داستان/ رمان خارجی
خلاصهی داستان قایق بیحفاظ
خلاصهی داستان قایق بیحفاظ
داستان قایق بیحفاظ تجربهی حقیقی استیون کرین است: «قایق بیحفاظ به راستی بر پایهی تجربهی شخصی استوار بود. کرین خبرنگاری ماجراجو بود که در سواحل کوبا کشتیاش غرق شد و در داستانش کوشید تجربهاش را امانتدارانه نقل کند.»(افشار:299)
در این داستان چهار نفر پس از غرق کشتی در یک قایق نجات بیحفاظ تلاش میکنند خود را به ساحل برسانند. یک قایق کوچک وسط اقیانوس تقلای ناممکنی به نظر میرسد. کرین ضمن توصیف قایق، چهار سرنشین آن را نیز معرفی میکند: « وان حمام خیلیها بزرگتر از قایقی است که در اینجا شناور بود. موجها به حد وحشیانه و نامنصفانهای بلند و ناگهانی بودند و هر موج برای دریانوردی با قایق کوچک معضلی بود. آشپز ته قایق چنباتمه زده بود و چهار چشمی به دیوارهی شش اینچیای که او را از اقیانوس جدا میکرد نگاه میکرد. آستینهایش روی ساعدهای گوشتالودش تا خورده بودند و دو پهلوی جلیقهی بازش هربار که خم میشد تا آب قایق را بیرون بریزد در هوا تاب میخوردند… روغنکار که با یکی از دو پاروی قایق پارو میزد، گهگاه ناگهان خود را بلند میکرد تا آبی که چرخ زنان به ته قایق میپاشید رویش نپاشد. پارو کوچک و نازک بود و هر لحظه احتمال آن میرفت که بشکند. خبرنگار که با پاروی دیگر پارو میزد، موجها را نگاه میکرد و از خود میپرسید اصلا آنجا چه میکند. ناخدای زخمی که سر قایق افتاده بود، در این لحظه غرق در آن افسردگی و بیعلاقگی شدیدی بود که وقتی از قضای روزگار، شرکت ورشکسته میشود یا ارتش شکست میخورد یا کشتی غرق میشود دستکم موقتا حتی سراغ دلیرترین و سرسختترین آدمها هم میآید.»(همان: 301-302)
تمام این داستان توصیف مبارزهی این چهار تن برای رسیدن به ساحل است و جنگیدن برای زنده ماندن. مبارزهای که آکنده با یأسی است که به بیانگیزگی نمیانجامد: «یک بدی استثنایی دریا این است که بعد از غلبهی موفقیتآمیزتان بر هر موج پی میبرید که پشت سر آن موج دیگری است به همان اندازه بزرگ و به همان اندازه مشتاق بلعیدن قایق»(همان:302)
خبرنگار و روغنکار دائما جایشان را تغییر میدادند و پارو میزدند. وضعیت قایق در اقیانوس طوری است که هرلحظه امکان واژگونی آن هست. اما افراد بیوقفه و خستگیناپذیر پارو میزنند و گاه بارقههایی از امید مانند دیدن یک فانوس ساحلی آنها را به نجات دلخوش میکند. زندگی این افراد به چگونگی وزش باد بسته است. و در حالتی کاملا مبهم و بسیار اضطرابآور میان مرگ و زندگی دست و پا میزنند. اما ساحل با موجهای بسیار سرکش برای آنها تنها امیدی واهی است زیرا غریق نجاتی وجود ندارد و آنها مجبورند باز به موجهای آرامتر اقیانوس برگردند و خود را اسیر موجهای غرقکنندهی ساحل نکنند. در این بین افکاری در ذهن افراد به وجود میآید. افکاری شبیه اینکه چیزی وجود دارد که نمیگذارد پس از کورسوی امید ناامید شوند.
«اگر بنا بود غرق شوم… اگر بنا بود غرق شوم… اگر بنا بود غرق شوم، به نام هفت خدای دیوانهی دریاها میپرسم، چرا اجازه پیدا کردم تا اینجا بیایم و ماسهها و درختها را ببینم؟ آیا تنها برای این اینجا آورده شدم که تا خواستم طعم شیرین زندگی را بچشم، آن را از دسترسم دور کنند»(همان:314)
این تقلا چند روز ادامه دارد اما تلاش هیچ ضامن این نیست زنده بمانند. اتفاقا اوضاع طوری است که غرق شدن هر آن متصور است و انسان با این افکار تنها میماند: «گفتنی است که انسان در این شب نحس واقعا فکر میکرد، هفت خدای دیوانه قصد غرق کردنش را دارند، با وجود ناعادلانگی نفرتانگیز آن.
چون یقینا بیانصافی نفرتانگیزی بود غرق کردن مردی که آنقدر سخت، آنقدر سخت، تلاش کرده بود. مرد احساس میکرد این غیرطبیعیترین جنایت است… وقتی کسی احساس میکند طبیعت به او اهمیت نمیدهد و کم شدن او را از دنیا زیانی نمیشمارد پیش از هرچیز میخواهد سنگی به سوی معبدی پرتاب کند، ولی با نهایت نفرت میبینید که نه سنگی هست و نه معبدی. هر مظهر آشکاری از طبیعت با تمسخر او روبرو میگردد.»(همان:317)
درنهایت آنها ساحل را میبینند که هیچ قایق نجاتی در آن وجود ندارد و تمام حدس و گمان آنها برای دریافت کمک اشتباه از آب درمیآید. در این حال آخرین افکار خبرنگار جلوی روی مخاطبان قرار میگیرد و ناخودآگاه وضعیت او در کشتی، درد مشترکی است که فریاد میشود. او برج مراقبت را در برابر خود میبیند که انگار خالی است! و در آن کسی مراقبتی به عمل نمیآورد بلکه فقط مجسمهی بیاعتنایی به آدمی است. «برج، غولی بود که بیاعتنا به مشقت مورچهها تمام قد ایستاده بود. برای خبرنگار تاحدی مجسمکنندهی آرامش طبیعت در میان تقلاهای فرد بود. طبیعت در قالب باد و طبیعت از نظر انسان. بعد دیگر به چشمش نه سنگدل میآمد، نه مهربان، نه خیانتکار، نه دانا. ولی بیاحساس بود، کاملا بیاحساس. شاید موجه باشد که انسانی در این وضعیت، تحت تأثیر بیاعتنایی دنیا نقصهای بیشمار زندگیاش را ببیند و طعم تلخ آنها را بچشد و فرصتی دیگر آرزو کند. آنوقت در این بیخبری تازه از فاصلهاش با گور، فرق درست و نادرست را به روشنیِ مضحکی میبیند و پی میبرد که اگر مجال دیگری مییافت، رفتار و گفتارش را اصلاح میکرد و در مجلس معارفه یا مهمانی چای، خود را انسانی بهتر و باهوشتر نشان میداد.»(همان:320) در پایان آنها قایق را میبرند سمت موجهای ساحلی و غرق میشود. افراد با تمام توان شنا میکنند تا به ساحل برسند اما در اینجا رفتار موجها کاملا تصادفی یکی را نجات میدهد و زیر پای دیگری را خالی میکند. صحنهی آخر زنده رسیدن خبرنگار و ناخدا به ساحل و مرگ روغنکار است. از آشپز حرفی به میان نمیآید و داستان درمورد سرنوشت او سکوت میکند.
عبارات پایانی داستان: «وقتی شب شد، موجهای سفید در نور مهتاب پس و پیش میرفتند و باد صدای حرف دریای بزرگ را در ساحل به گوش مردان میرساند و آنها احساس میکردند حالا میتوانند آن را معنی کنند.»(همان:324)
منبع داستان
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستان کوتاههای این دو قرن اخیر
ترجمه حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
صص301-324
مطالب بیشتر
- خلاصه ی داستان جانور در جنگل
- خلاصه ی داستان سه غریبه
- خلاصه ی داستان بارتلبی محرر
- خلاصه ی داستان ساده دل
- خلاصه ی داستان ماده گرگ
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»