جهان نمایش
قسمتهایی از نمایشنامۀ «خیانت اینشتین» اثرِ «اریک امانوئل اشمیت»
اینشتین:
وطن پرستی یه بیماری بچهگانهس، آبله مرغون بشریته.
دورهگرد:
شما اعتبار نظامیا رو که به قیمت جونشون از ما دفاع میکنن از بین میبرین.
اینشتین:
من کسی رو که از رژه رفتن با ضربات یه موزیک وحشتناک لذت میبره، تحقیر میکنم. اون آدم اشتباهی صاحب یه مغز بزرگ شده، فقط ستون فقرات واسهش کافیه. آدما نباید آدمای دیگه رو بکشن.
دورهگرد:
تو جنگ، آدم واسه کشتن نمیکشه، واسه نمردن میکشه. سر بازا به جای شما میجنگن.
اینشتین:
منم به جای اونا فکر میکنم، یر به یر.
دورهگرد:
معلومه: یکی در برابر همه، تافتۀ جدابافته، دور از غائله.
اینشتین:
[ناگهان بعبع میکند] بع…بع…بعععع.
دورهگرد [متحیر] جان؟
اینشتین:
برای تعلق داشتن به جامعۀ گوسفندان، باید گوسفند بود. بععع…بععععع….
دورهگرد:
سربازا قهرمانان!
اینشتین:
قهرمانیِ سفارشی، قهرمانیِ اجباری! چه مضحکهای
صص15-14
اینشتین:
ماجراهای احساسی خطرناکتر از جنگ هستن: تو نبرد، آدم یه بار بیشتر کشته نمیشه، تو عشق چند بار.
ص 32
اینشتین:
من اصلا استعداد بیخیالی رو ندارم. [دردناک] دنیا رو کسایی که بدی میکنن نابود نمیکنن، کسایی که بیتفاوت تماشا میکنن، نابود میکنن. آدمهای دست به سینه خطرناکتر به نظر میرسن تا کسایی که واسه سلام دادن به هیتلر از جا بلند میشن.
ص 33
اینشتین:
دو چیز بینهایته: جهان هستی و حماقت انسان. ولی با اینحال، در مورد جهان هستی هنوز کاملا مطمئن نیستم.
ص 47
دورهگرد:
شما به خدا اعتقاد دارین؟
اینشتین:
اول شرح بدین که منظورتون از خدا چیه، بعد من میگم که اعتقاد دارم یا نه.
دورهگرد:
اونی که همۀ اینا رو ساخته.
اینشتین:
فیزیکدان بودن، یعنی تلاش برای شناختن افکار خداوند.
دورهگرد:
این یعنی چی؟ یعنی «بله»؟
اینشتین:
اگر ایمان نوعی اشتیاق به رمز و راز باشه، پس بله، اعتقاد دارم. چون چیزی که تا ابد در طبیعت غیرقابل درک میمونه، یعنی اینکه میشه درکش کرد. هرچی بیشتر مطالعه میکنم و به دنبال حقیقت پیش میرم، بیشتر متعجب و شگفتزده میشم. دانش، جون دوباره به کودک درون من میده.
ص 49
دورهگرد:
[سعی میکند شوخی کند] بازم یه معما.
اینشتین:
بله، ولی یه معمای رقتآور! فرق بین اسرار خداوند و معماهای انسانها اینه که خدا هیچوقت خودشو حقیر نشون نمیده.
دورهگرد:
نکنه به نظرشون… شما پیرین؟
اینشتین:
سن تأثیرات متناقضی روی ما ایجاد میکنه: بعضیا رو خسته میکنه، بعضیا رو از خستگی بیرون میآره. مغز من بارور باقی میمونه، اینو تو سالهای اخیر ثابت کردم.
ص 51
اینشتین:
این کیه؟
دورهگرد:
یه امریکایی متوسط
اینشتین:
مرسی، اینو که خودم فهمیده بودم. شغلش؟
دورهگرد:
بازاریاب تجاری. همهشون این کارهن.
اینشتین:
بازاریاب تجاری؟ باید الکل بیشتری رو دوام بیاره… با گفتن «مرسی آقای اینشتین به خاطر بمب» به چی میخواست برسه؟ برداشت من این بود که تصور کرده من بمب اتم رو ساختهم.
دورهگرد:
واقعا؟
اینشتین:
بله، ابلهانهس!
دورهگرد:
ابلهانهس، پس اهمیتی نداره.
اینشتین:
[برانگیخته] چیزی که ابلهانهس اهمیت زیادی داره، زیرا بلاهت شانس بیشتری برای باور شدن و تکرار شدن داره، تا جایی که تبدیل به چیزی عادی بشه و رنگ حقیقت به خود بگیره. شکافتن اتم آسونتر از تعصبه.
صص68-67
اینشتین ناگهان دچار حالت تهوع میشود و دنبال تکیهگاهی میگردد. دورهگرد برای حمایت از او به طرفش میشتابد.
اینشتین:
اوه… منو ببخشید…یه کم آب ندارین؟ اگه این قرص رو نخورم…
دورهگرد:
با آبجو پایین نمیره قرصتون؟
اینشتین: چرا.
دارو و آبجو را قورت میدهد، آهی میکشد، آرام میشود.
دورهگرد:
مشکلات هاضمه؟ میدونم. منم زندگی درونی غنیای دارم.
به همدیگر لبخند میزنند
خب پس چه چیزی شما رو خوشحال میکنه؟
اینشتین:
[با خندهای مبهم] به زودی دیگه جنگی نیست.
دورهگرد که کنایه را نگرفته، معنای اول جمله را درمییابد.
دورهگرد:
عالیه، چه موقع؟
اینشتین:
بعد از جنگ جهانی چهارم.
دورهگرد: واسه چی؟
اینشتین:
چون دیگه انسانی وجود نداره. به لطف بمب H.
دورهگرد:
یعنی چی بمب H؟
اینشتین:
یعنی این که، وقتی منفجر بشه، کسی واسه دفن مردهها وجود نداره. بمبهایA، بمبهای اتمی که روی هیروشیما و ناکازاکی افتاد، در مقابل بمب H، بمب هیدروژنی، هیچی نیستن.
دورهگرد:
خدای من…
اینشتین:
خدای شما؟ میخوام بدونم اون کجا رفته، مطمئنا زیاد به آزمایشگاهها رفت و آمد نداره. [مکث] در حال حاضر انسانها ابزار لازم واسه از بین بردن خودشون و نابود کردن تمام زندگی رو دارن.
دورهگرد روی پاهایش میایستد و با شدت به کنار اینشتین میآید، طوری که هرگز جرأت نکرده بود.
دورهگرد:
خجالت نمیکشین؟
اینشتین:
ببخشید؟
دورهگرد:
خجالت نمیکشید که یه دانشمندین؟ سلاح به دست وحشیهای ابله میدین؟ آدمکشها رو قویتر میکنین؟ تودهنی زدن کار همیشۀ آدما بوده، ولی حالا با کمک شما مقیاسش عوض شده. متشکرم سرور من. کشتن حداکثر انسان در کوتاهترین زمان. کشتار به سبک پنج ستاره، به راحتی آب خوردن. آه، چه پیشرفتی!
اینشتین:
خب دیگه شما زیادهروی میکنید! اون…
دورهگرد:
پیشرفت مادر به خطا! منو باش فکر میکردم علم تجسم اوج تمدنه…آره، به لطف علم، بشر پیشرفت میکنه، ولی در بربریت.
صص 77-75
اینشتین:
گاهی دوست داشتن آدما سخته. ولی با شما راحته.
دورهگرد:
واسه چی؟
از اون جایی که ما تو هیچی تفاهم نداریم، همیشه کلی چیز واسه به هم گفتن داریم. [میخندد] آدما عاشق اهداف مسخره هستند، ثروت، قدرت، تجمل، افتخار. شما نه.
دورهگرد:
من آزادم.
اینشتین:
به هیچوجه. شما با وقف وجود خودتون به پسر از دست دادهتون، خودتون رو در خاطراتتون حبس کردین. واسه احترام به اون دور از دیگران زندگی میکنید، دور از جامعه، دور از معیارها، دور از هرچیزی که قبلا میشناختین. یه عزاداری موندگار و تماشایی. شما منو منقلب میکنید. در مقایسه با شما، من احساس بیچارگی میکنم.
دورهگرد:
بس کنید! شما تحسینبرانگیزین.
اینشتین:
تحسینبرانگیز؟ من؟ این نسبیه. پشت این دانشمند بزرگ، یه پدر حقیر و یه شوهر ناچیز پنهان شده. من به اعتماد اونا خیانت کردم، من… [با دشواری] دو تا بچه دارم که ژنتیکی بیمارن، یکیشون مرده، اون یکی تو پرورشگاهه. یه پسر باهوش دارم، هانس آلبرت، که مهندسی هیدرولیک در برکلی تدریس میکنه، که باهاش حتا کمتر از همکارام رفت و آمد دارم. میترسم مغزم بزرگتر از قلبم باشه.
دورهگرد:
نه، شما بشریت رو دوست دارین.
اینشتین:
خوابشو میبینم… دوستش دارم؟ [مکث] من همه رو دوست دارم ولی آیا تا به حال بهطور مشخصی کسی رو دوست داشتهم؟
ناگهان شروع به لرزیدن میکند درحالیکه دندانهایش به هم میخورد.
دورهگرد:
چی شد؟
اینشتین:
حالم خوب نیست دوست من. همیشه ارقام زیادی توی مغزمه، ولی الان بیشتر هم شده: تعداد قربانیها. صدها هزار. فردا میرسه به میلیونها. پسفردا به میلیاردها. و این ارقام با بقیه فرق دارن، بوی جسد میدن، بوی پوسیدگی، بوی فضولات انسان. شما حسش میکنید؟ این موج انفجار هیروشیماست… هر شب از اقیانوس آرام عبور میکنه، مگاتنها انرژی، بادهایی که به دنبال افسردگی میآن، هوای سوزان… موج انفجار هیروشیما زمین رو طی میکنه. به من میرسه، شونهم رو لمس میکنه، بیدارم میکنه و من نیستی رو میبینم.
صص 79-81
اونیل:
من از این آلمانیه هیچی نفهمیدم.
دورهگرد:
طبیعیه، تا وقتی که جواب سؤالا رو حتا قبل از پرسیدن در اختیار دارید، نمیتونید از چیز جدیدی سر دربیارید.
ص 84
اینشتین:
در زندگیم سه حقارت بزرگ رو شناختم: بیماری، پیری و نادانی. خوشبختانه چیزی فراتر از این سه وجود داره.
دورهگرد:
چه چیزی؟
اینشتین:
مرگ [این کلمه را بدون ترس بیان میکند، مانند مردی که سرنوشت خود را پذیرفته] مثل یک بدهی قدیمی نزدیک میشه، که بالاخره موفق به پرداختش میشم…
ص 89
دورهگرد:
یادتون میآد یه روز، چند سال پیش، از ترس اینکه شما دانشمندا سلاحای زیادی قدرتمند طراحی کنین عصبانی شده بودم؟ خب حالا نظرمو عوض کردم. ترس حافظ ماست. رویارویی هستهای چنان ترسی رو ایجاد میکنه که رهبرا مجبور به مذاکره قبلی میشن. ما به صلح میرسیم چون همه از ترس شلوار خودشونو خراب میکنن.
اینشتین:
صلح؟ این اسمیه که شما به این وحشت میدین؟
دورهگرد:
صلح اتمی!
اینشتین:
من خواستم که این جنگ انجام بشه تا از شر جنگ خلاص بشیم، و حالا اینه نتیجهش: صلحی که اسمش جنگ سرده! صلح همیشگی به لطف هراس همیشگی!
دوره گرد:
آدمها اصلاح نمیشن آقای اینشتین: اونا باید ماتحت خودشونو هم بکشن تا فکر کنن. بدون دشمن یا خطر با هم متحد نمیشن. شما، شما به انسانگرایی بر اساس حسننیت اعتقاد دارین؛ من فقط به همبستگی بر اثر ترس اعتقاد دارم.
اینشتین:
موافق نیستم. ما در طول قرنها، خیلی از تمایلات سطح پایین خودمونو اهلی کردیم و با تحملتر، منطقیتر و باظرافتتر شدیم. انسان به یه آفرینش طبیعت خلاصه نمیشه. اون اختراع خودشم هست. ما میتونیم خودمون را خالص کنیم. رؤیای من اینه که روزی بشر از خشونت و ترس خلاص بشه.
دورهگرد:
من مردم رو همونطور که وجود دارن میپذیرم، ولی شما میخواید تغییرشون بدید.
اینشتین:
دقیقا، مسأله امروز دیگه انرژی اتمی نیست، قلب انسانهاست. قبل از خلع سلاح نظامیها باید اول جانها رو عاری از سلاح کرد.
صص 91-90
اینشتین:
نبودن، دوستی ما رو باشکوه میکنه. [مکث] بعد از رفتن یه عزیز، نه از غصه، بلکه باید از شادی گریه کرد. بیشتر از اینکه افسوس آدمی رو بخوریم که دیگه نیست، باید به خاطر چیزی که بوده خوشحال باشیم.
ص 92
اینشتین:
زندگی شبیه دوچرخهسواریه، اگه نمیخوای تعادلت رو از دست بدی، باید به جلو رفتن ادامه بدی.
ص 93
اینشتین:
زندگی در ظاهر هیچ معنایی نداره. ولی با این حال غیرممکنه که معنایی نداشته باشه.
ص 94
منبع
نمایشنامۀ خیانت اینشتین
اریک امانوئل اشمیت
ترجمه فهیمه موسوی
نشر افراز
چاپ دوم
مطالب مرتبط
- قسمتهایی از نمایشنامه «خرده جنایتهای زنا شوهری» از اریک امانوئل اشمیت
- قسمتهایی از نمایشنامه «شیطان و خدا» اثر «ژان پل سارتر»
- قسمتهایی از رمان «سقوط» از آلبرکامو
- قسمتهایی از «مهمانی خداحافظی» از میلان کوندرا
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند