روانشناسی_روانکاوی
تنهایی اگزیستانسیال چیست؟
تنهایی اگزیستانسیال چیست؟
افراد اغلب از دیگران و از اجزای خود جدا میافتند، ولی در عمق این جداافتادگیها تنهایی اساسیتری جای دارد که به هستی مربوط است، تنهاییای که به رغم رضایتبخشترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمام عیار، همچنان باقی ست.
تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. نیز بر تنهاییای اشاره دارد که بسیار بنیادیتر و ریشهایتر است:
جدایی میان فرد و دنیا. «جدایی از دنیا» که عبارت درستی به نظر میرسد، هنوز گنگ و مبهم است. یکی از بیمارانم تعریف روشنی از آن ارائه کرد. هرگاه رابطه با یکی از افراد مهم زندگیاش به مخاطره میافتاد، به حملات دورهای سراسیمگی مبتلا میشد. وقتی تجربهاش را برایم توصیف میکرد، گفت:
« فیلم داستان وِست ساید (کرانههای غربی) رو یادت میاد اونجایی که عاشق و معشوق همدیگرو میبینن و ناگهان هر چیز دیگهای تو دنیا به شکل اسرارآمیزی محو میشه و اون دوتا مطلقاً باهم تنها میمونن؟ خب، این دقیقاً همون اتفاقیه که توی این حملات برای من میافته. فرقش اینه که به جز من کسی باقی نمیمونه.»
بیمار دیگری کابوسهای تکراری ای داشت که به اوائل کودکی برمیگشت و حالا در بزرگسالی به بیخوابی شدید و در واقع، به هراس از خواب منجر شده بود، چون میترسید به خواب رود و کابوس ببیند. کابوس از این جهت غیرعادی بود که بینندۀ رویا در آن صدمهای نمیدید. در عوض، دنیای دور و برش محو و ناپدید میشد و او میماند و نیستی و خلأ. رؤیا این بود:
در اتاقم بیدار نشستهام. ناگهان متوجه میشوم همه چیز دارد تغییر میکند. انگار چارچوب پنجره کش میآید و بعد مواج و لرزان میشود. قفسۀ کتابها فشرده و خُردو خمیر میشود و حفرهای وسطِ در به وجود میآید که بزرگ و بزرگتر میشود. همهچیز شکل طبیعیاش را از دست میدهد و شروع میکند به آب شدن. دیگر چیزی دور و برم باقی نمیماند و من شروع میکنم به فریاد زدن.
تامس وُلف همیشه گرفتار آگاهی تیزبینانه و غیرمعمولی بود که نسبت به تنهایی اگزیستانسیال داشت. در داستان فرشته به مقصد بنگر، که نوعی خود زندگینامه است، قهرمان داستان حتی در دوران نوزادی و در گهواره به تنهایی فکر میکند:
تنهایی و غمی عمیق سراپایش را فراگرفت: زندگیاش را از چشمانداز پر ابهت کنار گذر جنگل مشاهده کرد و دانست همیشه غمگین خواهد بود: محصور در آن گردی کوچک جمجمه، محبوس در آن قلب تپنده و مرموز، زندگیاش همواره باید گذرگاههای تنها را بپوید. گم گشته. میدانست انسانها همیشه برای هم بیگانه میمانند، هرگز کسی حقیقتاً دیگری را نمیشناسد، میدانست محبوس در زهدان تاریک مادر پا به زندگی میگذاریم بیآنکه چهرۀ مادر را ببینیم، غریب در میان بازوانش قرارمان میدهند، در زندان رهاییناپذیر هستی گرفتار میشویم که هرگز از آن گریزی نیست، فرقی نمیکند کدام آغوش جایمان دهد، کدام دهان ببوسدمان و کدام قلب گرمایمان بخشد. هرگز، هرگز، هرگز گریزی نیست.
تنهایی اگزیستانسیال، درهایست که از راههای مختلف میتوان به آن نزدیک شد. رویارویی با مرگ و آزادی ناگزیر آدمی را به آن دره راهنمایی خواهد کرد.
مرگ و تنهایی اگزیستانسیال
آگاهی از «مرگ من» موجب میشود فرد عمیقا دریابد که قادر نیست با دیگری یا برای دیگری بمیرد. هایدگر میگوید با اینکه آدمی میتواند برای دیگری به کام مرگ رود، این مردن برای دیگری، هرگز بدان معنی نیست که آن دیگری از مرگ خود حتی به کمترین میزان رهایی یافته است. هیچ کس قادر نیست دیگری را از مرگ خویش برهاند. چه در حلقۀ دوستان باشیم، چه افراد برای آرمانی واحد بمیرند، حتی در یک زمان بمیرند (مثل آیین مصریان باستان که خدمتکاران را همزمان با مرگ فرعون میکشتند و با او دفن میکردند و یا در خودکشیهای جمعی)، باز بنیادیترین و عمیقترین سطح مردن، تنهاترین تجربۀ بشری به حساب میآید.
بنی آدم، مشهورترین نمایشنامۀ قرون وسطایی دربارۀ مرگ، تنهایی انسان را در رویارویی با مرگ به شکل ساده و نیرومند ترسیم میکند. مرگ به دیدار بنی آدم میآید و به او اطلاع میدهد باید آخرین سفرش به سوی خدا را بیاغازد.
بنی آدم التماس میکند بر او رحم آورند، ولی سودی ندارد. مرگ به او اطلاع میدهد که باید خود را برای روزی آماده کند که «هیچ انسان زندهای قادر به گریز از آن نیست.» بنیآدم شتابان در پی کمک میرود. هراسان و بیش از آن، تنها به دیگران التماس میکند که او را در این سفر همراهی کنند. شخصیت کیندرد [خویشاوند] حاضر نمیشود با او برود:
شاد باش:
دلیر باش و هیچ زار مزن
نکتهای گویمت از آنِ مقدس که هشدار
تو نیز چون من تنها شوی رهسپار.
همینطور دختر عموی بنیآدم که بهانه میآورد ناخوش است:
نه، به بانویمان قسم! گرفته پایم
دل خوش مکن به من. خدا هم سازد اگر تند و چالاکم
گاهِ بیشترین نیاز، تو را میفریبم.
هریک از شخصیتهای نمادین داستان به همین ترتیب ترکش میگویند: فلوشیپ [همنشین]، ورلدلی گودز [مال دنیا]. حتی صفاتش هم او را به خود وامیگذارند:
تا مرگ در شیپورش بدمد
زیبایی، قدرت و بصیرت
همگی به چابکی از من میگریزند.
بالاخره آنچه بنی آدم را از وحشت تنهایی اگزیستانسیال میرهاند، شخصیت گوددیدز [کردار نیک] است که حاضر میشود حتی تا کام مرگ هم همراهیاش کند. و این در واقع نتیجۀ اخلاقی مسیحی نمایش است:
کارهای خوب در بافت مذهبی، پشتیبان انسان در برابر تنهایی واپسینند. بنیآدم بیدین امروزی که نمیتواند یا نمیخواهد ایمان دینی را درک کند، حقیقتاً باید این سفر را تنها بیاغازد.
منبع
رواندرمانی اگزیستانسیال
دکتر اروین یالوم
ترجمه دکتر سپیده حبیب
نشر نی
چاپ هفتم
صص496-499
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…