تحلیل داستان و نمایشنامه
واکاوی داستان «پزشک دهکده» اثر «فرانتس کافکا»
*دوست عزیز برای مطالعهی این بخش لازم است
ابتدا خلاصهی داستان را بخوانید.
پزشک دهکده اثر «فرانتس کافکا» با این جمله آغاز میشود. « به کلی گیج بودم». این گیجی در تمام داستان به خواننده نیز منتقل میشود. زیرا هیچکدام از سؤالات مخاطب پاسخ داده نمیشود و راوی در مقام جوابگو نیست بلکه خودش هم همراه ماست و شریک در گیجی و تعجب و سوال. بنابراین میتوان گفت گیجی و سردرنیاوردن و مطلع نبودن، ناامیدی و بلاتکلیفی سرنوشت تمام انسانها و مسائل مشترک میان انسانهاست. داستان مهتر، ناگهان ظاهر شدنش، همراه داشتن دو اسب آنهم در اسطبل خود دکتر جهان غیرمنتظره، عجیب و ترسناک را نشان میدهد که حتا خبرهای خوب و امور مثبت آن هم از شائبه خالی نیست. همان مهتر که اسب را از اسطبل بیرون میآورد و در خدمت دختر قرار میدهد، به خدمتکار دکتر تجاوزی وحشیانه میکند. و این سرشت دنیاست. هم به تو چیزهایی میبخشد و سربزنگاه وکمکت میکند که به قول کافکا انگار خدایان دعایت را مستجاب کردهاند و هم توامان مصیبتی در انتظار است (تجاوز به گلی)
در این داستان هم میبینیم مهتری که به کمک دکتر میآید همان است که در خانهی دکتر را میشکند و به خدمتکارش تعرض میکند. اما دکتر که قصد شوم مهتر را حدس میزند چرا میرود؟ او دائم میگوید اسبها در فرمان او نیستند و او را از جا کندند و بردند و همه چیز خیلی سریع و عجیب اتفاق افتاد. انسان در یک مهلکه افتاده و هیچ ارادهای از خود ندارد. انسان تسلیم است و همه چیز اتفاقی و ناگهانی است. این جهانی است که کافکا در داستان پزشک دهکده میسازد. او دختری را که سالها به او خدمت کرده رها کرده تا آسیب ببیند؟ چرا؟ او توانی در رفع حادثه ندارد. در داستان گیجی و ناتوانی او کاملا مشهود است. نه اینکه نخواهد نمیتواند کاری کند. از نظر کافکا انسان یک نتوانستن حقیر و ناچیز است.
در صحنهی بعدی او در بالین بیماری بدحال است. اما دائم میگوید حال او خوب است. دائم به فکر گلی است. دائم حس میکند بیهوده خبرش کردهاند. او هیچوقت سر جای خودش نیست. انسان همیشه یا در گذشته است(گلی) یا در آینده (اسبهای بیرون) و در زمان حال نیست(معاینهی بیمار) همیشه یک جای دیگر است. برای همین هیچوقت نیست. او در زمانی که کاری از دستش برای آن برنمیآید اسیر است و حال را از یاد میبرد. بعد میفهمد واقعا پسر در حال مرگ است. زخم مشمئزکنندهای که او توصیف میکند میتواند اشارهای باشد به مصیبتی که انسان در این جهان به آن دچار است. به دنیا آوردن یک زخم تنها استعدادی است که من داشتهام. این جملهی خود کافکاست. بشدت در این داستان میتوان شوپنهاور را دید اگر که قرار بود او داستانی بنویسد. فضا وحشتناک میشود. دکتر را بیدلیل برهنه میکنند. دکتر با بیمار بیدلیل و فریبکارانه همدلی میکند و بعد برهنه میگریزد، اسبها از او فرمان نمیبرند، او دیگر میخواهد گلی را فراموش کند. فضا کند میشود. ریتم کند… انگار جهان چاقویی کند است که نمیبرد. فضا پر از فاجعه و مرگ و وحشت است. یک زنگ در اشتباه که پاسخ داده شده میتواند تولد باشد. تولد اشتباه محض است زیرا صدمات جبرانناپذیری به انسان میزند.
جهانی که کافکا در این داستان روایت میکند بی در و پیکر و هردمبیل و وحشتناک است زیرا اصلا معلوم نیست در آن چه خبر است. جهانی که در آن «بلاهت امید» هم به داد آدمی نمیرسد.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…