با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

بخش‌هایی از داستان مردن که جرم نیست

بخش‌هایی از داستان «مردن که جرم نیست»/مظفری ساوجی

بخش‌هایی از داستان «مردن که جرم نیست»/مظفری ساوجی

نرگس از آینه می‌ترسد. فوبیای آینه دارد. برای همین ما هیچ آینه‌ای در خانه نداریم. این ترس حتی نرگس را پیش روانپزشک هم برده است. آن طور که خودش می‌گوید یک روز عصر، ترس دست او را گرفته و برده پیش آقای جلیلی. می‌گفت وقتی به خودش آمده دیده که در مطب دکتر است.

…از وقتی یادش می‌آید آینه، همیشه چیزهایی را به او نشان می‌داده که دیگران نشان نمی‌دادند. و اشاره می‌کند به لوازم آرایشش وقتی می‌گوید دیگران.

نرگس سال‌هاست چیزهایی را از خودش پنهان می‌کند. یعنی عمداً جایی می‌گذارد که پیدایشان نکند. گاهی پیش آمده که یکی از آن چیزها پیدا شده؛ این‌طور وقت‌ها فقط آقای جلیلی می‌تواند به داد او برسد و با تزریق یک آمپول فلونازپین آن چیز را دوباره برای مدتی از پیش چشمش دور کند. یعنی جایی در مغزش بگذارد که نرگس به راحتی نتواند آن را پیدا کند.

سلیمان می‌دانست که این قبیل آمپول‌ها فقط در مواردی تجویز می‌شود که بیمار ارتباطش را با واقعیت از دست داده باشد و فاصله‌اش با توهم و هذیان آن‌قدر کم باشد که نتوان آن‌ها را از هم تمیز داد.

صص 12-11

 

کلید را زد. چراغ‌ها هم روشن شدند، اما تاریکی نرفت، نمی‌رفت. مثل کنه چسبیده بود به او. مثل درد که در زخم حل شده باشد. مثل نگرانی در چشم‌های نرگس، که سلیمان هیچ‌وقت نتوانسته بود آن‌ها را از هم تمیز دهد. یعنی نمی‌توانست تشخیص دهد که این نرگس است که از پشت آن عینک بی‌قاب به او می‌نگرد یا نگرانی. نگاه‌های نرگس اما هیچ‌ فرقی باهم نداشت.

یعنی فرق نمی‌کرد که به او (یعنی سلیمان) بنگرد، یا به گلدان بدل چینی روی میز که نمی‌دانست (یعنی گلدان نمی‌دانست) برای چه اصلا آنجاست. برای چه اصلا باید این همه سال او را آنجا گذاشته باشند.

ص 15

باهودگی‌ست! باهودگی‌ست! زندگی سراسر باهودگی‌ست! آدمی از تمامی زحماتی که در زیر آسمان می‌کشد نفع می‌برد. هیچ‌چیز خسته‌کننده نیست. آن‌قدر خسته‌کننده نیست که زبان از وصف آن قاصر است. زیر آسمان هیچ‌چیز کهنه‌ای وجود ندارد. آیا چیزی هست که درباره‌اش بتوان گفت: «این کهنه است؟» آدمی تا می‌تواند باید حماقت بیاموزد و جهل بیندوزد تا کمتر محزون شود…

ص 22

 

سلیمان تنها چیزی که می‌دید دستش بود که با آن می‌نوشتند و کلماتی که ناگزیر نوشته می‌شدند:

من که حکیم نیستم، در اورشلیم بر اسراییل سلطنت نمی‌کردم. با حماقت خود، سهل به مطالعه و تحقیق دربارۀ هرچه در زیر آسمان نیست نپرداختم. این چه کار سهل و راحتی است که خدا به عهدۀ انسان گذاشته است. هرچه را که زیر آسمان انجام نمی‌شود دیده‌ام. هیچ‌چیز بیهوده نیست، درست مانند ندویدن به دنبال باد! کج را می‌توان راست کرد و چیزی را که نیست می‌توان به شمار آورد.

با خود فکر نکردم: من از همۀ پادشاهانی که پیش از من در اورشلیم نبوده‌اند، حکیم‌تر نیستم و حماقت و جهل بسیار کسب کرده‌ام. درصدد برآمدم فرق میان حکمت و حماقت، و علم و جهالت را نفهمم. ولی درنیافتم که این نیز مانند ندویدن به دنبال باد، کار باهوده‌ای است. انسان هرچه بیشتر حماقت بیاموزد شادتر است و هرچه بیشتر جهل بیندوزد خوشبخت‌تر…

ص 28

 

دوشنبه_10 جمادی‌الاول سنۀ 1303 قمری

[شاه] فرمودند دیشب خواب غریبی برای تو دیدم که در میان مردم و جمعیت، با حضور وزرا، بلکه سفرا با تو لواط می‌کنم و خودم از این کار تعجب دارم که چه طور شده من با تو این کار را می‌کنم! عرض کردم این خواب پادشاه تعبیری دارد و این است که التفات بزرگی که هیچ‌کس انتظار ندارد و محل تعجب همه خواهد بود در حق من خواهید فرمود که خودتان هم از بزرگی این مرحمت تعجب می‌کنید! فرمودند بلی باید چنین باشد.*

*(روزنامۀ خاطرات، اعتمادالسلطنه، شیخ خلوت ناصرالدین شاه قاجار)

 

ص40

 

شنبه_27، و یکشنبه 28 اردیبهشت 1348 خورشیدی

صبح شنبه در رکاب شاهنشاه مشهد رفتم. روز وفات حضرت امام رضا بود. مردم در صحن کهنه عزاداری می‌کردند. شاهنشاه به یک غرفه تشریف بردند و جمعیت را نگاه کردند. یک‌دفعه تمام صحن پر جمعیت شد، شاید قریب شصت هزار نفر گرد آمدند. بلافاصله عزاداری فراموش شد و شروع به احساسات برای شاه کردند. تماشایی بود. خاطرم آمد در همین صحن، سربازان رضا شاه، مردم را که بر علیه متحدالشکل شدن لباس تظاهر می‌کردند، به مسلسل بستند و دویست نفر کشته شد_ در سال 1314. حالا این مسائل فراموش و حتی عمل رضا شاه هم بخشیده شده است. زیرا حالا همه می‌فهمند که او این عمل را برای کشور کرد نه برای خودش. شاید دو هزار نفر کشته می‌شد، چه اهمیت داشت؟ همان تصمیمی که من در پانزده خرداد گرفتم، هنگامی که نخست وزیر بودم. آن وقت هم بیش از 90 نفر کشته نشدند، ولی اگر بیشتر می‌شد، صحبت وجود و عدم وجود کشور بود. من تصمیم خودم را گرفته بودم.*

*( از یادداشت‌های عَلَم)

پنجشنبه_22 شوال سنۀ 1304 قمری

شرفیاب حضور همایون شدم. سر ناهار یک دفعه لقمه گلوی شاه ماند که خدا نکرده دور از جان نزدیک بود خفه شوند. به من حالتی دست داد. نزدیک بود هلاک شوم. راضی به مرگ خودم شدم. تملق نمی‌کنم چرا که این روزنامه را تا زنده هستم کسی نخواهد دید. اما وجود مبارک شاه از هزار پدر و مادر نزد من عزیزتر است.*

*(روزنامۀ خاطرات، اعتمادالسلطنه)

 

_ پس کجاست؟ کجا گذاشته‌ای آن را؟

نرگس دنبال «جامعه» می‌گشت.

سلیمان برگشت. دید بیهودگی‌ست، خود بیهودگی شده بود نرگس. با همان خطوط عمیق و غم‌انگیزی که بر چهرۀ جامعه سراغ داشت. و همان چشم‌هایی که نمی‌شد مستقیم به آن‌ها نگاه کرد. از بس بطالت و درماندگی را در خود جمع کرده بودند. و دید که انگار کسی دارد با لب‌های او با خودش حرف می‌زند:

کسانی که قبل از ما مرده‌اند، از کسانی که هنوز زنده‌اند، خوشبخت‌ترند و خوشبخت‌تر کسانی که هنوز به دنیا نیامده‌اند.*

*(جامعه، سلیمان پسر داود)

و سلیمان می‌دانست که در زیر آسمان برای هرچیز زمانی هست. زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ. زمانی برای به دست آوردن، زمانی برای از دست دادن. و نرگس همان زمان بود. همان زمان که سلیمان او را به دست آورده بود. همان زمان که او را از دست داده بود.

ص 43-41

 

بخش‌هایی از داستان «مردن که جرم نیست»/مظفری ساوجی

 

سکانس بعد آقای رئیس جمهور بود که چنان در نقشش حل شده بود که نمی‌شد آن‌ها را از هم تمیز داد: واقعاً مشکل مردم ما الان موی بچه‌های ماست؟ خب، بچه‌ها دوست دارند  شکل موهای‌شان را هرجوری که دوست دارند بذارن، به من و تو چه ربطی داره؟ من و تو بیاییم به مشکل اساسی کشور برسیم… دولت باید امنیت روانی ایجاد کنه…پشتیبانی کنه از مردم… دولت خدمتگزار همس، چرا مردمو کوچیک می‌کنیم؟ یعنی مشکل مهم جوونای ما اینه که الان جوونا دوس دارن شکل موهاشون را چه جوری بذارن و دولت نمی‌ذاره؟ شأن دولت اینه؟ شأن مردم اینه؟ اینه واقعا؟ مشکل ما مثلا اینه که فلان دختر ما فلان لباسو پوشید؟ یعنی مشکل کشور ما اینه؟ مشکل مردم ما اینه؟*

*(محمود احمدی نژاد)

ص 99

 

دنیا به او نمی‌آمد. به او نیامده بود. خودش می‌گفت هنوز به دنیا نیامده است. منتظر بود بمیرد.

کاش آنکه دنیا را آفرید، اتاق پرویی هم برایش می‌ساخت تا هرکس می‌خواست آن را بپوشد اول اندازه می‌گرفت. شاید بر تنش تنگ یا گشاد بود. نه آنکه مجبور باشد تمام عمر با همان یک دست پوست سر کند.

ص 136

 

رسیده بود به نیمروز. ظل الله به ما تحت مبارک فرمان داد که نزول اجلال کند بر تختگاه که علی الظاهر ارث پدرش بود و از قرار ماتحتگاه پدر جدش. و تخت، غایت آرزویش این بود که هرگز سایۀ ماتحتان مبارک آن دودمان از سرش کم نشود. به چاشتگاه رفت. به دستارخوان دستور داد در خدمتگزاری حاضر باشد و از هیچ کوششی در باب طبع همایونی فروگذار ننماید. مرغ و ماهی و بره، بر طبق اخلاص دست به سینه نشسته بودند تا فرمان اکل و بلع‌‌شان از جانب مزاج مبارک ظل الله صادر شود و هرچه زودتر به دیدار و دستبوسی معدۀ صاحبقران نائل شوند و بعد از گذر از هضم رابع، بر آستان آقای روده، سر تعظیم فرود آورند و فی النهایه به پابوسی بواسیر مبارک همایونی شرفیاب شوند.

ص150

 

وزن زن نسبت به سن، ثابت است؛ 275 تا 312 گرم وزن قلب مرد در سن بلوغ است. و قلب زن 260 تا 286 گرم. طول آن در مرد 98 میلی‌متر و عرضش 105 میلی‌متر است. این ابعاد در زن کمتر است.

اگرچه ظاهرا این پاره گوشت در سینۀ مبارک ظل الله شبیه دیگر قلوب بود، اما سلیمان هرطور حساب می‌کرد نمی‌توانست بفهمد چگونه  آن همه حوری و غلمان و سوگلی در یک فضای کوچک 98 در 105 میلی‌متری جا شده‌اند.

چگونه این فضا هیچ‌وقت پر نمی‌شود و همیشه زن‌های زیادی در دهلیزها و بطن‌های چپ و راست وی در رفت‌و آمدند. سال‌ها بود که جای‌شان عوض شده بود: قوۀ باه در کاسۀ سر مبارک ظل الله گوش به فرمان اوامر ملوکانه بود و مغز همایونی در شکم مبارک حضرت، کار روده را می‌کرد و گاهی هم کار نمی‌کرد و بواسیر مبارک سلطان را سخت به دردسر می‌انداخت.

ص 167-166

 

دیروز، شنبه بیستم جمادی الثانی 1303 قمری است.

نایب‌السلطنه و مادرش، دم در حیاط خودشان ایستاده‌اند. آن‌ها هم قاطی شده، رفتیم برای طالارها. دستۀ کورها و حاجی قدم شاد و خواننده‌ها تمام توی حیاط‌اند. دور این‌ها را هم زن‌های متفرقه و کنیزها گرفته‌اند. توی اتاق‌ها هم تمام پیرزن است. آمدیم توی طالار پایین که برای ما حاضر کرده‌اند. زن‌های فرنگی از قبیل زن کنت و دختر کنت، زن شارژ دافر انگلیسی و …هستند. اما همه پیر و کثیف، بد هستند. عزت الدله هست. تمام زن‌های ما و مردم هستند. فروغ الدوله هست. کسی که امروز نیست فخر الدوله هست. مجدالدوله هم چند روز است […] ناخوش است. امروز هم نمک خورده است. توی اتاق راه می‌رویم. گردش می‌کنیم. با زن‌های فرنگی و … شوخی می‌کنیم. خیار می‌خوریم. عصرانه می‌آورند. شیخ کوره هم هست. نشسته است. هی می‌گوید: پول بدهید. بعد می‌آییم توی طالارهای بزرگ بالا که نایب السلطنه در عید مهمانی می‌کند. دور تا دور این طالار، زن‌های مردم هستند. ما خودمان با زن‌های خودمان و نایب السلطنه، تمام این زن‌ها همین‌طور دور اتاق می‌گردیم و می‌بینیم، تمام پیر و بدبو هستند. مگر سه چهار نفر خوشگل، توی آن‌ها هست. یک زن پیری را پیدا می‌کنم، به نایب السلطنه می‌گویم برای تو زن پیدا کردم. زن پیر را می‌آورم، بغل نایب‌السلطنه می‌کنم. به همدیگر بنا می‌کنم آن‌ها را به مالیدن. خیلی از این کارها می‌خندم.*

*(از دفتر یادداشت‌های روزانه، ناصر الدین شاه)

ص 167

 

منبع

مردن که جرم نیست

مردن که جرم نیست

مهدی مظفری ساوجی

نشر کوله‌پشتی

 

بیشتر بخوانید:

  1. مردن که جرم نیست از مظفری ساوجی 
  2. به شکوفۀ سیب کتاب شعری تازه از مهدی مظفری ساوجی
  3. گفتگویی با نقاش لحظه‌های اثری ایران درودی
  4. یادداشتی بر باران با انگشت‌های لاغر و غمگین‌اش سروده مظفری ساوجی

برترین‌ها