داستان/ رمان خارجی
داستان کوتاه اولین غاز من/ ایزاک بابل
داستان کوتاه اولین غاز من/ ایزاک بابل
ساویتسکی، فرماندهی بخش پنج، وقتی مرا دید از جایش بلند شد. هیکل درشتش تمام توجه مرا به خود جلب کرد. شلواربنفش سوارکاریاش و کلاه ارغوانی درجه دارش و مدالهایی که روی سینهاش چسبیده بودند، کلبه را مانند پرچمی به سه رنگ تقسیم میکردند. بوی عطر و شیرینی تهوع آور صابون میداد. پاهای درازش همانند چکمههای سوارکاری دختران تا مچ غلاف شده بود.
به من لبخندی زد. شلاق سوارکاری را محکم به میز کوبید و فرمانی را که از طرف فرمانده کل سپاه رسیده بود برداشت. فرمان برای ایوان چِسنوکف صادر شده بود تا به کمک سپاهی که به او واگذار شده به سوی چوگونوف دوبری وودکا پیشروی کند و دشمن را مغلوب سازد.
شکستی که …
فرمانده مشغول نوشتن شد و تمام صفحه را پر کرد. بدین وسیله چسنوکف را تماما مسئول این جنگ میدانم. لیکن در صورت وجود هرگونه سرپیچی، او را به بدترین نوع مجازات محکوم خواهم کرد که چسنوکوف حتی خود تو هم که طی این ماه ها در کنارم خدمت کردی دانستی که به صورت قاطع این کار را خواهم کرد.
فرمانده فرمان را امضا کرد و آن را به سمت گماشتهاش پرت کرد. چشمان طوسی رنگش را به طرفم برگرداند.شادی در چشمانش موج میزد.
میگوید:
نامهای از منصب خودم به ستاد فرماندهان فرستادم. برای امروز کافیست. بهتر است کمی هم به کار این مرد رسیدگی کنم. خواندن و نوشتن می دانی؟
در همان حال که حسرت مدالها وزیباییهای جوانیاش را میخوردم، جواب دادم بله، می دانم. فارغ التحصیل رشتهی حقوق از دانشگاه سن پترزبورگ هستم.
آهان، احتمالا از آن خورههای کتابی. می خندد، عینک هم که میزنی، خندهدار است! انگار بدون هیچ تحقیقاتی تو را به اینجا فرستادند. اینجا جای امنی برای بچه درس خوانها نیست. فکر میکنی دوام بیاوری؟
میگویم:
از پسش بر میآیم.
سپس روستا را ترک کردیم.همراه یک افسر به دنبال کلبهای برای ماندن در شب گشتیم. افسر چمدانم را روی شانهاش گذاشت. جادهی روستا را رد کردیم. خورشید همانند کدویی گرد و زرد رنگ در حال غروب کردن بود و آخرین نفسهای گلگونش را در آسمان میکشید.
وارد کلبهای شدیم که با حلقههایی از گل آراسته شده بود.ا فسر لحظهای ایستاد. سپس لبخند شرمسارانهای زد و گفت:
یکی از مشکلاتی که برای امثال شماها وجود دارد و نمیتوان جلوی آن را گرفت این است که اینجا جای کرمهای کتاب نیست.
بعد از یک مدت مثل تفاله پرتت میکنند بیرون. ولی اگر عفت زنی را لکه دار کنی حتی با حیا ترین شان را، در این صورت بین شان گل سر سبد خواهی شد.
برای لحظه ای دودل شد و در همان حال که چمدانم بر دوشش بود، به من نزدیک شد اما سپس از ناامیدی راهش را کشید و به حیاط نزدیک کلبه رفت. قزاقها آنجا نشسته بودند و ریش یکدیگر را اصلاح میکردند.
افسر صدا میزند:
سربازان(چمدانم را روی زمین گذاشت) فرمانده ساویتسکی دستور داده که این جوان در کلبهی شما مستقر شود. لطفا دست از لودگی بردارید. چون او به اندازهی کافی در جهنمِ درس و مدرسه عذاب کشیده.
افسر با صورتی گلگون، بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند رفت.
کلاهم را برداشتم و به قزاق ها سلام گفتم. جوانی با موهای بلند و بور با چهره ای شبیه به قزاقان روسی به طرف چمدانم رفت و آن را بیرون در پرت کرد. سپس پشتش را به من کرد و با مهارتی عجیب صدایهای شرم آوری از خود درآورد.
یکی از قزاقهای کهنه کار از خنده روده بر شد و داد زد:
کالیبر دو صفر. آتش…
وقتی شیرین کاریاش تمام شد، به سرعت مکان را ترک کرد. سپس روی زمین خم شدم و تمام لباسها و کتابهایی را که از چمدان بیرون ریخته بود جمع کردم و به کنج دیگری از حیاط بردم. کورهای در نزدیکی کلبه وجود داشت که بر روی آن دیگی از گوشت خوک در حال پختن بود. بخاری که از آن میآمد مرا یاد دودی که از دودکش کلبهها در قدیم بلند میشد انداخت و ترکیبی از حس غربت و گرسنگی را در من زنده کرد.
سپس چمدانم را زیر پشتهای از علف بردم و به حالت یک بالشت در آوردم و روی زمین دراز کشیدم و کتاب “پراودا” مربوط به دومین همایش لنین که در خصوص حزب کمونیسم بود خواندم. نور آفتاب از میان پستیها و بلندیهای تپه به طرفم میتابید. قزاق ها پایم را لگد میزدند و مدام مرا دست میانداختند. کلمات محبت آمیزی که در میان انبوهی از تیغهای کنایه آمیز خرد میشدند و به من نمیرسیدند.
سپس کتاب را کنار گذاشتم و به سوی خانمی که بر روی ایوان در حال ریسندگی بود رفتم.
گفتم:
آهای خانم، من گرسنهام.
پیرزن که سفیدیِ چشمانِ تارش برق میزد سرش را به طرفم برگرداند و سپس آنها را پایین آورد. پس از مدتی جواب داد:
فرمانده ، دقیقا بخاطر این رفتارهاست که دلم می خواهد خودم را حلق آویز کنم.
زیر لب گفتم لعنتی، با مشت پیر زن را هل دادم. حوصله ی جرو بحث کردن با تو یکی را ندارم. فهمیدی؟
وقتی برگشتم چاقویی جلوی چشمم بود. غازی با چهرهای عبوس در حیاط راه میرفت و به بال هایش میبالید. سریعا به سمتش دویدم و به زمین فشارش دادم. صدای ترکیدن سرش زیر پوتینم را شنیدم. با ترق تروقی کل شکمش تمیز شد.گردن سفیدش در میان کثافت له شد و بالهایش پیچ خورد.
لعنتی! در حالی که چاقو را در شکم غاز فرو میکردم به پیر زن دستور دادم:
این غاز را ببر و برایم کبابش کن.
چشمان نابینا و عینکش برق میزد. غاز سربریده را از دستانم گرفت و در پیش بندش پیچید و آن را به سمت آشپزخانه برد. پس از لحظه ای گفت:
به خاطرهمین رفتارهاست که میخواهم خودم را حلق آویز کنم. در را پشت سرش بست.
قزاقها پیشتر دور پاتیل شان در حیاط نشسته بودند. مانند کشیش از دین برگشتهای که مستحق اعدام است، خشک و بیحرکت بودند بدون اینکه به غازنگاهی بیاندازند.
یکی از قزاقها در حالی که به من اشاره میکرد و سوپ کلم را هم میزد گفت جوان خوبی ست.
قزاقها با متانتِ تمام و بدون هیچ تعارفی به صرف شام مشغول شدند. چاقو را با ماسۀ کف حیاط تمیز کردم و به سمت در رفتم. ملول بودم. ماه هنوز همانند گوشوارهای بیارزش از آسمان آویزان بود.
ناگهان سوروکوف، یکی از قزاقهای پیر مرا صدا زد:
آهای پسر. بیا بشین و با ما غذا بخور تا غازت آماده شود.
یک قاشق اضافی از پوتینش درآورد و به دستم داد. سوپ کلم به همراه خوک بریان شدهای که آنها پخته بودند برای شام خوردیم.
پسرک بور در حالی که تخت را برایم آماده میکرد پرسید:
چه می خوانی؟
لنین میگوید که، پراودا را برمیدارم. لنین میگوید که در حال حاضر هیچ چیز کامل نیست.
خودم را به کَری زدم و با غرور و صدای بلند سخنان لنین را برای قزاقها خواندم.
غروب با نم مطبوعی که از عرض شفق میآمد مرا در آغوش گرفت و دستانِ مادرانهاش را بر پیشانی سوزانم گذاشت. میخواندم و سر ذوق میآمدم. از اینکه به وجودِ مخفیِ یک منحنی در خط راستِ سخنان لنین پی برده بودم، بالا و پایین میپریدم.
وقتی خواندن را تمام کردم سوروکوف گفت:
حقیقت وجدان هر کسی را میخاراند. مسئله اینجاست که انسان چطور آن را از انبوه حقایق بیرون بکشد. اما لنین به سان مرغی که به دانه ای نوک میزند، این کار را میکند.
این چیزی است که سوروکوف، فرماندهی جوخه سربازان بیان کرد.
پس از آن در انبار علوفه دراز کشیدیم. هر شش نفرمان زیریک سقف چوبی که ستارگان از لا به لای سوراخ هایش دیده میشدند خوابیدیم. پاهای مان درهم پیچیده بود و همدیگر را گرم میکردیم. خواب میدیدم. خواب زنان را میدیدم. اما دل چرکین بودم و قلبم از تکههای شکسته لبریز بود.
(منبع: chouk)
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…