مصاحبههای مؤثر
فرزانه منصوری از نادر ابراهیمی میگوید…
خانه ما یک سفال هم نداشت!
راضی کردن فرزانه منصوری برای مصاحبه کار آسانی نیست. به اعتقاد او نادر ابراهیمی در نوشتهها و کتابهایش نقطه ابهامی نگذاشته که بخواهی درباره اش با او حرف بزنی. زمانی هم که فرزانه بانو، سر سختیاش را کنار میگذارد و راضی میشود که مصاحبه کند، طوری با وسواس خاطرات و نقل قولهایش از نادر ابراهیمی را کنار هم میچیند که نکند نقل آنها چیزی از زندگی عاشقانه این دو کم کند.
فرزانه منصوری با وسواس درباره نادر ابراهیمی حرف میزند و هیچ وقت کلامی درباره مرگ او نمیتوانی بشنوی. منصوری اعتقاد دارد نادر به سفر رفته و او هم دیر یا زود به این سفر میپیوندد و دوباره همسفر شیرینیها و تلخیهای زندگی اش میشود. گفت و گوی ما با همسر نادر ابراهیمی قبل از نوروز 89 انجام شد. همسر نادر ابراهیمی در این گفت و گو نکتههای نگفتهای از علاقه مندیها، ویژگیها و زندگی شخصی همسر نویسنده اش گفته است.
خانم منصوری، شما کسی بوده اید که نادر ابراهیمی همیشه در نوشتههایش از شما به هر بهانه ای تقدیر کرده ولی کمتر جایی از زندگی شخصی و خصوصی با شما صحبت کرده برای همین جالب است که کمی وارد جزئیات زندگی شما با همسرتان شویم و از خاطرات زندگی با نادر ابراهیمی صحبت کنیم.
راستش نادر هر جایی وقت کرده از زندگی شخصی ما صحبت کرده؛ مثلا در «ابن مشغله» یا «ابوالمشاغل» یا در «چهل نامه کوتاه به همسرم» در همه اینها جزئیاتی از زندگی شخصی خودش را گفته است.
بله، ولی منظورما آن بخشهایی از زندگی اش است که هیچ گاه نه شما گفتید و نه ایشان؛ مثلا این که آشنایی شما با آقای ابراهیمی کجا اتفاق افتاد.
آشنایی من و نادر در یک مهمانی خانوادگی اتفاق افتاد. ما هر دو خانوادههایی به شدت سنتی داشتیم و در خانوادههایی مثل خانواده ما، دخترو پسری که قصد ازدواج داشتند زیاد نمیتوانستند معاشرت کنند اما من مثلا روشنفکری (!) به خرج دادم و گفتم که باید فامیل نزدیک چند مهمانی بدهند تا همدیگر را بشناسیم و به نتیجه برسیم. در آخرین جلسه که گفتند مهمانی دیگر بس است و باید تصمیم بگیرید، من و نادر به یک اتاق رفتیم و دو نفری صحبت کردیم. آن جا بود که از عادتها و احساساتمان صحبت کردیم و آن چه را که از زندگی خوب میخواستیم برای هم گفتیم، یکدیگر را قبول کردیم و ازدواج صورت گرفت. وقتی من نادر را انتخاب کردم و قرار شد ازدواج کنیم، جوانی بود خوش برو بالا، کوهنورد، خوش صحبت و در بانک عمران آن روزگار کار میکرد و یکی از بستگانش، فامیل من هم بود. در نگاه اول شاید به دل هم نشستیم و در معاشرتهای خانوادگی بیشتر با هم آشنا شدیم که این آشنایی به ازدواج رسید.
با هم رو راست صحبت میکردید؟ مثلا آقای ابراهیمی راجع به نویسندگی و پیشینه ای که داشت حرفی نزد؟ منظورمان مبارزات سیاسی است، زندانهایی که رفته بود و…
بله، گفت که دو سه کتاب از او منتشر شده. آن موقع من خیلی از ادبیات و داستاننویسی سر در نمیآوردم اما میفهمیدم که کارهای او متفاوت است. درباره سیاسی بودن هم، در همان جلسات خواستگاری گفت که اهل مبارزه و سیاست است و شاید زندگی با او کار ساده ای نباشد. یادم هست یک سال از آن روز گذشته بود- و ما هنوز خانه خودمان نرفته بودیم- که من به نادر، بعد از یک پیاده روی و صحبت طولانی، به شوخی گفتم: «تو درتاریخ ادبیات از مردانی خواهی شد که به داشتن زن خوب مشهورند.»
و او قبول کرد؟
من همیشه سعی کردم برای نادر همسر خوبی باشم اما از ته قلبم میگویم که به این جایگاه نرسیدم.
معیارهای شما برای ازدواج با آقای ابراهیمی چه بود؟
خیلی ساده؛ مثلا این که حتما همسرم تحصیلات بیشتری از من داشته باشد، دیگر این که خانوادههایمان از نظر فرهنگی، تعادلی داشته باشند و سوم این که از نظر مادی بتواند یک زندگی ساده را بچرخاند.
آقای ابراهیمی شرطی برای شما نگذاشتند؟
نه شرط آن چنانی ای نداشت و چیزی نگفت. اما با شروع زندگی مشترک بیشتر با معیارهایش آشنا شدم. شما این معیارها را در آثاری مثل چهل نامه کوتاه به همسرم و یک عاشقانه میتوانید ببینید.
میگویند آقای ابراهیمی در زمان جوانی و حتی دانشگاه مدتی در کوی دانشگاه زندگی میکرده. واقعا این طور بوده؟
نادر درخانه پدر و نامادری اش یک اتاق داشت که در آن جا زندگی میکرد. همان جا بود که چند بار ساواکیها ریختند و دستگیرش کردند. نادر از آن دوران و از نامادری اش همیشه به نیکی یاد میکند و میگوید: «الحق در حق من مادری کرد.»
اتهامات نادر در دستگیریها چه بود؟
قاعدتا اقدام علیه مصالح مملکت و مبارزات علیه نظام آن زمان. البته غیر از آن دستگیریها، نادر یک بار هم در تظاهرات 28 مرداد و در دفاع از حقوق ملت ایران مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و بعدش به زندان افتاد که زیاد هم طولانی نبود.
آن موقعها هم مینوشت؟
نادر همیشه در حال نوشتن بود.
وقتی اثری از نادر میدیدید، چه حسی داشتید؟
هر کدام از آثار نادر که منتشر میشد یا به نمایش در میآمد چهار پله یکی میآمد بالا و معمولا گل یا شیرینی همراه اثر منتشر شده برایمان میآورد. درواقع جشن کوچکی میگرفتیم. چشمهایش از خوشحالی برق میزد. تنها اثری که وقتی آن را به خانه آورد و کاری کرد که باعث شد همه گریه کنیم، سرود «سفر به خاطر وطن است» است که این سالها مورد مهر مردم واقع شده و دیده ایم که اکثرا مثل ما که برای اولین بار آن را شنیدیم و گریستیم، میشنوند و گریه میکنند.
«بار دیگر شهری که دوست میداشتیم» کی منتشر شد؟
اوایل ازدواج ما بود که نادر میگفت یکی از آرزوهایش انتشار «بار دیگر…» است که ناشری حاضر به چاپ آن نشده بود. برادرم (جواد منصوری) به شوخی میگفت: «نادر جان، هزینه اش را من میدهم تا تو به یکی از آرزوهایت برسی». جالب است بگویم این شوخی تا جایی جدی شد که علاوه بر هزینه نشر این کتاب، اولین میز تحریر نادر را هم برادرم به صورت قسطی برایش خرید.
اولین خانه تان چقدر شبیه به خانه عاشقانههای نادر ابراهیمی در کتابهایش بود؟
اولین خانه ای که زندگی مشترک را شروع کردیم ،خانه ای اجاره ای در امیر آباد بود. چندین بار و گاهی با فشار و به اجبار صاحبخانه، خانهمان را در همین منطقه امیر آباد عوض کردیم. کمی بالاتر یا کمی پایینتر میرفتیم و در آخر با فروش خیلی از چیزهایی که داشتیم توانستیم در همین امیر آباد آپارتمانی بخریم و خدا را شکر از شر بعضی صاحبخانهها راحت شویم. خانه اولمان هم هیچ شباهتی به خانه «یک عاشقانه آرام» نداشت چون اصولی که نادر در این کتاب مطرح کرده، پس از تجربه مسائل یک زندگی مشترک برایش پیدا شده است؛ کما اینکه در خانه اول ما یک دانه سفال هم نمیدیدید اما میبینید که خانه فعلی ما سرشار از عطر و رنگ سفالهای لالجین و تبریز است.
این خانه که ما الان در آن هستیم اولین خانه شماست؟
بله، اولین و آخرین خانه.
ظاهرا از زمان ازدواج با آقای ابراهیمی معلم بودید؟
من یک سال قبل از ازدواج معلم شدم. بعد در سال 53-52 دانشگاه قبول شدم و ادامه تحصیل دادم. سالها بعد، هنگامی که دو فرزند داشتیم، به خاطر مسائل مادی من خیاطی میکردم و نادر نقاشی روی لباس انجام میداد و ما محصولاتی را که تولید میکردیم در خیابان میفروختیم. شرح مفصل این ماجرا هم در ابوالمشاغل آمده است.
شما نقش مارال را در «آتش بدون دود» داشتید، بعد از آن مجموعه خیلی معروف شده بودید دیگر…
نه، شهرتی در پی نداشت.
اما شهرت آقای ابراهیمی زیاد شد.
بهتر است بگوییم از طریق مجموعه آتش بدون دود شهرت نادر ابراهیمی سرعت گرفت.
در فضای آن روزگار، ایده آتش بدون دود چطور شکل گرفت؟
فضا، فضای فیلمفارسی بود. مراد برقی شاید اولین مجموعه ای بود که در چنین فضایی «آتش بدون دود» ساخته شد که بسیار متفاوت بود و قابل مقایسه با کارهایی که انجام میشد نبود. حتی اگر ازنظر تکنیکی نگاه کنیم آن زمان بی سابقه بود. نادر در صحنههایی از فیلم، چهار دوربین را به کار میگرفت که کمتر کسی این کار را میکرد. تا جایی که من اطلاع دارم این مجموعه مخاطب فراوانی داشت، امروز هم کسانی که سن و سالی از آنها گذشته، نادر ابراهیمی را با «آتش بدون دود» میشناسند، با گالان اوجا و سولماز. در آن سالها خود من در مسافرتی به جنوب، مهندسی را دیدم که در اهواز کار میکرد. این آقا میگفت چهارشنبهها با هواپیما از اهواز به تهران میآیم، این سریال را شب میبینم و برمیگردم به اهواز.
در دوران پر کار، رفتار آقای ابراهیمی در خانه چطور بود؟
نادر در کارهای خانه خیلی کمک میکرد؛ چون دفتر کارش در خانه بود و اگر کمک نادر نبود نمیتوانستم در عین این که معلم و مادر دو بچه بودم، تحصیلاتم را هم ادامه بدهم و حتی گاهی فعالیتهای دیگری مثل ترجمه و بازیگری هم داشته باشم. البته نادر میگفت که کار خانه را دوست دارد و موقع انجام این کارها به مسائل مختلف اجتماعی، هنری و سیاسی فکر میکند، مثلا یک دفعه میدیدیم بشقاب و ظرفشور را زمین میگذارد و بدو بدو میرود پشت میز کارش و یک جمله مینویسد و بر میگردد. در این قبیل مواقع میگفت: «جمله ای را که دنبالش میگشتم پیدا کردم».
نادر ابراهیمی با همه مشغلههایی که داشت، همان طور که شما هم گفتید کارهای متفرقه زیادی هم میکرد، مثلا همین نقاشی. اتفاقا تا جایی که ما شنیده ایم، دخترهای شما هم نقاشهای خوبی شده اند. در این موارد آقای ابراهیمی اصراری داشتند؟
رفت و آمد هنرمندان و دید و بازدیدهایی که آنها در خانه ما یا در جاهای مختلف صورت میگرفت قطعا تاثیرگذار بود. نادر همیشه به بچهها میگفت داشتن یک هنر لازم است. یک رشته هنری را انتخاب کنید و به کمال برسانید، بچهها هم نقاشی را انتخاب کردند.
رابطه نادر با فامیل چطور بود؟
با خانواده من که خیلی خوب بود. با برادرها و خواهرها و شوهر خواهرهای من بیشتر رفیق بود تا فامیل. با تعصبی که آنها درباره نادر وآ ثارش داشتند، در جایی از آتش بدون دود نوشته است که اینها مثل وجدان من هستند. در فامیل خودش هم با خیلیها رفت و آمد داشت و رفیق بود؛ به خصوص با کسانی که از بچگی با آنها بزرگ شده بود. ولی با همه اینها نادر هنگامی که حس میکرد شخصیت و عملکرد کسی با معیارهای او نمیخواند قطع ارتباط می کرد، چه فامیل و چه دوست.
منبع: (هفته نامه همشهری جوان/ شماره 256)
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»