تحلیل داستان و نمایشنامه
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
اکو مقطع مهمی از تاریخ اروپا، مسیحیت و شاید دنیا را در قالب یک داستان پُرکشش جنایی-پلیسی روایت میکند و خواننده، همزمان که ویلیام باسکرویل (یک روحانی کنجکاو و تیزهوش) و ادسو (دستیار او که در واقع راوی داستان است) را در جستجوی قاتل یا قاتلین همراهی میکند، در پسزمینه با عمدهترین ریشههای یکی از تحولات مهم اروپا یعنی “رنسانس” روبرو میشود و درعینحال متوجه میشود ریشهی خیلی از اندیشهها و جریانات روز اروپا در کجاست.
تمهیدات نویسنده برای شروع داستان جالب و لازم است. او در بخش کوتاه مقدمهمانند عنوان میکند که کتابی قدیمی از یک دوست دریافت کرده که ترجمهای فرانسوی متعلق به قرن هجدهم از یک کتاب لاتین قرن چهاردهمی است، و در آن، راهبی به نام ادسو خبر از وقایع عجیبی که در نوجوانی دیده است میدهد. نویسنده جذب کتاب میشود و شروع به ترجمهی آن میکند. او در پراگ است که ارتش سرخ روسیه وارد چک میشود ولذا به وین و دیدار محبوبش میرود. میانهاش با محبوب شکرآب میشود و محبوب با کتاب میرود!… بعدها در جستجوی کتاب و منابعش به همهجا سر میزند اما چیزی نمییابد تا اینکه در بوئنسآیرس (به گمانم یوستین گوردر در زندگی کوتاه است همین مسیر را میرود!) کتابی پیدا میکند با عنوانی کاملاً بیربط (شطرنج و آینه و …) که در آن کتاب، نوشته های ادسو و یا بخش مهمی از آن نقل شده است… او علیرغم همه تردیدهایش، داستان ادسو را ترجمه میکند. این دو سه صفحه، خواننده را کمکم وارد فضای داستان میکند و خواننده پس از آن بهراحتی با روایت ادسو همراه میشود. البته خوانندهی پیگیر بعدها متوجه خواهد شد که نویسنده در همین تمهیداتِ ساده چه نشانههایی قرار داده است.
ادسو داستانش را در هفت بخش که هر بخش به یک روز اختصاص دارد روایت میکند…همانند آفرینش دنیا در هفت روز. هر بخش بر اساس تقسیمبندی ساعات روزانه بندیکتینها به فصلهایی تقسیم شده است. در تاریخ مورد نظر، امپراتور و پاپ متقابلاً یکدیگر را تکفیر کردهاند و اوضاع اروپا خیلی مشوش است. ادسو که با پدرش (از همراهان امپراتور) به ایتالیا آمده است به ویلیام باسکرویل معرفی میشود تا او را در ماموریتش همراهی کند. ویلیام به دیرهای مختلف سر میزند تا اینکه به مقصد نهایی که دیری خاص است میرسند. در آنجا قرار است نمایندگان پاپ و امپراتور با یکدیگر دیدار و مذاکره و مناظره کنند. اما قبل از ورود آنها یکی از راهبان دیر به قتل میرسد. رئیس دیر که به هوشیاری و ذکاوت ویلیام پی برده است از او میخواهد راز این قتل را تا قبل از ورود هیئتهای مذاکره کننده کشف کند اما اتفاقات عجیبی در راه است…
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
قرون وسطی: آیا مسیح میخندید!؟
قرون وسطی را عصر تاریکی نامیدهاند، دورهای هزارساله (تقریباً از 400 تا 1400م) که دینِ مسیحیت در همهی شئون جامعه یا جوامع اروپایی حضور و سیطرهی کامل دارد و همه مسائل ذیل پارادایم دین تبیین و تحلیل میشود. وقتی میگویند “سیطرهی کامل” البته همهی ما تا حدودی درک میکنیم! ولی در قالب داستان وقتی میبینیم که چگونه در مورد امری ساده مثل “خندیدن” مباحث دینی طرح میشود و دلیل آورده میشود که مسیح در طول عمرش هرگز نخندید ولذا بیان طنز و خندیدن عمل لغوی است (در مقابل مخالفان هم استدلال میکردند که در فلانجا مسیح یک حکایت و تمثیل نسبتاً طنزآلود بهکار برده است ولذا نشان میدهد که چه و چه…)، بهتر اصطلاح “سیطره کامل” را درک میکنیم و وقتی میخوانیم که “هزاران دانشمند و محقق سالها وقت خود را صرف تحقیق کردهاند تا دریابند که آیا مسیح خندیده است یا نه” شیرفهم میشویم!
انحطاط یا تولد دوباره!
داستان در انتهای این دوره جریان دارد. زمانی که فقر، جنگ و هرجومرج سراسر قاره را فرا گرفته است. درگیری پاپ و شاهان و تکفیر یکدیگر و گاهی حضور دو امپراتور و یک پاپ و گاهی یک امپراتور و دو پاپ، نظام اجتماعی را سست نمود. ناامنی و فقر و فساد و ناامیدی سبب شد تا جنبشهای هزارهای (آخرالزمانی) شکل بگیرد. در سراسر داستان، اغلب اشخاص از ظهور دجال و نزدیک بودن ظهور مسیح حرف میزنند. “گذشته” از نگاه اینان بهشت و زمان حال، انحطاط کامل در همهی عرصههاست، یعنی همان “آخرالزمان”.
اما چه میشود که از پسِ این شرایط به جای سقوط و تباهی بیشتر، دوره رنسانس یا نوزایی و تولد دوباره آغاز میشود؟ ریشههای این تغییر کجاست. به نظرم اکو در بیان آن بسیار موفق بوده است.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
آیا مسیح شبانی بود که گوسفندان را خِرکِش به سمت بهشت هدایت مینمود!؟
در ابتدای قرون وسطی، حکومتها برای مشروعیتیابی بیشتر و توجیه حاکمیت خود به سراغ نهاد کلیسا رفتند اما بعدها کار به جایی رسید که حکومتها زیرمجموعه کلیسا شدند؛ پاپ اقدام به تعیین شاهان میکرد، مالیات میگرفت، و عملاً قدرت نظامی و سیاسی و اقتصادی داشت. جریانهای تمامیتخواه همیشه با نابگرایی همراه هستند و کسانیکه با نهاد قدرت زاویه دارند (حتا اگر داخل حاکمیت باشند) حذف میشوند و هستهی اصلی قدرت مدام ناب و نابتر میشود. وقتی دُم شیر همهجا پهن است، شانس اینکه پای دیگران روی این دُم قرار نگیرد، صفر است! دستگاه پاپ در این راستا به “تفتیش عقاید” پرداخت که نمونههای دقیق و قابل تاملی از آن در داستان آمده است. فشار دستگاه تفتیش عقاید یکی از علل مهم تلاش نخبگان و مردم برای جستجوی راهی جهت خروج از پارادایم دین بود.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
آیا مسیح فقیر بود!؟
این سوال به مراتب از سوالات قبلی چالشیتر بود. نهاد روحانیت با دریافت مالیات از سراسر اروپا روزبهروز ثروتمندتر و تشریفات و تجملات آنها افزونتر میشد. در ابتدای قرن سیزدهم “قدیس فرانسیس” ظهور نمود و منش او در بخشش همه داراییهایش به مردم و زندگی فقیرانهاش و عدم حرصزدن برای کسب مال مورد تایید پاپ وقت فرار گرفت و بدینترتیب یکی از فرقههای مهم تاریخ مسیحیت به نام فرانسیسکنها شکل گرفت. آموزههای او به نقد و نفی مالکیت نزدیک است و می توان جوانههای سوسیالیسم را در آن دید. این آموزهها با توجه به فقر گسترده عمومی مورد استقبال قرار گرفت و البته بعدها پیروان تندخوتری در میان مردم و بالاخص مطرودین دستگاه پاپ یافت. مخرج مشترک این پیروان در شاخههای مختلف، درخواست اصلاحِ نهادِ کلیسا بود (برخی بهصورت نظری و برخی هم در قالب اقدام و عمل) که طبعاً مورد قبول قدرتمندان نبود ولذا کارشان به دستگاه تفتیش عقاید کشید و در زیر شکنجه به چیزهایی اعتراف میکردند که مستندات حکم این مرتدها و نانجیبان! قرار میگرفت و بعدها هم اگر کسی در مورد آنها سوال مینمود همین اعمالی که در زیر شکنجه بدان اعتراف نموده بودند به عنوان اصول اعتقادی آنها بیان میشد؛ مثلاً اینکه زنان و مردان به صورت اشتراکی در این گروهها از هم برخوردار میشدند که بسیار اتهام آشنایی در طول تاریخ و عرض جغرافیا است!
در حوزه نظری هم بیان فقیر بودن مسیح (عدم مالکیت) موجب زیر سوال رفتن کلیسای ثروتمند میگردید لذا پاپ (یوحنای بیست و دوم یا بهقول متن جان بیست و دوم) موضع سختی در برابر این قضیه گرفت و ارتداد کسانی که این موضوع را تبلیغ کنند را اعلام نمود. همین امر سبب شد برخی فرقهها نظیر فرانسیسکنها به سمت امپراتور لویی که دشمن پاپ بود بروند و زبان به انتقاد از پاپ بگشایند و مسائل مهمی نظیر اینکه حق حکومت با کیست؟ و… را طرح نمایند که این مسائل در مناظرهای که در صفحات 520 الی 540 شکل میگیرد بهخوبی بیان شده است.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
پاپِ نامقبول و رُم شهر بیدفاع!
در بخش اعظم قرن چهاردهم بهواسطه برخی کشمکشهای درونی نهاد کلیسا و شرایط بیرونی، پاپها شهر آوینیون فرانسه را مقر خود قرار دادند که همین امر ناشی از تضعیف نهاد پاپ و موجب تشدید آن بود. اصولاً قرن چهاردهم را میتوان قرن تضعیف مرجعیت پاپ نام نهاد. قرنی که کلیسا دیگر آن کارکرد ثباتبخشی خود را به جامعه از دست میدهد و دیگر آن کلیسایی نیست که در قرن سیزدهم بر سراسر اروپا استیلا داشت… حالا، کلیساهای محلی تابع پادشاهان محلی شده و احساس قومیت و ملیت دوباره در بین مردم زنده میشود. این جنبشهای استقلالطلبانه گاه چنان بیپروا میشوند که پاپ را مرتد میخوانند.
در رقابت امپراتور و پاپ، عوامل امپراتور هوشمندانه برخی روحانیون مطرود را تشویق به ترجمه انجیل به زبانهای غیرلاتین میکردند که با توجه به انحصار تفسیر کلام خدا در دستان پاپ، این امر موجب تضعیف مرجعیت پاپ میگردید. کاری که بعدها توسط لوتر پی گرفته شد و نهاد کلیسا را دوشقه نمود.
در این دوران، برای پرورش تقوا و پرهیزگاری در تودهی مردم از تهدید و ترس و وحشت استفاده شد و همین موجب گردید، ایمان و اعتقاد به رستاخیز کمرنگ و کمیاب گردد. در نبود ایمان، رجوع به کلیسا و دین فقط از روی ترس صورت میپذیرفت که این نیز موجب کمرنگ شدن مرجعیت پاپ شد. جالب است که در داستان میبینیم که در این زمان، شلاق زدن به خود، زنجیرزنی، نوحهخوانی و امثالهم رواج بیشتری مییابد.
فساد در کلیسا و در میان اصحاب کلیسا روزبهروز گستردهتر میشود. گزارشهایی از انواع فساد (مالی، جنسی و…) در این داستان و البته در کتابهای دیگر آمده است. بهنظر میرسد آخرت و خدا که هدف بعثت انبیاء بوده، فراموش، و جانشینان آنها به گرداوری سپاه و اندوختن مال و یافتن راههای نو جهت بسط قدرت خود از هر طریقی شدهاند.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
ویلیام باسکرویل کیست!؟
ویلیام باسکرویل یک فرانسیسکن است. او فردی است کنجکاو، اهل استدلال، شکاک (در همهچیز شک میکند تا به جواب برسد… کاری که بعدها توسط دکارت تئوریزه شد)، شیفته علوم تجربی، تحصیلکردهی آکسفورد و شاگرد راجر بیکن… این شخصیتی است که نویسنده آن را خلق کرده تا همانند شرلوکهلمز به دنبال رمز و راز قتلها بگردد و ضمن آن نکات مبهم و مهم آن دوره را به مای خواننده نشان دهد… شاید بهخاطر همین خصوصیت کارآگاهیاش موجب شده که اکو با عنایت به کتاب مشهور “کانن دویل” او را اهل باسکرویل بنامد. اما به نظر من عقاید و کلام این شخصیت تماماً بر اساس کاراکتر ویلیام اوکام ساخته و پرداخته شده است. در واقع ویلیام باسکرویل حاصل ترکیب ویلیام اوکام و شرلوک است و اکثر نظریات مهم اوکام توسط این شخصیت دوستداشتنی بهنحو مطلوبی برای ادسو و ما بیان میشود: نظیر آزادی اراده خداوند (ص477) حق حکومت و جدایی نهاد دین از حکومت، واسطه نبودن پاپ بین خدا و مردم، بازگشت به کتاب مقدس، عدم معصومیت پاپ و شورایی شدن نهاد پاپ و… که این موارد اخیر همه در همان مناظره طلایی عنوان شده است.
بد نیست بدانیم که علاوه بر پیشینه و سوابق مشابه این دو، سرنوشت آنها نیز یکسان است! باسکرویل نیز همانند اوکام بعدها در مونیخ و در غربت، توسط طاعون از پا درمیآید. بهنظرم اکو با این نشانهها، ادای دینی ویژه به این فیلسوف الهی میکند. کسی که آراء و عقایدش بهزعم برخی، از مهمترین پایههای رنسانس محسوب میشود.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
اوکام، نومینالیسم و رنسانس
توصیه من به دوستانی که هنوز این کتاب را نخواندهاند و میخواهند این کتاب را بخوانند این است که قبل از خواندنِ کتاب، مختصری درخصوص موارد فوق بخوانند. نهاینکه مثلاً اگر ندانند خللی در خوانش داستان بهوجود بیاید… نه… بلکه در صورت گذراندن چنین پیشنیازی، داستان بسیار بسیار بیشتر میچسبد. کاری که اگر خودم میدانستم حتماً انجام میدادم! عجالتاً مهمترین قسمت آرای اوکام را (نومینالیسم) چنانکه من برداشت کردم در چندخط مینویسم تا دوستان مطلع غلطهای مرا بگیرند.
افلاطون معتقد بود ماهیت اشیاء و موجودات یک واقعیت خارجی دارد که در عالمی دیگر وجود دارد و ما با عنایت به همان نمونهی عالی، نمونههای دیگر را در این عالم تشخیص میدهیم. مثلاً همین گلِ سرخ!(البته این اسم دو قسمتی است و هر قسمتش به تنهایی میتواند مثال من باشد لیکن برای کم کردن طول مطلب این اسم را انتخاب کردم!) ما به این گل میگوییم گلِ سرخ چون ماهیتش همان است که در آن عالم مثل وجود دارد. شاید قصهی آدم که در آن میخوانیم اسماء را به آدم آموختند، تصور کنید بهتر باشد… به آدم در آن عالم یک گل سرخ نشان دادند و گفتند این گل سرخ است و بعدها که به زمین هبوط کرد گلی را دید که شبیه یا بازتابی از آن واقعیت برتر بود که نامش گل سرخ است و توانست آن را تشخیص بدهد. ارسطو اما نظر متفاوتی دارد. او میگوید ماهیت اشیاء، واقعیت خارجی ندارد بلکه یک واقعیت ذهنی است… شهودی است. ماهیت گلِ سرخ در هر گلِ سرخی ریخته شده است و ما وقتی میگوییم گلِ سرخ، ماهیت آن در ذهن ما جای دارد. نومینالیستها اما میگویند چیزی به نام ماهیت نداریم! گلِ سرخ نه بازتابی از آن واقعیت افلاطونی است و نه دارای ماهیت ذهنی ارسطویی… ما چندتا گلِ شبیه به هم را دیدیم و برای آنها یک اسم انتخاب کردیم: گل سرخ. ماهیت و کلیت و ذات نداریم…این یک لفظ است که بر اساس تجربه و مشاهده همسانی این اشیاء برای آنها انتخاب شده است.
اما این که چنین امری چگونه پایهی رنسانس و آن تحولات عظیم باشد شاید برای برخی عجیب باشد. ولی دقت بفرمایید که این موضوع اساس تجربهگرایی است و علم محصول مشاهده و تجربه است نه تخیلات ذهنی.
در چند قسمت از داستان اشاراتی در اینخصوص از طرف ویلیام داریم به عنوان نمونه: اندیشهها نشانههایی بیش نیستند. پس شخص باید اشیاء را در وجود حقیقی و انفرادی خود اشیاء کشف کنند. اوج دیدگاه نومینالیستی را در عنوان داستان میبینیم و سطر انتهایی روایت ادسو: اصالت گلِ سرخ در نام آن است، حتا اگر به تنهایی به کار برده شود باز هم ویژگیهای آن را تداعی میکند.
انتخاب این عنوان برای کتاب،چند موضوع را به ذهن من میرساند. ابتدا اینکه اشارهای به کتاب از دست رفتهی ارسطو در زمینه کمدی دارد و اینکه اگرچه فقط نامی از آن کتاب باقی مانده است اما اثر خودش را گذاشته است (در استدلالات ویلیام برای اثبات منافع طنز و خنده و…) و ادسو در آخر روایتش و تردیدهایش در مورد اینکه اصلاً نوشتن این چیزها برای چیست… به خودش این امیدواری را میدهد که این نشانهها روزی، کسی را نسبت به اتفاقاتی که پیش از این روی داده است آگاه کند کما اینکه استادش ویلیام قبل از مناظره به او توصیه کرد: تمام این امور را بنویس. ای ادسو بگذار که از حوادثی که رخ میدهد دستکم نشانهای باقی بماند (ص519) و کما اینکه خودش از میان تکهپارههای باقیمانده از کتابها به دنبال نشانهها و پیام میگشت.
تعبیری که اول به ذهنم رسید همین است. اما برداشت متأخرم، تأکید ویژه اومبرتو اکو بر نومینالیسم است و ادای دین پایانی او به فیلسوفی که منشاء تغییرات بسیاری شد. نامِ گلِ سرخ نشانه و کلیدی است تا منِ خواننده را به این مهم رهنمون سازد. یعنی برای من که اینگونه بود!
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
موانع علم
ویلدورانت معتقد است که تحول علم بیشتر بهسبب موهومپرستی مردم به تعویق افتاد تا مخالفت کلیسا… نشان به آن نشان که وقتی ادسو برخی وسایل نظیر عینک و ساعت و اسطرلاب را در لوازم شخصی استادش میبیند، میترسد و آنها را وسایل سحر و جادو تصور میکند! این تصور ناشی از شرایط زمانه است که هر چیز جدیدی از این نوع را به ارواح خبیثه مرتبط میکردند. این اعتقادات سبب میشد حتا پزشکان برای اینکه متهم به سحر نشوند، داروها را با دعا میآمیختند: کار خداست ما وسیلهای بیش نیستیم!
اما کلیسا چگونه مانع علم بود؟ از چند زاویه… اولینش همان تسلط پارادایم دین در همه امور بود، طبعاً وقتی تبیین حاضر و آمادهای موجود است و تخطی از آن موجب از هستی ساقط شدن کمتر کسی به دنبال تبیین جدید میرود. اگر گالیلهوار به رهیافتی میرسیدند مجبور به انکار آن بودند. دوم اینکه دانش و کتاب در انحصار کلیسا بود. کتابخانهای که در داستان تصویر میشود بهخوبی نشان میدهد چگونه کلیسا مانع دسترسی مردم به دانش بوده است. وقتی اعتقاد بر این باشد که همهی حقایق شایستهی فرورفتن در همهی گوشها نیست طبیعتاً عملکرد در راستای محدودیت خواهد بود. دانش در نظر آنها برای روشن کردن اذهان نیست. سوم اینکه کلیسا تکمنبعی بود، آنها معتقد بودند که دانش از طریق مسیح بهصورت کامل به دست ما رسیده است و نیازی به منابع جدید نیست. در نقطه مقابل میبینیم که ویلیام عقیده دارد که علم را حتا از کفار (مسلمانان و یهودیان و…) نیز باید آموخت. استدلال یکی از راهبان در این زمینه به عنوان نمونه:
من کلمه حفظ دانش را به کار میبرم، نه جستوجوی دانش، زیرا خاصیت دانش این است که کامل است و از ابتدا به عنوان یک ودیعهی الهی وجود داشته، با آمدن مسیح کامل شده است.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
خارج شدن علم از انحصار کلیسا
وقتی مدارسِ کلیسایی، موسسات شهری و دانشگاهی، نسخهبرداری کتب را در پیش گرفتند (کاری که در انحصار برخی دیرها نظیر دیری که در داستان میبینیم بود) کتابهای جدیدی تولید شد که به سهولت در دسترس طالبانش قرار میگرفت و بهقول برخی مایه بدبختیهای بسیار شدند! کتابهای مسلمانان و یونانیان ترجمه و تکثیر میشد و کمکم افراد دانشمند بسیاری در خارج از دیرها و کلیساها و حتا خارج از دانشگاهها یافت میشدند که به مطالعه و مشاهده جهان و طبیعت و انسان میپرداختند و بدینترتیب دورهای از توجه به خردگرایی و علوم تجربی و انسانمداری آغاز شد که این یکی از پایههای دیگر رنسانس است. در این زمینه گفتگوی ویلیام و ادسو در ص476 جالب توجه است؛ اینکه زبان طبیعت زبان وحی نیست و اینکه چگونه و چرا باید به کتب پیشینیان رجوع کنیم. یک استدلال دیگر هم داشت که امیدوارم در خوانش دوم مکانش را بیابم! الان نقل به مضمون میکنم: ادسو ضمن تقدیر و تکریم گذشته به بزرگ بودن گذشتگان اشاره میکند و استادش ویلیام تعبیری دارد که حالا ما کوتولهها روی دوش کوتولههای قبل از خود سواریم و بعدیها روی کول ما و بدین ترتیب دستاوردهای بسیار بزرگتری از آن بزرگان خواهیم داشت… اینها را که در کنار روش ویلیام (شک و استنتاج عقلی) که بگذاریم میشود علم و تجربهگرایی.
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
نکات متفرقه
1- حکایت و سرنوشت دستنوشتههای ادسو همان حکایت کتاب ارسطو است… کتاب کمدی ارسطو در کتابخانه دیر با دو کتاب بیربط دیگر بهصورت یکجا جلد شده بود تا کسی به آن دسترسی نداشته باشد. دستنوشتههای ادسو نیز در کتابی درخصوص شطرنج آورده شده است. همانطور که در مورد اولی ویلیام موفق به پیدا کردن آن شد در مورد دومی هم اومبرتو آن را یافت. ان فی ذلک لآیات لاولیالالباب!
2- شروع نوشته ادسو با این کلام از انجیل است: در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام خدا بود. در این شروع یکجور وحدت فکری نهفته است، چیزی که در انتهای کار نمیبینیم! در انتها خیلی از باورهای راوی عوض شده است و نوعی اغتشاش ذهنی جای آن را گرفته است.
3- برخی از کسانی که در آستانه حذف توسط پاپ و دستگاه تفتیش عقاید بودند، در سالهای قبل، خودشان عامل حذف دیگران بودند و این سنتی است جهانی… نابگرایی یعنی همین! ادسو از یکی از همین اشخاص در مورد ریشههای ارتداد میپرسد و او نکات جالبی عنوان میکند که یک فراز آن چنین است:…این داستان به ما یاد میدهد که چگونه عشق به توبه و اشتیاق به اصلاح و مصفا نمودن جهان ممکن است موجب خونریزی و قتلعام گردد. (ص334)
4- همه را بکشید. خدا افراد خود را خواهد شناخت! در واقع این استدلالی بود که مفتشان گاهی عنوان میکردند که چنانچه در حکمهایی که صادر میکردند بیگناهی هم وجود داشته باشد در روز رستاخیز خدا او را خواهد شناخت و از این جمع مرتدی که با آنها قتلعام شده خارج خواهد نمود! در همین زمینه ادسو از ویلیام میپرسد که در امر صفا و پاکی (کشتن مرتدین به نوعی موجب تطهیر آنهاست) چه چیز بیش از همه ترا میترساند؟ جواب ویلیام یک کلمه است: عجله!!
5- در برخی عقاید فراتیچلیها ریشههای مارکسیسم و آنارشیسم را میتوان دید. این هم نکته جالبی است. از آن جالبتر (در قالب داستان) جایی است که ویلیام در پاسخ به ادسو که میگوید پس ما در جایی زندگی میکنیم که خدا از آن برگشته است، میگوید: آیا جایی یافتهای که خدا از آن روگردان نشده باشد؟ یاد برخی متون ادبی اگزیستانسالیستی افتادم.
6- در مورد شعار بازگشت به کتاب مقدس باید توضیح بدهم که هر شعار بازگشتی به صرفِ نامِ مشابه، نتیجهی یکسانی ندارد! در آن مقطع پاپ را واسطه خدا و مردم میدانستند و شعار بازگشت به کتاب مقدس در واقع نفی این واسطهگری است. یعنی کتاب مقدس میتواند ابزار اتصال باشد و هر فردی میتواند از طریق آن متصل بشود. این یعنی کوفتن راه برای فردگرایی. این یعنی کوفتن راه برای عقلانیت. این خط را که ادامه بدهید به ایسمهای زیادی خواهید رسید از پوزیتیویسم تا سکولاریسم و پلورالیسم.
7- چندتا از استدلالات و بیانات برادر ویلیام اهل باسکرویل را نمیتوانم نیاورم! در مناظره ضمن بیان اینکه برخی کفار حکومت و قوانین خودشان را دارند میپرسد چه کسی استعداد وضع قوانین را به آنها داده است؟ آیا خدایان دروغین آنها چنین کمکی کرده است؟ بعد در جواب عنوان میکند یقیناً این لطف خداست که حتا به منکران صلاحیت پاپ نیز اجازه وضع قوانین را داده است! و بعد نتیجه میگیرد: قانون و حکومت دنیوی و قضاوت کشوری هیچ ارتباطی با کلیسا ندارد و نمیتوان آن را با قانون مسیح مطابقت داد و این حق… پیش از تشکیل دین مقدس ما وجود داشته است.
8- مسیح به جهان نیامد تا فرمانروایی کند، بلکه در آمدن به جهان تابع اوضاعی شد که در جهان یافت و از قوانین قیصرها پیروی کرد. او از رسولان و حواریون نخواست که امر کنند و فرمانروایی داشته باشند. پس عاقلانه آن است که پیروان این رسولان بایستی از هر کار دنیوی که توام با تحمیل اراده باشد پرهیز کنند…
9- دجال ممکن است از خود تقوا و پرهیزگاری زاییده شود. دجال از عشق مفرط به خدا یا به حقیقت به وجود میآید. همچنانکه ارتداد به وسیله قدیسین و اشخاص مسحور و غیبگویان به وجود میآید. ای ادسو از پیامبران بترس. ای ادسو از کسانی که حاضرند در راه حقیقت بمیرند، بترس. زیرا آنها موجب مرگ بسیاری از دیگران میشوند. بسیاری از مردم را پیش از مردن خود میکشند.
10- شاید مأموریت کسانی که به نوع بشر عشق میورزند این است که مردم را به خندیدن به حقیقت وا دارند – حقیقت را بخندانند – زیرا حقیقت تنها در جایی وجود دارد که ما بتوانیم خویشتن را از شهوت جاهلانه برای کشف حقیقت آزاد کنیم.
منبع: میلۀ بدون پرچم
تأملی در کتاب نامِ گل سرخ نوشتۀ اومبرتو اکو
مطالب بیشتر
- 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند
- خودشیفتگی اروپا در تصویر دوریانگری
- تأملاتی در رمان هرگز رهایم مکن
- تأملی در رمان سالار مگسها
- ویلیام فاکنر به روایت ویل دورانت
- نگاهی به بازماندۀ روز ایشی گورو
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…