با ما همراه باشید

لذتِ کتاب‌بازی

نمایش‌نامۀ «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی: شفقت از عشق بالاتر است!

نمایش‌نامۀ «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی: شفقت از عشق بالاتر است!

نمایش‌نامۀ «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی: شفقت از عشق بالاتر است!

آیدا گلنسایی: سه زن مهاجر کرد ایزدی، افغانی و لیبیایی همدستانه تعلق یک بچه را به خود انکار می‌کنند تا کشور میزبان نتواند با پی بردن به واقعیت، کودک را همراه مادرش به کشوری که از آن گریخته‌اند بازگرداند. این نمایش‌نامه با ایجاد تعلیق‌ مداوم ما را از یک زن به زنی دیگر و از غم‌نامۀ یک سرزمین به اندوه سرزمینی دیگر می‌کشاند تا به جای ارضای حسِ دانستن جواب یک سؤال، ندانستن و با آن زیستن را بیاموزیم.

نمایش‌نامۀ «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی: شفقت از عشق بالاتر است!

شفقت از عشق بالاتر است!

در این نمایش‌نامه با سه زن یعنی مینای کرد ایزدی، مینای افغانستانی، مینای لیبیایی مواجهیم که حاضر نیستند بچه‌ای را که عاشقانه دوست می‌دارند، فرزند خود بدانند. این بچه در نمایش‌نامه چنین توصیف می‌شود: «اون بچه شبیه من نیست. پوستش نرم و سفیده. آینه‌ست. ما شب‌ها که خاموشی می‌زنن، می‌گیریمش جلوی روزن حقیری که روی سقف خوابگاهه. یه رشتۀ نور از ماه می‌لغزه روی تنش و تمام کمپ نورانی می‌شه. زیر نورش همۀ زن‌های کمپ زیبا می‌شن.»

این چه نوری است که زیر آن همۀ زن‌های یک کمپ زیبا می‌شوند؟ وقتی تمام چیزهایی که قشنگی و دلربایی زنان را از آن‌ها می‌گیرد، وقتی آن‌ها دیگر عشقی برنمی‌انگیزند و مدام و مدام چون سرزمینی بی‌اقتدار مورد تجاوز قرار می‌گیرند، زن که همزاد زیبایی‌ است، نیاز ذاتی خود به زیبایی را در شفقت متبلور می‌کند. فریدا کالو در نامه‌ای خطاب به آلخاندرو گومز آریاس می‌نویسد: «شفقت نیرومندتر از عشق است.»[1]

این نور، نور شفقت زنانه است. فضیلتی که چه آن زن‌ها که فرزندی به دنیا آورده‌اند و چه آن‌ها که به دنیا نیاورده‌اند در آن شریک‌اند. هر زنی از طریق شفقت به یک بچه می‌تواند لذت سحرآلود مادر بودن را در سطحی فراتر تجربه کند. در این نمایش‌نامه شفقت مینای کرد ایزدی شاعرانه، شفقت مینای افغان دردمندانه و شفقت مینای لیبیایی وحشیانه و خشونت‌بار ابراز می‌شود.

شفقت مینای کرد ایزدی در این سطرها قابل لمس است:

«مینای اول من یه مادر گندی بودم که بچه‌هام ازم بیزارند.

مرد باز هم شعر؟

مینای اول این واقعیته، نه شعر. من صد تا بچه به دنیا آوردم. یه روز، تمام اون صد تا بچۀ شنگالی می‌آن سراغم و تکه‌تکه‌م می‌کنن که چرا از شکم امن مادرشون کشیدم‌شون به این جهنم که رنج بکشن.

مرد دادگاه دلیل موجه لازم داره.

مینای اول  اون بچه شبیه من نیست. پوستش نرم و سفیده. آینه‌ست. ما شب‌ها که خاموشی می‌زنن می‌گیریمش جلوی روزن حقیری که روی سقف خوابگاهه. یه رشتۀ نور از ماه می‌لغزه روی تنش و تمام کمپ نورانی می‌شه. پوست‌هاشون می‌درخشه. دندون‌های خراب‌شون محو می‌شه، استخون‌های کج و معوج‌شون راست می‌شه، این بچه با نور سرمه می‌کشه به چشم‌های زن‌های کمپ…

مرد  اون بچه الان بدون گذشته رها شده. واقعاً اینو می‌خوای؟ کسی که گذشته‌ای نداره، می‌تونه آینده‌ای داشته باشه؟

مینای اول  من فقط نمی‌خوام اون بچه در گذشتۀ من شریک بشه، چون اون وقت در آیندۀ من هم شریک می‌شه.»

مینای دوم به گونه‌ای دیگر سرود شفقت خود را می‌خواند.

مینای دوم به زور نکن آقا اون بچه رو تو شکم من که از شکم من بیرون اومده باشه. شما خودت خوب بود از شکم من بیرون اومده بودی؟ می‌شد! خدا می‌خواست می‌شد شما از تو شکم من بیرون اومده باشی. به هر گندگی که باشی. کور می‌کنن چشم‌هاشو. قشنگه، هنوز عقل‌رس نشده، می‌شه بازیچۀ مردها. صورتشو سرخاب می‌مالن، به پاش زنگوله می‌بندن، پسر یا دختر فرق نمی‌کنه، می‌رقصوننش، همون‌طور که می‌رقصه دست‌مالش می‌کنن…بعدش دردشو یا می‌بره زیر برقع یا زیر ریش.»

مینای سوم نه شاعر است و نه دردمند او می‌غرد و شفقتی آکنده از خشونت را به نمایش درمی‌آورد.

«من با این بازی‌ها گیر نمی‌افتم. این کارها زن‌های سیرِ بی‌رنگ و روی شما رو ممکنه احساساتی کنه، ولی ما رو نه! زن گرسنۀ صحرا یه حیوون وحشیه. می‌خوام یه چیزی رو بدونی. لیبی یعنی قوم بربر. من ته جهنم بودم، دیگه از اون بدتر نمی‌شد. زدم به آب و آتیش. از تشنگی مُردم، از سرما مُردم، غرق شدم، تیر خوردم، مُردم، و اگه بعد از چهار بار مردن هنوز زنده‌م یعنی یه هیولام و این‌جام که سهممو بگیرم ازتون. حالا اگه بخوای منو دیپورت کنی، آتیشت می‌زنم تا هردو بریم جهنم، چون دیگه برام فرقی نمی‌کنه. اما اگه بخوای اون بچه رو گره بزنی به سرنوشت من، اون‌وقت کل زمینو آتیش می‌زنم، به من نگاه کن، من می‌تونم. نفسم آتیشه.»

نمایش‌نامۀ «بچه» نوشتۀ نغمه ثمینی: شفقت از عشق بالاتر است!

مادر واقعاً کیست؟

نمایش‌نامۀ بچه ضمن ترسیم بالاتر بودن شفقت انسانی از عشق، ما را به تأمل در معنای حقیقی مادر وامی‌دارد. مادر کیست؟ آیا کسی است که بچه‌ای را به دنیا می‌آورد، با او مثل یک دارایی و ملک شخصی یا بندۀ خود رفتار می‌کند، او را به خود وابسته می‌کند، به اسم مراقبت و دلسوزی دایماً فرزند را کنترل می‌کند و بعدها سایه‌ای سنگین و هیولاوار می‌شود روی وجدانش؟ مادر کسی است که اگر فرزند بخواهد آرزوها، رؤیاها و زندگی شخصی داشته باشد مدام باید احساس گناه کند؟ کسی است که فرزند در کنارش حق ندارد مستقل شود؟ یا مادر کسی است که می‌تواند آن‌جا که شادی و زندگی فرزند به خطر می‌افتد بند ناف وابستگی را ببرد و دلبستگی عمیق به آینده و سرنوشت فرزند نشان بدهد؟ آلن دوباتن می‌گوید بهترین مادر و پدر آن‌ها هستند که به فرزندان‌شان اجازه می‌دهند که آن‌ها را فراموش کنند و دکتر اروین یالوم در کتاب مامان و معنی زندگی دربارۀ بهترین مادر و پدر چنین می‌نویسد: «برای بیمارانم توضیح می‌دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می‌گیرند، اغلب به سختی از خانوادۀ ناکارآمدشان جدا می‌شوند، درحالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‌ها فاصله می‌گیرند. اصلاً مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟»[2]

در این نمایش‌نامه تک تک زن‌هایی که نسبت به سرنوشت آن بچه احساس شفقت می‌کنند، مادر او هستند. بنابراین تجربۀ مادری چیزی فراتر از زادن و عشق غریزی به یک فرزند است. مادر یک فرزند شاید از نظر قانونی کسی است که او را به دنیا می‌آورد اما از نظر انسانی مادر یک بچه کسی است که زمینۀ رشد و بالندگی او را فراهم می‌آورد و به نحوی آینده‌اش را نجات می‌دهد.

در این نمایش‌نامه می‌توان گفت ما با دو نوع متفاوت شفقت مادری روبه‌روییم. مادری که می‌زاید و به‌موقع رها می‌کند و کودک را شریک بدبختی‌های خود و یک اسباب‌بازی جهت رفع تنهایی نمی‌خواهد و مادری که به‌موقع می‌گیرد و مسئولیت ناتمام مادر قبلی را بر عهده می‌گیرد و نقش او را کامل می‌کند.

تمام زن‌هایی که در این نمایش‌نامه می‌کوشند بچه را نجات بدهند و به جای امنی برسانند، عمیقاً آدم را یاد جهان نمایش‌نامه‌های آنتوان چخوف و شخصیت‌هایی مثل ورشینین در سه خواهر (1901)، تروفیموف و آنیا در باغ آلبالو (1904)، سونیا در دایی وانیا می‌اندازند که مخاطب را به فداکاری و پاسوز شدن برای امنیت و رفاه نسل بعدی تشویق می‌کنند یا به تعبیری دیگر «ایثار و کشف معنای همه‌سوزی را در امیدی به سعادت آن‌ها که از پس ما می‌آیند توصیه می‌کنند.»[3]

درواقع دل کندن مادر قانونی از آن کودک، شفقت زن‌هایی که او را در انکارش یاری می‌کنند و مسئولیت‌پذیری زنی که سرپرستی او را به عهده می‌گیرد همه برای نیرو دادن به یک امید و آرزو است: آینده. برای این زن‌ها نجات این بچه نه فقط نجات یک بچه بلکه امید به فردایی بهتر و آینده‌ای روشن‌تر است. امیدی که هرگز در انسان نباید بمیرد، رؤیایی که انسان بدون آن خطرناک‌تر از چیزی که تا الان شده خواهد شد. این رؤیای شیرین که در وجود یک بچه تبلور یافته، زن‌ها را به همبستگی والا و اتحادی درخشان رسانده، مرزها را بی‌معنی کرده و رؤیایی جهانی ساخته است: آینده‌ای زیبا و فردایی بهتر از امروز. وانگهی، این نمایش‌نامه نقش بسیار مهم داشتن رؤیا و آرزو را برای ساختن جهانی انسانی‌تر به ما گوشزد می‌کند.

 

شمایی که تبدیل به ما می‌شود!

در ابتدای نمایش‌نامه چنین به نظر می‌آید که در رویارویی سه مینا با مرد ادارۀ پناهندگی جهان زنانه در مقابل جهان مردانه قرار می‌گیرد و آن را متهم می‌کند.

«مینای اول  اگه می‌موندم حتماً می‌مردم. زندگی بی‌معنی و خالیه، اما قرض خداست به ما. باید قرضو حفظ کرد، تا وقتی که خودش بخواد پسش بگیره.

مرد چه قرض سختی از خدای خودتون گرفتین.

مینای اول  قرض خدای ما خون سرخ و گرم بود تو رگ‌هامون و نفت سیاه و زنده زیرِ پامون. شما جاشو عوض کردین. تمام زمین عراق سرخه و تمام تن‌های ما در آتش سیاه.

مرد ما جاشو عوض کردیم؟ این «شما» می‌تونه شائبه ایجاد کنه. دقیقاً از کی حرف می‌زنی.

مینای اول  «شما» یه ضمیر ترسناکه. جهتش سمت کسیه که مقابلته. به‌ت نزدیکه یعنی. بوی تنشو می‌فهمی یعنی. بوی گند تنشو. می‌تونه شکنجه‌ت کنه، می‌تونه به‌ت تجاوز کنه، و وقتی ازش فرار می‌کنی، گیر یه «شما»ی دیگه می‌افتی که ممکنه فکر کنه تو می‌تونی سرزمینشو ویران کنی. پس حالش ازت به هم می‌خوره.»

اما رابطۀ این مرد با زن‌ها (سه مینا و زن مترجم) دستخوش تغییر می‌شود. تقابل آن‌ها رفته رفته به همراهی تبدیل می‌شود. جایی‌که مرد هم می‌خواهد در نجاتِ آینده و احساس درخشان شفقت سهمی داشته باشد:

«برگۀ آزمایش. باید نتیجه رو گزارش بدم به دادگاه. اما من این کارو نمی‌کنم. تصمیممو از قبل گرفتم. بچه می‌ره به پرورشگاه. در گزارش ذکر می‌شه مادر بچه هیچ‌کدوم از اون سه زن نیست. کسی پیگیر برگۀ آزمایش نمی‌شه، میون این همه مهاجر و این همه پرونده و این همه آزمایش. بچه می‌ره پرورشگاه. اما تو نباید بذاری بمونه اون‌جا.

مترجم  فقط…می‌تونم بدونم کی بود مادر واقعی‌ش؟

مرد شاید بهتره ندونی. اون‌وقت راحت‌تر بزرگش می‌کنی. هر لحظه فکر نمی‌کنی بچه داره به یکی‌شون شبیه می‌شه. اگه ندونی، بچه روز به روز شبیه خودت می‌شه.

مترجم…..

مرد   شاید باز همدیگه رو دیدیم.

مترجم شاید!»

شمایی که روبه‌روی این زن‌ها و مخصوصاً مترجم بود، در پایان نمایش‌نامه تبدیل به بخشی از جریانِ نجات آینده می‌شود، این‌گونه آن تقابل نخستین زن و مرد از میان می‌رود و این‌جاست آن نقطۀ مقدسی که شفقت به عشقی زیبا و رویاننده می‌انجامد.

 

مشخصات نمایش‌نامه

بریده‌هایی از نمایش‌نامۀ «بچه» اثر نغمه ثمینی

بچه و این‌جا کجاست؟

نغمه ثمینی

نشر نی

 

[1]  فریدا، نوشتۀ هایدن هررا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر ثالث

[2]  مامان و معنی زندگی، اروین یالوم، ترجمۀ سپیده حبیب، نشر قطره

[3] چخوف، نوشتۀ هانری تراویا، ترجمۀ علی بهبهانی، نشر علمی و فرهنگی

برترین‌ها