نمایشنامهنویسان
آشنایی با هنریک ایبسن
آشنایی با هنریک ایبسن
آثار ایبسن تقریباً تمام نیمۀ دوم از قرن نوزدهم را در بر میگیرد. وی زمانی به نمایشنامهنویسی روی آورد که سنت نمایشی اروپا تنها در مرگ دستوپا میزد و تئاتر جدی در آن دوره، تئاتر رمانتیک بود که صرفاً برای مطالعه کردن و خواندن نوشته میشد. برنارد شاو در عصارۀ ابیسنیسم میگوید، زمانی که ایبسن نوشتن نمایشنامههایش را آغاز کرد، هنر درامنویسی به هنر موقعیتپردازی تقلیل یافته بود.
عقیده بر این بود که موقعیت هرچه غریبتر باشد، بازی کردن نیز بهتر میسر میگردد. اما ایبسن متوجه شد که برعکس، هرچه موقعیت خودمانیتر باشد، دیدنیتر است. ایبسن در کارنامۀ خود بیستوپنج نمایشنامه نوشت که نخستین نمایش او به نام “کاتالین” در سال ۱۸۵۰ منتشر شد و آخرین نمایش ایبسن، به نام “هنگامی که با چشمان باز میمیریم” یک نمایش سمبولیستی در سال ۱۸۹۹ است.
آثار ایبسن تا دهۀ ۱۸۹۰ در همهجا شهرت یافت. به گفتۀ برناردشاو در کتاب مظهر سمبولیسم، نمایشنامههای او نسبت به آثار شکسپیر از اهمیت بیشتری برخوردارند. آثار ایبسن را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد، گرچه ویژگیهای آثار او از دورهیی به دورۀ دیگر انتقال مییابد:
دورۀ اول، نمایشنامههای کلاسیک تاریخیِ او را در بر میگیرد.
دورۀ دوم، به دو اثر بزرگ دراماتیکِ او و در طول اقامتش در رُم به نام “براند” و “پرگونت” باز میگردد.
دورۀ سوم، زمان نمایشنامههای مدرن ایبسن است که خود به دو دهۀ ۱۸۷۰ تا ۱۸۸۰ و تراژدیهای او در پایان کار هنریاش به نظر میرسد که پیامد طبیعی هر دوره، دورۀ بعدی است و شاعر رمانتیک همچنان در نمایشهای مشکلات اجتماعی وجود دارد. هر صحنه کموبیش نشان از مهاجرت کشوری به کشور دیگر دارد. نمایشنامههای انتقادی، اجتماعی او در آلمان نوشته میشود و تراژدیهای متأخر و فردگرا محصول دورۀ بازگشت او به نروژ است. در نمایشنامۀ “اشباح” آنچه ایبسن طرح میکند، معرفی سمبولهای اصلی است که ستون فقرات نمایشهایش را تشکیل میدهند و به آن عمق و معنا میبخشد. ناتورالیسمِ او در واقع پوششی بر سمبولیسم است. شخصیت اصلی نمایش، زنی است به نام “آلونیگ” که میخواهد زندگی کند، ولی اشباح را در همه جای زندگیاش میبیند.
خانم آلونیگ در قسمتی از اشباح میگوید که زنان مدرن، دختران، خواهران و همسرانی فریب خوردهاند که از همه بدرفتاری دیدهاند، از پیگیری رسالتهای خود بازمانده و از ارث محروم گشتهاند. به همین دلیل بدخُلق و عبوس شدهاند. این زنان در واقع مادرانِ نسل آینده و جدید را تشکیل میدهند.
“براند”، اولین درام بلند ایبسن است که به شعر موزون سروده است و درک درستِ نمادهای دوپهلو و گاه چندپهلوی آن آسان نیست. ایبسن در این درام، چشماندازی وسیع را از نظرگاهی بلند عرضه میدارد. هرچند که به مدت نوزده سال کسی جرأت نکرد آن را به صحنه ببرد (به دلیل دشوار بودنِ آرایش بعضی از صحنههای آن و طولانی بودنِ زمان پردهها)، اما انتشار آن به صورت کتاب وی را در مدت زمان کوتاهی به شهرت و اعتبار رساند و حتا مشکلات مالیِ او را از بین برد.
براند، کشیشی متعصب و پایبند به اخلاق است که شخصیتی جذاب دارد. او قهرمانی است که در پی ایدهآلهای بلند، صادق و قدرتمند خود است. شعار براند، “همه چیز، یا هیچ چیز” است. یعنی همان بحثی که فیلسوف دانمارکی، “کیرکگارد” در انتقاد از مسیحیت و ایدهآلیسم قراردادیِ آن دارد. برناردشاو میگوید، در مقابل فریاد براند که “خدای شما پیر است و خدای من جوان”، علایق سنتی و احساسات قراردادیِ کلیسا رنگ میبازد یا ضعف و خودخواهی به نظر میآید.
اروپا با شنیدن این فریاد، ناگهان متوجه میشود که تا امروز خدا را فراموش کرده بود و بهجای او، شمایلی از یک پیرمرد محترم را میپرستید که ریشش را خوب اصلاح میکند و پیشانی بلندِ او در مردم ایجاد احترام میکند. براند در عین بیزاری از اینگونه حماقتها که بتپرستی از آن میبارد، خود را مدافع چیزهایی که باید باشند، اعلام میکند و نه آنچنان که هستند. او برای رسیدن بر بالین مرد در حال مرگی که مرتکب چندین قتل نیز شده و تسلای او خود را ملزم میداند تا در میان طوفان از تنگهیی عمیق عبور کند. اما نمیتواند بدون همراه، این کار را انجام دهد و احتیاج به کسی دارد تا سکان قایقش را نگاه دارد تا او ترتیب بادبانها را بدهد. ولی ماهیگیران، ارزیابی او را از حساسیت وضع موجود قبول ندارند و از رفتن با او سر باز میزنند.
در این بین زنی که شیفتۀ آرمانخواهیهای براند شده است، با او همراه میشود. سفر، به ازدواجِ آن دو میانجامد و به تولد فرزندی که هر دوی آنها به او دل بستهاند. بعدها براند که خواهان عبور از قلههای ایدهآلهای خود است، به اعماقِ بیرحمی و مرگبارِ آنها سقوط میکند. بدین ترتیب که ابتدا کودک از سختی آبوهوا باید بمیرد، چون براند نباید از وظیفۀ خود شانه خالی کند. سپس زنش را مجبور میکند که لباسهای فرزند مردهاش را به یک زن کولی هدیه کند. در انتها، براند پس از قربانی کردنِ زن و فرزندش در نظر مردم به یک قدیس تبدیل میشود. به همین خاطر به نظرش میرسد کلیسایی که تازه ساخته است برای مردم کوچک است، پس مردم را دعوت میکند که خداوند را در معبدش که میان کوهستان است عبادت کنند. جمع مومنان بعد از مدت کوتاهی که به این کار میپردازند، تغییر عقیده میدهند و براند را سنگسار میکنند. در حقیقت این خودِ کوهستان است که او را با ریخت بهمن میکشد. در بسیاری از نمایشهای ایبسن، خلافکاری به معنای تقلب، قتل و جنایت نیست، بلکه اصرار بیرون از اندازۀ قهرمانان در درستکاری بیجاست.
از همینرو خوانندگان خلافکارانِ درامهای او را از قبیل براند، در مواردی نماد درستکاری و الگوی ایدهآل میپندارند، در این خیال که به دلیل بلاهای سختی که این قهرمانان بر خود هموار میکنند، روحشان نیز در کورۀ آزمونهای سخت پخته میشود. درام “براند” قبل از هر جا در ناروی سروصدا راه انداخت و به عنوان شرح منظومی از نظریۀ کیرکگارد شناخته شد.
پس از براند، درام “پرگونت” شهرت و اعتبار هنریک ایبسن را چند برابر کرد. پرگونت، موجودی است درست نقطۀ مقابل(آنتیتز) براند. او کشیشی در پی ایدهآلهای بلند معنوی است. اما در حقیقت دروغپردازی است که بیرون از حوزۀ کامجویی خود، هیچ اصل و مرامی را به رسمیت نمیشناسد و ایدهآلی جز رسیدن به خواستههای نفسانیِ خود در سر نمیپروراند. خودش را “سلطانِ خود” میداند و این عنوان را بر سردرِ خانهاش مینویسد. دچار این توهم است که با نیروی ارادۀ محکم خود، بر تقدیرش لگام میزند و به ثروت، قدرت و کام شهرت خواهد رسید. در پیِ این خواستهها، در کوه و دشت و صحرا خود را به آبوآتش میزند. وارد حرفۀ بردهداری شده و قاچاقِ ویسکی میکند. با مبلغان مسیحی همداستان میشود، ثروتی که در امریکا اندوخته است را در سواحل افریقا بر باد میدهد.
در یک قبیلۀ عرب خود را مهدی موعود قلمداد میکند. به دختر رقاصی دل میبندد و کار پیامبری را کنار میگذارد و به انواع ذلتها تن میدهد. در نهایت، رقاصه اسب سفید و داروندارِ او را میرباید و در بیابانی بیکس و تنها رهایش میکند. بعد از چندی سرگردانی، پرگونت خود را در کنار ابوالهول میبیند و پیکر آرام و استوارِ او را نماد ایدهآل و مظهر خودخواهی میپندارد. بالاخره با یک مرد آلمانی آشنا شده و او پرگونت را به باشگاهی مرکب از علما و دانشمندان در قاهره میبرد. بعد میشنود که آن باشگاه، در واقع تیمارستانی است که در آن دیوانهگان بندهای خود را پاره کرده و نگهبانان را به بند کشیدهاند.
در این تیمارستان است که پرگونت عاقبت سلطانِ خود شناخته میشود و دیوانهگان بر سر او تاجگذارده و ستایشش میکنند در حالیکه او از ترس و وحشت بیهوش شده و بر زمین میافتد. در حقیقت، از جهت فطرت و رفتار، شباهتی میان پرگونت و براند وجود ندارد، اما در کار ایدهآلپردازی یعنی نادیده گرفتن واقعیتِ خود و جهان، دو روی یک سکهاند و کارشان به دنکیشوت شباهت دارد.
آشنایی با هنریک ایبسن
اشباح در حقیقت همان وظایف و قراردادهای سنتی جامعه هستند که زمانی خانم آلونیگ را از ترک همسرش بازداشتهاند و اکنون از بازگوییِ حقیقت به پسرش بازمیدارند. آنها اشباح توارثاند. اشباح، همان عقاید مردهیی هستند که میتوانند به نحوی بر رفتارهای ما تأثیر گزارده و حاکم باشند. چنانکه خانم آلونیگ در سخنرانی خود میگوید:
به تصور من، ما همه اشباحی از گذشته هستیم. آنچه در درون ما وجود دارد، تنها سهم ما از پدران و مادرانِ ما نیست، ما تمام عقاید پوسیده و همۀ باورهای کهنه و عمیق را از آنان به ارث بردهایم. این عقاید در درون ما اُتراق کرده و ما هیچگاه از آنها خلاص نخواهیم شد. آنها (اشباح) چیزی بیش از نیروهای جبریاند که در اغلب آثار ناتورالیستی دیده میشوند و چیزی بیش از شرایط اجتماعی که ما را شکل میدهند.
ژنهایی که ما را میسازند، چیزی معاصر با او بر آن اصرار میورزند. همانگونه که در نمایشنامۀ “ارکان جامعه” نیز تأکید میکند که اشباح باورها و نگرشهای قدیم، بیوقفه با وجدان جدید عصر حاضر در ستیزند. ارکان جامعه در نارویِ خیالی میگذرد و جایگاهی که محل اسارت، تنگنظری، سوداگری و دورویی و محل دفن روحِ جامعه در دورۀ ویکتوریاست.
کل نمایش “ارکان جامعه” در یک صحنه اتفاق میافتد و آن نمایی از اتاق بوروژواها است که مهمترین حرکت دراماتیک در این اتاق تنگوتاریک رخ میدهد. لونا، زنی با تفکر مدرن است که اکنون از امریکا برگشته است. او آمده است تا “پردهها را کنار بکشد و نور و هوای تازهیی را در کالبد جامعه بدمد.” و در پایان نمایش، شخصیت اصلی داستان متحول گردیده و ابراز میدارد که زنان، ارکان حقیقی جامعه را تشکیل میدهند. اما لونا که از زبان نویسنده سخن میگوید، معتقد است که “روح آزادی” را باید از ارکان اصلی جامعه دانست.
در واقع نمایشنامۀ ارکان جامعه، یک بیانیه از طرف ایبسن تلقی میشد که وظایف ستونهای جامعه را گوشزد میکرد و به مشکلاتِ آن زمان میپرداخت. این اثر نشان داد که اساس نمایش معاصر، ستیز احکام بنیانی با عقاید، ستیز ریاکاری و خودپسندی با اخلاق روشنگرانۀ نو، و ستیز بین زنان و مردان، جوانان و پیران، و گذشته با آینده است.
ایبسن، به بیان عقایدی میپردازد که بعدها توسط زیگموند فروید در بوتۀ آزمایشِ فرد قرار گرفت؛ اینکه چهگونه گناهان گذشته و پنهانکاریها، سرشت و رفتارهای شخصیتیِ ما را شکل میدهند و ما اکنون در پی خلاصی از پنهانکاری و یافتن شادی تلاش میکنیم. و به قول دکتر استوکمن در پایان نمایشنامۀ “دشمن مردم” اثر ایبسن: “هیچگاه حق با اکثریت مردم نیست.” دکتر استوکمن همهچیز را به خطر میاندازد تا حقیقت را دربارۀ آلودهگی آبهای معدنی به مردم بگوید که: “حق با من است… .” از نگاه هنریک ایبسن، آلودگی وجود دارد و تنها کسانی که بر آن انگشت میگذارند رنج خواهند کشید.
در نمایشنامۀ سمبولیستی “مرغان وحشی” که ایبسن در سال ۱۸۸۴ آن را نوشت، به معرفی سرشت آسیبپذیر و شکنندۀ انسانهای ایدئالیست در زندگی زمختِ مدرنیته میپردازد. عنوان این اثر بر محور یک پرندۀ سمبولیک، متمرکز است و آن مرغابی وحشی است که هنگام زخمی شدن، به اعماق دریاچه فرو میرود. شخصیتهای اصلی این نمایش، دو نفر هستند، “ربکا وِست” که زنی سرشار از انرژی و به دنبال خودشناسی است و دیگر، “جان روسمر”- که یک ایدئالیست در پی انقلاب روحی است.
هر دوی آنها در سیطرۀ نیروهای ناخودآگاه درونیِ خود قرار دارند. ربکا به روسمر علاقهمند میشود و همسر او را به خودکشی راهنمایی میکند. ربکا خود را وارد خانوادۀ قدیمی مسلک روسمر کرده که اعضای آن بهشدت مذهبی و محافظهکارند؛ قصد او این است که آخرین فرد این خانواده یعنی روسمر را شیفتۀ خود کند و او را وسیلۀ ارضای جاهطلبی و اجرای نقشههای خود قرار دهد و با این کار، در مبارزهاش بر ضد کهنهپرستی و بهخاطر آزادی و ترقی، توفیق یابد.
هنگامی که همسرِ روسمر خودکشی میکند، عشق ربکا به روسمر نیز رنگ میبازد. مرغان وحشی، یک نمایش تراژیک است که در آن، مرگْ تنها راه پیشروی روسمر و ربکا به سوی عشقی کامل است.
در درام “عروسکخانه”، خانوادۀ “هلمر” تصویر مجسمِ یک خانوادۀ ایدهآل است که حقیقتاً “یک خانوادۀ خوشبخت” را میتوان دربارۀ آنها بهکار گرفت. چنانکه دربارۀ خانۀ آنها، میتوان عنوان مرسوم “کانون گرم خانوادهگی” و “کاشانۀ سعادت” را استفاده کرد. در آغاز درام، با زن و مادرِ این خانوادۀ خوشبخت یعنی “نورا” آشنا میشویم که زیباییِ او در اوج دلبری و در عین حال حکایتی از کاردانی و کدبانویی و مثالی از عشق و مادری مهربان است که در اوج جوانی، سه کودک را به دنیا آورده است.
نورا در نهایت بردباری، مدت هشتسال در انتظار معجزهیی است که به جریان یکنواختِ امور عادی از قبیل زناشویی، فرزندداری و روابط اجتماعی او، معنا و رنگوبویی تازه بدهد. برای درمان شوهرش، جعل سند میکند و خوشحال است که اگر روزی تخلفش برملا شود، شوهرش به حمایت از او برمیخیزد و تقصیر را به گردنِ خود میگیرد. و برای نجاتِ او که بهخاطر عشق به شوهرش مرتکب گناه شده است، با کمال میل، مال و موقعیت اجتماعی و اعتبارش را فدا میکند.
در حقیقت، ایبسن تنها با استبداد ایدهآلها مبارزه نمیکند، او شاعری است که خود را صید میکند و بیامان در کار شکستن و بازسازیِ خویش است. جز شناختن فطرت ناهموار خود، راهی نمیبیند. سراغ سرنوشت را در سنگلاخ وجودِ خود میگیرد، نه مانند پیشینیان، در ستارگان و آسمان.
(منبع: mandegardaily)
مطالب بیشتر
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
«گوشماهی» با صدای آیلا کریمیان
-
معرفی کتاب3 هفته پیش
«خداحافظ آنا گاوالدا»: از جادۀ ادبیات به سوی تابناکترین گلها…
-
کارگردانان ایران1 ماه پیش
«شمس پرنده» شاهکار پری صابری
-
مصاحبههای مؤثر1 ماه پیش
محمدعلی بهمنی و روح نیماییاش…
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
رمانی دربارۀ «دختری با گوشوارۀ مروارید»
-
موسیقی کلاسیک1 ماه پیش
Canon in D شاهکار یوهان پاخلبل
-
مهدی اخوان ثالث3 هفته پیش
پادشاه فصلها، پاییز…
-
رادیو ادبیات3 هفته پیش
«یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم» شعر و صدا: افشین یداللهی