شاعران ایران
محسن صبا و بیژن الهی

محسن صبا و بیژن الهی
غلامرضا صراف: محسن صبا، همکلاسی دبیرستان بیژن الهی و دوست دیرین او، بر اثر تصادف اتوموبیل در اوهایوی آمریکا درگذشت. صبا ادیب به معنای متعارف آن نبود و سر در داروخانه و طبابت داشت اما به جرأت میتوان گفت آدمی بسیارخوانده و مسلط بر مباحث ادبی و هنری گوناگون بود. بیشک بخشی از این تسلط ناشی از حضور مداومش در عرصههای متنوع فرهنگی دهه درخشان چهل بود و دوستی با آدمهای صاحبنامی چون بیژن الهی، مسعود کیمیایی، پرویز دوایی، بهمن فرسی، خجسته کیا، غزاله علیزاده و …
دلبستگی صبا به فرهنگ کهن ایران از مقاله انتقادیاش بر تصحیح دیوان حافظ آشکار است که اول بار در شماره پنجم گاهنامه «این شماره با تاخیر» چاپ شد و به جز آن از خلال مکاتبات و گفتوگوهای حضوری و غیرحضوریاش با بیژن الهی درباره جزئیترین و غریبترین زوایا و نکات ادبیات ایران.
نمونه دیگری از نثر درخشان و استوار او را میتوان در جستار «دوجلال» یافت که در آن با تیزبینی و دقتی مثالزدنی وجوه گوناگون شخصیتی جلال آل احمد و جلال مقدم را میکاود و به طرزی زیرپوستی و پیشگویانه قضاوت را به عهده خودِ خواننده میگذارد. صبا در مقاله «چل سال رفت و بیش…» که به یاد دوست شاعر درگذشتهاش، بیژن الهی، نگاشته، تمامی خاطرات دور و نزدیکش را از «غریب این دنیای بیوفا»(۱) پیش چشم خواننده میگذارد، با نثری تصویری و موجز و در عین حال گویا. صبا تمامی آنات و حالات الهی را از نشست و برخاستش در کلاس دبیرستان تا گردشهایش با او در باغ خانه زعفرانیه و کوچه پسکوچههای تجریش و از دو ازدواجش با غزاله علیزاده و ژاله کاظمی تا وجوه باطنی و درونیتر زندگی الهی و گریستن تلخ مسعود کیمیایی در سوگ دوست از دست رفته با دقتی مثالزدنی به تصویر میکشد و در عین حال ذرهای از احترام و دلبستگیاش به الهی کم نمیشود.
اما شاید تلخترین بخش این مقاله را که حالا حالتی پیشگویانه یافته بتوان در خاطرهای دانست که صبا از دوران همکاریاش با بهمن فرسی نقل میکند که طی آن راننده دفترشان در تصادفی دلخراش جان میسپارد و صبا چند روزی را در عالم اغما و بیهوشی میگذراند تا سرانجام با دست نوازشگر و کلمات تسلیبخش بیژن الهی از اندوه رها میشود و غم دلش تسکینی موقتی مییابد.
با هم شعر «در زمینهی پشت» (۲) را که بیژن الهی به این یار وفادار مکتبش تقدیم کرده بخوانیم. به یاد هر دو گرامی.
«و تنها
اگر بدانی چقدر تاریک شدهست،
میباید
تا همهی روشنای از دست رفته شوی
بی که چیزی از تاریکی
بر توانی داشت.
ستون نمک میشوی:
عصارهی روشنا و نه روشنا؛
که بلور
یعنی جگر!
روشنای جامد نتابنده میشوی…
پس تیز برو! تیز برو! اما
بزرگترین دفینهیی اگر
این جا در خاک کردهای،
کوتاهترین درنگ را نمیتوان
از حقِّ تو بیرون دانست؛
پس تحمل کن-
تحملِ ستون بودن را:
ستونی از نور
که فقط پرندگانِ کور بَرو تکیه میزنند.
و زوجهی لوط
به عقب برگشت،
وقتی تنها
طرحِ بالای تپهها سفید مانده بود.»
منابع:
۱-تعبیر بیژن الهی از خودش در وصیتنامهای که به تاریخ خرداد ۱۳۸۸ شمسی تنظیم کرد.
۲-اول بار در دفتر یک شعر دیگر چاپ شد در سال ۱۳۴۷ شمسی.
منبع ایبنا
محسن صبا و بیژن الهی
مطالب بیشتر
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به رمان «هیچ دوستی بهجز کوهستان» نوشتۀ بهروز بوچانی
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 روز پیش
پس به نام زندگی / هرگز مگو هرگز
-
مولوی خوانی1 ماه پیش
«در هوایت بیقرارم روز و شب» با صدای شهرام ناظری
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به نمایشنامۀ «بانویی از تاکنا» نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
«زیباییِ وصلۀ ناجور بودن»: لیدیا یوکناویچ
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 هفته پیش
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
-
تحسین برانگیزها1 هفته پیش
«رازهای سطح» مستندی دربارۀ مریم میرزاخانی