شعر جهان
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» اثر «فدریکو گارسیا لورکا»/ ترجمۀ «احمد شاملو»
برگردان: «احمد شاملو»
شعر یکی از آن حوزههاییست که در ترجمه، بخش قابل توجهی از غنای زبان و زیباییِ کلام و شاید بخشی هم از معنای آن از دست برود. برای نمونه آیا میتوان متصور بود که در ترجمه اشعار حافظ به زبانهای دیگر، لطف واقعیِ این اشعار باقی بماند، حتا در مورد اشعار احمد شاملو که شاید بهخاطر ساختی غیرموزون در ترجمه سادهتر به نظر برسند؟… با کمی دقت میبینیم که برگردانِ آنها به زبانی دیگر به شکلی که حق مطلب ادا شود، ناممکن مینماید.
شاملو البته در این زمینه سبک دیگری را دنبال میکرد و آن چیزی نبود جز ترجمه و بازسرایی این اشعار متناسب با سبک و استایل کارِ آن شاعر. حاصل کارِ او در این زمینه گاه بسیار آزاد بود، همچون بازسرایی اشعار مارگوت بیکل و گاه با آزادی کمتر نظیر ترجمه شعر شاعر بهنامی چون لورکا.
البته نمیتوان بهیقین میزانِ این وفاداری را مشخص کرد، اما آنچه را که میتوان مطمئن بود این است که حاصل کارِ او در قیاس با دیگر مترجمان از جذابیت و زیباییِ بسیاری برخوردار است.
در ادامه، ترجمه یکی از معروفترین اشعار لورکا توسط «احمد شاملو» را میخوانید.
فدریکو گارسیا لوکا
مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
برای دوست عزیزم
انکارناسیون لوپس خولوس
۱
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبتبار
در ساعت پنج عصر.
ناقوسهای دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداریست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگینکمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!
لورکا
۲
خون منتشر
نمیخواهم ببینمش!
بگو به ماه، بیاید
چرا که نمیخواهم
خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش!
ماهِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش!
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان!
نمیخواهم ببینمش!
ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزهیی میکشید
آلوده خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آنسان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه!
نمیخواهم ببینمش!
پله پله برمیشد ایگناسیو
همه مرگش بردوش.
سپیدهدمان را میجست
و سپیدهدمان نبود.
چهره واقعیِ خود را میجست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسمِ زیباییِ خود را میجست
رگ ِ بگشوده خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره جوشانی را دیدن
که کنون اندکاندک
مینشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخها را نزدیک
پلکها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مِهی بیرنگ:
در شهر سهویل
شهزادهیی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچون او حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرتآور ِ او
شط غرندهیی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی آندُلسی
میآراست
هالهیی زرین بر گرد ِ سرش.
خندهاش سُنبلِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزا بازی بزرگ در میدان
کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز!
اینک اما اوست
خفته خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاه ِ هرز
غنچه جمجمهاش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهساز ِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
میغلتد به طول شاخها لرزان
در میان میغ بر خود میتپد بیجان
…
….
لورکا
۳
این تختهبندِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند
بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیخته خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به
خونشان آغشته کند.
چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقه اشکهای برف،
خود را بر قله گاوچر گرم میکند.
چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت:
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.
اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.
اینجا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، اینجا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
…
…
فدریکو گارسیا لورکا
۴
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچهگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چرا که تو دیگر مردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطره خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چرا که تو دیگر مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها
با خوشههای ابر و قُلههای درهمش
اما هیچکس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مردهای.
چرا که تو دیگر مردهای
همچون تمامی ِ مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچکس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال ِ پختهگیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید
و نسیمی اندوهگین را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
برگرفته از «سایت مَد و مه»
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند