اخبار
لحظاتی با آرکادیا سرودۀ سید یوسف صالحی
لحظاتی با آرکادیا سرودۀ سید یوسف صالحی
مجموعه شعر «آرکادیا» سرودۀ سید یوسف صالحی به تازگی به همت نشر مروارید منتشر شده است. در مقدمۀ این کتاب میخوانیم:
گرم بود. دیوار عرق کرده بود. بوی عرقْ اتاق گِلی را برداشته بود. پیرمردها و پیرزنها با موهای حنابسته و دندانهای کرمخورده و مَنگزده از فرط قلیان کشیدن، دور اتاق نشسته بودند و قلیان میکشیدند. در یک گوشم صدای قرآن میآمد و در گوش دیگرم شروهٔ فایز. اینها را من نمیگویم. پیرها میگویند.
گرم بود. غذای چندانی نبود برای خوردن. خرما را در ماست میزدیم و میخوردیم. گاهی زیر سایهٔ تیز نخلها میخوابیدیم و فایز میخواندیم. بلند، بلند، بلندتر. هرجا صدای تلمبهٔ آبی میآمد، ما هم بودیم. میپریدیم در آب حوضچههای نخلستان و روزمان را شب میکردیم. من اینها را هم درست یادم نمیآید. بزرگترها میگویند.
گرم بود. درس خواندم. بزرگ شدم. گاهی چیزکی مینوشتم. بزرگتر شدم. مثل همهٔ همولاتیها و همشهریها بر سر دوراهی منوچهر آتشی و علی باباچاهی گیر کردم. بزرگتر شدم. کفهٔ آتشی سنگینتر بود. خواندمش. خواندمش. خواندمش. گاهی شعریش را ریزریز میکردم و میخوردم. بزرگتر شدم. چند تا کتاب شعر خواندم. منِ سنتیِ خانهگِلی بهیکباره سر از دنیای مدرنِ آهن و نفت و گاز و پالایشگاه درآوردم؛ مثل آتشی. بیشتر کتاب خواندم و بیشتر شعر نوشتم.
گرم است. هنوز گرم است. در گرما شعر مینویسم و کتاب میخوانم. گاهی نامم را در جایزههای شعر -مثل جایزه شعر خبرنگاران، مثل جایزه شعر جم و…- میبینم و عبور میکنم. از لای کلمات شعرم بوی خرمای کفکرده، تنهای عرقکرده، ساحل،اسکله و لنجها و بازار ماهیفروشها میآید و صدای قلقل کردن قلیانها لای شروههای فایز میآید و صدای فروریختن خانههای کاهگلی در زلزله و مویهٔ مادرانِ داغدیده و پدرانِ پسرمُرده میآید و لایلای پیرزنها میآید. جنگ اما رنجیست که با پوست و استخوانم لمس کردهام. صدای آژیرها هنوز در سرم است. از لای کلمات شعرم دندانهای کرمخوردهٔ مَنگزدهٔ پیرها معلوم است؛ پَنگهای خرما و شرجی و ساحلِ پوسیده و برخورد موجها به موجشکنها و ترادها و لنجهای کهنه و صورتهای آفتابسوختهٔ ماهیگیران و نخلداران معلوم است.
هنوز هم گرم است و هیچ فرقی نکرده زندگی و هنوز همان صداها و بوها و تصویرها هستند که بودند.
همهٔ اینها را گفتم که بگویم من سید یوسف صالحیام. همین.
تمام.
لحظاتی با آرکادیا سرودۀ سید یوسف صالحی
دو سروده از این مجموعه را از نظر میگذرانیم:
44
به دستهامان
که قرار نبود بلرزند
قرار نبود تکیهگاهشان درخت باشد
چه بگوییم؟
به شانههای افتاده
و این خمودگی را
که عصا تاب نمیآورد، چه؟
به انبوه قرصهایی
هر هشت ساعت
راهِ بغض را بر گلو میبندد
هر هشت ساعت
به یاد میآورند پیر شدهای
و از جایی به بعد
«هر هشت ساعت»
واحد شمارش زندگیات میشود
به زنگِ در
هر سال یک بار
صدایش بلند میشود؟
و خشکیدۀ نگاه بر تلفن،
چه بگوییم؟
به ترس
به سستیِ گامهای در راه
هر بار که عزیزی را به خاک میسپاریم
مرگ
از این جمعیت
کدام را انتخاب میکند؟
چه بگوییم به تنهایی؟
هر شب قبلِ خواب
گنجه، در را به رویش باز میکند
نگاهی به عکس شناسنامه میاندازد
و بو میکشد عطر کلماتی را
که بر آخرین صفحه
هنوز نانوشتهاند
اینگونه است که یک روز
در را به روی آلزایمر میگشایی
تا نخِ خاطره را از آلبوم بیرون بکشد
چهرهها محو میشوند
بلند میشوی
بهترین لباست را میپوشی
عطر میزنی وُ
به جفت شدۀ کفشهات خیره میمانی.
گنجه در را باز میگذارد
روی صندلی مینشینی
و دست میبری پشت گوشهات
تلخ است
نمیدانی باید بخندی
یا برفِ نشسته بر شانه را بتکانی
چرا که دیگر
هیچ «هر هشت ساعت» لعنتی را
به خاطر نمیآوری
چیزی از درون، ناخن میخراشد:
«زندگی همینه؟
بُدویی
بُدویی
اونقدر که نفس
تو رو کم بیاره؟»
سمعک را بیرون بیاور
عینک را روی طاقچه بگذار
برای دیدن و شنیدن
که اینها را نمیخواهی
دل است که در لحظهای
از خبر
به دار میرود
32
اسکله
زنی زیباست
زنی که جاشویش به جنگ رفت
زنی که گیسهای بریدهاش آنقدر بلند شد
که در دریا ریشه کرد
سالهاست از لنجهای پهلو گرفته
هیچکدام
بوی ماهی و باروت نمیدهند
مردی که بینهایت را میدانست 1
و بینهایت را
هر روز بر گونههای زبرش
خیس میدید
مردی که میخندد 2
مردی که ما فکر میکنیم میخندد
فکر میکنیم جوکرِ احمقی است
که بریدگیِ لبهاش تا بناگوش
برای زدن قهقهای از ته دل بوده
ساحلیست
که گاگِریو 3 سر میدهد
تمام ردپاها را پاک میکند وُ
دستهای بیرنگ را
پس میزند
مرغ دریا
فرزندِ بیشناسنامۀ اسکله و ساحل است.
پا در هوا
نمیداند بر کدام بستر
آرام بگیرد
1. رمان رابرت کنیگل
2. رمان ویکتور هوگو. شخصیت جوکر را از روی همین اثر الهام گرفتهاند.
3. اصطلاحی است که در قوم بختیاری در هنگام سوگواری عزیزان رایج است. به معنای گفتن و گریستن. گاگریوها شعر هستند و در دستۀ اشعار بختیاری قرار میگیرند.
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی3 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»