داستان/ رمان خارجی
خلاصۀ داستان «گور» نوشتۀ «کاترین آن پورتر»
حکایت مادر بزرگ راوی است که دو بار استخوانهای شوهرش را از گور درآورده بود که او را در جایی خاک کند که به آن نقلمکان کرده است. زیرا او میخواست همیشه شوهرش نزدیک خودش باشد. داستان در ابتدا به وصف تصادفی میپردازد که نهایتاً همانطور که مادربزرگ میخواست او و شوهرش را در کنار هم خاک کرد.
«استراحت طولانی پدربزرگ را که بیش از سی سال از مرگش گذشته بود، وفاداری و احساس مالکیت بیوهاش دو بار برهم زده بود. او استخوانهایش را اول به لوئیزیانا و بعد به تگزاس برد، گویی میخواست محل دفنی برای خودش پیدا کند و میدانست دیگر به جاهایی که ترک کرده بود بازنمیگردد. در تگزاس گورستان کوچکی در گوشۀ مزرعۀ اولش درست کرد که با افزایش پیوندهای خانواده و آمدن بقیۀ بستگان از کنتاکی سرانجام دارای حدود بیست گور شد. پس از مرگ مادر بزرگ بخشی از املاک او را باید برای خاطر چند تن از فرزندانش میفروختند و گورستان اتفاقاً در بخشی افتاد که برای فروش گذاشته بودند. پس باید جنازهها را بیرون میآوردند و در قطعه زمینی که خانواده در گورستان عمومی بزرگ جدید خریده بود و مادر بزرگ را هم آنجا دفن کرده بودند به خاک میسپردند. سرانجام برنامهریزی او درست از کار درآمد و شوهرش تا ابد کنار دست خودش میخوابید.» (افشار:450)
در قسمت بعدی راوی به توصیف قبرستان میپردازد و به معرفی دو شخصیت میپردازد که معلوم است داستان قرار است به مسئلهای دربارۀ آنان بپردازد.
«گورستان خانواده باغِ به حال خود رهاشدۀ کوچک قشنگی بود پر از بوتههای درهم پیچیدۀ گل سرخ و درختان هرس نشدۀ سدر و سرو، که سنگهای تخت سادهای از میان علفهای خودروی خوشبوی وجین نشدهاش بیرون زده بودند. یک روز داغ که میراندا و برادرش پل، که زیاد با هم به شکار خرگوش و کبوتر میرفتند، تفنگهای وینچستر بیست و دو خود را با احتیاط به نردۀ چوبی تکیه دادند و بالا رفتند و میان گورها به اکتشاف پرداختند، گورها باز و خالی بودند. میراندا نه سال داشت و پل دوازده سال.» (همان)
آن دو در گورستانی هستند که فروخته شده و متعلق به آنها نیست، بنابراین کمی احساس تجاوز میکنند و دارند در گورها میگردند. گورهای خالی که زمانی پدر بزرگ در آن بوده ولی الان گودالی است مانند گودال دیگر چیزهایی هم پیدا میکنند پل یک انگشتر طلا با نقش و نگار ظریف گل و برگ و میراندا یک کبوتر نقرهای کوچک که گویا سر پیچ تابوتی بوده است. آنها حال کسانی را دارند که گنج یافتهاند بعد با هم معامله میکنند پسر کبوتر نقره و دختر حلقۀ طلا را میبرد. بعد از این صحنه راوی از شکار میراندا و پل و کار با تفنگ حرف میزند و آن را برای خوانندگان شرح میدهد و میخواهد تفاوت کار این دو را با هم بدانیم:
«آنها از هفت سالگی با انواع سلاحهای گرم تیراندازی کرده بودند. و به جستجوی خرگوش و کبوتر یا هر شکار کوچک دیگری که پیدا میشد پرداختند. در این گشتها میراندا همیشه پشت سر پل راه میرفت و هنگام عبور از پرچینها تفنگش را به شکلی که او میگفت در دست میگرفت. میآموخت آن را چگونه بایستاند که نیفتد و ناگاه شلیک نکند. در تیراندازی عجله به خرج ندهد و بدون نگاه کردن در هوا شلیک نکند و تیرهای پل را هدر ندهد، که اگر مجال مییافت درست به هدف میزد. میراندا گاه با دیدن پرواز ناگهانی پرندهای از برابر صورتش یا پرش خرگوشی از پیش پایش چنان به هیجان میآمد که اختیار از کف میداد و تقریبا بدون دیدن هدف تفنگش را بالا میآورد و ماشه را میکشید. تقریبا هیچ وقت تیر او به هدف نمیخورد. او هیچ استعداد شکار نداشت. برادرش غالبا از دست او جانش به لبش میرسید و میگفت: «تو برایت فرق نمیکند پرنده را بزنی یا نه. این راه شکار کردن نیست.» میراندا علت عصبانیت او را نمیفهمید. دیده بود که وقتی تیرش به هدف نمیخورد کلاهش را به زمین میزد و از خشم فریاد میکشید. میراندا با بیمنطقی دیوانهکنندهای میگفت: «من از تیراندازی همینش را دوست دارم که ماشه را بچکانم و صدای تفنگ را بشنوم.»(همان:452)
داستان پس از آن به سراغ لباس پوشیدن میراندا میرود و میگوید طوری لباس میپوشد که برخلاف عرف است و مردم را عصبانی میکند. در اینجا میفهمیم این دو کودک مادر ندارند.
«بر پدر میراندا خرده گرفته بودند که چرا میگذارد دخترانش مانند پسرها لباس بپوشند و سوار بر اسب بیزین جولان بدهند. خواهر بزرگش ماریا که از همه خودسرتر و بیترستر بود با همۀ ناز و افادهاش با اسبی تاخت و تاز میکرد که تنها یک طناب به دور پوزهاش بسته بود. میگفتند خانواده بیمادر رو به اضمحلال است و مادربزرگ هم دیگر نمیتواند آن را سروسامان دهد.»(همان: 452)
داستان پس از پرداختن به وضع لباس پوشیدن دختران این خانواده سراغ حلقۀ طلا میرود که اکنون در انگشت میرانداست و او را وا میدارد در برابر زندگی و سر و وضع سادهاش قیام کند. او در خیالاتش دلش میخواهد در رفاه باشد و به تجملات میاندیشد و دچار حس مبهمی میشود شبیه حسرت تجملات و زندگی باشکوه. در همین افکار است که صدای تیر میآید و درست به هدف میخورد. برادرش خرگوشی را شکار کرده است و گویا اصلیترین صحنۀ این داستان شکار خرگوشی است که تعدادی جنین در شکم دارد، با اینکه پسر در ابتدا پوست خرگوش را کنده تا برای عروسکهای میراندا پالتوپوست درست کند و شکم خرگوش را شکافته جنینها را برمیگرداند داخل شکم حیوان، پوست را دورش میپیچد و او را زیر انبوهی گل مریم پنهان میکند و به خواهرش میگوید این یک راز است و نباید آن را هرگز فاش کنی و میراندا هم هرگز آن را فاش نمیکند حتا وقتی بیست سال بعد زمانی که در بازار قدم میزد شیرینیهایی وانیلی میبیند با نقش حیوانات ریز مانند خرگوش و بچه مرغ، بچه خوک و…:
«کار شکاری تیز خوشدستی را بیرون کشید و آغاز به کندن پوست حیوان کرد. کار را تند و پاکیزه انجام میداد. «دایی جیمبیلی» میدانست پوست را چگونه درآورد که میراندا همیشه برای عروسکهایش پالتو پوست داشته باشد چون گرچه چندان به عروسکهایش اهمیت نمیداد، دوست داشت انها را با پالتو پوست ببیند. بچهها روبروی هم بالای سر حیوان مرده زانو زده بودند. میراندا با ستایش نگاه میکرد و برادرش پوست را مانند دستکشی که از دستش درآورد راحت میکند. گوشت پوست کنده رنگ قرمز سیر داشت و سفت و لیز بود. میراندا ماهیچههای نازک بلند و رشتهای پهن نقرهای پیوند دهندۀ آنها به مفصلها را میان انگشت شست و انگشت دیگرش احساس میکرد. برادرش شکم برآمدۀ غیرعادی حیوان را بالا آورد و با صدای آهسته و لحن شگفتزدهای گفت: «نگاه کن میخواسته بچه بزاد.»
با احتیاط بسیار گوشت نازک را از روی دندههای میانی تا پهلوها شکافت و کیسۀ قرمز رنگی پدیدار شد. باز هم شکافت و کیسه را باز کرد و دستهای خرگوش کوچک نمایان شد که هریک را پردۀ سرخ نازکی پوشانده بود. برادرش آنها را بیرون کشید و رنگ خاکستری سیر و کرک خیس براق مواج مانندی موی سر تازه شستۀ نوزاد و گوشهای کوچک ظریف تا شدۀ نزدیک هم و صورتهای ریز نابینای تقریبا بیتفاوتشان پیدا شد. میراندا زیر لب گفت: «وای، من میخواهم ببینم» نگاه کرد و نگاه کرد_ هیجانزده ولی نه وحشتزده، زیرا به دیدن حیوانات کشته شده در شکار عادت کرده بود_آکنده از دلسوزی و حیرت و نوعی لذت بهتآلود از دیدن موجودات ریز قشنگ. به راستی زیبا بودند. یکیشان را با احتیاط بسیار لمس کرد. و گفت: «اوا، خونی شدهاند» سپس بدون اینکه بداند چرا، شروع به لرزیدن کرد. با وجود این واقعاً میخواست ببیند و بداند. پس از دیدن بیدرنگ احساس میکرد همه چیز را دریافته است. حتی یاد ناآگاهی پیشیناش محو شد، انگار همینها را همیشه میدانست. هیچکس بیپرده چیزی به او نگفته بود و خود او نیز دقتی در حیات حیوانی پیرامونش نکرده بود، چون به حیوانات عادت داشت. به نظر بینظم و انضباط میرسیدند و عاداتشان ناموجه و بدوی مینمود، ولی رویهمرفته طبیعی و نه چندان جالب توجه بودند.»(همان:454)
در قسمت بعد داستان تأثرات پل را که به کشتن حیوانات عادت دارد برایمان بازگو میکند:
«پل با احتیاط چنان که گویی از چیز ممنوعی حرف میزند گفت: «چیزی نمانده بوده به تولدشان». روی کلمۀ آخر صدایش پایین آمد. میراندا گفت: «میدانم، مثل بچهگربهها. میدانم؛ مثل بچۀ آدم» بیصدا سخت برآشفته بود. دوباره بلند شد و تفنگش را زد زیر بغل و لاشۀ خونآلود را نگاه کرد و گفت «من پوستش را نمیخواهم. برنمیدارمش» پل دوباره بچه خرگوشها را در شکم مادرشان گذاشت و پوست را دورش پیچید و حیوان را زیر انبوهی بوتۀ گل مریم برد و پنهان کرد. سپس بیدرنگ بیرون آمد و با لحن دوستانۀ پرشور و لحن محرمانۀ غیرعادی، انگار که میخواهد راز مهمی را با یک همتای خود در میان بگذارد، به او گفت: «حالا گوش کن ببین چه میگویم و این حرفم را هیچ وقت فراموش نکن. به هیچکس نگو چه دیدی. به هیچ کس نگو. به پدر هم نگو، چون من توی دردسر میافتم. آنوقت میگوید من چیزهایی به تو یاد میدهم که نباید یاد بگیری. همیشه این را میگوید. پس حالا نروی و فراموش کنی و مثل همیشه لو بدهی. این یک راز است. به هیچ کس نگو.»(همان:455)
پس از بیست سال میراندا آن روز را دوباره به خاطر میآورد و داستان در همین نقطه تمام میشود:
«یک روز در حال انتخاب راهش از میان گودالهای آب و پسماندههای لهیدۀ بازاری در شهر بیگانهای از کشوری بیگانه بود که ناگاه، روشن و واضح با رنگهای واقعیش، انگار که از میان قابی به صحنهای مینگریست که از زمان وقوعش نه تکان خورده بود و نه دگرگون شده بود، رویداد آن روز دور، از مدفنش به جلو چشم ذهن او پرید. او چنان بیدلیل هراسان شد که ناگهان ایستاد و خیره شد. پیش چشمش را تصویر پشت آن تیره و تار کرد. دستفروشی هندی یک سینی جلوی او گرفته بود که پر از شیرینیهای قندی رنگشدهای به شکل انواع حیوانات کوچک بود: پرنده، جوجه مرغ، بچه خرگوش، بره، بچه خوک. رنگهای شادی داشتند و انگار بوی وانیل میدادند. روز بسیار گرمی بود و بوی پیچیده در بازار با کپههای گوشت خام و دستههای گل پژمرده، به آمیزۀ شیرینی و پوسیدگی میمانست که آن روز در گورستان خالی زادگاهش به مشامش رسیده بود، روزی که تاکنون همیشه آن را به طور مبهمی به عنوان روزی که با برادرش در گورهای باز گنج پیدا کرده بودند به یاد آورده بود. با این اندیشه بیدرنگ تصویر هراسانگیز محو شد و آشکارا برادرش را دید که چهرۀ کودکیش را از یاد برده بود: بازایستاده در آفتاب سوزان، دوباره در دوازده سالگی، با خندۀ هوشمندانۀ رضایت در چشمانش، در حالی که کبوتر نقرهای را در دستهایش میچرخاند.»(همان:455)
منبع
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
ترجمه حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
مطالب مرتبط
- دربارۀ کاترین آن پورتر
- قسمتهایی از رمان مسئلۀ اسپینوزا نوشتۀ اروین یالوم
- خلاصۀ داستان برف خاموش، برف ناپیدا از کنراد ایکن
- دربارۀ استپ نخستین داستان بلند آنتوان چخوف
- خلاصۀ داستان نقش روی دیوار اثر ویرجینیا وولف
- خلاصۀ داستان عربی از جیمز جویس
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند