تحلیل داستان و نمایشنامه
واکاوی داستان قایق بیحفاظ
واکاوی داستان قایق بیحفاظ
*دوست عزیز برای مطالعهی این بخش لازم است ابتدا خلاصهی داستان را بخوانید.
واکاوی داستان قایق بیحفاظ
داستان قایق بیحفاظ به موقعیت وجودی انسان در برابر هستی اشاره دارد. این قایق بیحفاظ زندگی خود ماست در اقیانوس بیانصاف و وحشتناک زمان.
از ابتدای داستان متوجه میشویم با داستانی نمادین روبرو هستیم و مسئله فقط تقلای نویسنده برای نجات جان خود نیست. او در این بحران که گریبانگیرش شده
بحرانِ کل آدمها را میبیند و از زندگی مطلق انسان سخن میگوید. هر اتفاقی که در دریا میافتد او را مقابل ذات زندگی قرار میدهد. زندگی آنگونه که راوی برایمان بازگو میکند این حالت را دارد: «یک بدی استثنائی دریا این است که بعد از غلبهی موفقیتآمیزتان بر هر موج پی میبرید که پشت سر آن موج دیگری هست به همان اندازه بزرگ و به همان حد مشتاق بلعیدنتان»(افشار:302)
این ذات زندگی است. ما در بستری از احتمالات به سر میبریم. اما چون شناخت ذات سرد و بیاعتنای جهان میتواند ما را به جنون بکشاند. فلسفه در طی قرون برای آرامش انسان دستگاههای مختلف فکری خلق کرده که به او امید به زندگی را القا میکند.(مانند لایپ نیتز، کانت و …) اما فیلسوفانی مانند نیچه و شوپنهاور به جای تسکین انسان با این بیاعتنایی درگیر شدهاند نهایتا شوپنهاور معتقد است زندگی به جای شادی، شجاعت رودررویی با واقعیت میخواهد. این داستان هم در مورد رودررویی انسان با سرنوشت محتوم خویش و جایگاه او در جهان است. نویسنده از یک اتفاق واقعی در زندگی خود داستانی خلق میکند تا انسان را در همچنین شرایطی قرار دهد و پردهی غفلت را از جلوی چشمان او پاره کند. او اصرار دارد انسان بیدار شود و وضعیت قایق بیحفاظ را در اقیانوس مشاهده کند.
ببیند که واقعا ماندن یا مردن ما به بادها و چگونگی وزیدن آنها بستگی دارد و خیلی وقتها در زندگی همه چیز دست شرایط است نه دست تصمیمات ما. میتوان گفت در اینجا داستان همصدا با نیچه به رد ارادهی آزاد روی میآورد.
«ناخدا برای دلگرم کردن بچههایش گفت: ولی نه. همهمان صحیح و سالم میرسیم ساحل. اما لحنش طوری بود که آنها را در فکر فرو میبرد. برای همین روغنکار گفت: آره به شرطی که باد همینطور بیاید.»(همان:304)
بادهایی که قایق بیحفاظ زندگی ما را به هر سمتی میبرند تعیین کنندهاند و زندگی بطرز غمانگیزی خارج از تسلط و تدبیر آدمی است. مسئلهی دیگری که در اواسط داستان ذهن نویسنده را به خود مشغول میکند دامِ عدالت است. او با خودش میگوید اگر قرار بود بمیریم چرا باید اینهمه تلاش میکردیم؟ یکبار قایق، ساحل را میبیند اما چون قایق نجاتی نیست (نجات دهنده در گور خفته است) برمیگردد به اقیانوس، زیرا موجهای ساحلی بسیار بیرحمانه قایق را واژگون خواهند کرد و مدام نویسنده با خود میگوید پس چرا باید اینهمه تلاش میکردیم اگر قرار نبود نجات پیدا کنیم؟ در این بین کرِین اشاره میکند که مصایب و سختیها قدرت بیشتری در همدل کردن آدمها با یکدیگر دارد و گویا ذهنش متوجه مواهب و جنبهی مثبت شرایط هم هست: « برادری ناپیدایی را که اینجا در دریا میان مردان پدید آمد
سخت میتوان توصیف کرد. کسی به آن اعتراف نمیکرد کسی از آن اسم نمیبرد. ولی در قایق وجود داشت و به همه دلگرمی میداد»(همان:306)
نکتهی دیگری که نویسنده روی آن انگشت میگذارد همانطور که در بالا هم اشاره کردیم نرسیدن قایق نجات است. افرادی در ساحل هستند که بحران قایق بیحفاظ را نمیبینند. حتا برای قایق، دست هم تکان میدهند اما غریق نجاتها سر نمیرسند. این ناامیدی از کمک نجات دهنده میتواند ناامیدی انسان از دستگاه آفرینش
و شکست ایدهی رهایی نهایی باشد. ادیان تمام تلاششان این است عدالتی را که در این سو وجود ندارد در آن سو برقرار کنند اما انسانِ ناامید. از غریق نجات، که مشاهدهگر بیعدالتی است، این بیعدالتی که او اگر میخواست بمیرد چرا باید ساحل و ماسهها و درختها را ببیند چرا مگر روزگار موجودی سادیسمی است که از رنج بردن انسان لذت میبرد؟ «اگر بنا بود غرق شوم…اگر بنا بود غرق شوم اگر بنا بود غرق شوم، به نام هفت خدای دیوانهی دریاها
میپرسم، چرا اجازه پیدا کردم تااینجا بیایم و ماسهها و درختها را ببینم؟ آیا تنها برای این به اینجا آورده شدم که تا خواستم طعم شیرین زندگی را بچشم، آن را از دسترسم دور کنند؟»(همان:314)
اما نویسنده به نتیجهی دیگری میرسد بیعدالتی ای که ما میبینیم اصلا برای طبیعت معنا ندارد بلکه طبیعت در برابر انسان بیاحساس است، مطلقا بیاحساس. بنابراین نه سادیسمی است نه ناعادل فقط بیاحساس و بیاعتنا است. «برج، غولی بود که بیاعتنا به مشقت مورچهها تمام قد ایستاده بود. برای خبرنگار تا حدی مجسم کنندهی آرامش طبیعت در میان تقلاهای فرد بود- طبیعت در قالب باد و طبیعت از نظر انسان. بعد دیگر به چشمش نه سنگدل آمد، نه مهربان، نه خیانتکار، نه دانا. ولی بیاحساس بود، کاملا بیاحساس»(همان:320)
نهایتا در صحنهی آخر این بیاحساسی را به بهترین نحو مشاهده میکنیم. بادی بوالهوس موجی ایجاد میکند و خبرنگار را کاملا اتفاقی نجات میدهد اما روغنکار را که آنهمه پارو زده و تقلا کرده بود، درست در نزدیک ساحل غرق میکند و این تمام داستان زندگی است. نه پشت محبتش منطقی است نه پشت بیعدالتی و بیرحمیاش درواقع طبیعت هست آنچنان که باید باشد و بسیار نیرومندانه پس از ما نیز خواهد بود و این ماییم که رفتارهای آن را برای خودمان تعبیر و تفسیر میکنیم. این ماییم که باید به همه چیز وضوح و شفافیت بدهیم تا حس کنیم تحت تسلط ماست و به آن اشراف یافتهایم. اما در آخر طبیعت پیروز است.
نهایتا این داستان شرح وجود یافتن (قایق بیحفاظ رها شده در اقیانوس) و روبرو شدن با حقیقت است (بیاعتنایی طبیعت و اینکه مفهوم عدالت اختراع ما انسانهاست و ربطی به هستی ندارد)
مطالب بیشتر
- دربارهی استیوِن کرِین نویسندهی این داستان
- واکاوی داستان جانوری در جنگل از هنری جیمز
- واکاوی داستان نینوچکا از آنتوان چخوف
- واکاوی داستان گربه ی سیاه از ادگار آلن پو
- واکاوی داستان بارتلبی محرر از هرمان ملویل
- واکاوی داستان ویکفیلد از ناتانیل هاثورن
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…