با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

واکاوی داستانِ «برف خاموش، برف ناپیدا»

واکاوی داستانِ «برف خاموش، برف ناپیدا»

واکاوی داستانِ «برف خاموش، برف ناپیدا»

در این داستان نویسنده، کنراد ایکن، می‌کوشد به مسئله‌ای بسیار درونی حالت دهد و آن را برای خواننده ملموس کند.

شخصیت اصلی این داستان، پسری دوازده ساله است که در زندگی خود ماجرایی را از سر می‌گذارد.

در رمان «تهوع» اثر «ژان پل سارتر» دربارۀ اینکه ماجرا چیست و چه فرقی با رویداد یا حادثه دارد، صحبت شده است.

بنابراین می‌توان گفت ایکن در این اثر کوشیده است چگونگی رخ دادن و کیفیت حضور یک ماجرا را در زندگی یک پسر کوچک شرح دهد. از آنجا که ماجراها اموری هستند که انسان را از سطح عام و مبتذل زندگی به سطح یگانه و مرتفع حیات می‌رسانند، داشتن ماجرا برای یک پسر دوازده ساله نیز خود امری نامتعارف است. پسری که نمی‌تواند زندگی مبتذل و تکرار کسالت‌بار روزمره را بپذیرد و برای همین از برفی که در درونش می‌بارد و خود با چشمم آن را در روز آفتابی می‌بیند، غرق لذت می‌شود.

این برف پدیده‌ای بسیار مثبت است که با وجود سردی، روح انسان را گرم می‌کند زیرا او را از ابتذال بیرون می‌آورد و  حس تملک و منحصر به فرد بودنش را ارضاء می‌نماید.

«آنجا بیرون، سنگ‌ها برهنه بودند و این‌جا درون، برف بود.  برف روز به روز سنگین‌تر می‌شد و دنیا را خفه می‌کرد و زشتی را می‌پوشاند.» (افشار:434)

این برف زشتی در دام تکرار  و عادات افتادن را از زندگی پسرک می‌گرفت و امری مربوط به حوزۀ رازها بود. او به این دلیل با تمام اطرافیانش فرق کرده بود که رازی داشت. چیزی می‌دید و در سطحی می‌زیست که دیگران یارای درک آن را نداشتند بنابراین این پدیدۀ درونی او را متمایز و برتر می‌ساخت.

حضور همزمان در دو سطح برای پسرک هیجانی درونی داشت. او وقتی پای تخته می‌رود درس جواب بدهد تخته را از پشت بارش برف می‌بیند. یعنی بین او و واقعیت یک پردۀ اثیری کشیده شده که آن را می‌بیند.

این داستان از زندگی در تنهایی دلچسب حرف نمی‌زند بلکه آن را نشانمان می‌دهد. برف خاموش که تنها در سطح دیگر هستی پسرک می‌افتد آواز تازه‌ای است.

با هرچه پیش از این شنیده فرق دارد. می‌تواند از عناصر متضاد یک کلِّ آرامش‌بخش خلق کند:

«گرچه آهنگشان همان بود، اکنون حرف تازه‌ای می‌زد. می‌گفت آرامش؛ می‌گفت دوری؛ می‌گفت سرما؛ می‌گفت خواب»

در این چهار گزینه هیچکدام منفی نیستند حتا سرما و دوری. زیرا این برف همین سرما و دوری را دوست داشتن رازِ تفاوت انسان و جدا شدن از غریزۀ گله است (غریزۀ گله اصطلاح فردریش نیچه در تقبیح حرکات بدون فکر دسته‌جمعی است)

بنابراین با خواندن این داستان ما می‌توانیم بفهمیم وقتی از تنهایی مطلوب صحبت می‌شود دقیقا چه احساسی‌ پشت آن است.

این اثر شرح زندگی درون‌نگرهاست. کسانی که برخلاف اکثریت، عاشقانه تنهایی را دوست دارند طوری که آن بیرون و ازدحام و هیاهویش را تهدید و تجاوزی علیه خود حساب می‌کنند. برای همین وقتی در پایان داستان مادر پسری که با برف در حال لذت بردن است وارد می‌شود او به شدت بر افروخته می‌گردد و می‌گوید: «مادر! مادر! گم‌شو! من ازت متنفرم!»

البته می‌توان گذر از مادر را یک مرحله از تکامل فردیت نیز در نظر گرفت. پسر از مرحلۀ تعلق و وابستگی به مادر و زمین رسته است و دارد به سمت مفاهیم دیریاب‌تری پیش می‌رود. چیزی که ذات زندگی‌است: زمان، زوال، میرایی، برف خاموش، برف ناپیدا. برفی که موهایمان را سفید می‌کند و رد پایمان را گم.

در این داستان می‌بینیم کسی که به «درک هستی آلودۀ زمین» می‌رسد می‌تواند بدون ترسیدن، از حقیقت لذت ببرد.

آگاهی فلسفی هرچند انسان را تنها می‌کند اما لذت درک سطوح بالاتر حقیقت، چیزی است که فقط افراد کمی از آن بهره می‌برند و استعداد و ظرفیت روحی فهم آن را دارند. می‌توان گفت مرگ در اینجا برای قهرمان داستان حل شده است. بازگشتن به آغوش مادرِ تاریکی و رستن از مادر ظاهری. پیوستن به حقیقت و انفصال از واقعیت:

«برف می‌خندید و همزمان از همه طرف حرف می‌زد. هنگامی که او دوید و خوشحال در بسترش پرید خود را به او نزدیک کرد و گفت: «گوشت با ما باشد! گوش کن! آمده‌ایم آن قصه‌ای را که گفتیم برایت بگوییم. یادت می‌آید؟ بخواب. چشم‌هایت را ببند حالا. دیگر زیاد نمی‌بینی. در این تاریکی سفید، کیست که ببیند، یا بخواهد که ببیند؟ ما جای همه چیز را می‌گیریم…گوش کن» (افشار:446)

در پایان هرچند این پدیدۀ نامتعارف و عجیب دهشتناک است اما او به سطحی رسیده که تضادی با حقیقت و با برف _که ذات میرا و گذرای جهان را  نشان می‌دهد،  احساس نمی‌کند. او توانسته به بالاترین سطح آگاهی برسد، میرایی را درک کند، تنها شود اما دوست بدارد. بی‌اینکه بترسد.

بنابراین می‌تون گفت این اثر داستانی دربارۀ یک پذیرفتنِ زودهنگام است. پذیرفتنی نامتعارف در سن دوازده‌سالگی و به درک عمیق از حیات رسیدن. و در نهایت آرامش را به چشم خود دیدن:

«صدای هیس اکنون غرشی بلند می‌شود_ دنیا سراسر، پردۀ جنبندۀ بزرگی از برف بود ولی باز می‌گفت آرامش، می‌گفت دوری، می‌گفت سرما، می‌گفت خواب»(افشار:447)

 

مطالب مرتبط

  1. واکاوی داستان پزشک دهکده از فرانتس کافکا
  2. واکاوی داستان نقش روی دیوار اثر ویرجینیا وولف
  3. واکاوی داستان عربی از جیمز جویس
  4. واکاوی داستان صخره از مورگان فوستر
  5. واکاوی داستان تخم مرغ از شروود اندرسون
  6. واکاوی داستان آقای فریدمان کوچک از توماس مان
  7. واکاوی داستان جانور در جنگل از هنری جیمز
  8. واکاوی داستان خانۀ آرزو از ردیارد کپلینگ
  9. واکاوی داستان قایق بی‌حفاظ از استیون کرین
  10. واکاوی داستان بارتلبی محرر از هرمان ملویل
  11. واکاوی داستان ارمولای و زن آسیابان از ایوان تورگنیف
  12. واکاوی داستان ویکفیلد از ناتانیل هاثورن
  13. واکاوی داستان گربۀ سیاه از ادگار آلن پو
  14. واکاوی داستان نینوچکا اثر آنتوان چخوف
  15. واکاوی داستان ازدواج به سبک روز از کاترین منسفیلد
  16. واکاوی داستان نابینا از دیوید هربرت لارنس

برترین‌ها