لذتِ کتاببازی
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
آیدا گلنسایی: هرودوت میگوید: «ایرانیان مردمانی هستند که هرچیزی را خوب بیابند از هر سرزمینی اخذ میکنند». کاری که فریده حسنزاده (مصطفوی) در کتاب «عاشقانههای مردانه»[1] کرده مصداق بارز این جمله است. او با آگاهی و شناخت عمیقِ شاعران جهان، بهترین سرودههای آنها را از هر سرزمینی گرفته و به فرهنگ و زبان کشورمان افزوده است. در این اثر 86 شاعر مطرح با شرححالی کوتاه و شاخصترین سرودههایشان به مخاطب ایرانی معرفی میشوند. شاعرانی که خیلی از آنها برای اولین بار است که شعری از آنها به زبان فارسی ترجمه میشود. نکتۀ حائز اهمیت در این ترجمهها، هنرِ بازآفرینی فریده حسن زاده (مصطفوی) است. او آنگونه هنرمندانه روح این شاعران را احضار کرده که خوانندۀ فارسی زبان به راحتی میتواند با آنها ارتباط برقرار کند، شعر بودنشان را دریابد و در حکمت عمیق جملاتشان غوطهور شود.
متنِ حاضر نامههای کوتاه یک منتقد است به شاعرانی که اثر بیشتری بر او گذاشتهاند.
*
میرویم به ده قرن قبل از میلاد. آنجا که سلیمانِ پیامبر سرودههایی نوشته که ما آنها را با نام «غزلِ غزلهای سلیمان» میشناسیم. از سر مخاطب این اشعار و اینکه آیا رابطۀ بشری یک پیامبر با معشوقهاش را شرح داده یا کلامی با خداست، اختلاف نظر وجود دارد. من قصد ندارم این نوشتهها که زیر سقف شعر آفریده میشوند را با کلیگویی بیاکنم. شعر مگر نباید فرصتی باشد برای گفتوگو و ارتباط عمیق و صندلی بگذارد در بهشت برای مصون ماندن از جهنمِ ترسناک شتاب و تنهایی؟
سلیمان پیامبر، قبل از اینکه احساسات و درکم را دربارۀ اشعارت بنویسم، بگذار بگویم قرنهای قرنِ پس از تو شاعری که بسیار دوستش دارم به نام «فرناندو پهسوا»[2] گفت «شاعر بودن جاهطلبی من نیست/ شیوۀ تنها بودن من است». حرف عمیقی است. به نظر من هم شعر دری مخفی است که در تنهایی به روی باغهای معلق باز میشود. البته فقط به روی کسانی که با تنهایی دوست میشوند و اهلیاش میکنند. و حالا من در آن باغهای سحرآلودم. در فاصلهای راضیکننده با ترسناکیِ جهان و قرنها بعد نشستهام تا با تو سخن بگویم. راست گفت هرمان هسه[3]، راست گفت: «ما هر روز میتوانیم ببینیم که تاریخچههای کتابها چقدر اعجابآور و شبیه به قصههای پریان اند، چقدر در هر لحظه فوق العاده سحرآمیزاند و همینطور موهبت نامرئی شدن را دارند. شاعران زندگی میکنند و میمیرند و توسط تعداد اندکی شناخته میشوند، و ما آثارشان را پس از مرگشان میخوانیم، معمولا دهها سال بعد؛ و ناگهان چنان پرشکوه از گور برمیخیزند که انگار زمان وجود نداشته است.»
شرط خواندن و دوست داشتنِ شعر دادن حقِ سکوت به خود و در تنهایی به جستوجو برخاستن است. و شعرِ عاشقانه روایت آنچه از چنین تنهایی ارزشمندی بزرگتر است و انباشتن تنهایی با اندوه مطبوع و تعالیدهندۀ عشق. فرناندو پهسوا میگوید:
«عشق،
معاشرتیست.
دیگر نمیدانم چطور جادهها را تنها قدم بزنم،
چون که دیگر نمیتوانم تنها قدم بزنم.
فکری روشن باعث میشود که سریعتر قدم بزنم
کمتر ببینم، و در همان حال از هرچه که میبینم لذت ببرم
حتا غیاب او/ چیزیست که با من است
و من به قدری دوستش دارم که نمیدانم چطور باید بخواهمش»
خب، حالا که تو را به سفری در دیگری بردم، بگذار بگویم من هم وقتی عاشقانههایت را میخوانم، دوست دارم آنها را برای زنی گفته باشی… اینگونه حس میکنم آن یک زن که پاهایش در کفش زیباست، همۀ زنهایند، در همۀ قرنها. و این اتحادِ تمام ذرات زیبایی است و ساختن یک کلِ یگانه. و اینک گیلاسی از شعرهای تو را سربکشیم به سلامتیِ دیگری:
تو پاکی
پاکِ پاک عشق من!
بیلکهای بر دامنت.
مرا دریاب با پیمانههای لبریز
و سیبهای سرخ:
زیرا من بیمارِ عشقام.
راستی
چه زیبایند پاهایِ تو در کفش!
سخت میشود باور کرد مخاطب این عاشقانهها خدای قهار باشد. در آن، آسمانی زمینیشده وجود دارد. آسمانی مأنوس. در نگاه پراحساس تو یگانهخدا عشق است «و به راستی که عشق خداوند جهان است.» و عبادت، نگاه ستایشگر و پر تحسین به معشوق و زن. این شعرها مرا یاد سطری از نامهی[4] احمد شاملو به آیدا میاندازد: «به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.»
در این شعرها چهرۀ متفاوت و متعادل پیامبری را میبینیم که از تقدیس زمین و تن، به آشتی با آسمان و روح میرسد. احترام به زن در این ابیات نشان میدهد سرچشمهها همواره زلالاند اما هرچه از سرمنشأ دور میشویم، آبهای تطهیرکننده گلآلود میشوند و پیروان پلیدی چون طالبان از خاکهای نفرت و تعصب سربرمیآورند!
«عشق را پاس میداریم من و تو
به من ببخش همۀ بوسههای دهانت را
عشق تو مستیبخشتر آمد از شرابِ ناب
هوش میرباید عطر تنت
و جانم را پیمانهای میکند لبریزِ نامت
از این روست که میستایم تو را.
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
*
میرویم به یونانِ 560 سال قبل از میلاد برای دیدار با آناکِرِئون. این سطرها انگیزۀ توقف و تماشایِ من شد:
«موضوع اصلی اشعار او عیش مدام و دم را غنیمت شمردن است… سِر ویلیام جونز خاورشناس برجسته، فردوسی را هومر ایران و حافظ را آناکرئون ایران نامید. بایرون نیز همچون جونز و مکتب او، حافظ را با آناکرئون مقایسه میکند. اما تفاوت بزرگ آناکرئون با حافظ در این بود که او برخلاف غزلسرای بزرگ ما که در اشعارش پرده از مکر و ریای دولتمردان زمانهاش برمیداشت، مدّاح شاهان شد و برای رسیدن به رفاه و تنعم زندگی خود را با زندگی درباریان گره زد.»
این قسمت از کتاب مرا یاد سخنان دکتر قاسم غنی دربارۀ شعرِ “ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد” انداخت که آن را به غلط در مدح پیامبر اسلام میدانند. دکتر غنی در کتاب «تاریخ عصر حافظ»[5] این سروده را صراحتاً در مدح شاه شجاع میداند و توضیح میدهد:
«آنچه مورخین مخصوصاً آنهایی که معاصر بوده یا از روی نوشتۀ معاصرین راجع به فضل و ادب و شعر و نثر شاه شجاع چیزی نوشتهاند، مبالغه کردهاند و به طوری که از مطالعه نظم و نثر او برمیآید، غالب گفتههایش سست و گاهی لفظاً و معنی در نهایت سخافت است و به هرحال نمیتوان او را در عداد گویندگان زبان فارسی درآورد. ولی قدر مسلم این است که اهل فضل و دانش را دوست میداشته و به آنها محبت میکرده، و محضر آنها را مغتنم میشمرده است. صاحب ذوق و قریحۀ طبیعی بوده، هوش و حافظهای قوی داشته و آنچه میدانسته به مدد همین حافظۀ قوی بوده و الا مدرسه ندیده و تلمذ مرتبی نداشته است. زیرا او امیرزاده و اهل رزم بوده و از اوان کودکی همسفر پدر و شاهد میدانهای جنگ بوده است. با این حال چون هر وقت فرصتی مییافته با اهل فضل مصاحبت میکرده و هرچه را میشنیده، خوب به خاطر میسپرده، ادیب و دانشمند جلوه میکرده است، خواجه حافظ در غزلی که در مدح شاه شجاع فرموده به این امر اشاره نموده، میگوید:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد»
و دربارۀ علاقۀ حافظ به این پادشاه و دیگر درباریان مینویسد:
«در همه دیوان حافظ تقریبا در یک صد و بیست و سه مورد اشاره به پادشاه شده است. یعنی در صد و نه غزل و یازده قطعه و یک مثنوی و دو قصیده با تعبیرات: سلطان، خسرو، پادشاه، شهنشه، شاهنشه، پادشه، شهریار، شاه، ملک، فرماندهی، شهریاری، دادگر، به پادشاه معاصری اشاره کرده است.
تقریباً هفتاد مورد از این موارد صریحاً یا با قرائن موکده راجع است به شاه شجاع و سایر ملوک و شاهزادگان معاصر خواجه حافظ از قبیل شاه جلال الدین مسعود اینجو، شاه شیخ ابواسحق اینجو، امیر مبارزالدین محمد، شاه یحیی، شاه منصور، سلطان غیاثالدین محمد، سلطان اویس ایلکانی، سلطان احمد ایلکانی، توران شاه بن قطب الدین تهمتن، پادشاه جزیرۀ هرموز، اتابک پادشاه لرستان.
بقیه موارد دیگر معلوم نیست راجع به کدام پادشاه است. تقریباً سی و نه مورد از هفتاد موردی که به صراحت یا با قرائن موکده راجع به ملوک معاصر است، راجع به شاه شجاع است. بعضی به صراحت و بعضی با اشارات و قرائنی که میتوان گفت به اقرب احتمالات راجع به اوست.»
با این اوصاف، هرچند نگاه حافظ به قدرت و زمین و زمان انتقادی و طنزآلود و همراه با تسخری هوشمندانه و رندانه است اما او را هم با دربار انسی بوده و چندان بیشباهت به آناکرئون نیست. و اینک شعری از تو ای آناکرئونِ جذاب که همیشه به زنها بیاعتنایی میکردهای تا بر محبوبیت خود بیفزایی:
خدای عشق، میان گلهای سرخ
جست و خیزکنان، غافل از نیش زنبور
ناگهان فریادش به هوا برخاست:
“آه مادر سوختم
مار بالداری نیشم زد”
الهۀ زیبایی فرزند را بوسید و گفت:
چیزی نیست، چیزی نیست
سوزش تو را دوامی نخواهد بود
اما بینوا آنها که تو نیش میزنی
دردِ آنها را هرگز درمانی نیست!”
حافظ هم دربارۀ لاعلاج بودن عشق گفته است: «درد ما را نیست درمان الغیاث هجر ما را نیست پایان الغیاث»
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
*
میرویم به 43 سال قبل از میلاد مسیح برای دیدار با پابلیاس اویدیاس ناسو. نکتۀ جذاب در او برای من به این سطرها برمیگردد: «ویژگی اوید در سرودن اشعار عاشقانه، پرهیز او از کلیشهها و بیپرده سخن گفتن از غرایز بشری بود. اگر شاعران دیگر از معشوق خود وفاداری و پایبندی به عهد میطلبیدند، اوید در یکی از اشعار خود خطاب به معشوقش خیانتهای او را به دلیل زیبایی، طبیعی و اجتنابناپذیر مییابد و تنها تقاضایی که از او دارد این است که ماجراهایش را از او پنهان بدارد.»
اویدِ عجیب، این اولین باری است که میبینم کسی خیانت معشوق خود را درک میکند و متملکانه به او نمینگرد بلکه عمیقا او را _تمام او را_ میپذیرد. تو من را یادِ نویسندۀ فرانسوی اریک امانوئل اشمیت انداختی در نمایشنامۀ «نوای اسرارآمیز»[6] و آن بخشهایی از این نمایشنامه که همسرِ هلن، عشق آتشین او به مردی دیگر را درک میکند:
«لارسن: اون برای شما روزهاشو که با شما میگذروند مینوشت نه با من. برای من هم اون قسمت از روزشو که با شما میگذروند تعریف نمیکرد. دو تا حقیقت داشت، همین: حقیقتش با شما و حقیقتش با من.
زنورکو: بهتره بگیم دو تا دروغ، آره.
لارسن: چی باعث میشه فکر کنید که هلن یک آدمه؟ آیا ما همیشه یک آدم واحد و تک هستیم؟ هلن با شما یک معشوق واله و شیدا بود_ و این حقیقت داره_ و در زندگی هرروزه زن من بود_ این هم حقیقت داره. هیچکدوم از ما، هردو هلن رو نشناختیم. هیچکدوم از ما قادر نیست هر دو هلن رو کاملاً راضی کنه.
زنورکو (با بدجنسی) خوب آقای شوهر خودمونیم، انگار که با این موضوع خوب کنار میآیید.
لارسن: من هیچوقت تصور نکردم که میتونم در نظر هلن مجموعهای از همۀ مردها باشم.»
اشمیت در داستانِ دیگری به نام «اسباب خوشبختی»[7] باز هم به سراغ درک و همدلی مقولۀ خیانت میرود اما اینبار مردی را به تصویر میکشد که در دو رابطهای است که نمیتواند یکی را بر دیگری برتری دهد و رو به زندگی مخفی میآورد.
و اینک چند شعر از تو:
1
سعادت، سرایت خواهد کرد؛
حتی به تو
و تور، سنگین خواهد شد از ماهی
زیرا هرگز قلاب را رها نکردی،
حتی در اوجِ ناامیدی.
با این شعرت صدایِ سیگارسوختۀ شاملو[8] را شنیدم:
«نه! هرگز شب را باور نکردم
چراکه در فراسوی دهلیزش
به امید دریچهای
دل بسته بودم»
2
برنده خواهی شد
تنها اگر
دل ببازی
3
شب واژهای نمیشناسد
به معنایِ زن زشت
اوید از این نظر کاش روز هم به بزرگواری و فهمیدگی و شعور شب بود. پس برای همین شب چراغها را خاموش میکند تا همه به طرز برابری زیبا باشند. نه؟
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
*
جان دان برایم جالب بود که تی.اس. الیوت تو را سرسلسلۀ شاعران متافیزیکی مینامد. اینجاست که به اهمیت یک منتقد در بخشیدن حیات دوباره به شاعر پی میبریم. به نظر من هم منتقد _کسی که سعی میکند اثر را به طرزی منحصر به فرد بفهمد_ به جایِ از خویش گفتن، فروتنی شنیدن را برمیگزیند تا دیگری بهتر درک و دیده شود. از این زاویه من منتقد بودن را نه فقط کاری لازم که زیبا و انسانی میبینم. شعرت را خطاب به مرگ دوست داشتم:
آه از غرور کودن تو ای مرگ!
خود را آکنده از قدرت و هیبت مییابی
میپنداری جان میستانی و
روانۀ هیچستان میکنی زندگان را
و نمیدانی هیچ نیستی
جز بردهای برای بردن مردگان به دیگرسو
و سپردن آنها به دستهای جاودانگی
فراسویِ خوابِ مرگ
آنگاه در روز موعود
سهم تو خواهد بود مردن و
پیوستن به هیچستان
آه از غرور کودنِ تو ای مرگ!
شاعر دیگری به نام ویسواوا شیمبورسکا[9] نیز بیکفایتی مرگ را به او یادآوری کرده، میدانستی؟
«قلبها درونِ پوستۀ تخمها میتپد
اسکلت نوزادها رشد میکند
دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند
نصیب بذرها میشود
آنکه میپندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است.»
جان دان عزیز همینطور که شعرهایت را ورق میزنم شباهتی غریب با اشعار حافظ در آن مییابم و این خیلی زیباست. گفتوگوی روحهایی که روحشان از هم خبر ندارد! مثلاً این شعر:
همهچیز رو به ویرانی دارد
مگر عشقِ ما
که آن را نه فرداییست، نه دیروزی؛
جداییناپذیر، جزئی از من و توست
پیوسته جاری، از ازل تا ابد.
حافظ هم دربارۀ نامیرایی عشق بسیار سخن گفته که از آن جمله این شعر پرشهرت است:
«ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام»
و اینجاست که باید به فروغ فرخزاد گفت: در هر کوچهای باد میآید جز در کویِ عشق حقیقی. تنها آنجا ستارهها مقوایی نیستند.
در این شعر:
بگذار خاموش بگُدازیم
بیهیچ اشک و آهی
کفرانِ عشق است
شکایت بردن به نااهل
دوباره صدای حافظ را میشنوم:
«لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند»
یا میگوید:
«با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش»
در این شعرت:
«عشق به زیبارو
عمری به کوتاهی زیبایی دارد.»
صدای اروین یالوم را شنیدم در رمان «وقتی نیچه گریست»: «در کنار هر زن زیبا مرد بدبختی است که از بودن با او خسته شده است.»[10]
*
جان میلتن عزیز به تو احترامی مضاعف میگذارم. چراکه نخستین شاعر جمهوریخواه بریتانیایی و سخت علیه سانسور جنگیدهای. بیماریِ تسلطی که هنوز و همواره همگان از آن رنج میبریم. شعر در رثای همسر مردهات را دوست دارم:
چه رؤیایی! همسر مردهام را به خواب دیدم
بازگشته از دنیای مردگان
چون السستیس که بازگردانده شد
به شویِ خوش اقبالش، به لطفِ زئوس
سرتاپا سپیدپوش، میدرخشید بازوان برهنهاش
چهرهاش اما پوشیده زیرِ حریرِ مه
افسوس! در آستانۀ آغوش گشودن به رویم
بیدار شدم از خواب
و سیاه شد روزگارم دیگربار
با بردمیدنِ آفتاب عالمتاب.
*
جان کلر در بین شاعرانِ کتابِ عاشقانههای مردانه تو سرنوشت غمانگیزتری داشتی. عمری در تیمارستان با فقر دور از عشق حقیقیات مری جویس زیستی و از سرودن اشعار عاشقانه کوتاه نیامدی. بشارت باد بر تو که تو بسیار نجیب زیستی. نجیب در تعریف نیچه[12] یعنی اندکی دیوانگی داشتن! و اینک بخشی از شعرِ «غریزۀ امید» تو:
حتی بنفشه
گلبرگ به گلبرگ باور دارد
به نیرویِ زایندۀ آینده
و تمام زمستان چشم انتظار بهار میماند
برای شکفتن و دیگربار جوانه زدن.
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
انسان آیا والاتبارتر
بیخبرتر است از گلی پرپر
سزاوار بهاری دیگر
تا گرمِ زندگی، جانی بگیرد و
زنده شود دیگربار؟
مترجم در پانوشتِ این شعر به درستی از شباهت این سروده با افکار مولانا پرده برداشته است:
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
نامههایی به شاعران عاشقانههای مردانه
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
*
رابرت گِرِیوز برایم جالب بود که لقب تو شکسپیر قرن بیستم است. ماجرایت با لورا رایدینگ هم عجیب بود و هم جالب. همسرت اجازه داد شاعرِ زنی که شعرهایش را دوست داری بیاید و با شما زندگی کند و توقع داشت نتیجهای جز ترک شدن با چهار فرزند نصیبش شود؟ بگذار برایت سطرهایی از «سدوم و عمورۀ»[13] مارسل پروست را در ستایش حسادت بخوانم: «حسودی، کمش هم خیلی بد نیست، از دو نظر. اول اینکه به آدمهایی که کنجکاو نیستند امکان میدهد به زندگی آدمهای دیگر، یا دستکم یک آدم دیگر، علاقه نشان بدهند. بعد هم، حسادت موجب میشود که آدم شیرینی تملک را خوب حس کند، با زنی سوار کالسکه بشود، نگذارد که او تنها برود.»
در کتاب عاشقانههای مردانه جملهای دربارۀ تو خواندم که بسیار بر دلم نشست: «گریوز همیشه بر این ادعا پا فشرد که نوشتن رمان برایش حالت برگزاری نمایشی از سگها را دارد برای تأمین گربهاش که همانا شعر است!»
اما آنچه در تو برای من بیش از همه درخشان بود، ترجمۀ متفاوتی است که از خیام ارائه دادهای و این جملات درستات:
«شاعر باید برای الهگان هنر بنویسد نه برای ناشران و منتقدان. ترجمۀ فیتزجرالد اگرچه دست به دست میچرخد و هزاران بار تجدید چاپ شده اما خیام شاعر بزرگ ایرانی را با آن افکار بلند ِ آسمانسای، تبدیل کرده است به میگساری بیاعتقاد به جهان آخرت، آکنده از وحشتِ مرگ و سرگردان در بیابانهای تنهایی و نومیدی ازلی و ابدی. ترجمههای من از خیام اگرچه در قفسۀ کتابخانههای کشورم خاک میخورند اما روح خیام را در خود بیدار نگاه داشتهاند برای روز موعود؛ روزی که میل به یافتن حقیقت خیام در جان منتقدان و خوانندگان واقعی شعر بیدار شود.»
اینک شعری از تو:
دُردآشام
حتی صدایت را نیز به یاد نمیآورم
خاطرهات اما
رسوب کرده است
در جاریِ متروک ِ خونام.
تو را در ژرفاهایم حمل میکنم،
خفته در گلولای بسترم
چون لاشهای که
دریا سر باز میزند از پس دادنش.
*
سلام بر رئیس جمهورِ شاعر سنگال لئوپولد سیدار سِن گُر. خواستم فقط به شما بگویم این سطرهایتان همیشه در ذهنم میماند زیرا بس لطیف است و صمیمی:
نامت را صدا خواهم کرد، نائت
نامت را رسا و آهنگین خطاب خواهم کرد نائت!
نام تو، نرم و خوشبو چون دارچین،
عطری که در آن لیموزاران به خواب میروند.
نائت، نام تو روشنیِ دلنشینِ شکوفههای درخت قهوه
یادآور جوانه زدن شاخساران درختانِ استوایی
در حرارت مردانۀ خورشیدِ نیمروز
کلامِ شبنم، با طراوتتر از سایۀ درختان تمبر هندی
باطراوتتر از لحظۀ کوتاه شفق حتی،
آنگاه که گرمای روز ناگهان تهنشین میشود.
این شعر کنجکاویام را برای دیدن طبیعت توصیف شده در آن طوری برانگیخت که نتیجهاش شد این عکسها:
درختِ قهوه:
درختانِ استوایی:
درختان تمبر هندی:
*
تئودور رتکوی عزیز شعرِ “شمعدانی” تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. این شعر برای من مصداقِ همان بهانههای کوچک خوشبختی است که فروغ میگفت. به نوعی شعر شمعدانی تو مرثیهای است برای کوری و ندیدنِ عظمت چیزهای معمولی و نزدیک. چیزهایی که تمام قدرت و توان و توش ما از آنهاست. از جمله قدرتِ ما برای دورنگریهای خرمندانه نه آنگونه نگریستن به دور که نزدیک انکار و بیقدر شود.
«روزی که از اتاقم بیرون راندمش
و رهایش کردم کنار سطل زباله
ژولیده بود و رنگ و روباخته
بس بیچاره و ترحمانگیز، شبیه سگی زار و نزار
یا مثل گلبرگهای مینایی نیمهجان در دستانِ باد خزان
بازش آوردم به خانه
به امید این که بازش گردانم به زندگی
و هرچه از دستم برآمد کردم:
آب، ویتامین، نورِ کافی و غیره و غیره.
جانش را آزرده بودند ته سیگارها، سنجاقِ سرها،
و ته ماندۀ پیالهها و بطریها.
یک به یک فرومیریختند از گلبرگهای لرزانش
بر قالیِ رنگ و رو رفته،
برگهایش پلاسیده، آغشته به چربیِ غذاهای مانده،
چون لاله داغدار مینمود
چه مرارتها که نکشیده بود
از شنیدن نالههای شهوتناکِ زنان هرجایی
تا آهِ جانگدازِ من در شبهای تنهایی، هردو غرقِ غم،
نفس بویناکِ من،
و سربرگرداندن او سوی پنجره
به امید یک نفس هوای تازه.
این اواخر، انگار مرا میشنید
بی یک کلمه حرف
و این ترسناک بود _
پس آنگاه که مستخدمۀ فینفینیِ خرفتام
گلدان را عین یک تکه آشغال دور انداخت،
هیچ نگفتم،
اما یک هفته بعد عذرِ آن عجوزه را خواستم
از همیشه تنهاتر شده بودم.
به قول قیصر امینپور[14] ناگهان چقدر زود دیر میشود!
*
نورمن مک کیگ تو را با ستایشی که تد هیوز از اشعارت کرد، شناختم. از این سطرهای کتابِ عاشقانههای مردانه: «تد هیوز شاعر معروف انگلیسی در مقالهای او را در ردۀ شاعران بسیار نادری قرار داد که هر شعرش از شعر دیگر بهتر و تکاندهندهتر بود؛ شاعری که مدام خود را نو میکرد و ذهنِ خوانندهاش را هم نو میکرد»
پیش از پرداختن به سطرهایی از تو که دوست دارم، باید به تد هیوز بگویم که چقدر رفتارش جذاب است! خواندن و درک عمیقِ دیگری و ستایش پرشور از او.
اما سطرهایی که از تو دوست میدارم:
نور بخشنده رنگ میبازد اما تن نمیدهد به خاموشی
لبۀ تیغ کند میشود اما بازنمیماند از برّایی
رفته است او، اما جامانده است ردپای او بر برفِ جهان.
شهر هدیهات یک تکه جواهر بود. مخصوصا این سطرهایش:
گلها از رویا و سنگها از سودا بینیازند و تو سنگ و گلی
و من هرگز خود را به ناممکنها تسلیم نخواهم کرد
تا شاهد سقوط دردناک تو باشم از ماورای ابرها و رویاها
و تکه تکه شدنت بر سنگفرشِ واقعیت.
باری… همۀ آنچه میتوانم به پای تو بریزم
جز این وجود بیپناه نیست
آیا آن را ممکن میدانی؟
و این سطرت: «میکوشم خردمند باشم با عبرت گرفتن از دستانِ تو» من را یاد این سرودۀ پریمو شلاکو شاعر آلبانیایی انداخت:
« عشق آزاد است چون دستی بر شن
دیوانه است چون دستی بر تن
همه چیز را باور میکند
هر امیدی را در دل میپروراند
عشق همه چیز را خار میشمارد
عشق بر همه چیز قلم عفو میکشد
عشق در دستها لانه دارد.»
*
شاسلاو میلوشِ لهستانی تعریفت از شعر «چیست شعر اگر نیست رهانندۀ ملتها و مردم؟» من را یاد تعریف شعر نزد شاملو و آدونیس[15] انداخت. شاملو شعر را تغییر جهان میدانست و آدونیس آن را آفریدنِ جهان با زبانی تازه مینامد. تو شعر را رهاننده و ناجی میدانی، بختیار علی آن را پرسشِ آزادی[16] میداند و نزار قبانی[17] آن را رقص با کلمات. من اما شعر را سخن گفتنِ روح با زبانی ورزیده و حسابشده میدانم که شعور قلب انسان را به کار بیندازد و او را وادارد عاطفی و انسانی بیندیشد. از اینها که بگذریم، شعرِ موهبتات را دوست دارم:
روزی بس سرخوش
مِه سنگینی نکرد وقتِ کار در باغ
و خبری نبود از های و هویِ حشرات
در حول و حوش گلها.
حسرت هیچچیز به دل نداشتم
و غبطه نخوردم به حال و روزِ هیچکس.
از یاد برده بودم همۀ مصایب زندگیام را.
دیگربار همان آدم همیشگی بودم
بیذرهای احساس گناه
به خاطر این کشفِ دردآلود.
دردی در تنم حس نمیکردم.
وقتی ایستادم
آبی دریا را دیدم
و سپیدی بادبانها را.
*
رابرت هیدن محال است خوانندهای شعر «آن یکشنبههای زمستانی» تو را نخواند و شعور عاطفیاش بیدار نشود. ممنونم به خاطر تکاندهندگی و تلنگرِ این شعر:
نیز یکشنبهها صبح زود برمیخاست پدرم
و در آن سرمای استخوانسوز، کت بر دوش
با آن دستانِ ترکخورده از کارِ طاقتفرسای هفته
آتش میافروخت در هیزمِ خوابآلودِ بخاریِ دیواری.
کسی تشکر نمیکرد. هیچکس
میان خواب و بیداری
میشنیدم صدایِ رمیدن سرما را
شکستن مقاومتاش را در شعلههای آتش.
وقتی گرما اتاقها را پُر میکرد،
پدرم صدایم میزد،
و من آرام برمیخاستم و لباس میپوشیدم،
مقهورِ صلابت غریب آن خانه.
پاسخش را با کلماتی کوتاه میدادم
با لحنی سرد
بیاعتنا به گرمایِ خانه
و کفشهای واکسزده و براقام در دستهای او.
چه میدانستم من؟
کجا خبر داشتم
از تنهائی ژرف و زهد زلال ِ عشق؟
*
فلوین رانا ایوو حتا تلفظ اسمت برایم سخت بود فلوین اما حالا تو را شناختهام. ترانۀ “عاشقانۀ عامی”ات را دوست داشتم. مخصوصا این سطرها که از سادهترین و مأنوسترین تصاویر نقب میزند به احساسات درونی و آن را طوری ملموس میکند که برای مخاطب شبیه بخشی از تجربۀ خودش میشود:
دوستم بدار
اما نه مثل بالشی گرم و نرم
که ما را فقط برای خفتن در کنار هم میخواهد
غافل از لذّت دیدارهای نهانی در روز
دوستم بدار
اما نه مثل برنج که تا از گلویت پائین رفت
دیگر به آن فکر نکنی
دوستم بدار اما نه مثل عسل
شیرین و محبوبِ مگسان دور شیرینی
ممنونم از تو که نازک طبعانه و دقیق از چگونه دوست داشتن نوشتی. حالا دیگر اسمت برایم بیگانه نیست فلوین رانا ایوو شاعری که به جای عقیدتی و سیاسی نوشتن بیشتر به بیان تجربههای روحی میپردازی.
*
اسپایک میلیگن برایم جالب بود که در ابتدا کمدین بودی و بعد سر از شعر درآوردی. نام کتاب خاطراتت را بسیار دوست داشتم: هیتلر و سهم من در سقوطِ او (نام جسورانهای است و غیرمنتظره و کاملا کنجکاویبرانگیز) شعر “حامیان حیوانات”ات را علامت زدهام. این شعر بیشتر از این که مرا یاد سگها بیندازد، یاد آدمها انداخت و کاری که با هم میکنند. میگذارند تنها بمانی و اصلاً بروی و بمیری، بعد برایت اشک تمساح میریزند تا وجدانشان را تشفی دهند و فردا باز، روز از نو روزی از نو. دیگر اینکه این شعر آب پاکی را میریزد روی دست همۀ آنها که فکر میکنند برای خوشبختی به پول زیاد، رفاه و خانههای مجلل نیازی هست. و یادشان میرود نخستین اسطوره داستان دلزدگی آدم و حوا از رفاه را بیان میکرد:
پس آنها تو را خریدند
و آوردند به خانهای با بهترین امکانات
تلویزیون، یخچال فریزر، حرارت مرکزی و غیره و غیره
فقط از گردشهای طولانی خبری نبود.
در عوض خانهای داشتی با همۀ امکانات
و غذایت بهترین غذای سگ در سوپرمارکتها
فقط از گردش طولانی خبری نبود
سرانجام لبریز از انرژی و ملال
گریختی، رفتی و رفتی و رفتی تا زیر ماشین
حالا آنها برایت اشک میریزند
فردا سگ دیگری خواهند خرید
زیرا آنها عاشق سگاند
میدانی اسپایک این شعر من را یاد روابط فرصتطلبانه انداخت. وقتی گول ظاهر زندگی دیگری را میخوریم و فکر میکنیم برخورداری از رفاه یعنی همۀ همۀ خوشبختی و بعد میبینیم آنجا با کسی طرفیم که برای ما وقت نمیگذارد. آنجا رفاه میشود زندانمان و آزادیمان زندگی بزرگتری است که به کشتنمان میدهد و مسئله غمانگیز این است که آن اتفاقات در روابط انسانی دوباره تکرار میشود! ما آدمها خیلی بدتر از آنچه با حیوانات رفتار میکنیم با بقیۀ انسانها رفتار میکنیم.
شعر بزرگی سرودی اسپایک. میشود سالها آن را زمزمه کرد و مصداقش را در روابط انسانی دید. و البته میتوان از آن عبرت گرفت… قدر خوشبختیهای واقعی را دانست و از ظاهربینی دست کشید. مثلا من با شعر تو فهمیدم خوشبختی این است که کسی برای آدم وقت بگذارد. از خودش و روحش ببخشد. و این همان حرفی است که اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن»[18] نیز زده است. از نظر فروم عشق یعنی ایثار و بخشیدن و بخشش حقیقی نه از مادیات بلکه از زنده بودن و وجود ماست.
*
بیکاوسکی عزیز نمیدانم کجا خوانده بودم که به تو میگفتند: ملکالشعرای عوام. برایم جالب بود که فهمیدم لقبات بودلر آمریکاست. و اینکه آلن پو نویسنده و شاعر مورد علاقهات است. چون جدیدا مستندی دربارۀ او دیدم که برایم جالب بود. مقالهای دربارۀ شعر کلاغ او و داستان کوتاه گربۀ سیاه تنها چیزی است که از او خواندهام. از خاطرات کودکیات بر خود لرزیدم. خندههای مادرت وحشتناکتر از خشونت پدرت بود. دلم را لرزاند. اینکه مادرت گفت: تو باید خندیدن را یاد بگیری! مرا به فکر واداشت: با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام…
شعر «حرفی برای پیرزنی با دندانهای قراضه» را دوست داشتم. یعنی به سبکِ خودت قدرشناسانه بود. هم بیرحمانه و هم قدرشناسانه توامان. اما یک چیز را به من آموخت: کاملا دیدن را نه کامل دیدن را:
دندانهایش نیمی شکسته
نیمی کج و کوله، باقی همه ریخته.
عبایی بر دوش میاندازد بیریخت و گشاد
و میپوشاند آن اندام خوش را که
بسی از زنها حسرتِ داشتنش را دارند.
سالها حرص میداد مرا
با عادات عجیب و غریبش
مثل خیساندن پوستۀ تخم مرغ در آب
(برای کلسیم رساندن به گیاهان)
اما امروز وقتی در خاطراتم
مرور میکنم زندگیاش را
و میسنجم با زندگی دیگران
حیرتانگیزتر، اصیلتر و زیباتر
درمییابم که او
بسی بیآزارتر بود از دیگران
(و قصدم از کلمۀ آزار دقیقا آزار است)
عشقت به جین عمیقا من را تحت تاثیر قرار داد. اندوه را خوب با ببرها عینی کرده بودی.
شعر گمشده در نیمۀ گمشدهات فلسفی بود. دوستش داشتم. مخصوصا این سطرها را:
گوشت میپوشاند استخوانها را
و روح دمیده میشود در تن،
و تن برای رهایی از تنهایی
تن دیگری میجوید.
هیچ امیدی نیست:
همه در تلۀ تقدیر یگانه افتادهایم.
شعر وای آری و پرندۀ آبی هم هر کدام یک جهان بودند. اما شعر اعتراف تو مرا به فکر واداشت. تو میدانی که میمیری و همسرت مردهات را خواهد یافت. خودخواهانه است اما تو از او خوشبختتری در آن لحظات. چون تو از کابوس بلند شدهای، از کابوسِ حیات با آن زیبایی بیرحمانهاش، اما او مانده و میداند چقدر تنها شده. کسی که میماند تو نیستی اما من عاشقانی را میشناسم که دردمندانه ماندهاند و شاهد به خاک سپردن معشوقشان بودهاند. گفتم معشوقشان نه عشق! (ساموئل هازو و اروین یالوم)
روزی که مریلین زن اروین یالوم مرد من زار زار گریه کردم. چون میدانستم اروین دارد بزرگترین کابوس زندگیاش را می بیند. کابوسی که پنجاه سال از آن میترسید و در کتاب «من چگونه اروین یالوم شدم»[19] دربارهاش نوشته بود. میدانی! حق با توست ما همه در تقدیر تلهای یگانه افتادهایم ولی در تله، آن کس که زودتر میمیرد خوشبختتر است و سرنوشتِ آن کس که با تلی از خاطرات میماند، غم انگیزتر… بازمانده از قربانی قربانیتر است…
ممنون هنک… تو حسابی مرا در دریای زلال کلماتت تعمید دادی.
*
جبرئیل اوکارا، اگر کتاب عاشقانههای مردانه نبود حتا نامت را هم نمیشناختم چه برسد به اینکه بخواهم با تو حرف بزنم. با نظرت دربارۀ ناشران و چاپخانهداران موافقم. برایم جالب بود که انگار همه جای جهان همین است و رنجهایی که ما فکر میکنیم مختص به ماست دردی مشترکاند.
شعر روزگاریات را دوست داشتم. زمانی که مردم دانههایِ انار دلشان پیدا بود و با قلبهایشان دست میدادند و میخندیدند. به نظرم این حالت به خاطر کمتوقعی بود و خب آنها خیلی چیزها را نمیدیدند. الان زندگی هم سختتر شده. در اینستاگرام و شبکههای مجازی نمایش عظیم و کمدی بزرگ شادیها و خوشبختیهای نمایشی برپاست. خیلی سخت است که با نفوذ باشی و توجهت را مدیریت کنی. دیدنت را مراقبت کنی و سنجیده ببینی. همه این قدرت را ندارند و چشمها و توجهشان را هدر میدهند. برای همین تلخ میشوند. نقاب میزنند. دروغ میگویند. اما کودک ها زلالترند. چون در دوران پیشانقاباند. شعرت مرا به سفر عمیقی برد جبرئیل و گفت و گویی ایجاد کرد برایم. ممنونم از تو.
*
فیلیپ لارکین اعتراف میکنم زندگی شخصی تو برایم عجیب بود. بودن عاشقانه با سه زن! بیاینکه با هم بجنگند یا از هم مطلع شوند! تو یک نابغهای فیلیپ! شعرهایت نیز انگار تجربههای ما را بیان میکرد. نزدیک بود خیلی نزدیک. خوبی شعر و ادبیات این است که آدمهایی را مییابی که دغدغههای تو را دارند. یک آدم از قاره دیگر به ناگاه تو را از تنهایی میرهاند. با چند جمله و ارتباط همدلانه و عمیقی شکل میدهد.
شعر چرا و زیرا را دوست داشتم. و این سوال نومید را که انگار خودت جوابش را میدانی ولی نمیخواهی به روی خود بیاوری:
آیا باد میتواند ویران کند
این شادی شکل گرفته در روحم را
…
و آیا حتی مرگ قادر است بخشکاند
این دریاچههای روان درخشان را
بالاآمده تا زانوان ما
چون رمهای سیراب از آبهای بخشنده؟
*
دیوید هلبروک خوشحالم که با نامت و تلفظ صحیح آن آشنا میشوم. تو یکی از شاعرانی که حسابی مرا تکان داد. چون شعر “انگشت لای در“ برای من تجربه مشابهی را زنده کرد. من رنج تو را حس میکنم. حالا ما دو نفریم که از طریق رنج مشترک به هم پیوستهایم و کار شعر چیست جز همین که پل همدلی باشد؟
این لحظه دردناک است. این درکِ تنها بودن و محدودیت و ناتوان بودنمان از اتحاد کامل. این جداماندگی، ماندن پشت در… حس فقدان دائم و مدام:
به آغوشم چنگ انداخت و من ناگهان دریافتم
چگونه من و او
سخت ناتوان از یاری و دلداریِ هم
میلیونها سال نوری از یکدیگر دوریم
…
دیگر هیچ چیز او را به هستی من بازنمیگردانید.
…
او، من، مادر و خواهرش همه پراکندهایم
در فضای سیال میان ستارگان خاموش
آن جا در هزاران هزار تکۀ خود!
به قول سهراب سپهری[20]: همیشه فاصلهای هست
عاشق همیشه تنهاست
شعر حیوانات و من را هم دوست داشتم. مخصوصا این سطرها را:
تنها تفاوت من با حیوانات
در احساس رضایت عمیق آنها از بودن است و بس.
آنها سرسپردۀ طبیعت درون و برون خویش اند:
سرما و گرمای تابستان و زمستان
خور و خواب و خشم و شهوت
و کشش فطری به رمه وار زیستن
و دوری از بیگانه
*
آنتونیو جاسینتو نام شعرت “نامه از یک کارگر قراردادی” تا همیشه برایم جذاب است. شاید چون خوب شخصی شده. این سطرهایش در خاطرم خواهد ماند:
عشق من!
میخواستم برایت نامهای بنویسم
نامهای که
نسیم وزان آن را به دستانت برساند
نامهای که درختان آکاژو و درختان قهوه
کفتاران و گاومیشان
نهنگان و ماهیان
تمامی کلماتش را فهم کنند
پس از این شعر اتفاق خجستهای افتاد و من با درختِ آکاژو آشنا شدم:
*
خایمه سابینس شعر عاشقانِ تو را که خواندم سطرهایی داشت که من را یاد نمایشنامۀ خردهجنایتهای زناشوهریِ[21] اریک امانوئل اشمیت انداخت. اما شعر تو:
آنها میخندند به آدمهایی که همه چیز را میدانند
به آنهایی که همیشه به یک نظر دل میبندند
به آنهایی که عشق را
چون فانوس خاموشنشدنی میپندارند
عاشقان در تلۀ آگاهی نمیافتند. میدانی! نیچه در کتاب حکمت شادان بسیار این آگاهی بشری ما را به سخره گرفته و حالا تو هم در شعرت از آدمهایی میگویی که توهم دانستن همه چیز را دارند. آنهایی که چنین توهمی دارند، راز و افسون را میکشند. بنابراین مضحکاند.
اما اینکه عاشقان میخندند به آنها که به یک نظر دل میبندد به نظرم برای این است که در این صورت به افراد زیادی دل میدهند و سستعنصرند آنان که پی نظری میروند. اریک امانوئل اشمیت در نمایشنامۀ خرده جنایتهای زناشوهری از آنان میگوید که دنبالِ هیجاناند نه عشق و هیجان را با عشق اشتباه میگیرند
ژیل: شایدم تو فقط برای رابطههای کوتاه مدت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یک رابطه
لیزا(معترض) نه، این طور نیست
ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمیخواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطهی ما تموم بشه
لیزا: نه
ژیل: چرا چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت ارادهی تو هستن: نمیتونی تحمل کنی که از ارادهت خارج شه.
لیزا: خارج؟
ژیل:
آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیاد جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم میخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بیدغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقههی خنده، اولین شب، اولین جروبحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوءتفاهم، اولین تعطیلات خرابشده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یک آدم دیگه. بهش میگن یک زندگی پر ماجرا. ولی درواقع یک زندگی بیماجرا، یک زندگی فهرستگونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدتها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره، عقلگرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانهمون ادامه داره همدیگه رو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگه رو ترک کنیم. به محض اینکه در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود از هم جدا میشیم.
قسمت دیگر شعر تو (عاشقان) میخندند به آنها که عشق را چون فانوسی خاموشنشدنی میپندارند، من را یاد این سطرهایِ نوای اسرارآمیز اریک امانوئل اشمیت انداخت که محتواش این است: ما در عشق به هم قول ابدیت و عشق ابدی میدیم. اما هیچی مثل این ابدیت عشق کوتاه نیست! (نقل به مضمون)
اینجاست که عاشقانِ شعر تو هم به آنان که عشق را خاموشنشدنی میدانند، میخندد. عاشقانِ تو واقعگرایند. همه چیز را میدانند اما میمانند. چون نمیتوانند مبتذل باشند. آنها رسالت دارند که از تکانههای مبتذل فراتر روند.
***
نامههایم به طرزی بیرحمانه ناتمام ماندند. همین، ادامۀ این نامهها را ضروری میکند. چون هنوز با تاگور، نرودا، الیوت، چهگوارا، هرمان هسه، ساموئل هازو و بسیاری دیگر که نام و یادشان در این کتاب هست، سخن نگفتهام. و این، درد و حسرتی است برای آن که بهشت را تنها دو صندلی مییابد روبرویِ هم برای گفتوگویی از تهِ دل.
[1] عاشقانههای مردانه، فریده حسن زاده، نشر زرین اندیشمند
[2] کمی بزرگتر از تمام کائنات، فرناندو پهسوآ، ترجمۀ احسان مهتدی، نشر دیبایه
[3] مقالۀ چرا کتاب میخوانیم، هرمان هسه، وبلاگ نوار
[4] مثل خون در رگهای من، نامههای احمد شاملو به آیدا، نشر چشمه
[5] تاریخ عصر حافظ، دکتر قاسم غنی، نشر زوار
[6] نوای اسرارآمیز، اریک امانوئل اشمیت، نشر قطره
[7] اسباب خوشبختی، اریک امانوئل اشمیت، ترجمۀ شهلا حائری، نشر قطره
[8] مجموعه اشعار احمد شاملو، نشر نگاه، ج 1
[9] آدمها روی پل، ویسواوا شیمبورسکا، ترجمۀ مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد، نشر مرکز
[10] وقتی نیچه گریست، اروین یالوم، ترجمۀ سپیده حبیب، نشر قطره
[12] حکمت شادان، نیچه، ترجمۀ جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند، نشر جامی
[13] در جستوجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست، ترجمۀ مهدی سحابی، نشر مرکز
[14] گزینۀ اشعار قیصر امینپور، نشر مروارید
[15] من بامدادم سرانجام، یادنامۀ انتقادی احمد شاملو، نشر نو
[16] چرا شعر لازم است؟، بختیار علی، ترجمۀ مریوان حلبچهای، ایبنا
[17] داستان من و شعر، نزار قبانی، ترجمۀ غلامحسین یوسفی و بکار، نشر توس
[18] هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمه پوری سلطانی، نشر مروارید
[19] من چگونه اروین یالوم شدم، مترجم اعظم خرام، نشر کتاب پارسه
[20] هشت کتاب، سهراب سپهری، نشر گفتمانِ اندیشۀ معاصر
[21] خرده جنایتهای زناشوهری، اریک امانوئل اشمیت، ترجمۀ شهلا حائری، نشر قطره
مطالب بیشتر
1. نگاهی به کمدی الهی کالیگولا نوشتۀ آلبرکامو
2. نمایشنامۀ بالاخره این زندگی مال کیه؛ خودکشی به مثابه عملی اخلاقی
3. نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز امانوئل اشمیت تقابل دو عشق کاستیمحور و هستیمدار
4. رمان شوخی میلان کوندرا اصالت هبوط و سقوط مشتاقانه
5. رمان زن چهل ساله تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه میانجامد
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند