روانشناسی_روانکاوی
مارتین سلیگمن، نظریه درماندگی آموخته شده و یک برداشت شخصی
تاریخچه زندگی
از زندگی مارتین در دوران کودکی و نو[وانی اطلاعات زیادی در دست نیست. که شاید دلیل آن این باشد که مارتین به اصل این جاو اکنون اعتقاد راسخ دارد. مارتین در خانوادهای مذهبی رشد یافت و این باورهای مسیحی مذهبی را تا امروز حفظ کرده است. در بسیاری از کتابهای که پروفسور سلیمگن نگاشته میتوان رد پای مذهب را دید. تعابیر او از انجیل بسیار عمیق هستند و او علاقه دارد تا مسائل مربوط به نظریهاش را با کمک کتاب مقدس بیان کند.
با یک مقایسه اجمالی بیان افرادی از نظر طرز فکر در یک رویکرد قرار میگیرند (رویکرد شناختی) که اصلاحاً به آن CT میگویند و دیگاه شناختی رفتار یا CBT میتوان به این نکته پیبرد که تمامی این افراد نظیر: آرون بک، آلبرت الیس مارتین سلیگمن و سایرین به تغییر باورها و شیوه پردازش اطلاعات تغییر در خلق و خو و نوع تفکر باور دارند. رویکردی که سلیگمن به وجود آورده، دیدگاهی شناختی است با یک محتوای مشخص، بدون درونگریها، روانکاوانه و غیر قابل توجیه مثل عقده اودیپ.
با مروری بر کتاب خوشبینی آموخته شده، سلیگمن، بویژه بخش مقدمه و فصل اول شده، شما تصویر دانشمندی را شاهد هستید که جرات مقابله با رویکرد غالب زمان خود یعنی رفتارگرایی را آن هم در حضور بزرگان این رشته مثل بیاف اسکینر به خود را داده و در یک همایش بزرگ نام در دانشگاه اکسفورد آن را (رفتارگرایی) زیر سؤال میبرد و از پدیدهای سخن میگوید با نام درماندگی آموخته شده چیزی که شاید پوزخند نابغه شناس رفتاری یعنی اسکینر را در پی داشته! میتوان تصور کرد که بیان این نکته که تغییر یک شوک غیر قابل کنترل در حیوانات موجب بیعملی و درماندگی او شده به چه زمزمهها و نگاههایی از جانب رفتارگرایان منتهی گردیده است(سلیگمن،1997).
روان شناسی مثبت یکی از جدیدترین شاخه های روان شناسی است. این زمینه خاص از روان شناسی بر موفقیت انسان تمرکز دارد. در حالی که بسیاری دیگر از شاخه های روان شناسی بر رفتارهای نابهنجار و دارای اختلال تمرکز می نمایند، روان شناسی مثبت تمرکزش بر کمک به افراد برای شاد شدن و ارضاء بیشتر است. سلیگمن را دانشجوهای روانشناسی در کشور ما خوب میشناسند چون کتاب «آسیبشناسی روانی» که آن را مشترکا با «روزنهان» تألیف کرده، یکی از سرفصلهای درسی رشته روانشناسی در ایران است. مارتین سلیگمن و میهالی سیکزِنت میهالی، روان شناسی مثبت را چنین توصیف می کنند: «ما معتقدیم که روان شناسی عملکرد مثبت انسان پدید خواهد آمد و مورد پذیرش علمی قرار خواهد گرفت و سهم مؤثری در رشد و شکوفایی افراد، خانواده ها و اجتماعات خواهد داشت.»
ظرف ١٠ سال گذشته، توجه عمومی به روان شناسی مثبت افزایش یافته است. امروزه، افراد بیشتر و بیشتری به جستجوی اطلاعات در زمینه این که چگونه می توانند رضایتمندی بیشتری در زندگی کسب کنند و به حداکثر توانایی های بالقوه خود دست یابند، می پردازند.
در سال ٢٠٠۶، واحد درسی روان شناسی مثبت در دانشگاه هاروارد، محبوب ترین کلاس دانشگاه شد. برای درک بهتر رشته روان شناسی مثبت، ضروری است که ابتدا به یادگیری تاریخچه، نظریه های عمده و کاربردهای آن بپردازیم.
تاریخچه روان شناسی مثبت
سلیگمن در سال ٢٠٠۵ چنین نوشته است: «پیش از جنگ جهانی دوم، روان شناسی سه مأموریت مشخص داشت: درمان بیماری های ذهنی و روانی، پربارتر کردن و ارضاءکننده تر نمودن زندگی تمام افراد، و کشف و پرورش استعدادهای برتر.» امّا کوته زمانی پس از جنگ جهانی دوم، تمرکز اولیه روان شناسی معطوف نخستین مأموریت شد: درمان بیماری های روانی و رفتارهای نابهنجار. در خلال دهه ١٩۵٠، متفکران انسان گرا نظیر کارل راجرز، اریک فروم و آبراهام مزلو با توسعه نظریه هایی که بر شادی، رضایت مندی و جنبه های مثبت طبیعت انسان تأکید داشت، به تجدید و از سرگیری علاقه مندی به دو زمینه دیگر کمک کردند.
در سال ١٩٨٨، سلیگمن به عنوان رئیس انجمن روان شناسی آمریکا برگزیده شد و روان شناسی مثبت موضوع اصلی دوره او گشت. امروزه از سلیگمن به عنوان پدر روان شناسی مثبت معاصر یاد می شود.
در سال ٢٠٠٢، نخستین کنفرانس بین المللی درباره روان شناسی مثبت برگزار شد. در سال ٢٠٠٩، نخستین کنگره جهانی روان شناسی مثبت در فیلادلفیا تشکیل گردید و سخنرانان کلیدی آن، مارتین سلیگمن و فیلیپ زیمباردو بودند. حتی آنهایی که تمام دور و بر خودشان را منفی میبینند و منفی تفسیر میکنند، میتوانند خوشبینی و تفکر مثبت را یاد بگیرند. چطوری؟ به کمک روانشناسی مثبت.
روانشناسی مثبت یعنی مطالعه علمی عملکرد یک انسان ایدهآل. این، اولین جملهای است که در ویکیپدیا، مقابل این اصطلاح پیدا میکنید. اما این علم نوظهور واقعا درباره چه چیزی بحث میکند؟
آنطور که مارتین سلیگمن، (پدر روانشناسی مثبت) میگوید: این روانشناسی، روانشناسی قرن بیست و یکم است؛ علمی که به جای توجه به ناتوانیها و ضعفهای بشری، متمرکز شده است روی تواناییهای آدمها؛ تواناییهایی از قبیل شاد زیستن، لذت بردن، قدرت حل مسأله و خوشبینی. اگرچه همانطور که مارتین سلیگمن میگوید، میشود ریشه روانشناسی مثبت را در اظهارات روانشناسهای قرن بیستم هم دید، اما اولین کسی که این مباحث را به شیوه علمی مطرح کرد «سلیگمن» بود.
پیش از او روانشناسهای انسانگرایی مثل راجرز و مازلو هم کم و بیش چنین دیدی به انسانها داشتند. راجرز، آدمها را نامشروط میپذیرفت .او میگفت هر کسی دنیای فردی و منحصر به فرد خودش را دارد که باید به آن احترام گذاشت.
به نظر او ریشه تمام مشکلات بزرگسالان از آنجا ناشی میشود که والدین در کودکی محبت خودشان را به صورت مشروط به کودک ارائه میدهند؛ یعنی کودک باید آنگونه که پدر و مادرش میگویند رفتار کند تا مورد محبت قرار بگیرد .
مازلو هم در سلسله مراتبی که برای نیازها در نظر گرفته بود «نیاز به خودشکوفایی» را در بالاترین مرتبه قرار داده بود. او میگفت افراد در مرحله خودشکوفایی، یک حس شادی را تجربه میکند، توأم با آرامش.
حتی قبل از انسانگراها، یک روانشناس آمریکایی به نام ویلیام جیمز، نگرانی اصلی روانشناسی را «شادی و بهزیستی انسانها» میدانست . دکتر «مارتین سلیگمن» بنیانگذار جنبش روانشناسی مثبت در دهه قبل می گوید؛ «تصور کنید دارویی کشف شده است که می تواند طول عمر شما را هشت الی ۹ سال بیشتر کند. احساس خوشبختی همان دارو است.»
محققان در زمینه خوشبختی به پشتوانه هزاران تحقیق در این مورد می گویند «خوشبختی ساختنی است». تحقیق روی چهار هزار دوقلو نشان داده است که ژنتیک حدود ۵۰ درصد در میزان خوشبختی انسان نقش دارد.
پس حتی اگر به جای خوش اخلاقی، اخم کردن را به ارث برده باشید، باز هم محکوم به زندگی توام با اخم و ناراحتی نیستید. همچنین امتیازاتی نظیر سلامتی، ثروت، تحصیلات یا زیبایی می تواند ۱۰ درصد به خوشبختی کمک کند و ۴۰ درصد باقی آن بستگی به آن دارد که چگونه خود را شاد سازید و خوشحال باشید.
دکتر «مارتین سلیگمن» می گوید؛ «این یک مساله گمراه کننده است زیرا بیشتر مردم تصور و فکر می کنند چیزهای ظاهری مانند داشتن یک خانه بزرگ، یک شغل عالی، یک بلیت لاتاری برنده شده، می توانند زندگی را شادتر کنند در حالی که آنها فقط یک شادی موقتی را به ارمغان می آورند و هیجان و شادی ناشی از آنها کم کم رنگ می بازد.» تحقیقاتی که روی جدول روند احساس خوشبختی در طول عمر انسان به عمل آمده است، نشانگر آن است که بعد از حتی بهترین و شادترین دوران کودکی، احساس خوشبختی و شادی در دوران نوجوانی و اوایل جوانی کاهش می یابد اما با افزایش سن این احساس نیز بیشتر می شود.
در واقع برخی دانشمندان معتقدند در سنین پیری، احساس خوشبختی و رضایت خاطر بسیار بیشتر می شود زیرا افراد مسن با پیشامدهای زندگی مانند جوانان با شدت و حساسیت برخورد نمی کنند و نسبت به جوانان نگرش مثبت تری به زندگی دارند و همچنین پس از گذراندن عمری درک کرده اند که زندگی کوتاه تر از آن است که بتوان آن را سخت گرفت و در نتیجه سعی می کنند در زندگی، افراد یا چیزهایی را که موجب ناراحتی شان می شود به کلی نادیده بگیرند.
روانشناسی مثبت در 6 سالی که از قرن بیست و یکم گذشته، پیشرفتهای زیادی کرده است.
جالب است بدانید که روانشناسان این مکتب، در مقابل DSM که نظام طبقهبندی اختلالات روانشناختی بیماران است، یک نظام طبقهبندی به نام CSV را به وجود آوردهاند که تواناییهای آدمها را گروهبندی میکند.
آنها 6 گروه از تواناییهای آدمی را در این نظام، مشخص کردهاند :
1 ـ خرد و دانایی: شامل خلاقیت، کنجکاوی، باز و پذیرا بودن در مقابل تجارب جدید، عشق به یادگیری و وسعت نظر
2 ـ شجاعت: شامل خودباوری، پایداری، کمال و سر زندگی
3ـ تنوعدوستی: شامل عشق، مهربانی و هوش اجتماعی
4 ـ عدالتجویی: شامل رعایت حقوق شهروندی، بیطرفی و رهبری
5- اعتدال: شامل بخشش و دلسوزی، فروتنی و آزرم، احتیاط و نظم بخشیدن به عملکرد خود
6 ـ تعالی: شاملِ دانستن ارزش زیباییها و شگفتیها، قدرشناسی، امیدواری، شوخطبعی و معنویت
حتی این استادان برای این علم نوظهور، زیرمجموعههایی هم ترتیب دادهاند؛ مثلا، سه تا از زیر مجموعههای آن که البته همپوشانی هم با هم دارند شامل گرایشهای زیرند :
1 ـ تحقیق در زندگی دلپذیر یا زندگی در لذت: این محققان در پی آن هستند که بدانند مردم چگونه میتوانند به بهترین سطح تجربه، پیشبینی و دیگر تجربههای حسی خوشایند به عنوان جزئی از زندگی طبیعی دست یابند؛ احساساتی از قبیل حس برقراری رابطه خوب با دیگران، امیدواری، علاقهمندی و تفریح کردن .
2 ـ مطالعه زندگی خوب یا زندگی متعهدانه: این محققان احساس سرشار شدن در احساسات منحصر به فردی را که از کارهای ابتدایی و معمولی زندگی سرچشمه میگیرند، مطالعه میکنند. این احساسات وقتی شکل میگیرد که فرد حس میکند تکلیفی که به او دادهاند، با تواناییهایش جفت و جور است و مطمئن است که از پس آن بر میآید .
3 ـ تحقیق در زندگی معنادار یا زندگی در پیوند با جهان: این محققان میخواهند بدانند که مردم چگونه احساسات مثبت خود را به سوی بهزیستی و تعلق داشتن به معنایی مثبت هدایت میکنند. مهمتر این که آنها میخواهند بدانند مردم چگونه میتوانند احساس کنند که یک جزء کوچک اما فعال و مشارکتکننده در یک جهان بزرگتر و ماناترند. احساساتی از قبیل جزئی از طبیعت بودن، عضو یک گروه اجتماعی یا یک نهضت یا یک سازمان یا یک سنت یا یک نظامِ باوری بودن .
سلیگمن، پدر روانشناسی مثبت
یکی از جالبترین کارهای سلیگمن، آزمایشی است که روی سگها انجام داده. او دو گروه از سگها را در شرایط مختلف قرار داد . در گروه اول، سگها در جعبه دوطرفهای قرار داشتند که به یک طرفش شوک الکتریکی وارد میشد و طرف دیگرش نه. بین دو طرف جعبه، دری بود و اهرمهایی؛ ولی اهرمها هیچ کدام ربطی به در نداشتند. در گروه دوم همان نوع جعبهها وجود داشت اما با فشار دادن اهرمها سگها میتوانستند در را باز کنند . او بعد از این که چند بار این آزمایش را روی دو گروه انجام داد، دید که سگهای گروه اول بعد از چند بار تقلا دیگر هیچ تلاشی برای نجات خودشان انجام نمیدهند و شوک الکتریکی را تحمل میکنند. سلیگمن در مرحله بعد، جعبهها را عوض کرد اما سگهای گروه اول حتی وقتی که در جعبههای گروه دوم قرار میگرفتند، باز هم هیچ تلاشی انجام نمیدادند. اگر آنها فقط کمی میجنبیدند و اهرم را فشار میدادند، از شوک نجات پیدا میکردند اما آنها «آموخته بودند که درمانده باشند.» ذهن خلاق سلیگمن، این پدیده را که هر جا میرفت به آن میگفت «درماندگی آموختهشده» ربط داد به افسردگی در انسانها. او همین آزمایش را انسانیتر کرد و مسائل غیرقابل حل را به آزمودنیهایش داد. آنها بعد از چند بار شکست، دیگر مسائل ریاضی قابل حل را هم بیخیال میشدند. انگار آنها آموخته بودند که درمانده باشند و به همین خاطر، غمگین میشدند .
خوشبینی، آموختنی است.
آزمایشهای سلیگمن برای این که باز هم انسانیتر بشود به چیزهای بیشتری نیاز داشت. او رفت سراغ روانشناسی اجتماعی و آنجا نظریههایی پیدا کرد که توانست با آنها پل بزند بین «درماندگی آموختهشده» و «آموزش خوشبینی». کاملترین نظریهای که به دردش خورد از نوشتههای «واینر» بود. او سالها قبل از سلیگمن، «سبکهای اسنادی آدمها» را معلوم کرده بود.
واینر میگفت وقتی یک رویداد در زندگی ما اتفاق میافتد ما با سه شیوه آن را تبیین میکنیم : اولین شیوه را قبلا روانشناسهای دیگری هم گفته بودند؛ که ما میگوییم علت این رویداد یا ما هستیم (سبک اسناد درونی) یا محیط (سبک اِسناد بیرونی). مثلا وقتی در امتحانی شکست میخوریم؛ یا آن را ربط میدهیم به سؤالها، استاد یا شرایط بد امتحان و یا ربطش میدهیم به ناتواناییهای خودمان. در سطح دوم، ما علاوه بر علت، کلیت اِسناد را معلوم میکنیم؛ یعنی این که یا همه امتحانها را مزخرف میدانیم (سبک اِسنادی کلی) یا فقط همین امتحانی را که خراب کردهایم (سبک اِسنادی خاص). یک نمونه از سبک اِسنادی بیرونی و کلی در توجیه شکست امتحان این است که بگوییم: همه استادهای دانشگاه سختگیرند. در سطح سوم، ما به آن رویداد یک برچسب زمانی میزنیم. مثلا در مورد شکست در امتحان ممکن است استاد آن امتحان را آدم بدذاتی بدانیم (سبک اِسنادی دایمی) یا این که بگوییم آن روزِ بهخصوص میخواسته با سؤالهای سختش ما را اذیت کند (سبک اِسنادی گذرا )
سلیگمن توانست عمدهترین مفاهیم روانشناسی مثبت را از تلفیق نظریه «درماندگی آموختهشده» و «نظریه اِسنادها» به دست آورد. او میگفت اگر درماندگی آموختنی است، پس به وسیله تغییر سبکهای اِسنادی میتوان خوشبینی را هم آموخت. در واقع درماندگی آموختهشده، شکل بدبینانه و اولیه واکنش به اتفاقهای بدِ زندگی است .
فرض کنید شما در موقعیتی قرار میگیرید که چندان کنترلی روی آن ندارید. شما قبل از آن که بیاموزید درمانده شوید از سبکهای اِسنادی استفاده میکنید. ما در مقابل رویدادهای بد زندگی، یا خوشبین هستیم یا بدبین. به زبان سلیگمن، ما بدبین هستیم اگر در مقابل رویدادهای بد، سبک اِسنادی درونی (خودمان را مقصر بدانیم، نه محیط)، کلی (در موقعیتهای مشابه هم آن اتفاق بد میافتد)، و دایمی (همیشه این اتفاق بد تکرار خواهد شد) داشته باشیم .
در مقابل رویدادهای خوشایند زندگی هم میشود بدبین بود. شما اگر یک رویداد خوب زندگیتان مثل قبول شدن در کنکور را به عوامل بیرونی (مثلا آسان بودن سؤالها)، خاص (مثلا توانایی فقط در سؤالهای تستی) و گذرا ( فقط کنکور امسال خوب بود) ربط دهید، شما فروتن نیستید بلکه بدبیناید. سلیگمن، مفهوم امید را هم از سطح دوم و سوم سبکهای اِسنادی گرفت؛ یعنی ما در مقابل رویدادهای بد، آدم امیدواری هستیم، اگر آن رویداد را گذرا و خاص بدانیم و در مقابل رویدادهای خوب، آدم امیدواری هستیم اگر آنها را کلی و همیشگی بدانیم.
او عزت نفس را هم همینگونه تبیین کرد. در واقع انسانهایی که عزت نفس بالاتری دارند، رویدادهای خوب را به خودشان نسبت میدهند. همچنین آنها با ربط دادن وقایع به محیط و دیگران اجازه نمیدهند رویدادهای بد، آسیبی به عزت نفسشان وارد کند. البته خود سلیگمن هم قبول داشت که در شرایطی که ما کاملا به محیط کنترل داریم و اشتباهی میکنیم، ربط دادن آن به عوامل بیرونی، بیمسؤولیتی است (نه خوشبینی) او هشدار میدهد که این سبکهای اِسنادی بدبینانه و خوشبینانه بیشتر در مقابل شرایطی است که ما کنترل مبهمی به محیطمان داشته باشیم .پس در یک کلام: «خوشبینی آموختنی است.» اگر ما یاد بگیریم که در مقابل رویدادهای ناخوشایند، سبک ِاسنادی بیرونی، خاص و گذرا داشته باشیم و در مقابل رویدادهای خوشایند، سبک اِسنادی درونی، کلی و دائمی، آنوقت خوشبین هستیم. سلیگمن و همکارانش دریافتند که آموزش تغییر در سبکهای اِسنادی باعث میشود افراد نشانههای افسردگی را کنار بگذارند .
سه قدم به سوی تفکر مثبت
1 ـ از تبیینهای بدبینانه استفاده نکنید: سلیگمن و دوست مشهورترش بِک میگویند همه آدمها میتوانند یاد بگیرند از تبیینهایی استفاده کنند که موقتی و موقعیتمحور باشند. مثلا یک مادر که با کودکش استثنائا بدرفتاری کرده، میتواند این جمله را بگوید که «من آن روز حوصله نداشتم ولی اکثر اوقات، مادر خوبی هستم.» همچنین گاهی میشود از شوخی استفاده کرد. مثلا جوانی که در حضور دیگران زمین خورده است، میتواند بگوید «اگر از من فیلم میگرفتند بساط خندهمان جور میشد.»
2 ـ شادی خودتان را محدود نکنید: در دنیای ماشینی امروز، ارزشهای اجتماعی و اقتصادی باعث شدهاند شادی ما تعریف شده باشد و بسیاری از مردم به نسبت این ارزشها، شادیهای خودشان را محدود میکنند. مثلا با خودشان میگویند «تا ماشین نخرم، شاد نمیشوم» یا «اگر همه دوستم داشته باشند، شادی واقعی را تجربه میکنم.» اما هر کدام از این جملات، هم زمان و هم چگونگی شادی ما را محدود میکنند .
اگر این جملات را زیاد تکرار کنیم، قاعده ذهن ما میشوند. بنابراین اگر به آن اهداف نرسیم بیشتر و بیشتر غمگین میشویم. اما حقیقت این است که فقط هدف نیست که شادی میآفریند؛ شادی، فرآیندِ رفتن به سوی هدف است: «من تلاش میکنم که ماشین داشته باشم پس به خاطر تلاشم از خودم خشنودم و حس خوبی دارم.» یا: «من باید یاد بگیرم که ارزشهای آدمها با هم فرق میکنند پس نمیشود توقع داشت که همه دوستم داشته باشند.»
3 ـ گفتوگوهای درونیتان را فرآیندمدار کنید: در هر گامی که به جلو برمیدارید یکی از جملات شادیبخشتان را که بیشتر بر فرآیند تأکید دارند تا هدف، تکرار کنید. حتی میتوانید خود این فرآیندها را به صورت هدف کوتاهمدت و شادیبخش قرار دهید. مثلا جمع کردن مقدار خاصی از پول خرید ماشین و یا یاد گرفتن یک مهارت ارتباط با دیگران سلیگمن زمان درماندگی آموخته، با سلیگمن زمان خوشبینی آموخته شده یک تفاوت با هم دارند به آن هم یک تغییر نگاه به پدیدهای یکسان است. در واقع سلیگمن به یک مهندسی معکوس رسیده و از نگریستن به یک پیامد منفی مثل افسردگی به یک راهکار پیشگرانه به نام خوش بینی آموخته شده دست یافته است. مارتین سلیگمن علاقهمندی حرفهایش را روی موضوعهایی متمرکز ساخته که موجب بروز تفاوتهای بنیادین وی نسبت به سایر نظریهپردازان گردیده است.
دکتر سلیگمن را میتوان از روی فعالیتهایش بر روی روانشناسی مثبت نگر، درماندگی آموخته شده و افسردگی خوش بینی و بد بینی شناخت. در کارنامه حرفهای مارتین سلیگمن میتوان به حدود 20 جلد کتاب و 200 مقاله در این زمینه انگیزش و شخصیت در دست یافتن که نشان دهنده کارهای گسترده وی در دنیای روانشناسی است. در وجود سلیگمن و با بررسی آثار و شرح حالش میتوان به این نتیجه پیبرد که دامنه گسترده بررسیهای وی در پرداختن به زوایای گوناگون یک موضوع یعنی افسردگی از وی یک دانشمند متمرکز در همان حال با اندیشههای فراخ ساخته است که در بسیاری از دانشمندان بیش از وی حتی پس از وی چنین شهامتی مدتهاست دیگر قابل دیدن نیست. در حقیقت وی را میتوان نسخه به روزه شده شناختی، پست مدرن معتدل و انسانگرای فریدوهای غیر کلاسیکی چون آلفرد آدلر دانست. سلیگمن قرن بیست و یکم را میتوان آدلر قرن نوزده و بیست دانست. همان گونه که آدلر با جهتگیری اجتماعی و بیان دیدگاههای مثبتتر نسبت به فروید، روح روانکاوی را ژرفنای بیشتر بخشید. سلیگمن و هم دنیای روانشناسی شناختی را دستخوش دگرگونی به جاو به هنگامی کرده و از رکود و سکون آن- که به باور (کریمی- نویسنده) به دلیل رویکرد بسیار انعطافپذیر روانشناسی شناختی به احتمال قوی روی نمیداد- پیشگیری کرده و جذابیت روانشناسی را دو چندان نموده است.(سلیگمن،1997).
سلیگمن از سال 2000 روی باور روانشناسی مثبتگرا متمرکز گردیده که اصول کار آن مطالعه و پژوهش در زمینه هیجان مثبت، ویژگیهای تشخیصی مثبت و سازمانهای مثبت است. وی اکنون سرگرم آموزش روانشناسان مثبتگراست.
افرادی که میخواهند دنیا را مکانی شادتر بسازند. این کار در راستای کار روانشناسان بالینی است که در تلاشاند تا دنیا را مکانی کمتر ناشاد درست کنند. اگر چه هر دو گروه از روانشناسان مثبت گراها و بالینیها درتلاش برای ایجاد شادکامیاند اما نگرشها و رویکرد این دو گروه با هم تفاوت اساسی دارد و روانشاسان مثبتگرا بر شادکامی متمرکزند.
● افراد مهم در روان شناسی مثبت
مارتین سلیگمن
میهالی سیکزِنت میهالی
کریستوفر پترسون
کارول دِوِک
دانیل گیلبرت
کنون شلدون
آلبرت بندورا
سی آر اسنایدر
فیلیپ زیمباردو
درماندگی آموختهشده (به انگلیسی: Learned helplessness) در علم روانشناسی به شرایطی اشاره میکند که در آن افراد بر طبق تجربیات گذشته (مانند سرکوفتها و ناکامیهای مستمر و طولانی و مداوم) به این نتیجه میرسند که کوشش را با پیشرفت مرتبط نمیدانند. آنها یادگیرندگانی هستند که فکر میکنند هر کاری انجام دهند به موفقیت دست نمییابند. این موضوع نخستینبار توسط مارتین سلیگمن مطرح گردید.
(منبع: ویکی پدیا)
توضیحات بیشتر:
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که از چنین جمله هایی استفاده کنید؟
فایده ای ندارد من این درس را یاد نمی گیرم.
از دست من کاری بر نمی آید، در اختیار سرنوشت و تقدیر است.
تلاش های من بیهوده است.
من به اندازه کافی جذاب نیستم و کسی تمایل به دوستی با من ندارد.
احتمالاً همه ما در شرایط خاصی از قبیل فشارهای خانوادگی، شغلی، عاطفی، تحصیلی و بطور کلی شکست ها و ناکامی ها دچار چنین احساسی شده ایم. بطور طبیعی این احساس باید کوتاه مدت باشد و بعد از مدتی بهبود پیدا کند. اما در برخی افراد این اتفاق نمی افتد و این حس در آنها ریشه دوانده و به همه امور زندگی و شخصی آنها تعمیم می یابد. ادامه این سرخوردگی ها، سرکوفت ها و احساس ناتوانی در کنترل وقایع زندگی می تواند منشأ افسردگی و بدبینی در افراد شود. این احساس و تبعات آن باعث شکل گرفتن نظریه ای در روانشناسی مثبت گرا به نام “درماندگی آموخته شده (Learned Helplessness)” می شود. حال ببینیم این نظریه چیست و به چه معناست؟
تصور کنید برای رسیدن به هدف مشخصی مانند تحصیل، راه اندازی یک استارت آپ، ارتقای شغلی، روابط عاطفی، کسب درآمد بیشتر، ترک اعتیاد، کم کردن وزن و … بارها و بارها تلاش های مداوم و مکرر انجام می دهیم اما نهایتاً موفق نمی شویم و به هدفمان نمی رسیم. از آن پس در مورد همین هدف یا اهداف مشابه دیگر تلاش نخواهیم کرد زیرا تلاش های قبلی ما ناکام مانده اند. در واقع ما می آموزیم که تلاش و کوشش با پیشرفت مرتبط نیست.
این درک منفی از خود موجب یأس، بدبینی، کاهش خلاقیت، بی تفاوتی و منفعل شدن نسبت به شرایط، از دست دادن انگیزه و عزت نفس و نهایتاً در اوج آن افسردگی خواهد شد. یکی از مثال های بارز آن زندانیان اردوگاه های مرگ هیتلر است که کوشش های ناموفقی داشتند و نهایتاً افسردگی و مرگ را در آغوش می گرفتند.
داستان نظریه درماندگی آموخته شده:
همه ما این نظریه را با داستان فیلی که از بچگی با طناب به تنه درختی بسته شده بود می شناسیم که سال ها بعد با آن که قوی و توانمند شده بود و طناب برای او بسیار نازک بود، با تصور ناتوانی گذشته از جای خود حرکت نمی کرد. امروزه در هند و جنوب شرق آسیا از این روش برای رام کردن فیل ها استفاده می شود.
آزمایش دیگر در این خصوص اردک ماهی هایی هستند که در آکواریوم پر از ماهی کپور بودند و از آنها تغذیه می کردند. پژوهش گران با قراردادن مانع شیشه ای موجب ناکامی آنها شدند و پس از مدتی آنها حتی با برداشتن مانع، تلاشی برای صید ماهی ها نمی کردند. این نظریه در دهه ۶۰ میلادی به صورت کاملاً تصادفی زمانی که محققان شرطی شدن پاولف را بررسی می کردند شکل گرفت و موجب شد که مارتین سلیگمن در این زمینه پیشگام و در نتیجه مشهورتر از قبل شود.
آزمایش به این صورت بود که سلیگمن و استیون مایر چند سگ را در محفظه ای که وسط آن مانعی بود قرار دادند و به آنها شوک الکتریکی وارد کردند. در ابتدا سگها واکنش هایی از قبیل تکان دادن دُم، پارس کردن، پریدن و تلاش برای فرار کردن نشان دادند و به آن طرف مانع می رفتند و دیگر اثری از شوک نبود. در مرحله بعد حتی پریدن از مانع و رفتن به آن طرف محفظه فایده ای نداشت زیرا شوک ها در آنجا هم ادامه داشت. در نتیجه سگ ها متوجه شدند که تلاش آنها منجر به قطع شوک نمی شود. در مراحل بعدی با وجود آنکه آن طرف مانع دیگر شوکی وجود نداشت اما سگ ها تسلیم شده و دیگر انگیزه ای برای پاسخ به شوک و فرار از آن نداشتند.
پس سلیگمن نظریه درماندگی آموخته شده را به این صورت عنوان کرد که در مقابل رویدادهایی که می توانیم آنها را کنترل کنیم، بسیاری رویدادها هم هستند که نمی توانیم کاری در موردشان انجام دهیم و غیرقابل کنترلند که موجب ضعیف شدن و ناتوانی فرد در پاسخ موثر و در نتیجه استرس و افسردگی و بدبینی می شود.
همچنین سلیگمن بیان می کند که با توجه به این تئوری علت درماندگی افراد می تواند عوامل پایدار یا ناپایدار، سراسری یا موضعی، درونی و یا بیرونی باشد. افرادی که دائماً در رویدادها خودشان را سرزنش می کنند و به خود نگاه منفی دارند و این رویه را ادامه می دهند تمایل بیشتری به افسردگی و بدبینی دارند و افرادی که عوامل بیرونی را هم در اتفاقات دخیل می دانند و زود به وقایع پایان می دهند کمتر دچار افسردگی شده و خوش بین هستند.
البته تحقیقات سیلگمن نشان می دهند که حدود یک سوم افراد به درماندگی دچار نشده و در چنین موقعیت هایی به تلاششان ادامه می دهند.
**********
آنچه که می توان از نظریه درماندگی آموخته شده برداشت کرد اینکه ناکامی ها و شکست ها به خصوص در دوران کودکی می توانند تبعات بزرگی در پی داشته باشند.
علاوه بر این Harrison White در کتاب “هویت و کنترل” بیان می کند که مفهوم ناتوانی و درماندگی می تواند فراتر از قلمرو روانشناسی فردی و اجتماعی باشد، مانند فرهنگ یا هویت سیاسی که در بدست آوردن اهدافش شکست خورده و ناتوان است.
از جمله راهکارهای توصیه شده برای ممانعت و مبارزه با درماندگی آموخته شده می توان به کوچک و خُرد کردن اهداف اشاره کرد تا با طی کردن موفقیت آمیز آنها اعتماد به نفس و امید افزایش یابد. همچنین موانع ذهنی و نوع تفسیر و تفکر ما از شکست ها و رویدادها می تواند در بروز یا عدم بروز این نظریه بسیار موثر باشد.
کتاب “مارتین سلیگمن، نظریه درماندگی آموخته شده و روانشناسی مثبت نگر” نوشته رامین کریمی و نشر دانژه برای علاقه مندان به این مبحث می تواند منبع مفید و کامل تری باشد.
(منبع: سایت شخصی سارا حقبین)
تأملی دیگر در باب مفهوم درماندگی آموخته شده:
پس از پایان این مطلب بد نیست توجه شما عزیزان را به دو بیت از سعدی و حافظ جلب کنم تا ببینیم آنچه شعرها به ما القا میکنند در جهت دست روی دست گذاشتن و درماندگی آموخته شده است یا برعکس ما را ترغیب میکنند که تلاش و کوشش را هرگز به بهانۀ شکستهای پیشین متوقف نکنیم.
سعدی در باب پنجم بوستان در باب رضا میگوید:
قضا کشتی آنجا که خواهد برد وگر ناخدا جامه بر تن درد
در یک برداشت این بیت یعنی آنچه بخواهد پیش بیاید میآید و ناخدا (یا کسی که تلاش میکند) در این میان هیچ کاره است. جامه بر تن دریدن و نهایت تلاش انسان بیفایده است و او باید به سرنوشت خود و رضای خدا راضی باشد. بنابراین آیا این بیت نمیتواند باعث شود انسان به نوعی احساس درماندگی کند؟ وقتی بداند هرچه تلاش کند، قضا کشتی آنجا که خواهد برد پس فایدۀ تلاش او چیست؟ بله انسان نباید چندان خود را اسیر نتایج کند. زیرا در آن صورت با چند بار شکست خوردن تلاش را رها میکند و درماندگی درونیاش میشود اما اگر جبری به حیات نگاه کنیم دیگر دلیل و انگیزهای برای تلاش باقی میماند؟
حافظ با قضیۀ تلاش و جبر و اختیار رندانه برخورد کرده است و هر دو سوی قضیه را گرفته تا به ما ثابت کند چگونه نابغهای منحصر به فرد است. شعر حافظ شعرِ روحیه و انگیزه است و ضدِ درماندگی آموخته شده. و ضد افسردگی او در بیتی میگوید:
گرچه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش
یعنی هرچند با کوشش نمیتوان مطمئن بود که به خواسته میرسیم اما یگانه رسالت تمام ما تلاش دائمی، بیوقفه و حفظ روحیه است و اصلاً زنده یعنی کسی که دست از تلاش برنمیدارد. دکتر شفیعی کدکنی نیز شعری بسیار معروف دارند که همین رسالت را به انسان یادآوری میکند:
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست
دریا نماد انسانی است که هرگز دست از تلاش برنمیدارد. از هیچ طوفانی هم نمیترسد و افسردگی و یأس بر وی کارگر نیست. بنابراین باید خطر کرد. به قول نیچه خطرناک زیست، در شکمِ مار زرد. زیرا آنچه وحشتناک است نه تلاش کردن و شکست خوردن که تلاش نکردن است. کسی که تلاش نمیکند پیشتر شکست خورده زیرا گمان میکند فایدهای ندارد. او از روحیه و درون خود از زندگی خود باخته است و زندگی را واگذار کرده است.
برتولت برشت هم جملهای دارد با همین مضمون: کسی که مبارزه میکند ممکن است شکست بخورد، اما کسی که مبارزه نمیکند شکست خورده است.
بنابراین باید حواس خود را جمع کنیم.خیلی وقتها نتایج اصلا آن چیزی نیست که ما منتظرش بودهایم. کاری راه انداختهایم، درسی خواندهایم، هنری پیشه کردهایم اما در ظاهر موفق نیستیم. اینجاست که باید در افکارمان تجدید نظر کنیم. شاید ما زیاد دنبال تحسین و تأیید دیگران بودهایم بنابراین باید فکرمان را عوض کنیم نه دست از تلاش برداریم. وقتی علاقهی قلبی به کاری وجود دارد و اصطلاحاً میدانیم برای چه کاری زاده شدهایم تلاش نکردن آن هم به خاطر آموختنِ درماندگی حاصل از ناکامیهای قبلی خود شکست است و پذیرفتن آن. همه شکست میخورند اما کسی که دست از تلاش برمیدارد آن را پذیرفته است.
حافظ باز هم بیت زیبایی دارد که انسان را ترغیب میکند تا آخرین نفس از پا ننشیند و همواره در مسیر خود پیشروی کند:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
مطالب دیگر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…