از دنیای نقاشی
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت دوم
در همان خانه کاشان، که بچگیام آنجا تمام شد، خیلی مار دیدهام. یک روز نزدیک اطاق آبی بودم، گنجشکی غوغا کرده بود، سرچینه بلند خانه که از گلولههای هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود، ماری میخزید، به لانه گنجشک سر زده بود، بچه گنجشک را بلعیده بود، خواستم تلافی کنم، تیر کمان دستم بود، نشانهگیریام حرف نداشت. اما هر چه زدم نخورد و مار در شکاف دیوار تمام شد. در یک اسطوره مال «ایراجا» ماری به شکارچی تیرهایی هدیه میکند که هرگز به خطا نمیرود. دقت در نشانهگیری مدیون مار است. «بینا» که شکارچیان کارائیب و آرداک و وارو با خود دارند ریشه در خاکستر مار دارد نباید به روی مار نشانه رفت
آن همه مار دیدم، هرگز نکشتم، نتوانستم، زیگفرید اژدها کشته بود، نزدیک ننده، زیر درختهای توت، یک مار جعفری دیدم، ایستادم ، نگاه کردم تا لای علفها فراموش شد، اما چیزی که ندیده بودم، یک روز نزدیک سر طویله، دیدم : دو مار به هم پیچیده، نقش سنگهای Nagakkal، استعارهای از معنویت آمیزش بارور، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا کند، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت، بیدرنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند، انگار هرمس ، در سرزمین قصه ساز آرکادی، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا کرد، جرات کشتن در ترس من گم بود، من بچه بودم، هرکول ده ماهه بود که با هر دست یک مار خفه کرد، من هرکول نبودم، خواستم با ترکهای که دستم بود جفت را بکوبم، ترسیدم: اگر ضربه من نگیرد، آن وقت چه میشود ، انگار صدای آکریپا بلند بود، Cornelius Agrippa گفته بود: مار با یک ضربه نی میمیرد، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد. دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی که اعداد میان خود دارند ” شاید با یک ضربه نمرد، فضیلت تعداد تا کجا بود، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام، مصریها و مردم کلده آن را بسط دادند، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند.
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ، عموی کوچک را صدا کردم، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید، مارها را دیدیم، عمویم نشانه رفت، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود، نه از اساطیر خبر داشت، و نه تاریخ ادیان خوانده بود، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود، قوس قزح کودکی من در بیرحمی فضای خانه ما آب میشد، عمویم نمیدانست که برخورد با دو کبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد، تا ببیند خود را کنار میکشد، دستها را به هم میپیوندد، زانو میزند، و دعایی میخواند. هندی آمیزش دو حیوان را گرامی میدارد. به همان شکل که همزیستی انگلوار پارهای از گیاهان را ازدواج میشمارد، در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی میشود تا تولد یک فرزند نرینه هست شود، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد. چون غزال به جفت پیوستهای را کشته بود، عمویم اینها را نمیدانست.
نمیدانست که اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمیجوید . دو درخت، پدر و مادر مردمان ، نزدیکی نمیکردند و آدم درست نمیشد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریکا و … نخوانده بود که در کیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوهاند. در راه خلق کیمیا، که یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت میدهند، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فکر میکنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده، زندگی بیفساد معنی میدهد، نو آغازی همیشگی همه چیز، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است که دریانورد مغروق را نجات میدهد، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس میدهد. کبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمیشناخت ، مار سبز را نخوانده بود، خزندهای که سنگهای طلایی میبلعد، و تابان میشود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا میکند. وقتی که زندگیاش را نثار
میکند ، تنش بدل میشود به جواهر تابناک که خود پل میشود. و نه این افسانه sologne را که در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد میآیند تا الماس بزرگی بسازند که رنگهای قوس قزح را باز میتابد. از “مار آتشین” هم حرفی نشنیده بود. و نه از کوندالی نی که آتش مایع است، و مار است. نیروی کیهانی نهفته است که یوگا بیدارش میکند. و جایش دایره کل است. انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت سوم
عموی من به مسیر Nadi ها. به yi-king به Tai-ki نگاه نکرده بود تا بداند برای نمایش حرکات موجدار، خزش مار چه سرمشقی است. به روی حیوانی نشانه رفته بود که مسیح مروجین خود را وا می دارد از او سرمشق بگیرند، آن که اهل باطن است باید پوست بیندازد تا فرزند خرد شود، کاش خبر داشت که دانشمندان مصری در برادری مار همسازند، و این که مار در دانش occulte قرون وسطی چه مقامی دارد.
عمویم به این حرفها کاری نداشت، با تفنگ ساچمهای خود نشانه رفت، سر یکی از مارها از تن جدا شد، مار دیگری سوا شد و پا به فرار گذاشت. و از در سر طویله به صحرا گریخت. Tiresias با عصای خود دو مار به هم خفته را کوفت و خود به زن بدل شد، عمویم نشد.
لاشه را بردیم پای درخت توت شمیرانی چال کردیم. سال بعد، درخت غرق میوه بود، در باغ ما، هر وقت ماری کشته میشد، سهمی به درختی میرسید، نیروی مار در تن گیاه میدوید، این اعتقاد از راه دور میآمد، میان مار و باروری پیوند است. به چشم دراویدی، زن اگر ناز است، در زندگی پیشین کبرا کشته است. Nagakkal را در پای Ficus religiosa میگذراندند. مکان را بارآور میکند. و زنان نازایی را که به آنجا روند، نقش سنگی دو کبرا mana ی بارور کننده شیر درخت را نیرو میدهد. mana زن را بارور میکند. در Telougou جفت جنین گاو را پای درختان میوه چال میکنند، در اویدیها جفت جنین گوساله را به شاخه درخت بانیان میآویزند تا گاو مادر شیر داشته باشد و باز هم زاد و ولد کند. غایت این کار، که یک rite جادویی است. به چنگ آوردن rasa است. انرژی کیهانی ذیره در آب و منشا باروری، آنچه در لوتوس است که خاستگاه جهان زندگان است.
مادر در اطاق آبی مار دید، در اساطیر Huarochiri زن مرد توانگری به نامAnchicocha تن به زنا در داد. پاداش گناه این شد: ماری در خانه زیباشان مقام کرد. نه ، مادر من پاک بود. و همیشه پاک ماند. مادر میتوانست مثل Renuka با دستهایش آب برای شوهر ببرد. به شوهر وفادار بود :آب در دستهایش جامد میشد. مادر دشمن مار بود: مار را باید کشت. حرفش کفر آمیز هم میشد: خدا بیکار بود این جانور را خلق کرد؟ مادر، که نواده لسان الملک است. زبان آداب مذهبی و اساطیر را بلد نبود. از pradakshina حرفی نشنیده بود، برایش نگفته بود که زن هندی شیر و تخم مرغ و موز برای کبرا میبرد تا کبرا باران و رونق کارها و شفای بیماری پوست، و کبرا ایزدباران و برکهها و رودخانههاست و مادر Auquste در معبد آپولون از مار آبستن شد. و زنان یونانی پیش مار اسکولاپ در لنگرگاه Epidaureمیرفتند تا آبستنشان کند. مادر من نیازی نداشت، پنج شکم زاییده بود، زاید هم بود .
دیگر وسوسه Murugan خدای پوستین پوش شکار که حلقه مروارید روی سینه اش را شاعر به پرواز لک لک ها تشبیه میکند، در او بیاثر بود، مار به اطاق آبی آمد، و ما رفتیم، دیگر در اطاق آبی فرش نبود ، صندوق مخمل نبود، لاله و آینه نبود،هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمیزد، اطاق آبی خالی بود مثل روان تائوبیست، میشد در آن به “آرامش در نهی” رسید. به السکینه رسید، هیچ کس به اطاق آبی نمیرفت، من میرفتم اطاق آبی یک اطاق معمولی نبود، مغز معمار این اطاق در “ناخودآگاهی گروهی” نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای درونی بگذرد و به تمامی خود برسد: individuation، به ندرت میشود به روانشناسان گوش کرد. آن هم روانشناسی quantitative امروز، ادراک مکانیک دارند.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت چهارم
اطاق آبی چارگوش بود. اما طاق ضربی آن مدور بود. از تو ، گوشههای سقف زیر گچبری محو بود. اطاق آبی یادآور Ming t`ang بود که خانه تقویم است. و کائنات را در خود دارد، قاعدهاش مربع است که سمبول زمین است. و بامش به شیوه آسمان گرد است. سنتز زمان و مکان است. هرم خئویس هم هر دو استعاره زمان و مکان را در بر دارد. اما در هرم، مثلث تجسم زمان است. به آمیزه مربع و دایره برگردیم. مغانی که برای ستایش مسیح رفتند، در شهر ساوه در مقابری آرمیدهاند ” که بناشان در پایین مربع است و در بالا مدور” ( به گفته مارکوپولو) . شهر رمولوس را Roma quadrata گفتهاند.
اما شیار خیش رمولوس دایره بود و رم مربعی بود در دایره. “اورشلیم آسمانی” بر دایره استوار بود. وقتی که در پایان دور تسلسل از آسمان به زمین” فرود آمد شکل مربع به خود گرفت. شاهان قدیم چین برای اجرای آداب مذهبی لباسی به تن میکردند که در بالا مدور بود و در پایین مربع. پرگار که برای ترسیم دایره به کار میرفت با آسمان رابطه داشت و گونیا که به کار رسم مربع میخورد با زمین. در … چین مکان مربع است. زمین که مربع است به مربعها قسمت شده است. دیوارهای بیرونی قلمرو شاهزادگان و باروهای شهر باید به شکل مربع درآیند، دشتها و اردوگاهها مربعند. اهل طریق با حضور خود مربعی میساخته اند. قربانگاه خاک پشته خاک مربعی بود ، مقدس بود. و تجسم تمامیت امپراطوری بود. هنگام کسوف و خسوف، مردم به اضطراب میافتادند، گفتی بیم خرابی میرفت، رعایا به مرکز میهن میشتافتند و برای رهاییاش مربع وار به هم میآمدند . مکان مراسم دینیهای شمال آمریکا مربع است. و این مکان سمبول زمین است و در سیستم جهانهای آفریقا پشت بام مربع است. و یاد آور آسمان است. زمین کشت مربع است، و شبیه پوشش مردگان چارخانه است. بامهای آفتابزده خانهها مربعهای سفیدند، و حیاطهای سایهپوش مربعهای سیاه. حصیر زیر پای کوزه گر مربع است. و هم شکل پوشش مردگان است و دهکده با نقشه مربع خود شبیه آدمی از شمال به جنوب دراز کشیده است.
برگردیم به دیار خود: شارستان هزار دروازه جابرسا و جابلقا در ” دیار شهرهای زمرد” همان قاف. همان اقلیم هشتم” صورت مربع دارد. جابرسا شهری است در جانب مغرب لیکن در عالم مثل. منزل آخر سالک است. جابلقا شهری است به مشرق لیکن در عالم مثل، منزل اول سالک باشد به اعتقاد محققین در سعی وصول به حقیقت.
کف اطاق آبی از کاهگل زرد پوشیده بود: زمین یک مربع زرد بود. کاهگل آشنای من بود . پوست تن شهر من بود. چقدر روی بامهای کاهگلی نشسته بودم، دویده بودم، بادبادک به هوا کرده بودم، روی بام ، برآمدگی طاقهای ضربی اطاقها و حوضخانه چه هولناک بود، برجستگیها یک اندازه نبود، چون اطاقها یک اندازه نبود، حوضخانه هم طاقی بلندتر داشت. سطوح همواره بام در یک تراز نبود: ساختمان در سراشیب نشسته بود. در تمامی بام، هیچ زاویه ای تند نبود، اصلا زاویه ای در کار نبود. در مهربانی و الفت عناصر هیچ سطحی خشن نبود. با سطح دیگر فصل مشترک نداشت، سطح دیگر را نمیبرید، خط فدای این آشتی شده بود، بام، هندسه مذاب بود. باشلار که از rationlite du toit حرف میزند، اگر بام خانه ما را میدید حرف دیگر نمیزد.
در پست و بلند بام وزشی انسانی بود، نفس بود، هوا بود. اصلا فراموش میشد که بام پناهی است برای ” آدمی که از باران و آفتاب بیم دارد” . روی بام ، همیشه پا برهنه بودم . پا برهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش، ته مانده تلاش آدم است در راه انکار هبوط. تمثیلی از غم دور ماندگی از بهشت.
در کفش چیزی شیطانی است، همهمهای است میان مکالمه سالم زمین و پا. من اغلب پا برهنه بودم. و روی بام، همیشه زیر پا. زیری کاهگل جواهر بود. ترنم زیر بود. (حالا که مینویسم ، زیری آن روزهای کاهگل پایم را غلغلک میدهد. تن بام زیر پا میتپید، بالا میرفتم، پایین میآمدم . روی برآمدگیهای دلپذیر مینشستم و سر میخوردم. پشت بام تکهای از … بود. در حرکاتم زمان نبود. بودن جلوتر از من بود. زندگی نگاهم میکرد و گیجی شیرین بود.
وقتی که از برآمدگی بزرگ بام، که طاق ضربی حوضخانه بود، چهار دست و پا بالا میرفتم ، باورم میشد که از یک پستان بزرگ بالا میروم، این پستان مال زنی بود که به چشم آن روز من، در ابعاد فضا جا نمی گرفت، اگر همه تن خود را به من نشان می داد مبهوت می ماندم ، شاید دچار آن خیرگی میشدم که ارجونانی بها گاوادگیتا در برابر آن دگردیسی بیمانند کریشنا داشت، خیرگی ترسناک و دلپذیر و بیهمتا.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت پنجم
در صورت نگاری هند، زن هندی وقتی که میخواهد دست به شرمگاه خود برد تا پوشش آن را نگه دارد، دست چپش را میبرد، بچهاش در سمت چپ بدن به بر میگیرد، روی تکه ستونی از ماتورا مادری با پستان چپ به بچه شیر میدهد، به چشم هندی هر سمت بدن استعارهای داشت، به چشم یونانی و مصری قدیم هم، زن ایرانی چپ و راست را نمیفهمد، نباید میان خودمان دنبال آن معانی بگردیم.
برآمدگی بام حوضخانه تکهای بود از یک تمام. روی این تکه، قیدی نداشتم. دست پاچه نبودم، نگاهی مرا نمیپایید، من بودم و کاهگل خواهشناک. چیزی بر این خلوت پاک مشرف نبود، مگر آبی آسمان.
شبهای داغ تابستان، وقتی که خودآگاهی آدم ذوب میشد. روی بام میخوابیدیم. و در پشه بند، دور و ور آب میپاشیدیم، بروی کاهگل تا ته خوابهایم میدوید، غرائزی را گیج میکرد.
کف اطاق آبی، گفتم ، از کاهگل زرد پوشیده بود، مربع زرد بود، در شوبها کاراسیما کاراکتر a مربع است و زرد است. در چین، قربانگاه خاک که تلی مربع بود. از خاک زرد پوشیده بود. و زرد در آن دیار رنگ زمین است. رنگ زرد و زمین آسان کنار هم نشستهاند. بزرگی از میان دوگنها در گفت و گویی ماندنی میگوید:
” در ابتدا، لباسها سفید بود، رنگ پنبه بود، پس، آدمها از پریده رنگی و شبیه پارچه بودن به هراس آمدند، پارچه را به رنگ زعفرانی درآوردند. به رنگ خاک، تا با خاک خود همانند شوند.” در شرح زندگی پاتریک مقدس، نوشته قرن پنجم میلادی، اشارهای است به این که موسی هشت رنگ در لباس روحانی هارون نهاد، باید این هشت رنگ را، که رمز و نقشاند، در جامههای روحانی ما پیدا کنند. پس آمده است : ” چون کشیش به رنگ زرد نگاه کند، در مییابد که جسمش چیزی جز خاک و غبار نیست: هیچ غرورری نباید در دلش پدید آید ” بنا به اساطیر Musica مردها را با خاک زرد آفریدند ( و زنها را با یک گیاه ) ، راتناسامبهاوا (Ratnasambhava) با زمین تطابق دارد، رنگ سنتی و تمثیلی زمین زرد است. که در صفای کامل خود در فلز گرانبها (طلا) و یا در گوهر (ratna) میدرخشد، و همان کیمیاست (cintamani) .
اما زرد، این رنگ، به گفته پرتال، هم نشان پیوستگی به حق بود و هم آیت زنا. به چشم یونانی، سیب طلا هم کنایه از سازش و عشق بود و هم ناسازگاری و فرجام بد: آتالانتا سیبهای زرین باغ هسپریدها را به چنگ آورد. پس تبارش بر باد رفت.
در آیین مسیح، رنگ زرد، که وقتی آیت سرور بود، رنگ رشک و خیانت شد. رنگ لباس یهودا شد در پردهها، در گوگول، رنگ زرد میترساند، از نمایشنامه ” شبها در ده” تا ” تاراس بولبا” زردی زیاد میشود تا در جلد دوم ” ارواح مرده” مصرف زرد به اوج میرسد، در کار الیوت زرد همسایه گناه است:
” Sitting along the beds edge, where
you culled the paper from your hair
On clasped yellow soles of feet
in the palms of both soiled hands.”
پاشو، خیلی دور از الیوت، به همسازی صوت و چشمه صوت گوش میدهد :
“قناری با صدای زرد فرزندش را میخواند.”
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
گوته Farbenlehre، که رنگ را رنج نور میداند، درباره رنگ زرد صفت edel و unedel را به کار میبرد ، در جزیره Nias ، لوالانگی (Lowalangi) که خدای برتر است و به جهان برتر وابسته است. مظهر نیکی و حیات است. و رنگهایش زرد و طلایی است. در هند دراویدی، در مراسم آیینی ازدواج، خواهر داماد یک سینی به سر میبرد که در آن مایعی است زرد : mangaltanni آمیزهای از آب و زعفران و آهک کشته، رنگ زرد مالگالتانی نشان سرور و کامیابی است. شکوه زرد در سومین روز بارد و تودل (Bardo Thodo) تماشایی است: ” در سومین روز، صورت ناب عنصر خاک چون فروغی زرد میتابد. همزمان، از قلمرو زرین جنوب، شکوه رانتاسامبها وای فرخنه سر میزند، با تنی زرد فام و گوهری در کف، بر تخت اسب پیکر، در آغوش ماماکی، مادر الهی.
سرچشمه ناب و ازلی ادراک به سان پرتو زرد فام حکمت مساوات میدرخشد…”
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت ششم
روی هر دیوار اطاق آبی، درست در میان، یک طاقچه بود، تنها پنجره اطاق در طاقچه دیوار شمالی بود. همینه زمینه طاقچه را گرفته بود، هر طاقچه درست در یکی از جهات اصلی بود. اطاق آبی یک ماندالا بود. این را دیر فهمیدم، اطاق آبی نمایش تمثیلی عالم و کالبد انسان بود . صحنه درام تفرقه پذیری و بازیابی وحدت بود، راهنمای رستگاری بود، جای بیدار شدن خود آگاهی رهاننده بود. معمار اطاق آبی در شالوده ریزی، نه طناب سفید به کار برده بود نه طناب رنگارنگ پنج لا، صدایی از زمانهای دور در ناخود آگاهی او پنهان شده و به دست او فرمان داده بود، از واجرایانا حرفی نشنیده بود، به هند و تبت نرفته بود، چشمش به زیکوراتهای بابل و آشور نیافتاده بود، حتی از نقشه کاخهای شاهان قدیم ایران خبر نداشت، معمار اطاق آبی سلامت فکر و عمل را نشان داده بود، مثل “ارشیتکت” امروز دچار بیماری عقلی غرب نبود، کشف و شهود راهنمایش شده بود.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
اطاق آبی خالی افتاده بد، هیچ کس در فکرش نبود، این Mysterium magnum پشت درختان باغ کودکی من قایم شده بود ، اما برای من پیدا بود، نیرویی تاریک مرا به اطاق آبی میبرد، گاه میان بازی، اطاق آبی صدایم میزد، از همبازیها جدا میشدم، می رفتم تا میان اطاق آبی بمانم. چیزی در من شنیده میشد، مثل صدای آب که خواب شما بشنود، جریانی از سپیده دم چیزها از من میگذشت و در من به من میخورد.
چشمم چیزی نمیدید: خالی درونم نگاه میکرد، و چیزها میدید، به سبکی پر میرسیدم. و در خود کم کم بالا میرفتم ، و حضوری کم کم جای مرا میگرفت، حضوری مثل وزش نور، وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یک چینی ترک میخورد، از اطاق میپریدم بیرون، میدویدم میان شلوغی اشکال، جایی که هر چیز اسمی دارد، طاقت من کم بود، من بچه بودم، اطاق آبی در همه جای کودکیام حاضر بود، وارد خوابهایم میشد، خیلی از رویاهایم در طاقچههایش خاموش میشد. اطاق آبی با اطاقهای دیگر خانه فرق داشت. در ته باغ تنها مانده بودم، انگار تجسد خواب یکی از ساکنان ناشناس خانه ما بود، خوب شد در آن مار پیدا شد، و گرنه همان جا میماندیم ، و زندگی مایایی ما فضایش را میآلود. اگر میماندیم، باز همخوابگی پدر و مادر زیر سایه Lustprinzip تکرار می شد ، و نه در هوای Tumo. پدرم کسی نبود که بر بیندو چیره شود، و مادرم چیزی نبود جز سادارانی.
اطاق آبی ماندالا بود، من راحت به درون این ماندالا راه یافته بودم، درامی در هوای شعائر مذهبی صورت نگرفته بود، در آستانه در شرقی ماندالا ( در شرقی اطاق آبی) چشم – مرا نبسته بودند تا گلی در ماندالا پرت کنم. اما با چشم باز پرتاب کرده بودم : بهارها یادم هست، گاه یگ گل مخملی میکندم و میان اطاق آبی پرت میکردم ، نمیدانستم چرا.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
من هیچ وقت ظرفی روی “نقشه الماسی” اطاق آبی نگذاشتم و هرگز شاید آواهانا نبودم. اطاق آبی نشنیده بود که بگویم : ” ام. من از جوهر الماسی جسم همه تاتاگاتاها ساخته شدهام. من از جوهر الماسی روان همه تاتاگاتاها ساخته شدهام.” و پیداست که هیچ گاه ذات من با ذات تاتاگاتا یکی نشد. و کایوالیا از دسترسم دور ماند. کودک حقیر پرورده ما یا کجا و حضور دیریاب پوروشا کجا. اما من در اطاق آبی چیز دیگر میشدم. انگار پوست می انداختم، زندگی رنگارنگ غریزی ام بیرون، در باغ کثرت، میماند تا من برگردم. پنهانی به اطاق آبی میرفتم، نمیخواستم کسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچ وقت در نگاه دیگران نماز نخوانده ام (مگر وقتی که بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد میبردند و من میانشان بودم) .کلمه “عبادت” را به کار بردم ، نه من برای عبادت به اطاق آبی نمیرفتم ، اما میان چاردیواریاش هوایی به من میخورد که از جای دیگر میآمد، در وزش این هوا غبارم میریخت ، سبک میشدم، پر میکشیدم، این هوا آشنا بود، از دریچههای محرمانه خوابهایم آمده بود تو.
اما صدایی که از اطاق آبی مرا میخواند، از آبی اطاق بلند میشد، آبی بود که صدا میزد. این رنگ در زندگیام دویده بود، میان حرف و سکوتم بود، در هر مکثم تابش آبی بود، فکرم بالا که میگرفت آبی میشد، آبی آشنا بود، من کنار کویر بودم ، و بالای سرم آبی فراوان بود، روی زمین هم ذخیره آب بود: نزدیک شهر من معدن لاجورد کنار طلا مینشست، با لاجورد، مادرم ملحفه ها را آبی میکرد ، و بند رخت تماشایی میشد، نزدیک عید، تخم مرغها را با سنبوسهها آبی میکردیم. این گل چه آبی ثابتی میداد. در کشتزارهای دشت صفی آباد چقدر Bleuet بود.
آبیاش محشر بود، هنگام درو، دهقانان روسی اولین دسته چاودار را با تاجی از این گل میآراستند، و پیش تمثال مقدس مینهادند. میدانستند در شدت خشکسالی، این گلهای آبی کوچک چه نوشابه سرشاری به زنبورهای عسل میبخشند. سلوخین به همسایگی سودمند چاودار و این گلها پی برد.
باغ ما پر از نیلوفر میشد و جا به جا گلهای آبی کاسنی، نگین انگشتر مادرم آبی بود، فیروزه بود، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد. فیروزهاش بو اسحاقی بود. انگشتر همیشه در انگشت مادرم بود. میگفتند فیروزه سوی چشم را زیاد می کند، جلوگیر چشم بد است، نازایی را از میان میبرد، عزت میآورد، صواب نماز را صد چندان میکند. سنگ مقدس است، و این سنگ نقشی دارد در چیرگی نور بر ظلمت : در اساطیر از تکها ، خدای آفتاب رزمندهای است که هر صبح با سلاح خود – مار فیروزه ای- ماه و ستارگان را از آسمان میراند. و رنگ فیروزه ای مقامی بلند دارد. در باردو نباید از نور فیروزه فام ترسید: “پس ، از این فروغ فیروره گون با آن درخشش ترسناک و خیره کننده و سهمناک پروا مدار، هول مکن، زیرا که فروغ راه برتر است: تلالو تاتاگاتاهاست. حکمت عالیه عالم مثل است … ” آکشوبیها دارنده معرفت، به رنگ فیروزه است. هروکا، خدای بودایی شهره عام، تنی همرنگ فیروزه دارد:”در میان نیلوفر آب، بر مسند خورشیدی، نیک اختر شری- هروکای فیروزه فام است.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
قسمت هفتم
تماشای آبی آسمان تماشای درون است. رسیدن به صفای شعور است. آبی، هسته تمثیل مراقبه و مشاهده است. نور حکمت رفیع دارماداتو است، که همسان یک آبی تابناک از دل و روکانا بر میخیزد. نور آبی آسمان حکمت دارما-داتو هم عنصر ناب خودآگاهی است و هم تمثیل نیروی نهفته “تهی بزرگ”.
در مصر قدیم هم آبی نشانه حکمت بود. نبو، خدای علوم کلده، آبی بود، در جای دیگر، در سی یرانودا، باز هم رنگ آبی همجوار دانایی است: در پرستشگاه کوکیها ” کسانی که دانش بیشتر دارند” در سمت چپ، که به رنگ آبی روشن است، مینشینند، لاجورد تمثیل مرتبهای آسمانی و فوق انسانی است. زمین بهشت امی تابا و آمی تایوس. خدایان نور و زندگی بیپایان، از لاجورد است.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
ماهایا روز هفتم نخستیم ماه سال، به همه کارافزارها و تیرهای خانهها رنگ آبی مقدس میزدند تا وقف کاربرد تازهای شوند، درماه مارس، برای خدای خورشید، یک حرم کوچک پله پله آبی رنگ به نام “نردبام خورشیدی” میساختند تا آسان به آسمان بالا رود. در طبیعت آبیها ساخته میشود: بسیاری از باکتریها ماده رنگی میسازند و در فضای اطراف خود پخش میکنند: باسیل پیوسیانیک محیط خود را آبی میکند. باسیل شیر آبی خود را آبی میکند. نمک معدنی آبی که ارمغان دریاهای قدیمی است. آبی خود را مدیون امواج رادیو اکتیو است و گرنه قرمز بود، قهوه ای بود، خاکستری بود، و یا بیرنگ بود. vivianite که فسفات آهن دار است و سفید است، پس از اکسیداسیون آبی میشود . لازولیت که در خود آهن دارد به رنگ آبی شدید در میآید، آدمها هم آبی میسازند: Guimet کربنات دو سود و گوگرد و کولونان را به هم آمیخت و آبی outremer را ساخت که هرگز جانشین خوبی برای لاجورد نایاب قدیم (lapis-lazuli) نشد. و بیماری خود را شهره کرد: Thenard maladie del outremer با فسفات کبالت. آبی کبالت را ساخت. ساینور آهن آبی پروس شد. و استاتات کبالت ، آبی Caver, caeruleum ، دانشمند شیمی گیاهی، از تپه های آلامبا صد ها رنگ طبیعی به دست آورد. میان آنها یک ماده کمیاب به رنگ آبی شدید بود. مصر شناسان در این ماده رنگی، آبی عجیب گنجینه مقبره توتان خامون را باز شناختند.
در چارچوب علائم نسب، آبی دادگری بوده است، و فروتنی، و وفاداری، و پاکدامنی، و شادی، و درستی، و آوازه نیک، و عشق و خوشبختی جاودان، ومیان چیزهای خوب دنیوی ، زیبایی، نرمی ، اصالت، پیروزی، استقامت، ثروت، تیزبینی،و آسایش را میرسانده است. طبق متون کهن بودایی، از میان سی و دو امتیازی که یک بزرگ مرد باید دارا باشد. یکی داشتن چشمان نیلی است
(abhinilanetra).
آبی میان رنگهایی بود که موسی در لباس هارون نهاد. و باید در لباس کشیش امروز باشد. ” آبی به او (به کشیش) فرمان میدهد که لذات دنیوی را از دل براند.” در زمینه تمثیل مذهبی رنگ، آبی که رنگ آسمان است ، برای جشنهای فرشتگان پذیرفته شد. و گاه کشیشان آبی در گورستانها به مثابه رمز آسمانها به کار بردند، کلیسای انگلیس، که سنت ساروم را دنبال می کند، آبی را نشانه امید ، عشق به امور الهی، صداقت و پرهیزگاری می داند. و آبی کمرنگ را آیت صلح.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
آگاهی، دوراندیشی مسیحی و عشق به جمال. در عرایس الجواهر آمده است: “مشاهده فیروزه و روشنایی چشم بیفزاید، پس در داروهای چشم به کار دارند.” ” و فیروزه با خود داشتن به فال نیکو دارند . و گویند هر که با خود دارد بر خشم فیروزی یابد. رسم شاهان قدیم چنان بوده است کی چون آفتاب به حمل شدی، اعنی سر سال نو، جواهر قیمتی حاضر کردندی و در آن نگریستندی برای فال نیکو. و اجناس جواهر از یاقوت و زمرد و لولو و فیروزه در اقداح شربت انداختندی و به فیروزه میل بیشتری کردندی.” در همین کتاب از لاجورد سخن به میان آمده است : ” و اگر پاره ای از آنچ زردرو بود با سرکه سوده بر ریشهای کهنه کنند به غایت (سودمند بود)” و تنسوخ نامه ایلخانی از “خاصیت لاجورد” حرف می زند : ” در اسهال سوده، هیچ دارو بهتر از لاجورد شسته نیست. و اصحاب مالیخولیا و کسانی را که خواب نیاید سود دارد. و سبب همین باشد که چون بر برگ چشم طلع کنند، مژده برویاند و اگر در آن نظر کند دایمان کلال بصر را زایل کند و اگر بدان تخم کند صرع را دور کند و شیاطین از او بگریزند.”
درمان رنگی بیماریها را از قدیم میشناختهاند. کروموتراپی نامی تازه است. و ساخته فاوو دو کورمل است. آب را در بطری آبی رنگ میکنند و چند ساعت در آفتاب میگذارند ، ارتعاشات رنگی آبی در آب می نشیند. این آب آبی دار مسکن اعصاب است. تدبیر است. جلوگیر بیرون شد است، شفابخش بیخوابی و دل درد است. گند زد است، بند آور است، فرح بخش است، درمان ده آماس چشم است . آرام کننده سوختگی است. برطرف ساز ورم راست روده است. کاری در بهبود ورم لثه است. درمان بخش لک دیدیگی دردناک و افزایش عادت ماهانه، و درد دندان است. در صرع و گواتر چاره ساز است.
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
یوگا که هر نیروگاه تن آدم را با یکی از رنگها همسازتر می بیند، گلو و تیرویید را جای جذب رنگ آبی می داند، پی یراکوس روان پزشک یونانی ، از هاله انرژی (aura) اطراف تن آدم عکس گرفت. و هاله ای آبی دید. رایشن باخ اترشی رنگ هوای روشن کرد بدن را با حال و مشرب و سیرت انسان وابسته می بیند. هاله اهل فکر، طلایی است. در شرارت ، سبز سیه فام است . در عشق آبی است. افتردینگن صورت معشوقه را در جام گل آبی دیده است. پیوستگی خود و ماتیلد را. در زادگاه الهی، زیر شط آبی زمان به خواب میبیند، آبی رنگ اصلی رمان نوالیس ایت : “در کتاب من همه چیز آبی است.” به چشم او ، آسمان آبی و رنگ آبی تمثیل وحدت ازلی است . هولورلین که در سرودهایش همان تم را دارد ، آبی را در یک شعر تماشاییی میستاید: In lieblicher blaue ، نروال از گل آبی فراموشم مکن حرف می زند ، و مقاله او ، نویسنده سطحی ایرانی ، از نیلوفر کبود ، رمبو رنگ آبی را به حرف صدادار O می دهد. و کاندینسکی به دایره. خیمه نر که در تاریکی صبح (manana oscura) به بلندی روشن بینی و جذبه میرسد و خدایش همان Conciencia hoy azul است. روی دریا از خدای آبی خود حرف میزند : خدای امروز آبی، آبی، آبی، هر دم آبی تر.
شبیه خدای موگوئر رنگ من …
و در دریاست که به یک پایان آبی میرسیم: چتانیا که از شور مذهبی به عشق دیوانهوار (mahabhava) کشیده شد، یک روز در آبی دریا رنگ خدای خود کرشنا را باز شناخت، خود را به آب انداخت و غرق شد.
منبع تبیان
«اتاق آبی» نوشتهی «سهراب سپهری»
عکس کتابِ اتاقِ آبی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند