پیرامون کتاب و کتابخوانی
عمیق خواندن کتابها با ما چه میکند؟
عمیق خواندن کتابها با ما چه میکند؟
ماریان ولف، لیترریهاب —
فقط وصل باش.
– ای. ام. فورستر
نشستن در چشم دیگران و حسکردنِ احساساتشان از عمیقترین موهبتهای فرایندِ ژرفخوانی است که هنوز به اندازۀ کافی از آن خبر نداریم. توصیف پروست دربارۀ «معجزۀ پرثمرِ ارتباط که تأثیرش در انزوا روشن میشود» بعدی احساسی و شخصی را در تجربۀ خواندن تصویر میکند: ظرفیت برقراری ارتباط و درک احساس دیگری بیآنکه ذرهای از جهان شخصی خود خارج شویم. ظرفیتی که با خواندن شناخته میشود- ترککردن و همزمان باقیماندن در قلمروی خود- همان چیزی که امیلی دیکینسونِ مردمگریز «ناو» شخصی خود مینامد، ناوی که با آن از لنگرگاه خود در خیابان اصلی شهر امرست در ماساچوست به دیگر زندگیها و سرزمینها سفر میکند.
الهیدان روایی۱، جان اس. دان، این فرایندِ مواجهه با و نشستن در چشم دیگری را با تعبیرِ «عبور» توصیف میکند، عبوری که طی آن ما با نوع خاصی از همدردی وارد احساسات، تصورات و تفکرات دیگران میشویم: «عبور هیچوقت تمام و کمال نیست، بلکه همواره نسبی و ناقص است. و فرایند معادل و مقابل آن، بازگشت به خود است». این تعبیر توصیف زیبا و مناسبی است که نشان میدهد ما از دیدگاههای ذاتاً محدودکنندۀ خود دربارۀ جهان فاصله میگیریم و وارد جهان دیگری میشویم و با دیدی وسیعتر بازمیگردیم. دان در ذهن عشق۲، کتاب عظیم خود دربارۀ اندیشه، نظر پروست را بسط داد: «آن معجزۀ پرثمرِ ارتباط که تأثیرش در انزوا روشن میشود، شاید خود نوعی عشقآموزی باشد». دان تناقضی را که پروست در دلِ خواندن توصیف میکرد -اینکه علیرغم طبیعت تنهای خواندن، نوعی ارتباط در آن رخ میدهد- نوعی آمادگی پیشبینینشده میدانست، آمادگی برای شناخت دیگر انسانها، درک احساس آنها و تغییرِ آرام آرامِ برداشت خود در این باره که «دیگری» کیست و چیست. از نظر الهیدانانی چون جان دان و نویسندگانی چون گیش جن که در آثار خود در سراسر زندگی این اصل را در داستان و غیرداستان شرح میدهند، خواندن محلی خاص است که در آن انسانها از خود رها میشوند تا عبور کنند و به دیگران برسند و اینگونه میآموزند دیگری بودن چگونه است، انسانِ دیگری با انگیزهها، تردیدها و احساسهایی که در غیر این صورت هرگز قادر به شناخت او نبودند.
نمونۀ قوی اثرات تغییردهندۀ «عبور» را یک معلم تئاتر فارغالتحصیل برکلی برایم تعریف کرد که با نوجوانانی در دل ایالتهای غرب میانه کار میکرد. دانشآموزی به او مراجعه کرده بود، دختری سیزدهساله، و خواسته بود که به عضویت گروه تئاتر او دربیاید که مشغول اجرای نمایشنامههای شکسپیر بودند. درخواست متعارفی بود اما واقعیت این بود که دختر جوان از فیبروز سیستیکِ۳ پیشرفته رنج میبرد و به او گفته بودند زمان زیادی از زندگیاش باقی نمانده است. این معلمِ خارقالعاده، نقشی را به دختر داد که امید داشت احساسات، شور و عشقی رمانتیک را به او منتقل کند، احساساتی که شاید هیچ وقت فرصت تجربۀ آنها را پیدا نمیکرد. او تعریف کرد که دختر یک ژولیت فوقالعاده شد. همان شب، رومئو و ژولیت را خط به خط از بر کرد، طوری که انگار قبلاً صد بار آن نقش را بازی کرده است.
اتفاق بعدی همۀ اطرافیان دخترک را حیرتزده کرد. او نقش تک تکِ قهرمانهای زن شکسپیر را بازی کرد، هر نقش با عمق احساسی و قوتی بیشتر از نقش قبل. حالا سالها از زمانی که نقش ژولیت را بازی کرد میگذرد. برخلاف تمام انتظارات و پیشبینیهای پزشکی، وارد دانشگاه شد و حالا در دو رشتۀ پزشکی و تئاتر مشغول به تحصیل است و از نقشی به نقش دیگر «عبور» میکند.
خواندن محلی خاص است که در آن انسانها از خود رها میشوند تا عبور کنند و به دیگران برسند و اینگونه میآموزند دیگری بودن چگونه است.
نمونۀ استثنایی این زن جوان ربطی به این مسئله ندارد که ذهن و قلب میتوانند محدودیتهای جسم را کمرنگ کنند یا نه؛ بلکه به این مسئله باز میگردد که ورود به زندگی دیگران چه نقشی در زندگی خود ما دارد. تئاتر کاری را آشکار میکند که هر یک از ما هنگامِ عبور از عمیقترین و غرقکنندهترین اشکال خواندن انجام میدهیم. ما از دیگری چون مهمانی در درون خود استقبال میکنیم و گاه خود دیگری میشویم. در آنی از زمان خود را ترک میکنیم و وقتی باز میگردیم، از نظر فکری و احساسی متحول و گاهی وسیعتر و غنیتر شدهایم و گاهی، آنگونه که نمونۀ استثنایی این زن جوان نشان میدهد، چیزی را تجربه میکنیم که زندگی امکانش را به ما نداده است. این هدیهای بیحساب است.
و هدیهای است درون هدیهای دیگر. نشستن در چشم دیگران نهتنها حس همدردی ما را با آنچه خواندهایم برقرار میکند، بلکه دانش درونی ما را دربارۀ جهان گسترش میدهد. اینها ظرفیتهای شناختهشدهای هستند که سبب میشوند در طول زمان انسانتر شویم، چه در مقام کودکی که قورباغه و وزغ۴ را میخواند و میآموزد وقتی قورباغه بیمار است وزغ چه میکند و چه در مقام بزرگسالی که دلبند۵ تونی موریسون، راهآهن زیرزمینی۶ کولسون وایتهد یا کاکاسیای تو نیستم۷ جیمز بالدوین را میخواند و انزوای طاقتفرسای بردگی و ناامیدی کسانی را از سر میگذراند که محکوم به بردگی یا میراث آن بودهاند.
به واسطۀ این بُعدِ تغییردهندۀ خودآگاهی در خواندن میآموزیم که ناامیدی و یأس یا هیجان و سرمستی از احساسات بیاننشده چگونه است. دیگر به یاد نمیآورم که چند بار دربارۀ احساسات هر یک از قهرمانهای جین آستن خواندهام- اِما، فنی پرایس، الیزابت بنت در غرور و تعصب یا در جدیدترین تجسم خود در شایسته: بازگویی مدرن غرور و تعصب۸ اثر کورتیس سیتنفیلد. تنها این را میدانم که هرکدام از این شخصیتها با عواطفی درگیر بودند که کمک میکرد احساساتی اغلب متناقض را بشناسم؛ این امر سبب میشود با ترکیب پیچیده و خاص احساسات خود، در هر شرایطی که زندگی میکنیم، راحتتر کنار بیاییم و کمتر احساس تنهایی کنیم. همانطور که در نمایشنامۀ سرزمین سایهها۹، دربارۀ زندگی سی. اس. لوئیس گفته میشود، «ما میخوانیم تا بدانیم تنها نیستیم».
در واقع اگر خیلی خوششانس باشیم، شاید نوع خاصی از مهرورزی به کسانی را تجربه کنیم که در کتابهایمان زندگی میکنند و حتی گاه نوعی مهرورزی به نویسندگانی که آنها را مینویسند. یکی از ملموسترین بازخوانیهای این مفهوم اخیر را میتوان در یکی از شخصیتهای نادر تاریخی یافت، نیکولو ماکیاوللی. او برای اینکه بهتر وارد خودآگاه نویسندگانی شود که آثارشان را میخواند و با آنها «گفتگو» کند، رسماً لباسهایی را میپوشید که متناسب عصر زندگی این نویسندگان بودند. وی در نامهای به دیپلماتی به نام فرانچسکو وتوری در ۱۵۱۳ نوشت:
از اینکه با آنها حرف بزنم و علت کارهایشان را بپرسم خجالت نمیکشم؛ آنها هم لطف میکنند و پاسخم را میدهند؛ شاید چهار ساعت بگذرد ولی حوصلهام سر نمیرود، همۀ مشکلات را فراموش میکنم، از فقر وحشت نمیکنم، از مرگ نمیترسم؛ خودم را کاملاً در اختیار آنها میگذارم.
ماکیاوللی در این متن نهتنها مصداقی از بُعدِ نشستن در چشم دیگری در اثرِ ژرفخوانی است، بلکه مصداقی است از ظرفیتِ ما برای آنکه از واقعیتهای فعلیمان به فضایی درونی منتقل شویم که در آنجا میتوانیم تجربۀ فشارهای ناگزیری را که مشخصۀ غالب وجود انسانی در هر سنی است با دیگران در میان بگذاریم: ترس، اضطراب، تنهایی، بیماری، تردیدهای عشق، دوری و بازگشت و گاه خودِ مرگ. شک ندارم برخی از این احساسات همانهایی است که سوزان سانتاگ جوان حس میکرد، زمانی که نگاهی به قفسۀ کتابهایش میانداخت و فکر میکرد: «دارم به پنجاه دوست مینگرم. کتاب خواندن مانند این بود که از این سوی آینه به آن سویش گام بگذارم. میشد جای دیگری بروم». و بیشک در بُعد ارتباطی خواندن، این نویسندگان شاهدی هستند بر اینکه رهاکردن خود برای ورود به آرامش مطلوب جمع دیگران در هر سنی چه معنایی دارد، حالا چه این دیگرانْ شخصیتهای داستانی باشند، چه شخصیتهای تاریخی چه خود نویسندگان.
شاید این غرقشدن آزادانه در خواندن در فرهنگ ما در معرض تهدید باشد. این تهدید بهشکلِ نوعی نگرانی از برخی آمارهای رو به افزایش در جامعۀ ما پدیدار شده است، از جمله نگرانی تیمی از ان.پی.آر که به خاطر دلمشغولی شخصیشان دربارۀ این تهدید، مصاحبۀ مفصلی با من کردند. اگر آرامآرام صبر شناختی خود را از دست بدهیم و در دنیایی که کتابها خلق میکنند و زندگی و احساسات «دوستانی» که در آنها زندگی میکنند، غرق نشویم چیزهای زیادی را از دست خواهیم داد. اگرچه فیلمها به شکل عجیبی میتوانند بخشی از این مشکل را جبران کنند، اما در کیفیت غرقشدن تفاوتی هست که با ورود به افکار ساختۀ دیگران ممکن میشود. چه بر سر جوانانی میآید که هرگز افکار و احساسات فردی کاملاً متفاوت را نمیبینند و درک نمیکنند؟ چه بر سر خوانندگان مسنتری میآید که آن حس همدردی با افراد خارج از اقوام و آشنایان خود را از دست میدهند؟ این جدایی فرمولی برای ایجاد غفلت ناآگاهانه، ترس و سوءبرداشت است که شاید به شکلهای ستیزهجویانۀ بیصبری بینجامد. چیزی که بر خلاف اهداف اولیۀ کشوری است که میخواهد شهروندانی با فرهنگهای متفاوت داشته باشد.
این ایدهها و امید ملازم با آنها موضوع اغلب آثار رماننویس آمریکایی، مریلین رابینسون است که رئیس جمهور سابق، باراک اوباما، او را «متخصص همدردی» توصیف کرد. اوباما در یکی از نشستهای معروف خود که در دوران ریاست جمهوریاش و به تقاضای خود او برگزار شد، طی سفری به آیووا با رابینسون دیدار کرد. در این گفتگو که موضوعات زیادی را در بر میگرفت، رابینسون ابراز تأسف کرد که بسیاری از مردم ایالات متحده گرایشی سیاسی دارند که سبب میشود افرادی را که با خودشان تفاوت دارند در مقام «دیگریِ شرور» ببینند. وی این مسئله را «تغییر خطرناکی دانست که شاید سبب شود نتوانیم بهعنوان یک دموکراسی به حیات خود ادامه دهیم». رابینسون چه هنگامی که دربارۀ افول انسانباوری مینویسد، چه وقتی که دربارۀ ظرفیت ترس برای کمرنگکردن ارزشهایی که طرفدارانش مدعی دفاع از آنها هستند، قدرت کتابها را برای کمک به ما در درک دیدگاه دیگران، مثلِ پادزهری برای ترسها و تعصبهایی تصویر میکند که بسیاری از مردم، اغلب ناآگاهانه به آنها چنگ میزنند. در چنین جَوّی، اوباما به رابینسون گفت مهمترین چیزهایی را که دربارۀ شهروند بودن میداند، از رمانها آموخته است: «این مسئله به همدردی مرتبط است. به این که بپذیریم جهان پیچیده است و پر از خاکستریها اما هنوز هم میتوان حقیقت را در آن یافت و اینکه انسان باید برای آن زنده بماند و کار کند. و اینکه میشود با دیگر انسانها ارتباط برقرار کرد، اگرچه بسیار متفاوت از ما باشند».
آموزههای واقعی و نومیدکنندهای که اوباما و رابینسون دربارۀ آنها گفتگو کردند شاید با تجربۀ دیگر زندگیها آغاز شوند اما با کاری عمق مییابند که بعد از نشستن در چشم دیگران رخ میدهد؛ یعنی لحظهای که چیزی که داریم میخوانیم ما را بر آن میدارد تا قضاوتهای پیشین خود و زندگی دیگران را بازنگری کنیم. داستان لوسیا برلین «راهنمای زنان نظافتچی۱۰» نمونۀ خوبی است. وقتی مشغول خواندنِ این داستان شدم، زن نظافتچی قهرمان داستان را دیدم که گویی از تراژدیهای هرروزه بیخبر بود، تراژدیهایی که زیر پوست جاهایی که کار میکرد در جریان بودند. تا اینکه جملۀ آخر را خواندم که با گفتۀ زن به پایان میرسید «بالاخره گریه میکنم». هرچه دربارۀ راوی داستان که زنی نظافتچی بود تصور کرده بودم به یکباره با جملۀ آخر فروریخت. برداشتهای اشتباه و محدودکنندۀ من از پنجره بیرون ریخته بودند، این پنجرهها زمانی باز میشوند که میتوانیم تعصباتی را ببینیم که با خود به خواندنیهایمان میآوریم. بیشک این همان کشف متواضعانهای بود که برلین میخواست خوانندگانش دربارۀ خود به آن برسند.
چه بر سر جوانانی میآید که هرگز افکار و احساسات فردی کاملاً متفاوت را نمیبینند و درک نمیکنند؟
جیمز کرول در کتاب مسیح واقعی: پسر خدا برای عصر سکولار۱۱ مواجهۀ مشابهای را دربارۀ نشستن در چشم دیگران در قلمروی غیرداستانی توصیف میکند. در این کتاب، کرول تجربیات خودش را در مقام پسری جوان و کاتولیکی بسیار مؤمن، هنگامِ خواندن آنه فرانک: خاطرات یک دختر جوان۱۲ بازگو میکند. او شهودی را توصیف میکند که زندگیاش را تغییر داد، شهودی که با ورود به زندگی آن زن یهودی جوان به آن دست یافت، زنی که علیرغم نفرت وحشیانه از یهودیان که موجب نابودی او و خانوادهاش شده بود، تمام آرزوها و شور زندگی محدودیتناپذیر یک دختر جوان را در خود حفظ کرده بود.
ورود به دیدگاه این دخترِ سراپا خارجی مسیری پیشبینینشده را مقابل چشمان جیمز کرول گشود. از توصیف درگیریهای او با پدرش که یک ژنرال نظامی بود بر سر بحران ویتنام در یک مجلس ترحیم آمریکایی: خدا، پدرم، و جنگی که بین ما درگرفت۱۳ تا توصیف رابطۀ میان یهود و مسیحیت در شمشیر کنستانتین: تاریخچه کلیسا و یهودیان۱۴، هر یک از کتابهای او حول محور نیاز به درک عمیق دیدگاه دیگری شکل گرفتهاند، چه در ویتنام و چه در اردوگاههای کار اجباری آلمان.
در مسیح واقعی، کرول از زندگی و تفکر الاهیدانِ اوایل قرن بیستم، دیتریش بنهوفر، بهره گرفت تا بر عواقب مرگبار شکست انسان در درک دیدگاه دیگران تأکید کند. بنهوفر، ابتدا در منبر کلیسا و سپس در زندان، دربارۀ ناتوانی تأسفبار بیشتر افراد در درک دیدگاه مسیح تاریخی در مقام یک یهودی و همچنین دیدن قتلعام یهودیان در آلمان از دیدگاه خودشان، شجاعانه، سخنرانی میکرد و دست به قلم میبرد. بنهوفر در آخرین اثر خودش پرسید: واقعاً اگر مسیح تاریخی زنده بود، چه واکنشی به آلمان نازی نشان میداد؟ او تأکید میکرد تنها کسی که از یهودیان حمایت میکند حق دارد «نیایش گریگوری۱۵ را بخواند.» این نتیجهگیری سبب شد او بر خلاف عقاید مذهبی خود دربارۀ قتل عمل کند و در دو سوءقصد به جان هیتلر همکاری کند و در نهایت در یکی از اردوگاههای کار اجباری با دستور مستقیم نمایندۀ پیشوا به قتل برسد.
من این نوشته را در زمانی مینویسم که بسیاری از پناهندگان -که اغلب مسلمان هستند- از شرایط وخیم میگریزند و میکوشند وارد اروپا، ایالات متحده یا هرجایی شوند که بتوانند زندگی قبلی خود را بازیابند. این نوشته را در روزی مینویسم که پسر یهودی جوانی از اهالی شهرم، بوستون، که بنا بود سال بعد وارد دانشگاه شود در سرزمینهای اشغالی کشته شده چون یک پسر جوان فلسطینی او را «دیگریِ دشمن» تشخیص داده است. گسترش عمیقترین انواع خواندن نمیتواند مانع چنین تراژدیهایی شود، اما درک دیدگاه دیگر انسانها میتواند دلایلی تازه و متنوع عرضه کند تا راههای جایگزین شفقتآمیزی برای مواجهه با دیگران در جهان خود بیابیم، چه کودکان معصوم مسلمان باشند که از آبهای آزاد خطرناک عبور میکنند و چه پسر یهودی بیگناهی از مدرسۀ میمونیدز بوستون، که هر دو، کیلومترها دورتر از خانۀ خود کشته میشوند.
البته واقعیت نگرانکننده این است که دور از چشم بسیاری از ما، از جمله خودم تا همین اواخر، نوعی افول بیسابقۀ همدردی در میان نسل جوان به وجود آمده است. شری ترکل، استاد دانشگاه ام.آی.تی، مطالعهای را توصیف میکند که سارا کانرات و گروه تحقیقاتیاش در دانشگاه استنفورد انجام دادند و نشان داد در دو دهۀ اخیر، همدردی در میان نسل جوان ما ۴۰ درصد افت داشته است و پرشیبترین افول در ده سال گذشته مشاهده شده است. ترکل این فقدان همدردی را تا حد زیادی به این مسئله مرتبط میداند که این افراد با حضور در دنیای مجازی، ارتباطات واقعی و چهرهبهچهرۀ خود را از دست دادهاند. از نظر وی فناوری ما را در دوردست قرار میدهد، پدیدهای که نه تنها هویت فردی ما را تغییر میدهد بلکه سبب تحول هویت ما در ارتباط با دیگران میشود.
در دو دهۀ اخیر، همدردی در میان نسل جوان آمریکا ۴۰ درصد افت داشته است و پرشیبترین افول در ده سال گذشته مشاهده شده است.
خواندن در سطوح عمیق شاید تا حدی پادزهری در مقابل الگوی ذکرشده در دورشدن از همدردی باشد. اما اشتباه نکنید: همدردی تنها مهربان بودن با دیگران نیست؛ اهمیت آن فراتر از اینهاست. همدردی به درک عمیق دیگری مرتبط است، مهارتی بنیادی در جهانی که ارتباطات میان فرهنگهای متنوع رو به افزایش است. تحقیقات در علوم عصبشناختی نشان میدهد که آنچه اینجا نشستن در چشم دیگران مینامم نشانگر مجموعۀ پیچیدهای از روندهای شناختی، اجتماعی و احساسی است که ردهای فراوانی در مدار مغز-خواندن ما بر جای میگذارد. تحقیقی دربارۀ تصویرسازی مغز که دانشمند عصبشناس آلمانی تانیا سینگر انجام داد، مفهومسازیهای گذشته دربارۀ همدردی را بسط میدهد و ثابت میکند همدردی شامل شبکهای کامل از حس و فکر است که بینش، زبان و شناخت را با شبکههای گستردۀ زیرقشری مرتبط میکند. سینگر تأکید دارد که این شبکۀ بزرگتر در کنار دیگر بخشها است، از جمله شبکههای بسیار مرتبط عصبی برای نظریۀ ذهن که اینسولار۱۶ و قشر سینگولیت را در بر میگیرد، بخشهایی که پهنههای وسیعی از مغز انسان را به هم مرتبط میکنند. نظریۀ ذهن که اغلب در بسیاری از افرادِ طیف اوتیسم، پیشرفته نیست و در وضعیت مرضیای که نارسایی هیجانی نام دارد از بین میرود، به یک ظرفیت بالقوۀ انسانی بازمیگردد که سبب میشود در تعاملات اجتماعی خود با دیگران، بتوانیم افکار و احساسات آنها را دریافت، تحلیل و تفسیر کنیم. سینگر و همکارانش توضیح میدهند که نورونهای بسیار بزرگ این مناطق به شکلی یکپارچه برای ارتباط بسیار سریع میان این مناطق و دیگر قسمتهای قشری و زیرقشری شامل تمام قسمتها، از جمله قشر حرکتی، تناسب یافتهاند تا ارتباط سریعی را ممکن سازند که جهت ایجاد همدردی ضروری است.
شاید این فکر که وقتی مطالعه میکنید قشر حرکتی مغزتان فعال میشود، چیزی نمادین به نظر آید، اما به معنای دقیق کلمه، در مغز شما چنین اتفاقی میافتد. تصویر آنا کارنینا را بازسازی کنید، زمانی که از روی ریل قطار میپرد. شماهایی که آن بخش از رمان تولستوی را خواندهاید، خودتان نیز با او میپرید. به احتمال زیاد همان نورونهایی که در زمان حرکت پاها و بالاتنهتان به کار میگیرید، در زمانی هم که خواندید آنا جلوی قطار پرید، فعال شدند. بخشهای زیادی از مغزتان فعال شدند، هم در همدردی با ناامیدی غریزی او و هم در برخی نورونهای آینهای که این ناامیدی را از نظر حرکتی اعمال میکنند. هرچند شاید نورونهای آینهای بیش از آنکه به خوبی فهمیده شوند، شهرت یافتهاند، اما بههرحال، نقش شایان توجهی در خواندن دارند. در یکی از مقالات این تحقیق که عنوان جذابی دارد «مغز شما هنگام دست و پنجه نرم کردن با جین آستن۱۷»، استاد ادبیات قرن هجدهم، ناتالی فیلیپس در همکاری با دانشمندان عصبشناسی استنفورد، به مطالعۀ اتفاقاتی پرداخت که در زمان خواندن رمان به شکلهای مختلف در ما رخ میدهند: یعنی خواندن با «دقت بالا» و بدون آن. (بار دیگر به گفتۀ کالینز بیندیشید.) فیلیپس و همکارانش دریافتند که وقتی بخشی از یک داستان را «با دقت» میخوانیم، بخشی از مغز را فعال میکنیم که با احساس و عمل شخصیتهای داستان مرتبط است. او و همکارانش شگفتزده شدند که تنها با این درخواست از دانشجویان خود که دقیق بخوانند یا برای تفریح، بخشهای متفاوتی از مغز فعال شدند که شامل قسمتهای مختلف درگیر با حرکت و لامسه میشود.
در کارهای مشابه، دانشمندان عصبشناسی دانشگاه اموری و دانشگاه یورک نشان دادهاند زمانی که استعارههای مربوط به بافت اجسام را میخوانیم، شبکههایی در مناطق مسئول لامسه به نام قشر حسی-پیکری فعال میشوند و همچنین زمانی که دربارۀ حرکت میخوانیم، نورونهای حرکتی فعال میشوند. در نتیجه، وقتی دربارۀ دامن ابریشمی اما بوواری میخوانیم، مناطق لامسهمان فعال میشوند و وقتی میخوانیم که اِما از درشکهاش تلوتلوخوران بیرون آمد و به دنبال لیون، عاشق جوان و دمدمیمزاج خود رفت، مناطق مرتبط با حرکت در قشر حرکتیمان فعال میشوند و به احتمال زیاد، مناطق متأثر دیگر نیز فعال میشوند.
در این لحظه در تاریخ جمعی ما، شاید ظرفیت شناخت شفقتآمیز دیگران بهترین پادزهر در مقابل «فرهنگ بیتفاوتی» باشد.
این مطالعات گام نخست کارهای رو به افزایشی است که دارد روی همدردی و همذاتپنداری در حوزۀ علوم اعصاب در ادبیات انجام میشود. دانشمند شناختی، کیت اوتلی که روی روانشناسیِ داستان مطالعه میکند، رابطۀ تنگاتنگی را میان خواندن داستان و درگیری روندهای شناختی معروف نشان داده است، روندهایی که شالودۀ همدردی و نظریۀ ذهن هستند. اوتلی و ریموند مار، همکارش در دانشگاه یورک، نشان میدهند که روند ورود به خودآگاهِ دیگری در خواندن داستان و ماهیتِ محتوای داستان نهتنها به همدردی ما کمک میکنند بلکه نشانگر چیزی هستند که دانشمند علوم اجتماعی، فرانک هیکمولدر «آزمایشگاه اخلاقی» ما مینامد. به این معنا، وقتی ما داستان میخوانیم، مغز فعالانه وجدان فردی دیگر را مشابهسازی میکند، از جمله افرادی را که در غیر این صورت حتی نمیتوانیم تصورشان کنیم. این امر به ما امکان میدهد، اگر شده برای چند دقیقه، ببینیم واقعاً دیگری بودن به چه معناست، با تمام احساسات و درگیریهای مشابه و گاه بسیار متفاوتی که زندگی دیگران را در بر میگیرد. مدار خواندن با چنین تشابهاتی بسط داده میشود؛ زندگی روزمرۀ ما نیز همینطور است و همچنین زندگی کسانی که دیگران را هدایت میکنند.
جین اسمایلی، رماننویس آمریکایی، نگران این مسئله است که دقیقاً همین بعد داستان بیش از همه در فرهنگ ما در معرض تهدید است: «حدس من این است که فناوری بهخودیِ خود رمان را از بین نمیبرد… اما شاید رمانها به حاشیه رانده شوند… وقتی چنین اتفاقی بیفتد، جامعۀ ما به توحش و خشونت کشیده میشود… به واسطۀ مردمی که راهی برای درک ما یا یکدیگر ندارند». این یادآوری بهتانگیزی است که نشان میدهد اگر بخواهیم جامعهای مردمسالار را تحقق بخشیم، تداوم حیات خواندن چقدر برای انسانها حائز اهمیت است.
در نتیجه، همدردی هم دانش است و هم احساس. همدردی مستلزم کنارگذاشتنِ فرضیات پیشین و تعمیق درک فکری ما از فرد دیگر، دین دیگر، فرهنگ و عصر دیگر است. در این لحظه در تاریخ جمعی ما، شاید ظرفیت شناخت شفقتآمیز دیگران بهترین پادزهر در مقابل «فرهنگ بیتفاوتی» باشد، فرهنگی که رهبران روحانیای چون دالایی لاما، اسقف اعظم دزموند توتو و پاپ فرانسیس دربارهاش حرف میزنند. همچنین شاید بهترین پل به دیگرانی باشد که نیاز داریم با آنها کار کنیم، تا بتوانیم جهانی امنتر برای تمام ساکنان آن بیافرینیم. شاید در فضای شناختیای که هنگام خواندن، به واسطۀ درک شفقتآمیز ذهن دیگری، برای ما ایجاد میشود غرور و تعصب آرامآرام از بین برود.
تحقیقات جدید دربارۀ همدردی در مغزِ خواننده نشان میدهد که از نظر فیزیولوژیک، شناختی، سیاسی و فرهنگی چقدر اهمیت دارد که احساسات و افکارِ فرد هنگام خواندن به هم وصل شوند. کیفیت فکر ما به دانش زمینهای و احساساتی بستگی دارد که هر یک با خود به همراه داریم.
عمیق خواندن کتابها با ما چه میکند؟
اطلاعات کتابشناختی:
Wolf, Maryanne. Reader Come Home: The Reading Brain in a Digital World. HarperCollins, 2018
پینوشتها:
• این مطلب برشی است از کتاب خواننده، به خانهات بیا: مغزِ خواننده در دنیایی دیجیتال (Reader, Come Home: The Reading Brain in a Digital World) نوشتۀ ماریان ولف که در تاریخ ۸ اوت ۲۰۱۸ با عنوان «What does immersing yourself in a book do to your brain» در وبسایت لیتراریهاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ آذر ۱۳۹۷ آن را با عنوان «غرقشدن در کتابها چه بر سر مغزتان میآورد؟» و ترجمۀ نجمه رمضانی منتشر کرده است.
•• ماریان ولف (Maryanne Wolf) استاد رشد کودکان در دانشگاه تافتس است و در همین دانشگاه مدیریت مرکز تحقیقات خواندن و زبان را نیز بر عهده دارد. وی در کمبریج، ماساچوست زندگی میکند.
[۱] الهیات روایی، شاخهای از الهیات است که در دهۀ ۱۹۷۰ باب شد و تمرکز ویژۀ آن بر داستانها و روایتهای دینی است.
[۲] Love’s Mind
[۳] فیبروز سیستیک یا «سفتی مخاط» نوعی بیماری خودایمنی ژنتیکی است که باعث غلیظ و چسبنده شدن ترشحات بدن میشود و از رایجترین علائم آن مشکلات حاد تنفسی و خس خس سینه است [مترجم].
[۴] Frog and Toad
[۵] Beloved با عنوان دلبند توسط شیریندخت دقیقیان به فارسی ترجمه شده است [مترجم].
[۶] Underground Railroad: با عنوان راه آهن زمینی توسط دو مترجم به فارسی ترجمه شده است [مترجم].
[۷] I Am Not Your Negro
[۸] Eligible: A Modern Retelling of Pride and Prejudice
[۹] Shadowlands
[۱۰] A Manual for Cleaning Women
[۱۱] Christ Actually: The Son of God for the Secular Age
[۱۲] Anne Frank: The Diary of a Young Girl
[۱۳] An American Requiem: God, My Father, and the War That Came Between Us
[۱۴] Constantine’s Sword: The Church and the Jews: A History
[۱۵] یکی از مشهورترین نیایشهای مسیحیت [مترجم].
[۱۶] بخشی از مغز که در ادراک و احساسات بین فردی نقش ایفا میکند [مترجم].
[۱۷] Your Brain on Jane Austen
عمیق خواندن کتابها با ما چه میکند؟
عمیق خواندن کتابها با ما چه میکند؟
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند