با ما همراه باشید

جهان نمایش

کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف

کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف

کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف

 آنتوان پاولوویچ چخوف پزشک، قصه‌پرداز و نمایشنامه‌نویس نامدار روس و جهان، در بیستم ژانویه سال 1860 درشهر تاگانروک روسیه به دنیا آمد. همزمان با به پایان رساندن دوره‌ی دانشگاه در سال 1884 نخستین مجموعه داستان‌های کوتاه چخوف به نام «قصه‌های مل پومدنه» منتشر شد و از پی آن آثار دیگری از او انتشار یافت. چخوف پس از پایان دانشگاه به عنوان پزشک در بیمارستان‌های مختلف شهر مسکو به کار مشغول شد و همزمان ادبیات را با نوشتن قصه دنبال می‌کرد. در سال‌های پایانی قرن نوزدهم تقریباً بخش بیشتری از زندگی خود را به نویسندگی اختصاص داد و آغاز سال‌های دهه نود بیش از پیش به نوشتن داستان و قصه پرداخت و در همین دوره کار نمایشنامه‌نویسی را به طور جدی پی گرفت و در سال 1881 نمایشنامه‌ی «پلاتونف و دیگران» را نوشت. اجرای نمایشنامه‌های ایوانف در سال 1887 در شهر«ساردتوف» با ناکامی مواجه شد. بین سال‌های 1888 و1889 تک پرده‌های «خرس»، «خواستگاری»، «عروسی»، و «سالگرد» را نوشت. در سال1889 نمایشنامه‌ی «انسان جنگلی» در نخستین اجرا با عدم موفقیت روبه رو شد از این رو چخوف، بعد از اجرای ناکام این نمایش، چند سالی به عنوان نمایشنامه‌نویس سکوت کرد. نویسنده در این دوره کمتر به مسائل سیاسی علاقه نشان می داد و هوادار مکتب «تولستوی» بود، که دست زدن به هرگونه اعمال زور را حتا علیه بیداد و نابرابری‌ها رد می‌کرد. اما هر چند تضادهای اجتماعی، به ویژه در سال‌های پایانی قرن نوزدهم، در روسیه شدت می‌گرفت، بر نظریات و موضع‌گیری های چخوف تاثیر می‌گذاشت.

او می‌دید که با وجود لغو برده‌داری زمین، مردم در چنبره‌ی یک اقلیت معدود رنج می‌برند. بهره‌ی کار و زحمت آنان همان گروه محدود را فربه‌تر می‌سازد و مردم را برهنه و تهی دست بر جا می‌گذارد. درسال 1890 به «ساخالین» سفر می‌کند و در دیدار از تبعیدیان تساریسم چهره هولناک حاکمیت مطلقه در برابرش نمایان می‌شود. مشاهده‌ی زندگی فلاکت‌بار و قربانیان دستگاه ترور و اختناق رژیم تساریسم از نظر سیاسی تاثیر شگرفی بر دیدگاهش می‌گذارد و او را به جمع مخالفان با رژیم مطلقه سوق می‌دهد. از آن پس می‌کوشد تا از راه‌های گوناگون و در حد توانایی‌های خود به نوعی از درد و رنج مردم بکاهد. مبارزه‌ی خستگی‌ناپذیر علیه بیماری فراگیر وبا، تلاش برای اجباری کردن تحصیلات ابتدایی، بخش بزرگی از زندگی‌اش را به خود اختصاص می‌دهد. در کارهای ادبی این دوره‌اش اوضاع موجود با شدت وحدت بیشتری مورد انتقاد قرار می‌گیرد. حتا در این فرایند به آنجا می‌رسد که می‌پرسد: «چه باید کرد» و همین پرسش را در برابر بسیاری از آدم‌های داستان‌ها و نمایشنامه‌هایش قرار می‌دهد، اما آن‌ها چون از اندیشیدن می‌گریزند، این پرسش نویسنده را بی‌پاسخ می‌گذارند.

در داستان کوتاه «عروس» این جمله دقیقاً نظرگاه چخوف را روشن می‌سازد: «اصل قضیه این است که باید زندگی را دگرگون کرد، بقیه چیزها فرعی است». او بر این اعتقاد بود که دگرگونی‌های عظیم زندگی اجتماعی در پیش است و گریزی هم از آن نیست، طنین گام‌هاش را می‌شنید. در سال 1892 چخوف از مسکو به شهر «ملی خوو»کوچ می‌کند و در همین‌جا قطعه زمینی کوچک برای خود می‌خرد. بیشترین نمایشنامه‌های بزرگ او در این شهر آفریده می‌شوند. داستان «آسایشگاه شماره 6» و نمایشنامه‌های «مرغ دریایی» و «دایی وانیا» در اینجا پدید می‌آیند. بیماری سل که از مدت‌ها پیش رنجش می‌داد، شدت می‌گیرد و او را می‌آزارد. مجبورش می‌کند تا خانه و کاشانه‌اش را به «یالتا» منتقل سازد. نمایشنامه‌های «سه خواهر» و «باغ آلبالو» را در یالتا می‌نویسد. در همین جا و در این دوره از زندگی ادبی‌اش است که با «ماکسیم گورکی» دیدار می‌کند و دوستی پایداری بین او و گورکی پدید می‌آید.

آشنایی او با «استانیسلافسکی» و تئاتر هنر مسکو به همکاری مداوم و پر بار می‌انجامد و با اجرای آثارش تحکیم می‌یابد و نویسنده را در جهان نامدار می‌سازد. از روی دیگر، خود«استانیسلافسکی» امکان آن را می‌یابد تا با به اجرا گذاشتن آثار نمایش چخوف شیوه‌ی بازیگری و کارکردانی نوین خود را تکامل ببخشد. انزجار از دروغ‌پردازی، دوری از واقعیات، بیگانه بودن زندگی با صحنه تئاتر، که مرسوم آن زمان بود، این دو را به هم پیوند می دهد. آن ها  سبک و روش دراماتورژی  و بازیگری واقع گرایانه را برای تجسم انسان واقعی و معمولی می یابند و گسترش می‌دهند. بیان صحنه‌ای به خاطر ابراز حقایق باید از تکلف به دور باشد تا بتواند احساسات و تفکر آگاهانه تماشاگران را برانگیزاند. همکاری چخوف و استانیسلافسکی موجب اجراهای نمونه‌واری شد که تنها بر اعتبار جهانی تئاتر روسیه افزود، بلکه تأثیر آن تا به امروز نیز باقیست. چخوف در سال 1901 با «الگا کنیپر» که در نقش‌های بی‌شماری از زنان بزرگ نمایشنامه‌هایش ظاهر شده بود، ازدواج کرد. با شدت گرفتن بیماری سل در سال 1904 مجبور می‌شود برای معالجه و استراحت به آلمان برود و در 15 ژانویه‌ی همین سال در شهر «بادن‌وایلر» چشم از جهان فرو می‌بندد. او را در مسکو به خاک می‌سپارند. آنتوان چخوف بی‌تردید یکی از بزرگترین نمایشنامه‌نویسان روسیه، اروپا و جهان به شمار می‌آید و از اهمیت والایی چه در تئاتر روسیه و چه در تئاتر جهانی برخوردار است.

«برنارد شاو»، نمایشنامه‌نویس نامدار ایرلندی درباره‌ی او می‌گوید: «در میان نمایشنامه‌نویسان بزرگ و نامدار، چخوف حتا در کنار تولستوی، تورگنیف، همچون ستاره‌ای با عظمت می‌درخشد… من هر بار، وقتی که نمایشنامه‌ای از چخوف را تماشا می‌کنم، دلم می‌خواهد تمامی نوشته‌هایم را در آتش بیندازم.» آنچه چخوف را سرآمد بسیاری از نمایش‌نامه‌نویسان جهان کرده است، نگرش عمیق او به جهان پیرامون خود، درک فروپاشی اجتناب‌ناپذیر جامعه‌ی کهن و جانشینی جامعه‌ی نو در سریر قدرت است. به همان مقیاس که تنگناهای اجتماعی در روسیه بیشتر نمایان می‌شد به همان نسبت نیز انجام تحولات اساسی ضروری به نظر می‌رسید. همین شناخت و درک، نویسنده را بر آن می‌داشت تا با قطعیت بیشتری گام بردارد و این ضرورت را در آثارش بازتاب دهد. او از نخستین نمایشنامه‌نویسان روسیه بود که تحقق این تحولات بنیادین را با تیزبینی و ژرف‌نگری هوشمندانه‌ای درک می‌کرد و بی‌آنکه تردیدی به خود راه دهد، تبر را بر درختان شکوفا و باشکوه «باغ آلبالو» فرود می‌آورد. «استانیسلافسکی» می‌نویسد: «او به این درک رسیده بود که عصر او به سر آمده و زندگی فرتوت بی‌تردید محکوم به نابودی است چیز دیگری باید جای آن را بگیر به همین جهت آدم‌های زیبا و انسان‌گرای نویسنده سرشار از امیدواری‌اند بدون آنکه قادر باشند با کار و کوششان در انسجام تغییرات بنیادی شرکت کنند.»

بیشتر شخصیت‌های چخوف به دلیل عدم شناخت توانایی‌های خود، ناامید و سرخورده‌اند. از زندگی تهی و بی‌تحرک، بدون معنا و مفهوم خود رنج می‌برند و از اینکه قارد به هیچ کاری نیستند مقاومتی نشان نمی‌دهند و به زانو در می‌آیند. از خودبیگانگی عذابشان میدهد اما در جستجوی کشف علل آن بر نمی‌آیند. نویسنده کسانی را استادانه به تصویر می‌کشد که به خوبی می‌شناسد. در زندگی روزانه‌ی خود با آن‌ها معاشرتی داشته و با نظرگاه‌های آنان آشنا بوده است. به درستی می‌دانست چه می‌گویند و در اندیشه‌یشان چه می‌گذرد. آن‌ها را باور داشت. وقتی که برایش ملموس و دست‌یافتنی می‌شدند، همان‌ها را در نمایشنامه‌هایش مجسم می‌کرد. همین ویژگی‌ها اجرای آثار او را مشکل می‌سازد. اگر با دقت و فراست سرشار به آن نپردازند، این ویژگی‌ها امکان بازتاب نمی‌یابند.

اجرای نمایشنامه‌های چخوف هنگامی جذاب، گیرا و تعقل ‌برانگیز خواهد شد که باورهای نویسنده نشان داده شوند. این باورها تنها در قالب عبارات یا جملات تجلی پیدا نمی‌کنند، بلکه در مناسبات آدم‌ها با یکدیگر، در سکوت و یا در نگاه آنان، در حرکت از سویی به سوی دیگر صحنه، یا در درخشش احساس‌های درونی‌شان نهفته است. چنین است که حتی اشیای بی‌جان روی صحنه، دکور، شیوه‌ی بازی نقش‌ها از ارزش و اعتبار خاصی برخوردار می‌شوند. به همین دلیل هیچ چیز بیهوده و مخلی در پرداخت وجود ندارد. رابطه‌ی اشیاء با انسان و انسان با اشیاء، از آن‌ها نمادهایی از وابستگی و واپس‌گرایی و همگام نشدنشان با زمان است. از این رو راهنمای صحنه‌ی نمایشنامه‌های چخوف از اهمیت برجسته‌ای برخوردارند.

برخی در بررسی‌های خود، آثار چخوف را در راستای سبک و سیاق امپرسیونیستی قرار می‌دهند، که بی‌تردید پذیرفتنی نیست. فضاهایی که او می‌آفریند، فضاهایی نیستند که امپرسیونیست‌ها به تصویر می‌کشیدند. برخلاف چخوف، امپرسیونیست‌ها می‌کوشیدند تا با دادن وعده وعیدهای به دور از واقعیات عینی، تماشاگران خود را از شناخت اصولی علل عینی و اندیشیدن پیرامون آنها بازدارند. در برخورد با واقعیت چشم بربندند بی‌اعتنا از کنارش بگذرند. کوشش امپرسیونیست‌ها بر آن بود تا تماشاگران چنان غرق در احساسات نامفهوم و آشفته بشوند که نتوانند درباره‌ی آنچه می‌بینند و می‌شنوند، واکنش اصولی و واقع‌گرایانه نشان دهند، بیندیشند و منفعل باقی نمانند.

چخوف از این شیوه گریزان است. نگاه ژرف او بدون واژه‌پردازی روشنفکرانه، روی حقیقت موجود در واقعیت عینی متمرکز می‌شود. او با این تمرکز، ژرفای حقیقت را آشکار می‌سازد و همان را در نمایشش بازتاب می‌دهد. با حرف‌هایی که آدم‌هایش می‌زنند، در پس هر کلام و سخن، در عمق هر عبارت این حقیقت پنهان می‌گردد تا تماشاگر بتواند خود آن را بیابد. برخلاف امپرسیونیست‌ها، نمایشنامه‌های او از صحنه‌های پر جوش و خروش‌های ظاهری برخوردار نیست. نویسنده می‌طلبد تا تماشاگر با تمرکز بر این سکون ظاهری هوش و حواس خود را به کار گیرد و به کشف علل و انگیزه‌های اصلی این سکوت و سکون برسد.

آدم‌های نمایشنامههای چخوف بدون آنکه عمیقاً به مسائل اساسی  زندگی خود توجه داشته باشند، با یکدیگر حرف می‌زنند. احساساتی که بروز می‌دهند کاملاً فردی است و اصولاً با واقعیت‌های موجود همسویی و همخوانی ندارد. حتا سکوت آن‌ها در برابر همدیگر، گذشتی است از سر بی‌حوصلگی و دلزدگی. در واقع با همین گذشت‌های تسلیم‌طلبانه، بیگانگی خود را با واقعیت‌ها به نمایش می‌گذارند. با آنکه می‌بینند بنیادهای پیشین زندگی‌شان به اوج فروپاشی خود می‌رسد، به گذراندن پوچ آن ادامه می‌دهند و حقیقت‌گریزی آنان مجسم می‌شود. هریک از آنان غرق در اندوه کاملاً شخصی است. غمش، غم فردی و صرفاً به ظاهر از دست دادن آن چیزهایی است که به او تعلق دارد. آن‌ها درست به علت همین اعمال، خنده‌آور و مضحک به نظر می‌رسند. از سوی دیگر، این واقعیت‌گریزی کورکورانه باعث برانگیختن حس ترحم و همدردی انسانی نسبت به آن‌ها می‌شود.

وقتی که واقع‌گرایی با روان‌شناسی اجتماعی با هم در می‌آمیزند و موازی با یکدیگر حرکت کنند، با ظرافت فراوان در کنار هم قرار گیرند، احساس و واقعیت، بی‌آنکه شکل طبیعت‌گرایی به خود گیرد، عمق فرآیند تحولات را با درخشندگی بسیار نمایان می‌سازد. چخوف چنین می‌کند و همین ساخت و پرداخت اندیشمندانه، سبک و شیوه‌ی خاصی به نمایشنامه‌هایش می‌بخشد. چخوف ضمن توصیف دردمندانه‌ی سیاه‌روزی‌ها و گرفتاری‌های آدم‌های نمایشنامههایش، نسبتاً به دوام زندگی روزانه‌ی آنان به شیوه‌ی پیشین تردید نشان می‌دهد و با قاطعیت فروپاشی جامعه‌ی کهنه را پیش‌بینی می‌کند و این اعتقاد خود را به گونه‌ای ظریف و سرشار از عمق و معنا به تصویر می‌کشد. سرسختی در برابر گذراندن بی بارو بر زندگی، منفعل بودن، نجواهای اندوهگنانه حسرت زندگی گذشته را خوردن و در تداوم آن پای ورزیدن، با یأس و حرمان امیدهای پنهانی چنان هشیوار به هم پیوند می‌خورند و حال و هوای خاصی به وجود می‌آورند که مخاطب را به تفکر وا می‌دارد.

عمر دوره‌ای به پایان می‌رسد و ناگزیر است که جایش را به دوره‌ی جدیدی بدهد. گذشته با فرا رسیدن روزگار نوین به عقب رانده می‌شود. ساختارش فرو می‌پاشد. اگر کسی این دگرگونی را نبیند و بخواهد چونان گذشته زندگی بکند، محکوم به نابودی است. نمایشنامه‌ی «باغ آلبالو» تجسم همین واقعیت است. وقتی که روسیه نوپا در ستیز با فئودالیسم رو به افول سرسختانه به نبرد می‌پردازد و در این جنگ علنی و رویارویی شدید هر بار مواضع بیشتری را اشغال می‌کند، «رانیوسکایا» همچنان چنگ در گذشته می‌اندازد. حضور و وجود آدم‌هایی مانند «لوپاخین» و«رانیوسکایا» نمادهایی تعمیم‌یافته از واقعیات در حال تحول اجتماعی‌اند. «لوپاخین» نماد عصر جدید است و به خود اجازه می‌دهد که با دست کارگری درختان «باغ آلبالو» را از ریشه براندازد. در اینجا واقع‌گرایی و روانشناسی اجتماعی با استادی بسیار به تصویر کشیده می‌شود و تماشاگر را به درک زمانه یاری می‌دهد.

برخی از منتقدان آثار چخوف بر این عقیده‌اند که سبک واقع‌گرایی انتقادی نویسنده شخصیت‌هایی آفریده یک بعدی و به آسانی دست یافتنی، که در واقعیت امر چنین نیست و نشان از ساده‌انگاری آنان دارد. شخصیت‌های آفریده‌ی این نویسنده‌ی نامدار بسیار پیچیده‌تر و درک آن مشکل‌تر از بعضی از شخصیت‌های آثار نمایشنامه‌نویسان مشهور جهان است. این بدان معنی نیست که نمی‌توان موفق به درک آنان شد، بلکه از آن جهت مشکل و پیچیده‌اند که روند تحولات زمانه را نادیده می انگارند، سودای خوشبختی جهانی را درسر دارند، اما دست به هیچ اقدامی نمی‌زنند. زمین زیر پاهاشان می‌لرزد، ولی آن‌ها فقط حرف می‌زنند و می‌گذرند. می‌پرسند چرا، اما هیچگاه نمی کوشند تا پاسخ آن را بیابند. از این گذشته، حتا منتقدانی را می‌توان یافت که ادعا می‌کنند از خود بیگانگی، انفعال و بی‌هدفی افراد در نمایشنامه‌های چخوف نشان از پوچ‌گرایی محض دارد و بنابراین باید او را از نخستین کسانی به شمار آورد که بی‌اعتنایی انسان‌ها را نسبت به یکدیگر و جامعه به تصویر می‌کشد و انفعال همه جانبه‌ی آنان را توجیه و تفسیر می‌کند و راه هرگونه اقدامی را می‌بندد.

هم اوست که اگاهانه آدم‌های نمایشنامه‌هایش را وامی‌دارد تا در گفت‌و‌گوهای خود به معنا و مفهوم آن‌ها توجه و علاقه‌ای نشان ندهند، بی‌اعتنا از کنار هم بگذرند و هریک در تنهایی خود زندگی بگذراند. گفت وگوی آدم‌ها نه در جهت تفاهم، بلکه صرفا به خاطر گریز از تفهیم شدن است. چرا که هیچ عملی نمی‌تواند بر روند تحولات اجتماعی تاثیرات زنده بگذارد. این منتقدان بر این اعتقاد دارند که چخوف با به کارگیری چنین شیوه‌ای در نمایشنامه نویسی، در حقیقت از بنیان‌گذاران«ابزورد» در تئاتر است. آن‌ها در اثبات ادعای خود به گفت‌وگوی مشهور «اندره‌یی» با «فراپونت»ناشنوا در نمایشنامه «سه خواهر» استناد می‌کنند. به ویژه براین نکته تاکید می‌ورزند که«اندره‌یی» فقط به این قصد «فراپونت» حرف می‌زند که ناشنواست. بنابه ادعا آنان این تکنیک «گفت‌وگو در خلا» در نمایشنامه‌نویسان پوچ‌گرایی چون«بکت» و «یونسکو» و دیگران به کار گرفته شده و اینان از پیروان واقعی این سنت‌اند و تکامل دهنده‌ی سبکی هستند که چخوف بنیاد نهاد. البته این ادعا اساساً بیهوده و بیگانه با واقعیت است. چراکه چخوف تکنیک عالی و بی‌نظیری را تکامل بخشید تا تماشاگران از این طریق به درک مشکلات اصلی شخصیت‌های نمایشنامه دست یابند و آگاه شوند که تفکرات واندیشه‌های انسان‌ها در یک قشر اجتماعی مشخص هیچگاه در سطحی موازی حرکت نمی‌کند، بلکه فقط جداگانه و بی‌اعتنا به هم از کنار یکدیگر می گذرند.

نویسنده با گزینش تکنیک بی نظیر«گفت وگو در خلأ» هیچگاه قصد آن را نداشته است تا از«پوچ‌گرایی» و ایستایی جامعه به دفاع برخیزد یا آن که چنین سبکی را به همین‌خاطر بنیاد نهد. چخوف با واقع‌گرایی انتقادی وضع اجتماعی موجود و آدم‌های درون آن را به تصویر می‌کشد و واقعیات را روشن و آشکار می‌سازد. درست برخلاف «یونسکو» که می‌کوشد با این ابزار «طبیعت» انسانی بیگانه از خود را به نمایش بگذارد. درماندگی آدم‌ها را در رویارویی با واقعیات اجتماعی نشان بدهد و ثابت کند که هرگونه کوششی برای دگرگونی اوضاع بیهوده است.

آدم‌های چخوف «انسان های زیادی» جامعه‌ای هستند که رو به فنا و نابودی است. آن‌ها تنها به این دلیل گرفتار وضع اسفبار می‌شوند که توانایی هیچ کار بارآوری را ندارند. معنا و مفهوم جوشش و کوشش سازنده را نمی‌فهمند از درک فعالیت در راستای بهبودی زندگی درمانده‌اند. با این وجود آن‌ها در جست و جوی یافتن مفهوم زندگی هستند. این آرزو را هرگز از دست نمی‌دهند. حال‌آنکه پوچ‌گرایان، انسان را در بن بست قرار می‌دهند.

چخوف فرارسیدن جامعه‌ی نوین را نوید می‌دهد، ولی از طریق دستیابی به چنین جامعه‌ای سخن نمی‌گوید. او فقط آثار زیان‌بار از خود بیگانگی انسان‌ها را به تصویر می‌کشد. در جست و جوی کشف علل آن نیست. تحصیل عمیق مکانیسم پیچیده‌ی مسئله‌ی از خود بیگانگی از عهده‌ی او خارج است، اما آن را یک پدیده‌ی تاریخی می‌داند. پوچ‌گرایان چون او نمی‌اندیشند.

نمایشنامه‌نویس نامدار روس مطمئن است که عصر تازه‌ای فرا خواهد رسید که در آن نوع تازه‌ای از انسان‌ها و مناسبات اجتماعی انسانی شکل خواهد گرفت. آدم‌های نمایشنامه‌اش عکس باورهای او حرکت می‌کنند و درست به همین علت آن‌ها را وامی‌دارد تا بدون این که قادر به درک طرف مقابل باشند، با یکدیگر حرف بزنند، به دیگران کاری نداشته باشند، حتا توجه‌ای به معنا و مفهوم آنان نکنند و حتا نکوشند از منظورشان آگاه شوند، آن‌ها به گونه‌ای به زندگی در خلأ و گفت‌وگو در خلأ عادت کرده‌اند. منظور نویسنده از به کارگیری این تکنیک آن است تا بتواند جامعه‌ای را به نقد بگذارد که در آن اشکال زندگی مشترک اجتماعی غیر قابل تحمل شده‌اند و هریک از اعضای آن با شیوه و روش‌های خاص خود در جست و جوی راهی است تا قادر باشد گریزگاهی بیابد. از آنجا که اعضای این گروه خاص اجتماعی دارای موقعیت ویژه و برگزیده‌ای در جامعه هستند، در روند تحولات فراگیر، توانایی شناخت راه رهایی از این وضع را به طور مشترک ندارند. از این‌رو کوشش های خود را برای خلاصی، هرچه بیشتر و بدون توجه به واقعیاتی عینی، با تفکرات ذهنی خود در می‌آمیزند.

گریز از واقعیت و پناه بردن به ذهن از ویژگی‌های برجسته‌ی آنان است. از خود بیگانگی آن‌ها وقتی به اوج می‌رسد که در می‌یابند زندگی گذشته‌شان بسیار کسل‌کننده و ملال‌آور است و آن ها را تکاپویی ناامیدانه به این سو و آن سو می‌کشاند. به کارگیری استادانه‌ و اندیشمندانه این تکنیک نشان می‌دهد که وضع اجتماعی غیر انسانی حاکم چنان فرسوده است که دیگر راه بازسازی خود را ندارد و نیازمند تغییر است. ضرورت انجام تحولات اجتماعی در آثار چخوف همواره به طرز پیگیری مطرح می‌شود و آن را هیچگاه نباید از نظر دور داشت.ب ه سخن دیگر شناخت و درک این ضرورت در نمایشنامه‌های او نه تنها کار ساده‌ای نیست، بلکه نیازمند تعمق و بررسی‌های همه جانبه است.

واقعیت این است که در یک نمایشنامه پرداختن به تمامی جنبه‌های انسانی و ترسیم آن‌ها غیر ممکن است. نمایشنامه‌نویس چیزی را که بیش از چیزهای دیگر به او نزدیک و قابل لمس است، برمی‌گزیند. گزینش او به ویژه معطوف آن جنبه‌ای می‌شود که موجب برانگیختن علاقه‌اش باشد. از این طریق جنبه‌های گوناگون و جهان شمول، عام‌ترین چیزهای مربوط به انسان را در قالب تصاویر هنری آشکارا بیان می‌کند و در معرض دید همگان می‌گذارد. چخوف در نمایشنامه‌ی «باغ آلبالو» به همین شیوه عمل می‌کند. به اعتقاد او انسان هایی می‌توانند به آرزوهای خود دست یابند که قادر به تکان دادن صخره،خارایین از خود بیگانگی از جای خود باشند و سپس در آن شکاف ایجاد کنند وآن‌گاه آن را از میان بردارند.

نمایشنامه‌ی« باغ آلبالو» نمادی است از وداع اجباری با دوره‌ای که هرگز تکرار نخواهد شد. باید آن را سپری شده دانست. چخوف این دوره‌ی فروپاشی درونی و بیرونی را بیش از دیگر نمایشنامه‌هایش به تصویر می‌کشد. با همین نگرش ژرف به پیرامون خود است که نویسنده با سرسختی تمام راه گریزی جز نابودی «باغ آلبالو» نمی‌شناسد و وداع کردن آن را حتمی و قطعی می‌داند. در این کمدی به علت عدم درک تحول در حال انجام به وسیله‌ی آدم های نمایش، عنصر تراژیک با وضوح تمام سایه‌ی خود را بر جریان داستانی می‌اندازد و حس همدردی با این نا آگاهان را بر می‌انگیزاند. عنصر کمیک وقتی مسلط است که شخصیت‌ها از ضعف عظیمی برای شناخت و درک زمانه برخوردارند. آن‌ها با یاداوری خاطرات گذشته فقط حرف می‌زنند. حتا کوشش نمی‌کنند تا دوره‌ای را که این همه به آن وابستگی دارند از فروپاشی نجات دهند یا حداقل دست به اصلاحش بزنند.

عنصر کمیک هنگامی به اوج می‌رسد که این آدم‌ها حتا دارای نظرگاه‌های مشترکی هم نیستند. سعی ندارند تا به درک همگنانان خود نایل آیند. اعتنایی به دیگری نمی‌کنند. بی‌وقفه حرف می‌زنند، بدون این که در قبولاندن آن تلاشی بکنند. در برابر زندگی و سختی‌هایش به آسانی به زانو درمی‌آیند. نویسنده آن‌ها را از زمره انسان‌هایی به شمار می‌آورد که در یک «چارچوب» محدوداند و کاری هم برای بیرون رفتن از آن نمی‌کنند.

در اینجا عنصر تراژیک چهره می‌نمایاند و چراهای بسیاری را در ذهن تماشاگر به جولان در می‌آورد. آدم‌های نمایشنامه‌ی «باغ آلبالو» بر سطح آرام رودی قرار دارند که در عمق آن خروشان است. آن‌ها آن را حس نمی‌کنند و با ساده‌لوحی درجست و جوی « هستی» درونی هستند. همین واقع‌گریزی آنان به شکل بسیار ظریفی عناصر کمیک و تراژدی را به هم پیوند می‌زند، به ویژه آن که هستی صدای پاره شدن سیم نقاله که نمادی واقع‌گرایانه از فروپاشی عصر آن‌ها و شاید هم صدای اندوه‌گنانه‌ی مرگ «باغ آلبالو» است، این را به هوش نمی‌آورد. در نمایشنامه‌ی « باغ آلبالو» می‌توان دید که چگونه یک قشر اجتماعی رو به زوال، که «رانیوسکایا» نماینده‌اش است، تجسم می‌یابد. به سخن دیگر، حال و هوای بیرون، تأثیری عظیم بر جریان درون می‌گذارد.

برخی این نمایشنامه را پیک و پیش‌درآمد تحولات اجتماعی بنیادین می‌دانند و بعضی آن را «آواز قو»ی روشنفکران آن دوره‌ی روسیه به شمار می‌آورند. برخی از نمایشنامه‌نویسان، به ویژه در آمریکای شمالی، در بهره‌گیری از آثار چخوف تنها به جنبه‌های روانشناسی آن‌ها توجه دارند و آن‌ها را در همین عرصه خلاصه می‌کنند، «آرتور میلر» نمایشنامه‌نویس پرآوازه‌ی آمریکایی، در رد نظریات آنان می‌نویسد:

« چخوف در عین حال که به نظرگاه روانشناسانه میدان تاخت و تاز بسیاری داده است و توجه و علاقه فراوان او اصولاً معطوف زندگی خصوصی آدم‌ها می شود، اما با وجود این نگاهش از مرز های روانشناسی فردی‌شان فراتر می‌رود. در مقایسه با نمایشنامه‌های تنسی ویلیامز و آثار برخی از نمایشنامه‌نویسان آمریکایی، آثار نمایشی چخوف صرفا تمرین‌های روانشناسی نیستند. شخصیت‌های تصویر شده ریشه در جامعه‌ای دارند که آن‌ها از برخورد انتقادی نسبت به آن بسیار دور هستند… جامعه در انسان می‌زیید و انسان هم در جامعه هستی دارد. و دیگر این که کسی نمی‌تواند به یکباره فردیت روانشناسانه‌ی انسان تجسم یافته‌ی واقعی را در صحنه بیافریند، پیش از آن که روابط اجتماعی او و قدرت عملکردهایش را بشناسد.»

به اعتقاد «میلر» امکان ندارد که بشود به انسان چیزی را نسبت داد که اصلا وجود ندارد. به قول او «ماهی در آب است و آب در ماهی»

بعضی از منتقدان آثار چخوف بر این اعتقادند که او هنرمندی ناآرام و غمگین بود. روزگار خود را با رنگ‌های تیره و سیاه می نگریست. از ناامیدی روشنفکران متنفر و نسبت به آنان بی‌اعتماد بود. شخصیت‌هایش تا به آخر انسان‌هایی منفعل باقی می‌ماندند. زندگی‌شان تهی از معنا و مفهوم است. بدون هرگونه مقاومتی سختی‌ها را به دوش می‌کشند و با بردباری تحمل می‌کنند. آن‌ها حتا قادر به درک علل اساسی تنگناهای زندگی خود نیستند. نمی‌دانند چرا به چنین سیاه روزی افتاده اند. فقط سودای جهانی را در سر می‌پرورانند که همای سعادت بر آن سایه اندازد. تنها به همین آرزو بسنده می‌کنند و گامی در جهت تحقق آن بر نمی‌دارند. انتظار می‌کشند و از کار سازنده و اساسی گریزانند. در آثارش از مبارزات سترگ ستیزه‌های عظیم و برخوردهای بزرگ اجتماعی خبری نیست. نتیجه این که او بدبینانه به جهان نگاه می‌کرد و این‌گونه او را در ردیف نویسندگان مأیوس و بدبین جهان قرار می‌دهند، که به دور از واقعیت‌هاست. این منتقدان به درستی در نیافته‌اند که اگر چخوف انفعال، دل‌زدگی و ناتوانی را به تصویر می‌کشد، به دلیل بدبینی نیست. او از کنار آدم‌هایش بی‌اعتنا نمی گذرد. با بی‌رحمی به نقد آن‌ها می‌پردازد و در همان حال ترحم و همدردی خود را نیز نسبت به آنان نشان می‌دهد.

به اعتقاد نویسنده تنها یک زندگی فعال، سرشار از کار و همکاری می‌تواند مناسبات اجتماعی غیرانسانی حاکم را دگرگون سازد. او ایمان راسخ دارد که روال گردش جهان چنین نخواهد ماند و دگرگونی بنیان‌کن دیر یا زود انجام خواهد گرفت. نویسنده طنین گام‌های این پیک در راه را در سراسر آثارش از جمله در نمایشنامه‌ی «باغ آلبالو» به گوش خواننده و تماشاگر می‌رساند. صدای پاره شدن سیم نقاله در جای جای این نمایشنامه نمادین از همان اعتقاد و ایمان نویسنده به دگرگونی و آینده است. اما چگونه؟ نویسنده طرق آن را نشان نمی‌دهد، پاسخی گمراه‌کننده هم در برابر کسی نمی‌گذارد، فقط این را می‌گوید که فعالیت و همکاری مشترک و پر از تفاهم انسان‌ها می‌تواند برای دست‌یابی به هدف یاری رساند. بنابراین نمی‌توان از بدبینی و یا نگرش بدبینانه سخن به میان آورد.  

منبع theater.ir
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
آشنایی با نویسندۀ نقد:
نگاهی به آثار چخوف

کمال‌الدین شفیعی دکترای هنرهای نمایشی دارد از کشور آلمان.
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف
کمال‌الدین شفیعی: تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف

برترین‌ها