لذتِ کتاببازی
نمایشنامۀ «اینجا کجاستِ» نغمه ثمینی: بیتوترین نقطۀ یک زندان!
نمایشنامۀ «اینجا کجاستِ» نغمه ثمینی: بیتوترین نقطۀ یک زندان!
آیدا گلنسایی: اعظم دختر چهل و چندسالهای است که برای یافتن خوشبختی به کشور دیگری میرود. اینجا کجاست در فرودگاهی خیالی اتفاق میافتد، وقتی اعظم منتظر دوست مهماننوازش، نازی، نشسته است تا او را با خود به سمت سرنوشت زیبایش ببرد، به سمت بهرام. اعظم پرجنب و جوش است، اضافه وزن دارد، مستأجر و کارمند است و تنها زندگی میکند. او با زبانی شیرین و صمیمی و آکنده از طنزی تلخ از رنج زن بودن در ایران سخن میگوید.
نمایشنامۀ «اینجا کجاستِ» نغمه ثمینی: بیتوترین نقطۀ یک زندان!
رنگهراسی
همۀ افرادی که در ایران زندگی میکنند میدانند که در اینجا به رنگها برچسب میزنند. برخی رنگها مناسب و سنگین و برخی جیغ و جلفاند. لویی آلتوسر معتقد است که همۀ ما در توهم آزادی به سر میبریم و درواقع این سلیقۀ طبقۀ حاکم است که مفاهیمی مثل سنگین و جلف را میسازد و به ما القا و تحمیل میکند که در شخصیترین و پیش و پا افتادهترین مسائلمان چگونه رفتار کنیم. این موضوع به موجزترین بیان در نمایشنامۀ اینجا کجاست آمده است:
«و شبِ قبلش چمدون چیدن و هی این پیرهن طوسیه رو ببرم یا نبرم و بعد بگم نه بابا مگه اونجا ایرانه که همهش طوسی مشکی، طوسی مشکیها رو بریزم بیرون و پر کنم از قرمز و نارنجی، بعد بگم نه نشد، جلفه، و پرکنم از همون طوسی مشکی، و باز خالی کنم و باز پر کنم.»
وقتی چاقی جرم است!
مسئلۀ دیگر این نمایشنامه فقط ربط به اینجا ندارد: سندروم کیم کارداشیان. مرضی که همه باید مانکن، غیرطبیعی و عملکرده باشند وگرنه از تعریف مدرن زیبایی فاصلهای بسیار دارند! اعظم با لحن بیشیلهپیله و تودلبرویش رگبار انتقاد را به این طرز تفکر میگیرد:
«چیه آدم همهش صبح تا شب بره آرایشگاه. همهش تو آرایشگاه حرف عمل دماغ و گونه بذارن و چه بدونم ژل بزنن همهجای آدم. حالا همهش یه ور، لاغریش یه ور. من اگه مرد بودم از زنهای چاق خوشم میاومد. زنهای تپلمپل هم مهربونترن، هم باهوشتر، هم، نه اینکه خودمو بگمها، ولی حتماً آشپزیشون هم خیلی بهتره، هم نیست که چاقن، سنگینن، کمتر میرن بیرون خونه، ددری نمیشن.»
نه تنها رنگ لباس زنها باید از جای دیگری امر فرموده بشود بلکه وزن و هیکل زنان هم زیر تیغ بیرحم نگاه جامعهای است که نمیتواند او را به مثابۀ یک انسان آزاد و مالک بدن خود نگاه کند. انسانی که مختار است هر رنگی میخواهد بپوشد و هر چند کیلو که میخواهد باشد و با همۀ اینها خودش را قابل احترام بداند.
در این نمایشنامه زن تپل یا چاق گناه نانوشتهای مرتکب شده است که باید بابت آن سرافکنده باشد. او در خانواده، در جامعه و حالا، به لطف شبکههای مجازی، در بُعدی وسیعتر به اسارت گرفته شده. اگر در اینجا اجازهاش دست پدر، شوهر و خونش مباح است، در آنجا باید رضایتخاطر مخاطبان و فالوورها را فراهم کند و خوشتراش و عروسکی باشد. طنز تلخ این نمایشنامه اسارت سنتی است که به اسارت مدرن پیوسته:
«خوبیش اینه که معلومه بخوره. یعنی هی دم به ساعت به من نمیگه کارد بخوره به اون شکمت. ورشکستم کردی. آخه بابام، خدا رحمت کنه، میگفت. یعنی میگفت خیال میکنی اینجا کجاست که یه بند میلمبونی. من هم هیچی جوابشو نمیدادم. میترسیدم ازش یه هوا.»
اعظم مدام از دلخوشیهای کوچک خود احساس گناه میکند: «یه کاری میکنن آدم اصلاً نفهمه اومده غربت… دلت برای آقای نریمانی، بقالی محل، تنگ نشه، یهو بوی تجریش نره زیر دماغت، بوی ترشیهای اونجا و سبزیهای تازه، والک و کنگر. بریزی تو خورش، با نعناع و پیاز داغ زیاد، عطرش درآد، بعد با کتۀ همچین یه هوا آبدار، کره روش پهن بشه، با ماست موسیر چرب…»
و
«نمیشد که من دست خالی بیام: دو کیلو باقلوا، دو بسته قطاب، دو جعبه سوهان و گز…وای دهنم آب افتاد. حالا نه که من شکمو باشمها، نه. ولی آخه اون غذا بود تو هواپیما دادن بهمون! دو مثقال.»
پدیدهای به نام گشت ارشاد
در این نمایشنامه ترس زنها از گشت ارشاد و هراسی که از آن در دل ایشان ایجاد میشود بازتاب یافته است:
«یادمه به قد کت شما هم گیر داد. تا منو دید گیر داد که با دامن نمیشه. تو دلم گفتم با دامن چی چی نمیشه؟ یه چپی نگاهم کرد خانم به جون شما، زهلم رفت. میخواستم بلند بگم اما نگفتم. گفت: بخوری زمین دامنت بره تو هوا، کی ضامن میشه؟» خیلی یواش گفتم، زیر لب به جون خودم: «ضامن چی خانم؟ اونجا که بلاد کفره. دیگه زمین و هواش فرقی نمیکنه.» باورتون میشه؟ داد زد: «خیال کردی کی هستی خانم که به من درس میدی؟ بهتر که امثال شما برن که دیگه برنگردن. حالا که اینجایی ظاهرتو درست کن، بعد که رفتی اونجا هر هیزمی خواستی واسه جهنمت جمع کن.» مجبورم کرد در چمدونمو که به زور بسته بودمش باز کنم یه شلوار زیر دامن پام کنم. (به شلوارش اشاره میکند.) نگاه منو چه ریختی کرده! آخه اینجا کی دامن میپوشه با شلوار؟ مگه اونجاست که همهچی رو روی همهچی بپوشن؟»
در خاطراتی که اعظم به یاد میآورد با ناظمی روبهروییم که گشت ارشاد داخل مدرسه است و میخواهد موهای اعظم را قیچی کند: «میگفتی گریه نکن اعظم، بزرگ میشی یادت میره. ولی یادم نرفته مامان. خیلی چیزها یادم نرفته. خانم شاطریان بود، ناظممون، همون که جلوی موهامو از ته قیچی کرد گفت: «خیال کردی اینجا کجاست؟» هیچی نتونستم بهش بگم. میخواستم داد بزنم اما ترسیدم. همینطوری خفهخون گرفتم. تو گفتی وقتی موهام بلند شه، یادم میره. یادم که نرفته هیچ، تازه خانم شاطریان هرشب میاد تو کابوسهای من، با یه قیچی بزرگ.»
نمایشنامۀ «اینجا کجاستِ» نغمه ثمینی: بیتوترین نقطۀ یک زندان!
اندر احوالات مفاسد مالی
اعظم در ادارۀ مفاسد مالی کار میکند و یکبار تا دم اخراج میرود: « وقتی داشتم پروندۀ بخوربخورهای (وسط حرف خودش میپرد.) آخه گفتم من کجا کار میکردم؟ مفاسد مالی. یعنی اسمش سازمان بازرسی مفاسد مالیه ولی همه همون خلاصه میگن مفاسد مالی. من هیچکاره بودم. کارمند کوچیک بیاهمیت. دستمو دید. پرونده مال یه بابا بود، اوه، یعنی خورده بودها. یه نگاه به پرونده، یه نگاه به دست من، خون پاشید تو مغزش گفت: «دفعۀ دیگه اخراجت میکنم.» (ادا درمیآورد.) وای خداجون. ترسیدم! اخراج! اصلاً بهتر که اخراج میکرد. آب تو دلم تکون نمیخورد، فقط از ترس میمردم. بدبخت میشدم. مجبور میشدم جل و پلاسمو بندازم تو خیابون بخوابم. اوه اونقدر از این پروندهها زیاد بود که آخرش نفهمیدیم چی شد، کجا ماسمالی شد.»
خارج خیالی و ازدواج برای قلمه زدن!
همۀ درک و شناخت اعظم از خارج و زیبایی زندگی در آنجا به فیسبوک برمیگردد: «نازی. دوست دورۀ دبیرستانم. یعنی همکلاسی بودیم. رو والش همهش عکسهای خودشو میذاره با یه شوهر خوشتیپ. یه بار زیرش مینویسه ونکوور، یه بار مینویسه سفر نیویورک، یه بار پاریس. همهش هی لایک میخوره، لایک، لایک. هر دفعه هم رنگ لباسهاش فرق میکنه، اما ژستهاش نه. همیشه سرشو میذاره رو شونۀ شوهرش، دستهاش هم اینجوری میزنه به سینهش. (به دوربین نگاه میکند) یعنی ممکنه نازی تو الان اونور باشی و با آقا بهرام خیره شده باشین به فیلم من؟ تو با همون لباسها و همون ژستهای خارجی؟ بعد تو بگی به آقا بهرام «چطوره؟» منو بگی. اون هم بگه، آقا بهرام یعنی، بگه: «فکر کنم یه نگاه، یه دل نه صد دل عاشق شدم.»
او آرزو دارد در این خارج خیالی برای فرار از شرایط موجود و سفت کردن جای پایش با کسی ازدواج کند. ازدواجی بلافاصله، ندیده و نشناخته که رواج هم یافته و نوعی فرار از زندان است: «نازی جان، من دارم میآیم همانجایی که تو هستی و هیچکس را جز تو ندارم. میآیم که آنجا برای همیشه بمانم. کاش میشد به محض رسیدن خودم را به کسی قلمه میزدم. آیا آنجا مثل اینجاست یا مردها هنوز زن میگیرن؟ آیا شوهر تو مثلاً دوستی ندارد که یک خانه داشته باشد بزرگ با پنج تا دستشویی و توالت که از زنهای کمی توپر خوشش بیاید؟ به هرحال من بیست و هفتم مهر ساعت دوازده شب آنجا هستم. دارم میآیم که آنجا بمانم.»
نقطۀ غمانگیز ماجرا آنجاست که انسانهای غریب در وطن در هیچکجای جهان احساس در خانه بودن ندارند و بدون ملیت چیزی برای همیشه از دست میرود:
«گیرم موندیم هم یه عمر، قلمه هم زدیم خودمونو، زبانمون هم بلبل، هلو هاواریو نهها، بلبل، باز هم لب بازکنیم، نگاه بگردونیم، نمیشه که بهمون نگن اجنبی. حالا اجنبی خوبه نگن غربتی…»
شاید درک همین نکته است که باعث میشود عاقبت اعظم فریاد بزند، فریاد.
نمایشنامۀ «اینجا کجاستِ» نغمه ثمینی: بیتوترین نقطۀ یک زندان!
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی3 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»