراه است. مرد شاعر موقع خداحافظی هدیهای به پترسون میدهد: یک دفتر سفید که البته هنوز اسرارآمیز نیست و از امکان وقوع احتمالات مختلف بر صفحات سفید دفتر حرف میزند. شاعر ژاپنی میرود و موقع رفتن سربرمیگرداند و برای چندمین بار تکیهکلامش را تکرار میکند: «آ-ها!» مکث بین دو بخش این آوا، یادآور دوبخشی بودن شعر دخترک در رخداد نخست است: آب-شار و همچنین تداعیکنندۀ هایکوهای ژاپنی. گویی اینجا “آ-ها” ترکیبی از آشناییِ بیزمان و مکان دارد. مرد میرود و پترسون خودکارش را در میآورد تا نخستین احتمال شعر را پس از این رخداد شاعرانه واقعی کند و دفتر عادی را به دفتر اسرارآمیز بدل کند. مرد شاعر با دیگریهای مختلفی که پترسون در شهر ملاقات میکند، متفاوت است. رابطۀ پترسون با تمام آن دیگریها درخیابان، محل کار و بار، رابطهای روزمره، تکرارشدنی و نهچندان تاثیرگذار است. گویی این دیگران غریبههای منتشری هستند که پترسون رابطۀ تعریفشده و بستهبندیشدهای با آنها دارد اما رابطۀ او با لورا و برخوردش با دخترک شاعر و شاعر ژاپنی از جنس رخداد و برانگیزانندۀ خیال و شعر است. میبینیم که پترسون پس از دیدار دختر در مسیر بازگشت به خانه شعر او را زیر لب تکرار میکند و حتی شب موقع خوردن پایِ پنیرِ چدار وکلم بروکلی لورا، با دیدن تابلوی نقاشی کوچکی بر دیوار که تصویری از آبشار دارد، رابطهاش با زمان کمّی و حال قطع میشود و دوباره یاد شعر دختر میافتد: «آب-شار»
سکانسِ پایانی فیلم با نورِ آمیخته به تاریکی، بوسۀ پترسون، ملحفهها در صبح یک روز کاری، از همان جایی که آغاز شده بود، پایان میپذیرد و این چیزی نیست جز آریگویِ شادمان به تکرارِ زندگی.
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
شخص، شهر، شعر
شعرهای پترسون۱۷ و کارلوس ویلیامز از جنس زندگی و برای زندگی است؛ این اشعار در نگاه نخست سهل و آسان است و شاید چیدن چند کلمۀ ساده کنار هم، بیش از حد پیش پا افتاده به نظر برسد و مانع از این شود که شخص از سطح نخست و ظاهر این واژگان عبور کند و به بافتی برسد که نه فقط با کلمات و اشیای ابژکتیو روزمره بلکه با تجرید و ایدهها روبهرو است. اما شاید چنین درکی، صرفاً مستلزمِ داشتنِ دانش پیشینی از نحوۀ شکلگیریِ موردی و تاریخی این اشعار نباشد و پیشنیازش چیزی از جنس تجربۀزیستۀ شاعرانه یا شاعرانگی در نگاه فرد به هستی باشد. هر چند بحث از ذائقۀ هنری و ادبی و انتخاب چیزی دیگری است. به نظرم بیشترین تاکید این فیلم بر فینفسه بودن آناتِ زندگیست، بیآنکه اتفاق خارقالعادهای در آن بیفتد زندگی بهخودی خود خارقالعاده است، خاصه هنگامی که با عشق میپیوندد. این فیلم در عین بیقصه بودن -به معنایی که در بخشهایی به سینمای امپرسیونیستی نزدیک میشود- قصه یا بهتر است بگویم شعر زندگی است. شعری که نخستین روز در ذهن پترسون آغاز میشود و به آرامی تا پایان فیلم کامل میشود و بیراه نیست اگر بگویم تمام فیلم فرایند شکل گرفتن یک شعر است در طول یک هفته.۱۸ شعری که از جعبههای چوبکبریت زاییده شده است. از درخودبودگی اشیا هنگامی که به تجربۀ شاعرانه و زیباشناسانۀ سوژه در میآیند و در پیوستاری از تجربۀ زیسته و عاشقانه جا میگیرند، و در نهایت با ارتقا به سطح ایده، به فرم و صورت شعر در میآیند. ظهور این شعر به تعبیر۱۹ گاستون باشلار دریافت تصویر در لحظۀ ظهور آن است. همانطور که پترسون در شعرش در پی پیچیدگیهای مفهومی و زبانی خاصی نیست، یا آرزوی لورا برای خوانندۀ کانتریشدن فقط یک هدف کودکانه نیست چنانکه در همان ابتدای فیلم وقتی ایدۀ خریدن گیتار را با پترسون در میان میگذارد به او میگوید که «وقتی سن آدم بالا میره بهتره چیزهای جدید یاد بگیره.» پس لورا هم در عینِ رویاپردازی واقعبین است؛ اما نه واقعبینی مانع از خیالپردازیهایش برای پولدارشدن و یا خوانندهشدن میشود، نه خیالپردازی حواسش را از محدودیتهای سنی و مالیاش پرت میکند. هر چند پترسون درونگراتر از لوراست و علاقهای به انتشار شعرهایش ندارد و حتی از داشتن موبایل دوری میکند چون بهنظرش موبایل داشتن شبیه افسار است.
«عشق» کلیدواژۀ اصلی این فیلم، با زندگی پیوسته و همبسته است و لورا و پترسون را در عینِ تفاوتهای فردیشان شبیه، هماهنگ و موزون میکند. تفاوتهایی که شاید بیشتر ظاهریاند و در واقع هر دو آنها از یک جنساند: خالق و معناساز، یکی با شعر و کلمه و دیگری با رنگ و طرح. در این زوج تلاش و یا نیاز برای نظرورزی دیده نمیشود و در واقع آنها بیش از آنکه به چگونه بودنشان فکر کنند، درگیر زندگیکردن هستند- البته این دو جمعشدنی هستند. با این حال پترسون در شعرهایش نوعی از اندیشهورزی را تجربه میکند. مقصودم از نکتۀ آخر این است که آنها کمتر خودشان یا سبک زندگیشان را ابژه میکنند، به روانی رودخانۀ شهر، آنها جاریاند، نفسهای مدام و نامرئیاند شهرند.
نام «پترسون» به عنوان نام شخص، نام شهرِ «پترسون» در ایالت نیوجرسی و کتاب ویلیام کارلوس ویلیامز به نام پترسون، این گمان را دامن میزند که در واقع همۀ اینها همزاد هماند، همان دوقلوهای متکثر و در عین حال نایاب در جمعیتِ بیشمار شهر. پترسونِ شاعر، نمادی از شهر است، در عین حال که فضای شخصی و خصوصی دارد، در فضای اجتماعی هم کار، زندگی و معاشرت میکند، شهر هم فضای عمومی دارد، یعنی همان تصویری که روزها وقتی سوار اتوبوس پترسون میشویم، میبینیم و هم فضای خصوصی که همان بار در نورِ ضعیف شب است. در نهایت عصارۀ فیلم یکیشدن شخص (پترسون)، شهر (پترسون) و شعر (شعرهای پترسون و کارلوس ویلیامز) است. گویا شهرآشوبی ظاهری فیلم در شهراندیشیِ شعرهای هر دو شاعر و در روان شاعر به مثابۀ روح شهر به وحدت و یگانگی میرسند. انتزاع همۀ این شخصیتها و مکانها در «کلمه» ظهور میکند و کلمه شعر است و شعر همان پترسون، کتاب ویلیام کارلوس ویلیامز۲۰ است و کلمه همان ایده است که پس از فیلم باقی میماند.
****************************************
پینوشتها:
۱- نویسندۀ حوزۀ فلسفه و هنرmonire.panjtani@gmail.com
۲- Paterson (2016)
۳- Adam Driver
۴- : Patterson مرکز شهرستان پاسایک در ایالت نیوجرسی آمریکا
۵- William Carlos Williams (1963-1883)
۶- گلشیفته فراهانی
۷- هر چند که هیچگاه اشارۀ مستقیمی به ایرانی بودنش نمیشود و برخی نشانهها مانند گلیمی افتاده بر مبل که در سکانسی ماروین بر آن نشسته شمایلی غیرایرانی دارد.
۸- Barry Shabaka Henley
۹- هر چند فیل بیشتر تداعیکنندۀ فضای هند است اما با اینحال به ایران اشاره میشود. شاید کارگردان بیش از آنکه بر ایرانی بودن لورا تاکید داشته باشد میخواهد او را شرقی نشان دهد.
۱۰- Rizwan Marji
۱۱- Francis Russell: Frank O’Hara (1966-1926)
۱۲- David Foster Wallace (2008-1962)
۱۳- William Jackson Harper
۱۴- ظاهرا شعر آبشار را خود جیم جارموش نوشته است و بقیۀ شعرها از آنِ ران پِجت است.
۱۵- کلیشۀ وحشی معصوم
۱۶- Jean Philippe Arthur Dubuffet (1985-1901)
۱۷- همانطور که گفته شد اشعار پترسون در این فیلم را شاعر آمریکایی ران پَجِت (۱۹۴۲) برای فیلم سروده است. محمدرضا فرزاد در کتابی به نام چیزی تو کشو نیست (تهران: حرفه هنرمند)که مجموعهای از شعر و عکس است، چند شعر از او را به فارسی ترجمه کرده است.
۱۸- و اما شعر پترسون در فیلم:
We have plenty of matches in our house/We keep them on hand always/Currently our favourite brand Is Ohio Blue Tip/Though we used to prefer Diamond Brand/That was before we discovered/Ohio Blue Tip matches/They are excellently packaged/Sturdy little boxes/With dark and light blue and white labels/With words lettered/In the shape of a megaphone/As if to say even louder to the world/Here is the most beautiful match in the world/It’s one-and-a-half-inch soft pine stem/Capped by a grainy dark purple head/So sober and furious and stubbornly ready/To burst into flame/Lighting, perhaps the cigarette of the woman you love/For the first time/And it was never really the same after that/All this will we give you/That is what you gave me/I become the cigarette and you the match/Or I the match and you the cigarette/Blazing with kisses that smoulder towards heaven.
۱۹- Gaston Bachelard (1884- 1962)
۲۰- هادی محیط و خسرو ریگی گزیدهای از اشعار ویلیام کارلوس ویلیامز را در کتابی به نام فرغون قرمز (تهران: قطره) گردآوری و به فارسی ترجمه کردهاند. این کتاب همچنین شامل معرفی و نقد آثار این شاعر نیز هست.
منبع cinemavaadabiat
مطالب بیشتر
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
خوانش پدیدارشناسانۀ فیلم پترسون اثر جیم جارموش
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند