معرفی کتاب
نگاهی به داستانِ «مرا به بغداد نبرید!» نوشتۀ ناهید کبیری
نگاهی به داستانِ «مرا به بغداد نبرید!» نوشتۀ ناهید کبیری
داستانِ «مرا به بغداد نبرید» حکایت پر فراز و نشیب زندگی یک بچۀ طلاق است. دختری به نام یاسمین که مادرش او را رها میکند و شوهر مادرش او را نمیپذیرد. یاسمین در خانۀ پدر بزرگ و مادر بزرگ خود در قصرشیرینِ کرمانشاه کودکی شادی را از سر میگذراند. اما این شادی دیری نمیپاید زیرا روزی مادربزرگِ پدریاش به دنبال او میآید تا او را به بغداد (محل زندگی با پدر ببرد) در آنجا او باید زبان جدید بیاموزد و با نامادری و خواهر و برادران دیگرش زندگی کند. یک زندگی در وسط بیگانگی و کنده شدن از وطن و تمام دلبستگیها. در آنجا درس میخواند و خیاطی یاد میگیرد و عاقبت برای خوشحالی خانوادۀ فقیرش زن یک دکتر سرشناس میشود که حدود شصت سال سن دارد. در آن خانۀ کسالتآور و بیعشق پیانو زدن میآموزد. تا اینکه روزی همسرش او را با زنی به نام دنیا آشنا میکند. دنیا همسر اول آقای دکتر است که تاکنون در پاریس بوده و با تمام شدن جنگ ایران و عراق برمیگردد. کمال و دنیا عاشق هم هستند. دنیا خود اجازۀ ازدواج مجدد به همسرش داده و حالا میخواهد به خانهاش برگردد. یاسمین این مسئله را برنمیتابد و به ایران فرار میکند و در آخر با کمک آشنایان خالهاش و یک ازدواج مصلحتی به امریکا میرود و در آنجا ازدواج میکند اما خوشبختیاش دیری نمیپاید.
بخشهایی از این کتاب
یاسمین از اسم «بغداد» میترسید. از پدرش میترسید. از فکر جدایی و رفتن به یک شهر غریب دورافتاده میترسید. و این همه را به یک شرط حاضر بود بپذیرد. به شرطی که تمام شهر و مردمانش را که شامل پدر بزرگ و مادر بزرگ میشدند، با هاجر و مینو و هاشم و همسایههای دیگر این طرف و آن طرف کوچه و بالای پل و کنار رودخانه و، همه و همه را با خودش ببرد. آغلام را با خودش ببرد که همیشه یک مشت نخود کشمش کفِ دستش میگذاشت. سکینه خانم بندانداز را با خودش ببرد با آن خانۀ کوچک باصفا، صدای ماغ کشیدن گاو چاق و چلهاش در گوشۀ حیاط، و شیر تازهای که غروبها، به مادربزرگ میفروخت.
تختخواب چوبی خودش را، با آن پشهبند توری صورتیاش در گوشۀ اتاق. آینۀ روی طاقچه را که خودش و گوشوارههای طلایی فیروزهاش را در آن تماشا میکرد. سفرههای رنگینی که با دستهای مادربزرگ پهن میشد، تکههای نانی که در استکانِ چای شیریناش تریت میکرد؛ و دبستان اندیشۀ آن بالا، در انتهای تپه را، که پر از لالههای سرخ و گلهای صحرایی زرد و سفید و بنفش بود.
ص 31
یاسمین کیفاش را برمیدارد و به دکتر اشاره میکند «برویم؟» دکتر رو به دنیا «اجازۀ مرخصی!» و به یاسمین اشاره میکند «خوابش میآید»
دنیا دوباره شوخ و شنگ و پر از کنایه و دلبری جواب میدهد «حالا چه وقت خواب است… اجازه ما هم دست شماست دکتر کمال بغدادی!»
اما یاسمین نه خواباش میآید و نه خوابآلود است. بیدارتر از همیشه لبهایش را به بوسههای عاشقانۀ دکتر میسپارد و با خود فکر میکند «آیا شوهرم دنیا را هم اینگونه بوسیده است؟» فکر میکند «چرا در این همه سال، این حس عجیب را در خودش کشف نکرده بوده است!» حس نیاز.. حس شکفتن… حس پرواز و رها شدن…
انگار تمام کلمههای انداماش تبدیل به یک شعر شده بودند… به یک غزل
ص101
این سبک و این الگوی زندگی، بینظیر و منحصر به فرد است. با همه سنتی بودنش، پسامدرن است. تب و تابمان را برای عشقورزی بالا میبرد! انگیزۀ رقابت، به ما انرژی و هیجان میدهد… درحالیکه زندگیِ تک همسری، بعد از مدت قلیلی، بدون طعم و کسالتبار و خستهکننده میشود.»
بعد از چند لحظه سکوت، یاسمین ایستاد. همانجا کنار پیانو. طوری که انگار میخواهد برای یک جمع سخنرانی کند.
«من برخلاف شما فکر میکنم. حق دارم که مثل خودم فکر کنم. نه؟ باید بگویم که حتا در یک مورد هم آن چه را گفتید تأیید نمیکنم. این، غیرطبیعیترین شیوۀ عاشقی و زناشویی است. حال آدم به هم میخورد…آدم استفراغاش میگیرد!»
دکتر و دنیا با حیرت به هم نگاه کردند. یاسمین بیتوجه به آنها ادامه داد.
«تحقیرآمیز است. توهین است. نه راهی به تمدن دارد نه روزنی به سوی آرامش…حرمت انسان را لگدمال میکند. قلب آدم را میشکند. هرگونه انگیزۀ مثبتی را میکشد… ریشهاش پوسیده و پوشالیست… جل و پلاسش روی آب است…» یک جرعه لیموناد سر میکشد. دهانش خشک شده است «چرا با کلمات بازی میکنیم؟ پسامدرن یعنی چه؟ فرهنگ عرب کی به مدرنیته رسیده است که حالا ما بخواهیم برچسب پسامدرنیزم به زندگی عجیب و غریب خودمان بزنیم!… به زندگی عرب!»
دنیا دیگر تحمل نکرد.
«طوری حرف میزنی که انگار از لُبِّ پاریس آمدهای! ای بابا… شکراًلله که میدانیم اهل کجایی! وطن خودت را ببین چه خبر است… پر از افتضاحات قبیح و وقیح…»
یاسمین حرفش را قطع کرد «خیلی هم افتخار میکنم که اهل ایرانم. با صدای بلند هم میگویم. میخواهید فریاد هم بزنم…»
دکتر صدایش را بلند میکند «آرامتر…آرامتر دختر!»
یاسمین ول نمیکند « در فرهنگ ما، به خدا قسم، عشق مقدس است. تقسیم نمیشود. آنکه تقسیم میشود عشق نیست! من همسرم را قلبام را، عاطفه و بستر عاشقانهام را مثل حیوانات جنگلی، تقسیم نمیکنم!»
دکتر دیگر طاقت این همه گستاخی را ندارد.
« از کدام خدا حرف میزنی؟ تو که خدا را نمیشناسی! اصلاً تو مسلمان نیستی. پیغمبر را باور نداری! اگر باورش داشتی این غلطها را نمیکردی… تو هنوز آدم نشدهای… مثل اجدادت آتشپرستی!»
صص 123-124
کجای این آزادی ست؟ مردم زندانی یک عمر بدهی و قرضاند و به خاطر آن تا شب پشت کامپیوتر نشستهاند و کار میکنند! مردم حتا وقت ندارند فکر کنند! فکر کنند که چهطور اسیر شدهاند. از این طرف با بدبختی کار میکنند، از آن طرف هی خرید میکنند…هی خرید میکنند… و این زنجیر نامرئی قرضها و بدهیهایی که به دست و پایشان بستهاند هی تنگتر میشود… تنگتر میشود…
ص 160
همیشه فکر میکرد «آزادی مگر چیست؟» حالا دیده بود که چیز عجیب و غریبی هم نیست! کارهای بسیار سادهایست از جنس زندگی… در آن حد که هر وقت دلش بخواهد به خیابان برود. به خانه برگردد. بخوابد. نخوابد. روی صندلی پارک بنشیند و برای خودش کتاب بخواند. پیانو بزند. آواز بخواند. با صدای بلند؛ کوتاه؛ عربی؛ غیرعربی…ورزش کند. برود کنار ساحل، بدود. نفس عمیق بکشد. بپرد داخل آب. زیر آفتاب درخشان بنشیند یا دراز بکشد. هرطور راحت است لباس بپوشد یا موهایش را درست کند.
ص166
در این کتاب در خلال روایت زندگی اندوهبارِ یاسمین مسائل اجتماعی و خانوادگی و سیاسی با نگاهی انتقادی نگریسته میشود. مسئلۀ طلاق، نگهداریِ فرزند پس از طلاق، جنگ، انقلاب و اعدامیهای پس از آن و زندگی سوختۀ آدمهایی که مجبور به مهاجرت میشوند. تنوع فضاها و تضاد فرهنگها به نمایش درمیآید. نویسنده ما را از قصرشیرین و جایی که به آن تعلق دارد به [جهنمِ بغداد میبرد. جایی به کل بیگانه و بیربط با وی. زخمِ «قطع تعلق» از خاک در این اثر به خوبی به نمایش درمیآید و سپس، روبرو شدن با فرهنگی عربی که به مرد اجازه میدهد برای خود حرمسرایی درست کند و زنان را با هم به رقابت جنسی وادار دارد و اسم این سبک از زندگی را هم بگذارد سبک عشقورزیِ «پستمدرن».
نگاه انتقادی نویسنده از آن پس متوجه فرهنگ امریکا میشود. رفاه و آزادی و آسایش از یک طرف او را مسحور میکند و بردهگی مدرن از طرف دیگر. انسانهایی که موظفند تا سرحد مرگ کار کنند و از خود تهی شوند او را به فکر وامیدارد. در سفر به تمام گوشههای این دنیا یاسمین عمیقاً ایرانی باقی میماند تا به ما بگوید خاکی که در آن زاده میشویم، زبانش را میآموزیم، کودکیهایمان در آن میگذرد همیشه مقدس است و هیچ جایگزینی ندارد. حتا اگر در برجهای عاجِ آزادترین کشورها باشیم روزی میرسد که به سمت مادر، به سمت جایی که از آن متولد شدهایم، میدویم و دار و ندارمان را برای همان تعلق خرج میکنیم. مانند مهناز که بخاطر برادر زندانیاش مرتضا از امریکا به ایران رفت و کریس که به خاطر داییاش خود را در بدترین مخمصهها انداخت.
داستان «مرا به بغداد نبرید» چشمانمان را به دنیای پس از مهاجرت باز میکند. خوبیها و بدیهایش را نشانمان میدهد و در یک کلام از ما آدمهای واقعبینتری میسازد.
نگاهی به داستانِ «مرا به بغداد نبرید!» نوشتۀ ناهید کبیری
مطالب بیشتر
- تیراندازی در باکهد نوشتۀ ناهید کبیری
- سرودههایی از بانو ناهید کبیری
- نقد حورا یاوری بر رمان تیراندازی در باکهد
- نگاهی به عروس فریبکار مارگارت اتوود
- بخشهایی از رمان چشمهایش نوشته بزرگ علوی
نگاهی به داستانِ «مرا به بغداد نبرید!» نوشتۀ ناهید کبیری
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو