با ما همراه باشید

حافظ‌خوانی

خلاصه‌ای از شرح «اولین غزل حافظ»، «بهاءالدین خرّمشاهی»

خلاصه‌ای از شرح «اولین غزل حافظ»، «بهاءالدین خرّمشاهی»

الا یا ایها الساقی اَدِر کأساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخِر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلقَ من تهوی دع الدنیا و اهمِلها

 

معنای مصراع اول: ای ساقی جام می را به گردش آور و به من برسان.

سودی گفته است که حافظ این مصراع را از یزید بن معاویه تضمین کرده و اصل شعر یزید از این قرار است:

اناالمسموم ما عندی

بتریاق و لا راقی

ادر کأساً و ناولها

الا یا ایها الساقی

(شرح سودی بر حافظ، ج1، ص1) علامه قزوینی در یک بحث ده صفحه‌ای تشکیک محققانه‌ای بر سودی وارد می‌کند و فهرست مفصلی از کتابهایی که مظان یافتن شعر یزید بوده یاد می‌کند که در آنها نشانی از این ابیات نیست. بعد حدس می‌زند که مسلمانان متعصب ترک معاصر سودی این حکایت را برخاسته‌اند_ یعنی شعر را به یزید و سپس تضمین آن را به حافظ نسبت داده‌اند_ تا خوانندگان حافظ را برمانند و نسبت به او بدبین سازند. سپس در پایان بحث می‌گوید که به احتمال قوی با توجه به مضامین و الفاظ موجود در این ابیات مانند راقی، مسموم، کأس، تریاق و نظایر آن که دقیقاً در یکی از غزلیات سعدی به این مطلع:

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

به صد دفتر نشاید گفت حسب‌الحال مشتاقی

نیز آمده، این دو مصرع یا دو بیت منسوب به یزید باید به الهام از غزل سعدی، در فاصلۀ بین سعدی و حافظ سروده شده باشد ( «بعضی تضمین‌های حافظ» نوشتۀ محمد قزوینی، یادگار، سال اول، شمارۀ 9، اردیبهشت 1324، ص 65-78)

_که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. نظیر مضمون این بیت که عشق آسان‌نماست ولی بسی خطرها و مشکلات به همراه دارد در شعر حافظ نمونه‌های دیگر هم دارد:

_نازپرود تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد

_تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

و آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

_تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید

تبارک‌الله از این ره که نیست پایانش

 

2) معنای بیت: در این امید که باد صبا عطر گیسوی او را بپراکند و به مشام مشتاقان برساند، بسیاری کسان در رنج و بی‌قرارند.  حافظ بارها این مضمون را به تعابیر گوناگون بیان کرده است:

_به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه

جان دلهای عزیزست به هم برمزنش

_تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نامه‌ای و در ِ آرزو ببست

_خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن

فکر دورست همانا که خطا می‌بینم

خون در دل افتادن، یا خون در جگر شدن، یا خون شدن دل، در ابیات دیگر حافظ به کار رفته است:

_دردا که از آن آهوی مشکین سیه‌چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

_با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

هرکه مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

_جگر چون نافه‌ام خون گشت کم‌زینم نمی‌باید

جزای آنکه با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

غالب کلمات و تعابیر این بیت دو یا چند معنی دارد که شبکۀ درهم‌تنیده‌ای از مراعات نظیر و ایهام ساخته‌اند. بوی دو معنی دارد: الف) رایحه؛ ب)امید و آرزو. نافه هم همینطور: الف) ناف آهوی مشکین که شرحش خواهد آمد؛ ب) استعاره از عطرپراکنی زلف با گشوده شدن حلقه‌هایش. تاب هم: الف) پیچ و شکن؛ ب) رنج و شکنج، چنانکه در جای دیگر تاب را به دو معنی به کار برده است: چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی. مشکین هم: الف) سیاه؛ ب) مشک‌آمیز ودارای رایحۀ مشک. خون در دل افتادن هم دو معنی دارد: الف) اشاره به خونی که در دل (ناف) آهوی مشکین می‌افتد و جمع می‌شود؛ ب) دلخون یا خونین دل شدن یا به تعبیر دیگر حافظ که تا امروز هم رواج دارد: خونین جگر شدن، یعنی به کمال رنج و محنت افتادن. ضمناً بر همۀ این‌ها بیفزائید که در خم گیسوی یار «جای دلهای عزیزست.»

آهوی مشکین که در ختن و ختا (خطا) یافت می‌شود (که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد) نافه دارد. «نافه کیسه‌ای است به حجم یک نارنج که در زیر شکم جنس نر آهوی ختن، در زیر جلد، نزدیک عضو تناسلی حیوان قرار دارد و دارای منفذی است که از آن ماده‌ای قهوه‌ای رنگ روغنی شکل خارج می‌گردد که بسیار خوشبو و معطر است و به نام مشک موسوم است…» (فرهنگ معین) خواجه نصیر طوسی می‌نویسد: «آهوی مشک را بگیرند و دست بر شکم و اندامهاء او مالند، تا خونی که در حوالی ناف او باشد به نافه شود. و چون سرد شود ببندد. و چون معلوم شود که دیگر خون به آنجا نخواهد شد، نافه را بگیرند و بیاویزند، تا مدت یکسال. و هر خون که پیش از کشتن او در نافه شود پاره‌هاء بزرگ باشد. و هرچه قطره قطره در آنجا شده باشد، چون شافهاء بستۀ محکم شده آن را در میان مشک بازیابند و گفته‌اند  که (آن) آهو که سنبل و بهمنین می‌خورد، مشک از آن تولد می‌کند. اما انواع مشک بهترین مشک‌ها مشک ختنی باشد که از میان ولایت خطا آرند…» (تنسوخ‌نامۀ ایلخانی، ص 247-248؛ نیز شرح سودی بر حافظ، ج1، ص7-8)

3) عیش: عیش در عربی به معنای زیست و زندگی است. در فارسی هم به همین معنی، یعنی مطلق زندگی به کار رفته و هم تحول معنی داده و به معنای خوشی و خوشگذرانی و عشرت به کار می‌رود. چنانکه سعدی گوید:

_یکی را به زندان درش دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان

این کلمه در حافظ به معنای اصلی یعنی زندگی هم به کار رفته:

_مجوی عیش خوش از دور واژگون سپهر

_در عیش خوش آویز نه در دراز عمر

_نمی‌بینم نشاط عیش در کس

اما بیشتر به معنای مترادف با عشرت است:

_هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

_در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

_عیش بی‌ یار مهنا (قزوینی: مهیا) نشود یار کجاست

در این مصراع « مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم …» مناسب‌تر آن است که عیش را به معنی اخیر (خوشی، خوشگذرانی، عشرت) بگیریم.

_فریاد داشتن: سعدی گوید:

چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم

تو از عرور جوانی هنوز در خوابی (کلیات، ص604)

همچنین:

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بوّاب را (کلیات، 614)

_سجاده: از ریشۀ سجود و به معنای جای نماز است و معمولا پارچه یا فرشی است که در طاهر نگه داشتن آن کوشش می‌شود و زاهدان و بعضی از صوفیه و متشرعان در این امر مبالغه می‌کنند و سجاده به آب کشیدن که کنایه از وسواس طهارت و افراط در زهد است و هنوز هم در محاوره به کار می‌رود، اشاره به همین سابقه دارد. یحیی باخر زی می‌نویسد: « و هر درویشی را باید که سجاده‌ای باشد خاص که بر آن نماز گزارد و بر آنجا نشیند. سجاده، صوفی را حکم مسجد است.» (اوراد الاحباب، ج 2، ص 98) حافظ به مقدساتی چون سجاده، تسبیح، خرقه، خانقاه، مسجد، نماز، روزه و غیره به طنز نگاه کرده است:

_ خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود؟

_ به کوی می فروشانش به جامی برنمی‌گیرند

زهی سجادۀ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

_دلق و سجادۀ حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

آری سجاده که باید اینهمه پاکیزه و پاک باشد در شعر حافظ برای رفع ریا، همواره مانند خرقه به می آلوده و به تعبیر او تطهیر می‌شود.

_پیر/ پیر مغان: غزالی در ارج و اهمیت شأن پیر می‌نویسد: «چون پیر به دست آورد، کار خویش باید که جمله با وی گذارد و تصرف خود اندر باقی کند و بداند که منفعت وی اندر خطای پیر، بیش از آن بود که اندر صواب خویش. و هرچه شنود از پیر که وجه آن بنداند، باید که از قصۀ موسی و خضر، علیهما السلام_ یادآورد که آن برای حکایت پیر و مرید است، که مشایخ چیزها بدانسته باشند که به عقل فرا سر آن نتوان شد.»(کیمیا، ج2، ص 34)

حافظ به شهادت دیوانش ذهن و ذوق عرفانی پیشرفته‌ای دارد. علی‌الخصوص شیفتۀ اندیشه‌های ملامتی است. ولی به دلیل انتقادهایی که نسبت به صوفیه و خانقاه‌نشینان و ارباب صومعه دارد پیداست که صوفی رسمی حرفه‌ای نیست، و با خانقاه و صومعه میانۀ خوبی ندارد و پشمینه‌پوشی او از ساده‌پوشی و به قصد رها کردن رنگ‌های تعلق است و با خرقۀ زهد ازرق‌پوشان فرق دارد. قطع نظر از افسانه‌ها هیچ سند قاطعی که حکایت از سر سپردگی حافظ به یک پیر [=مرشد=ولی] واقعی یعنی مشایخ طریقت داشته باشد در دست نیست. اما سخن از پیر و ولی و مرشد و خضر و دلیل راه و نظایر آن در دیوان وی بسیار است. در اندیشیدن حافظ به پیر سه مرحلۀ مشخص مشهود است: الف) سرگشتگی و آرزوی یافتن دلیل راه؛ ب) پی بردن به لزوم پیر و تأیید این ضرورت؛ پ) یافتن و بلکه آفریدن پیری اساطیری به نام پیر مغان.

الف) سرگشتگی و نگرانی از خطرهای راه و آفات سلوک:

_ در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم

_ گذار بر ظلماتست خضر راهی کو

مباد کاتش محرومی آب ما ببرد

_ رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

ب) پی بردن به لزوم پیر:

_ به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

_ به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خیال باشد کاین کار بی‌حواله برآید

_ همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس

که درازست ره مقصد و من نوسفرم

آری حافظ پیر دارد و بارها از او به نیکی یاد یا «نقل حدیث» می‌کند:

_ نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست…

_ پیر پیمانه‌کش ما که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان‌شکنان

_ پیر گلرنگ من اندر حق ازرق‌پوشان

رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

پ) پیر مغان: پیر مغان اگرچه در ادبیات فارسی سابقه دارد، ولی با این اوصاف و ابعادی که در دیوان حافظ می‌یابیم از برساخته‌های هنری حافظ است که بیهوده نباید دنبال ردپای تاریخی او بود و با مغان زردشتی مربوطش کرد. بلکه بیشتر با میفروشان زردشتی مربوط است. شادروان غنی می‌نویسد: «مسلمین قدیم شراب را از دو جا به دست می‌آورده‌اند: یکی از مسیحیان و دیرها، و دیگری از مجوسان یعنی مغان که جاحظ در کتاب الحیوان می‌گوید: شراب خوب نیست مگر آنکه از خم مجوسی باشد که روی آن تار عنکبوت گرفته باشد و آن مجوس یزدان فلان باشد. در ابتدا پیرمغان همان شراب‌فروش بوده بعد در اصطلاح صوفیه معانی دیگری هم پیدا کرده است (حواشی غنی، ص 44) چیزی که مسلم است پیرمغان مرشد حافظ است، پیر اوست (ولی نه به معنای رسمی و خانقاهی) و حافظ فقط در مقابل او سر فرود می‌آورد و سخن او را می‌نیوشد و ملازم خدمت و درگاه اوست:

_دعای پیرمغان ورد صبحگاه منست

_مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

_بندۀ پیرمغانم که ز جهلم برهاند

باری اسطورۀ پیرمغان ساختۀ طبع حافظ است، همانطور که فی‌المثل رستم به یک معنی پروردۀ طبع فردوسی است.

_سالک: «در لغت به معنی رفتارکننده و طی کنندۀ راه است، و در اصطلاح صوفیه به آن صوفی اطلاق می‌شود که از خود به جانب حق گام برمی‌دارد» (فرهنگ اشعار حافظ، چاپ اول، ص 167) گاه حافظ به جای سالک لفظ «راهرو» را به کار می‌برد:

_راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

_تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

و هم صفتِ مرید (=راهرو):

_در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

_ این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

معنای بیت: اگر پیرمغان که مرشد تو است دستور دهد که سجاده را که مظهر پاکی و طهارت است به می آلوده و بی‌حرمت ساری، بپذیر چراکه سالک (=مرید) نباید از حکمت این‌گونه دستورها بی‌خبر باشد. یا سالک را می‌توان صفت پیر گرفت. در این صورت معنای مصراع دوم چنین می‌شود که پیر سالک (پیر مغان= مراد و مرشد تو) از راه و رسم منزل‌ها و آداب سیر و سلوک دادن و راه بردن مریدان باخبر است (بیخبر نبود یعنی بی‌خبر نیست، در حالیکه در قرائت اول بیخبر نبود یعنی نباید بی‌خبر باشد) و خیر و صلاح آنان را بهتر می‌داند.

6) کزو سازند محفل‌ها: کاربرد «او» به جای «آن» در شعر حافظ و ادب منظوم و منثور فارسی سابقه‌ای مدید دارد.

7) حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ: حضور و غیبت دو اصطلاح عرفانی است. در جاهای دیگر گوید:

_ از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

_ بیا که چارۀ ذوق حضور و نظم امور

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

_ ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سری عجب از بیخبران می‌داری

«غیبت در لغت به معنی ناپدیدی و نبودن در جایی است و حضور عکس آن است و در اصطلاح صوفیان مراد از غیبت، غایب بودن دل از ما سوی الله است و حضور [ که بعضی منابع آن را شهود می‌نامند] حضور در پیشگاه حق است با غیبت از خلق» (فرهنگ اشعار حافظ، چاپ اول، ص441) هجویری گوید: مراد از حضور، حضور دل بود به دلالت یقین، تا حکم غیبی ورا چون حکم عینی گردد. مراد از غیبت، غیبت دل بود از دون حق تا حدی که از خود غایب شود…پس غیبت از خود حضور به حق آمد و حضور به حق غیبت از خود.» (کشف المحجوب، ص 319) ابونصر سراج گوید: « غیبت، غیبت قلب است از مشاهدۀ خلق به سبب حضور حق… و حضور، حضور قلب، که با صفای یقین آنچه را هم که از اعیان حق در پرده است آشکار می‌بیند.» (اللمع، ص 340؛ نیز خلاصۀ شرح تعرف، ص 390-395؛ مصباح‌الهدایه، ص 141-143)

_ متی ما تلق من تهوی…: چون به دیدار آنکه دوست داری رسیدی، دنیا را واگذار و رها کن.

 

منبع

خلاصه‌ای از شرح «اولین غزل حافظ»، «بهاءالدین خرّمشاهی»

حافظ‌نامه

بهاءالدین خرمشاهی ج 1

نشر علمی و فرهنگی

چاپ هفدهم

صص91-100

 

مطالب مرتبط

  1. وجوه امتیاز و عظمت حافظ/ خرمشاهی/ بخش اول
  2. دلایل محبوبیت حافظ دکتر منوچهر مرتضوی

برترین‌ها