با ما همراه باشید

معرفی کتاب

نگاهی به رمان «استخوان مردگان را شخم بزن» نوشتۀ اولگا توکارچوک

نگاهی به رمان «استخوان مردگان را شخم بزن» نوشتۀ اولگا توکارچوک

نگاهی به رمان «استخوان مردگان را شخم بزن» نوشتۀ اولگا توکارچوک

داستان «استخوان مردگان را شخم بزن» درباره معلم مدرسه و سرایداری به‌نام دوشِئیکو است که در دهکده‌ای دورافتاده در لهستان زندگی می‌کند و دو سگ محبوبش ناپدید شده‌اند. پس از ناپدیدشدن سگ‌ها، اعضای یک باشگاه شکار محلی به قتل می‌رسند. به‌همین‌دلیل دوشئیکو تصمیم می‌گیرد در تحقیقاتی که برای روشن‌شدن حقیقت انجام می‌شوند، مشارکت کند. او که ستاره‌خوانی می‌داند، نظریه‌های به‌خصوصی درباره همه‌چیز دارد. نسخه اصلی این‌کتاب سال ۲۰۰۹ چاپ شده است.

جنون، بی‌عدالتی، حقوق حیوانات، ریاکاری، تقدیر و چگونگی فرار از مهلکه ازجمله موضوعاتی هستند که در این‌رمان به چشم می‌آیند. دلهره‌آوری و تاکید بر فلسفه وجود از دیگر ویژگی‌های این‌رمان است. این‌کتاب به گفته مترجمش، قابلیت این را هم دارد که از دیدگاه فمینیستی مورد بررسی قرار بگیرد. چون نویسنده‌اش طرفدار حقوق زنان است و در این‌داستانش به جایگاه و وضعیت زنان لهستان که تحت سلطه مردسالاری هستند، پرداخته است. شخصیت خانم دوشئیکو در این‌داستان، علاوه بر بیان جهت‌گیری خود نسبت به وضعیت حیوانات، دیدگاه‌های منتقدانه خود را نیز از مردم و دولت کشورش نشان داده است. او در فرازهای مختلف رمان، با مقایسه رفتار و منش مردم جمهوری چک با شهروندان کشورش، در تلاش برای فرهنگ‌سازی و تغییر رویه اجتماعی است.

داستان «استخوان مردگان را شخم بزن» در صفحات ابتدایی با مرگ غیرمنتظره یک‌فرد با یک‌تکه استخوان شروع می‌شود و رفته‌رفته با قتل‌های دیگر جلو می‌رود. این‌رمان در ۱۷ فصل نوشته شده که عناوین فصولش به‌ترتیب عبارت است از: حالا توجه کنید، اوتیسمِ تستوسترونی، نور ابدی، ۹۹۹ مرگ، نوری در باران، پیش‌ پا افتاده و مبتذل، سخنی با پودل، طالعِ اورانوس در برج اسد، مفاهیمی عمیق در جزئی‌ترین مسائل، کوکوجوس هِماتودها، آواز خفاش‌ها، جانور کینه‌توز، کماندار شب، هبوط، هوبرتِ قدیس، عکس، دخترک.

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:

آن‌روز باید منتظرش می‌ماندم تا این‌مکان مقدس را تعطیل کند تا همگی ما به همراه سربه‌هوا به جمهوری چک برویم و از آن کتاب‌فروشی‌ای که آثار بلیک را می‌فروشد، بازدید کنیم. خبر خوب مشغول تا کردن چند دستمال‌گردن بود. او خیلی اهل حرف زدن نبود و اگر هم‌صحبتی می‌کرد، با صدای آرام حرف می‌زد، برای همین آدم باید با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. چند مشتری آخر هنوز داشتند لباس‌های روی رگال را ورق می‌زدند و به دنبال چانه زدن بودند. من خودم را روی صندلی کش‌وقوسی دادم و چشم‌هایم را در کمال رضایت و خرسندی بستم.

«درباره اون روباه‌هایی که روی فلات و در نزدیکی محل زندگی شما دیده شده، چیزی شنیدید؟ روباه‌های پشمالو سفیدرنگ.»

در جا خشکم زد. در نزدیکی محل زندگی من؟ چشمانم را باز کردم و آن آقای متشخص که سگ پودل داشت را دیدم.

در حالی که چندین شلوار به روی دستش آویزان کرده بود، به من گفت: «این‌طور که معلومه، اون یارو پولداره که اسم مسخره‌ای هم داره، چندتا از روباه‌هایش رو در مزرعه آزاد کرده.» سگ پودل او با دهانی به حالت لبخند به من نگاه می‌کرد. مشخص بود که مرا شناخته بود.

آن‌آقا تائید کرد: «خودشه» و سپس خطاب به خبر خوب گفت: «میشه لطفا شلوارهایی رو برای من پیدا کنید که دور کمرشون ۸۰ سانت باشه؟» و بعد فورا سر همان موضوع برگشت:‌ «گویا نمی‌تونند جای اون مرد رو پیدا کنند. اون گم شده. بدون هیچ اثری ناپدید شده. مثل یه سوزنی که در انبار کاه گم شده باشه.»

منبع: mehrnews

 

مطالب بیشتر

1. ترجمۀ اولین رمان توکارچوک به زبان فارسی

2. گفت و گو با توکارچوک (برندۀ نوبل 2018)

3. داستان زشت‌ترین زن دنیا از توکارچوک

4. موافقان و مخالفان اهدای نوبل به هانتکه

 

نگاهی به رمان «استخوان مردگان را شخم بزن» نوشتۀ اولگا توکارچوک

برترین‌ها