من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشيار است…
صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
و من مسافرم ای بادهای همواره…
یک عاشقانۀ ناآرام…
مثل یک گلدان میدھم گوش به موسیقی روییدن…
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم…
و من چنان پُرم که روی صدایم نماز میخوانند…
زیباترین حرفت را بگو…
دوستت دارم بیآنکه بخواهمت…
خوش به حال روزگار…