جهان نمایش
بخشهایی از حکومت نظامی اثر آلبرکامو
بخشهایی از حکومت نظامی اثر آلبرکامو
افسر انتظامی:
بروید به خانههایتان! آنچه تماشا کردید کافی است. بیجهت سروصدا راه انداختهاید. هیچ خبری نیست. همیشه وقتی سروصدا زیاد است هیچ خبری نیست.
ص 17
نادا:
ادارۀ انتظامات بسیار سعادتمند است. زیرا بسیار ساده فکر میکند.
ص18
نادا:
و حالا! من، نادا چشم و چراغ این شهر به علت معلومات و اطلاعات وسیعم و دائم الخمر به علت این که از فخر فروشی و افتخار بیزارم و اشیاء را حقیرتر از آن میدانم که با دیده غیر مست به آن بنگرم. شما، مردم را دست میاندازم و به قیافههایتان میخندم. زیرا من اقلاً این آزادی را برای خود حفظ کردهام که همه چیز و همه کس را به دیدۀ تحقیر بنگرم.
ص 19
طاعون:
من، حکومت را در دست گرفتهام. این عملی است کاملاً انجام یافته. بنابراین، حکومت کردن از حقوق من است و از آن جمله حقوقی است که دربارۀ آن هیچ جرو بحثی وجود ندارد. شما باید خود را به این جریان آشنا کنید و با دولت من تطبیق دهید. مضافاً آنکه نباید در مورد این حکومت دچار اشتباه شوید. چه اگر من حکومت را در دست گرفتهام این برحسب ذات و خاصیت من است و بهتر خواهد بود که گفته شود من عمل میکنم نه حکومت.
و اما در مورد شما اسپانیاییها باید بگویم که کمی خیالات افسانهای در سر میپرورانید و میل دارید مرا با یک نظر کاملاً تصوری بنگرید و خیال کنید که من پادشاهی از سیاهانم و یا حشرهای عظیم الجثه و وحشتناک. تصور و خیالات شیرین برای شما لازم است، این قبول، ولی نه، من عصای سلطنت در دست ندارم، بلکه به صورت یک گروهبان درآمدهام و بر شما حکومت میکنم. این همان نحوه عملی است که شما را عصبانی میکند و من دوست دارم که شما عصبانی شوید. شما هنوز خیلی چیزها را باید بفهمید و خیلی از حقایق را درک کنید، بشنوید:
پادشاه شما دارای چنگالهای سیاه و اونیفورم کامل است. او بر تخت سلطنت نمینشیند و تاجی بر سر نمیگذارد بلکه فقط عمل میکند. کاخ سلطنتی او سربازخانه و ویلای شکارش دادگاه عدالت است.
حکومت نظامی اعلام میگردد.
بنابراین، به خاطر داشته باشید که وقتی به مکانی قدم میگذارم هیجان و احساسات جا خالی میکند و رخت برمیبندد. نه تنها ابراز احساسات و هیجانهای احساساتی ممنوع است بلکه کلیۀ چیزهای بیثبات دیگر هم مطلقاً غیرمجاز اعلام میگردد.
لابد میخواهید بدانید آن چیزهای بیثبات دیگر کدام است؟ بشنوید!
اضطرابها و نگرانیهای تمسخرآمیز برای خاطر سعادت و افتخارات، قیافه گرفتن احمقانۀ عاشقها، تماشا و تأمل خودخواهانۀ مناظر، طعنهها و سخرههای مردوده، تمام اینها بعد از این به طور مطلق ممنوع خواهد بود.
به جای همۀ اینها من سازمان و نظم نو میآورم، نظم و سازمانی که ممکن است شما را در بدو امر کمی ناراحت کند. ولی بالاخره خواهید فهمید که یک سازمان صحیح و خوب بیشتر از یک هیجان و احساست غلط میارزد و برای اجرا و گسترش این فکر و نقشه عالی، من از اینجا شروع میکنم که مردان و زنان را از هم جدا کنم، این جبر قانون است.
ص69-67
دورۀ ادا و عشوه گذشته است و از هماکنون باید جدی بود! تصور میکنم که حالا دیگر شما مرا درک میکنید و میفهمید که چه میخواهم بگویم. خلاصه اینکه از امروز باید مردن با نظم و ترتیب را بیاموزید و به عبارت دیگر یاد بگیرید که چگونه باید بمیرید تا نظم و ترتیب مرگ را برهم نزده باشید.
تا به حال شما به شیوۀ اسپانیایی میمردید. یعنی تقریباً به طور اتفاقی سر بر آستانۀ مرگ میگذاشتید به علت اینکه مثلاً بعد از یک گرما ناگهان هوا سرد شده و ذاتالریه گرفتهاید: برای اینکه قاطرهای شما سر دست رفتهاند و شما را به زمین درغلتاندهاند. برای اینکه راههای کوههای پیرینه نیلگون و تاریک بوده است. برای اینکه در بهار رود گودالکو برای شناگران بیاحتیاط جالب توجه بوده است و یا برای اینکه احمقهای بددهنی وجود داشتهاند که کسی را به خاطر منافع یا به خاطر افتخار میکشتهاند. در صورتی که آنان توجه نداشتهاند که نوع کشتن بسیار جالب توجهی هم هست و آن کشتن به خاطر شادی و رضای منطق است.
بلی، شما غلط میمردید، یکی اینجا، یکی آنجا، این در تختخوابش و آن دیگری در میان گاوبازی. این نوعی فساد و کمال بینظمی و هرج و مرج بود. ولی خوشبختانه این بینظمی دارد مهار میشود. یک نوع مرگ برای همه و برحسب نظم و ترتیبی که در دفتر ثبت و مقرر شده است. دیگر مرگ شما روی هوا و هوس نخواهد بود. چه هرکس دارای یک برگ هویت و مشخصات است و مطابق آن باید بمیرد. بعد از این، سرنوشت شعور دارد و عاقل است و اداراتش را زیر نظر مستقیم گرفته.
صص70-69
در پایان لازم به تذکر است که تمام آنچه که مذکور افتاد و تمام اعمالی که نشانی از آنها رفت، مانع از این نمیشوند که احساساتی هم وجود داشته باشند.
مثلاً من پرندگان را دوست دارم و به نخستین گلهای بنفشه و همچنین به دهان با طراوت دوشیزگان جوان عشق میورزم البته دورادور و این خود لذتبخش است. بلی من ایدهآلیست هستم.
دل من…
حس میکنم که دارم متأثّر و نرم میشوم. بهتر است که دورتر نرویم، خلاصه کنم.
من برای شما سکوت، نظم و عدالت مطلق آوردهام و هیچ تشکری هم از شما انتظار ندارم. چه آنچه که من برای شما انجام میدهم امری است کاملا طبیعی.
فقط، من همکاری مثبت و فعال شما را میخواهم.
دستگاه دولت من شروع به کار میکند.
پرده میافتد.
صص 71-72
نادا:
همه چیز، خوشگل من، هرچه بیشتر منهدم شود کارها بهتر جریان مییابد، و اگر همه منهدم شوند آن وقت دنیا بهشت خواهد شد! مثلاً از آن جمله که باید منهدم کرد دلدادهها هستند که من از آنها نفرت دارم، هنگامی که عاشقی از جلویم میگذرد، به او تف میاندازم البته پشت سرش و وقتی رد شد، زیرا کینهجویانی در این ماجراها وجود دارند که آدم را ناراحت میکنند.
کودکان این نسل کثیفی که آینده را میخواهند بنا گذارند. گلها با این قیافههای احمقانهای که دارند. رودخانهها که قادر نیستند جهت فکر و نحوۀ تصور ما را تغییر دهند! منهدم کنیم، همه چیز را حذف کنیم و از بین ببریم! این فلسفۀ من است.
خدا از دنیا برگشته و منکر آن است و من از خدا برگشتهام و منکر او هستم! زنده باد هیچ. زیرا این تنها چیزی است که وجود دارد!
ص 80
قاضی:
من به مفهوم قانون خدمت نمیکنم، بلکه به خود آن خدمت میکنم. قانون چه میگوید مهم نیست. مهم خود قانون و موجودیت آن است.
دیهگو: ولی اگر قرار شد که قانون جنایتپیشگی را تجویز کند؟
قاضی:
اگر جنایتکاری قانونی بشود، دیگر آن جنایتکاری نیست. پس جوانمردی و پاکدامنی را باید مجازات کرد؟
قاضی:
اگر جوانمردی و پاکدامنی با قانون مخالف و مغایر شود باید آن را هم مجازات کرد.
ویکتوریا:
کاسادو، این قانون نیست که تو را وادار میکند که اینطور عمل کنی، بلکه این ترس توست.
ص 97
دیهگو:
در شهر پستفطرتان هیچ عملی پستی نیست.
ص 99
آنچه در گرماگرم عشق ارتکاب میشود باید با دیدۀ اغماض و ترحم مورد قضاوت قرار گیرد.
ص 102
دیهگو:
من شیوۀ کارتان را خوب فهمیدهام. شما مردم را گرسنه نگاه داشتهاید و آنها را از هم جدا کردهاید تا عصیان و شورششان را از بین ببرید، شما آنها را ضعیف و درمانده میکنید و سبعانه نیروی آنها را میبلعید و اوقاتشان را مشغول میکنید تا از وحشت نه جوششی بکنند و نه مجالی برای جوشش داشته باشند!
آنها در یک جای ایستادهاند و درجا میزنند، راضی باشید! علیرغم جمعیتی که دارند تنها هستند، من هم تنها هستم، همۀ ما تنها هستیم. زیرا دیگران ترسو و ذلیل هستند. ولی با وجود تنهایی و اسارت با وجود آنکه مانند آنها خوار و پست شدهام به شما اعلام میکنم که شما هیچ نیستید و این قدرتی که تا چشم کار میکند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به سیاهی و تاریکی کشانده است چیزی نیست مگر سایۀ کوچکی که به روی قطعه خاکی سنگینی میکند و بر اثر بادی خشمگین نابود میشود.
شما خیال کردهاید که همه چیز میتواند کلاسه شود و به فرمول درآید. همین دفتر زیبای صورت اسامی شما گل سرخ وحشی، علامت آسمان، قیافه تابستان، غرش دریا و لحظههای بندگسل و خشم انسانها را فراموش کرده است!
(خانم منشی میخندد) نخندید، احمق نخندید. شما نابود شدهاید، من این را به شما اطمینان میدهم، در بحبوحه پیروزیهای ظاهری شما شکست خوردهاید، زیرا در وجود انسان، به من نگاه کنید، نیرویی که شما نمیتوانید آن را تقلیل دهید، وجود دارد. یک جنون روشن ممزوج با ترس و جرأت ولی نادان و در عین حال نیرومند بر همه چیز و همه کس. نیرویی که به زودی قد علم خواهد کرد و شما خواهید فهمید که پیروزی و افتخارات شما دودی بیش نبوده است.
صص121-120
دسته کر:
نه، عدالت وجود ندارد، اما حدودی هست، و آنها هم که ادعا میکنند که هیچ چیز را تحت قاعده و مقررات درنیاوردهاند، مانند آنها که معتقدند مقررات و قانون برای همه چیز و همه کس وضع کردهاند از حدود تجاوز میکنند.
ص 158
منبع
حکومت نظامی
آلبرکامو
ترجمه دکتر یحیی مروستی
نشر جامی
مطالب بیشتر
- زندگی آلبرکامو و بخشهایی از نمایشنامۀ کالیگولا
- بخشهایی از نمایشنامۀ شیطان و خدا/ سارتر
- قسمتهایی از نمایشنامۀ خرده جنایتهای زناشوهری/ اریک امانوئل اشمیت
- قسمتهایی از نمایشنامۀ اتهام به خود پتر هاندکه
- قسمتهایی از نمایشنامۀ خیانت اینشتین/ اشمیت
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…