لذتِ کتاببازی
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
آیدا گلنسایی: ابل زنورکو، نویسندۀ خودشیفته و برندۀ جایزۀ نوبل، برای مقصودی خاص به مصاحبه با اریک لارسن _ روزنامهنگاری از یک منطقهی کوچک و پرتافتاده_ رضایت میدهد تا دربارۀ هلن مِتِرناک، زنی که دوست میدارد و پانزده سال تنها از طریق نامه باهم ارتباط داشتهاند، اطلاعاتی کسب کند. در ادامۀ نمایشنامه متوجه میشویم که شوهر و معشوق آن زن روبروی هم قرارگرفتهاند تا هرکدام دربارۀ نوع دلباختگی خود نسبت به او صحبت و از آن دفاع کنند. ابل زنورکوی نویسنده که پنج ماه عشق توفانی و شهوانی را با هلن از سر گذرانده به او پیشنهاد میکند برای نجات عشقشان از هم جدا شوند. زن میپذیرد و زنورکو خود را به جزیرهای دور تبعید میکند تا ماجرای خود را آنجا دنبال کند. هلن پس از او با اریک لارسن ازدواج میکند و از این موضوع چیزی به زنورکو نمیگوید.
اریک لارسن در این نمایشنامه[1] نمایندۀ حسی است که میتوان به آن عشق کامل و دیگرمحورانه گفت و زنورکو نمایندۀ عشقی ناقص و خودمحورانه.
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
عقاید ابل زنورکو دربارۀ عشق: اصالتِ مانع
از توصیف اولین صحنۀ دیدار نویسنده و هلن مترناک متوجه کوری حاصل از خودخواهی زنورکو میشویم:
« زنورکو: همین که دیدمش احساس کردم که حالت آشنایی داره. از وجودش یک چیز آشنایی ساطع میشد. قبلاً دیده بودمش؟ نه. اما از بس نگاهش کردم فهمیدم این حالت آشنا از کجا میآد: از زشتیش.
لارسن: ببخشید؟
زنورکو: چهرۀ آدمهای زیبا خودش یکجور معماری داره حتا وقتی هیچ حالتی رو نشون نده. آدمهای زشت مجبورن لبخند بزنن، چشماشونو برق بندازن، دهنشونو تکون بدن تا به این صورت بیمحتوا روح ببخشن. از چهرۀ هلن چیزی که یاد آدم میموند احساسات بود نه خطوط صورتش…. هیکلش هم بهتر نبود. هلن در واقع خوش هیکل بود ولی نمیدونم چی داشت که حال آدمو به هم میزد… دلم آشوب میشد، یک چیزی مثل… ترحم…آره، در مقابل این سینۀ زیادی سفت، زیادی بالا، زیادی برجسته، ساق پای زیادی عضلانی احساس نوعی دلسوزی مشمئزکننده میکردم.»
توصیفهایی که زنورکو از هلن به دست میدهد، بیش از هرچیز آدم را یاد این بیت از بوستان سعدی میاندازد:
«که را زشتخویی بود در سرشت نبیند ز طاووس جز پای زشت»[2]
زنورکو آنقدر خودخواه است که جز احساس تحقیر دیگری حسی نمیشناسد. او فقط به این دلیل که دست بقیۀ همکارانش را از هلن کوتاه کند، او را به شام دعوت میکند:
«شب مثل اینکه راستی راستی یک قرار ملاقات عاشقانه دارم حسابی به خودم رسیدم و کلی تو دلم تفریح کردم. لباس پوشیدم، تاکسی صدا زدم، و اونو به صرف شام در یکی از بهترین رستورانهای شهر مفتخر کردم، و در آنجا بدون اینکه از قبل پیشبینی کرده باشم شروع کردم به غُر زدنش. از این کار تفریح میکردم: در واقع کار خیری انجام میدادم چون به این زن چیزی میدادم که بدون شک هیچ مردی نمیداد. در ابراز توجه و محبت سنگ تموم گذاشتم، و حسابی از کار خودم شنگول بودم…»
ماجرای زنورکو شوخی شوخی جدی میشود و او پس از همآغوشیهای پرشمار با هلن، با غم عشق و تمام بیچارگیهای آن آشنا میشود:
«اینکه آدم کنار هم توی یک اتاق بمونه، توی یک تخت، دایم یادمون میانداخت که از هم جداییم. هیچوقت مثل وقتی که دایم باهاش تماس داشتم خودمو تنها حس نکرده بودم. روی هم میپریدیم تا عطشی رو که به جونمون افتاده بود، یک عطش سیریناپذیر رو که به جنون میگرایید سیراب کنیم… دیوانهوار و طولانی… میخواستیم در درون یک جسم حل شیم. هر جدایی برامون مثل قطع عضو بود… وقتی همدیگرو لمس نمیکردیم از غیظ نعره میزدم، به در و دیوار میکوبیدم… اگر یک روز میرفت بیرون پژمرده میشدم…خیلی زود دیگه آپارتمانو ترک نکردیم، فکر میکنم پنج ماهی تو بغل هم بودیم. با اون بود که با تمام درد و بیچارگی عشق آشنا شدم هیچوقت بیرحمی رو که در پس یک نوازش نهفته است حس کردید؟»
این سطرها آدم را یاد بخشهایی از شعر «مسافر»[3] سرودۀ سهراب سپهری میاندازد:
«نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست»
عاقبت زرنوکو هم مانند سهراب سپهری به این نتیجه میرسد که «عشق صدای فاصلههست» و به چنین نظریهای در باب عشق میرسد:
«زمانی بود که زمین به انسانها سعادت ارزانی میداشت. زندگی طعم پرتقال، آب گوارا و چرت زیر آفتاب میداد. کار وجود نداشت. آدمها میخوردند و میخوابیدند و مینوشیدند، زن و مرد به محض اینکه تمایلی در درونشون احساس میکردند طبیعتاً با هم جفتگیری میکردند. هیچ عاقبتی هم نداشت، مفهوم زوج وجود نداشت، فقط جفتگیری بود، هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدمها نبود، فقط قانون لذّت بود و بس. ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسلکننده است. آدمها متوجه شدند که ارضای دایمی امیال از خوابی که به دنبالش میآد کسالتآورتره. بازیِ لذت خستهشون کرده بود. پس انسانها ممنوعیت را خلق کردند. مثل سوارکارهای مسابقۀ پرش از مانع، به نظرشون رسید که جادۀ پر مانع کمتر کسلکننده است. ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی را به وجود آورد. ولی آدم از اینکه همیشه از همون کوه بالا بره خسته میشه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیدهتر از فسق و فجور به وجود بیارن، در نتیجه غیرممکن را آفریدند یعنی عشق رو… عشق چیزی نیست مگر انحراف امیال غریزی، بیراهه، اشتباه، راه فرعی برای پرسه زدن اونایی که همخوابگی حوصلهشون رو سر میبره!»
با این طرز تفکر است که زنورکو به هلن پیشنهاد میدهد از هم جدا شوند و از این به بعد عشقشان را با نامه نوشتن برای همدیگر از خطر ابتذال و مرگ دور نگه دارند و ابدی کنند.
«من و هلن وظیفه داشتیم از این تکانهای مبتذل فراتر بریم… همه چیز بین ما قوی بود. هم نوازش و هم جدایی»
هلن میپذیرد و تا روزی که زنورکو این نامهها را در قالب یک رمان به نام «عشق ناگفته» منتشر نکرده بود، رابطه ادامه مییابد و بعد، از سمت هلن پایان میپذیرد. بنابراین رابطۀ عاشقانۀ زنورکو و هلن، در وصال و فراق افراط پیشه میکند و لذت جسمانی را به مقصد لذات روحی و درک سطوح عمیقتر لذت ترک میکند.
در این قسمت بیراه نیست اشارهای داشته باشیم به نظر اپیکور دربارۀ لذت و عشق که در رمان «مسئله اسپینوزا»[4] نوشتۀ اروین یالوم مطرح شده است. شاید با دانستن آن، کمی همدلانهتر به زنورکو نگاه کنیم:
«اپیکور قاطعانه با عشق پر شور بیخردانهای که عاشق را به بردگی بکشاند و در نهایت منجر به دردی بیش از لذت شود، مخالف بود. او میگوید زمانی که شیدایی شهوانی به پایان برسد، عاشق حس ملالت یا حسادت یا هر دو را تجربه خواهد کرد. اما او برای عشق والا، عشق به دوستان که ما را متوجه حالت رستگاری میکند، بسیار ارزش قائل است»
جالب اینکه در این نمایشنامه هم مانند رمانِ «شوخی» میلان کوندرا نام شخصیت زن داستان که ماجراهای عشقی حول محور اوست «هلن» است. (اشاره به اسطورۀ هلن دختر زئوس و لدا که جنگ تروا به خاطر ربوده شدن وی درگرفت) هرچند هلن رمانِ شوخی، صرفاً یک شوخی و سوءتفاهم بود و هلن این نمایشنامه واقعاً این بخت را داشت که مورد توجه جدی قرار گیرد و دوست داشته شود.
عاقبت زنورکو به طور جسمی از هلن جدا میشود زیرا درک میکند رابطۀ آنها نه عشق بلکه بردگی است: «دیگه اسمش عشق نبود، بردگی بود. دیگه هیچی نمینوشتم، فقط به اون فکر میکردم، بهش احتیاج داشتم.»
کل عقاید زنورکو را دربارۀ عشق میتوان در این بیت صائب تبریزی[5] خلاصه کرد:
«دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آبِ زندگی هم میکند خاموش آتش را»
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
عقاید اریک لارسون دربارۀ عشق
اگر ابل زنورکو را نمایندۀ احساسی بدانیم که اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن»[6] به آن «پیوند تعاونی» میگوید؛ یعنی نوعی از عشق که با این منطق بناشده است: «چون به تو نیاز دارم دوستت دارم» عشقِ همسر هلن به او دقیقا بر این منطق استوار است: «چون دوستت دارم به تو نیاز دارم». عشقی که چون بر چهار ویژگی اصلی عشقِ کامل استوار است، میتوان آن را بالغانه خواند. در عشق اریک لارسون به هلن دلسوزی و صمیمیت، دانایی، احترام و تعهد و قول کاملاً مشهود است. او به بهانۀ دور کردن عشق از ابتذال نمیگوید: «من آنم که رستم بود پهلوان!» و شجاعانه وارد گود میشود.
لارسن صدایِ مخالف زنورکو در این نمایشنامه است که بر اساس دستهبندی آبراهام مزلو از انواع عشق _که به عشق کاستیمحور و عشق هستیمحور معتقد است_ میتوان او را نمایندۀ عشق هستیمحور دانست. اروین یالوم در کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال»[7] دربارۀ این نوع از عشق چنین مینویسد:
«مزلو دو گونه عشق را توصیف میکند که با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: «کاستی» و «رشد». «عشق کاستیمدار» عشقی «خودخواهانه» یا «عشق_نیاز» است، در حالیکه «عشق هستیمدار» (عشقی که بر پایۀ هستی و وجود دیگری بنا میشود)، «عشق عاری از نیاز» یا «عشق عاری از خودخواهی»ست. عشق هستیمدار تملکگرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است؛ تجربهای غنیتر، والاتر و ارزشمندتر از «عشق کاستیمدار» است. «عشق کاستیمدار» را میتوان ارضا کرد، در حالی که مفهوم «ارضا» برای «عشق هستیمدار» هیچ کاربردی ندارد. «عشق هستیمدار» کمترین میزان اضطراب_کینه را در خود جای میدهد (البته ممکن است اضطراب برای دیگری در آن مطرح باشد
عاشقان هستیمدار مستقلترند، خودمختاری بیشتری دارند، کمتر حسود یا تهدیدکنندهاند، کمتر نیازمندند، ابراز علاقه در آنان کمتر است، ولی همزمان بیشتر مشتاقند به طرف مقابل خود در جهت خودشکوفایی یاری رسانند، از پیروزیهای آن دیگری بیشتر احساس غرور میکنند، نوعدوست، گشادهدست و پرورندهاند.
عشق هستیمدار در معنای عمیق، جفت را میآفریند، امکان خودباوری را فراهم میکند، احساس سزاوار عشق بودن را پدید میآورد، و این هر دو رشد مداوم و پیوسته را تسریع میکند.»
با این نمای کلی که از انواع عشق به دست دادیم، به نمایشنامه بازمیگردیم. به آنجا که زنورکو معتقد است عشق مرتبط به افسانۀ شمشیر تریستان است و لارسن مخالفت خود را با نظر او اعلام میکند. در این بحثهاست که میتوان معشوق دیگر و همسر هلن را شناخت:
«زنورکو: شمشیر تریستان. داستان تریستان و ایزوت رو که میشناسید، اونم از افسانههای اینجاست… بزرگترین عشاق دنیا زندگی خاکیشونو روی یک تخت به پایان میبرن، برای ابد در کنار هم دراز میکشن درحالیکه شمشیری میانشون هست که از هم جداشون میکنه، شمشیر تریستان.
لارسن: شما عشقو دوست ندارید، درد عشقو دوست دارید.
زنورکو: چه مزخرفاتی.
لارسن: شما هلن رو دوست ندارید، درد و رنجتونو دوست دارید، غرابت ماجراتونو، حرمان یک جدایی خلاف طبیعت رو… شما به حضور هلن احتیاجی ندارید، غیبتشو میخواید… نه اون هلن واقعی رو و همونطور که هست بلکه هلنی رو که دلتنگشید.»
لارسن در عاشق شدن از این نمیترسد که معمولی جلوه کند. برای درک حضور دیگری او را چه باک از دل به دریا زدن به جای از دور نشستن و توصیف دریا. او از جایگاه خدایی و از مقر ایزدان اُلَمپ پایین میآید و غرق شدن را بیخیس شدن و به صورت انتزاعی نمیخواهد:
«لارسن: ماجرای ما واقعیه، به هم نزدیکیم، با هم حرف میزنیم، هر روز همدیگرو لمس میکنیم. هر روز وقتی بیدار میشم پشت گردنشو میبینم. ما این خطرو پذیرفتیم که یا همدیگرو راضی کنیم یا مأیوس. شما هیچوقت شهامتشو نداشتید که یک زوج بسازید.
زنورکو: آره ضعفشو نداشتم!
لارسن: شهامت! شهامت قبول کردن تعهد، اعتماد کردن. شهامت اینکه دیگه مرد رویایی نباشید بلکه مرد واقعی باشید. میدونید معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیز دیگری نیست مگر آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون اینکه سرتونو پایین بندازید. اما شما، شما از صمیمیت فرار کردید تا هرگز با ضعفهای وجودتون روبهرو نشید.»
چیزی که زنورکو از آن بسیار میترسد معمولی شدن است:
«زنورکو: از وجود شما یک رایحهای به مشام میرسه، بوی زنندۀ زندگی یکنواخت. بوی دمپایی، آبگوشت، زیر سیگاری تمیز، چمن مرتب، و ملافههای خوشبو… در شما نمیبینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است.
لارسن: به نظر شما آدم مضحکی هستم؟
زنورکو: بدتر از اون: معمولی هستید.
لارسن: طوری دربارۀ بشریت صحبت میکنید مثل اینکه یک سروگردن از همه بالاترید.
زنورکو: زورگو هستم، ازخودراضیم، غیرقابل تحملم، هرچی بخواهید هستم ولی معمولی نیستم، نه»
این بخش از گفتگوی شخصیتهای نمایشنامه، مرا یاد این سخنان نادر ابراهیمی در کتاب «یک عاشقانۀ آرام»[8] میاندازد:
«یادت باشد که هرچیز معمولی عادی نیست. عادی، نفرتانگیز است؛ اما معمولی میتواند عمیق، پاک، روشن، تفکّربرانگیز با ابعادی از بیزمانی و بیپایانی باشد.»
در بندهای بالا از خلال حرفهای لارسن ویژگیهای اصلی عشق بالغ او یعنی تعهد، صمیمیت و دلسوزی هویداست، اما دو ویژگی مهم دیگر عشقِ کامل یعنی احترام به آنچه معشوق هست و دانایی و شناخت کامل او را در خلال این قسمت میتوان درک کرد:
«لارسن: اون برای شما روزهاشو که با شما میگذروند مینوشت نه با من. برای من هم اون قسمت از روزشو که با شما میگذروند تعریف نمیکرد. دو تا حقیقت داشت، همین: حقیقتش با شما و حقیقتش با من.
زنورکو: بهتره بگیم دو تا دروغ، آره.
لارسن: چی باعث میشه فکر کنید که هلن یک آدمه؟ آیا ما همیشه یک آدم واحد و تک هستیم؟ هلن با شما یک معشوق واله و شیدا بود_ و این حقیقت داره_ و در زندگی هرروزه زن من بود_ این هم حقیقت داره. هیچکدوم از ما، هردو هلن رو نشناختیم. هیچکدوم از ما قادر نیست هر دو هلن رو کاملاً راضی کنه.
زنورکو (با بدجنسی) خوب آقای شوهر خودمونیم، انگار که با این موضوع خوب کنار میآیید.
لارسن: من هیچوقت تصور نکردم که میتونم در نظر هلن مجموعهای از همۀ مردها باشم.»
عشقِ کامل لارسن به هلن مرا یاد این جملۀ فردریش نیچه در کتاب «حکمت شادان»[9] میاندازد:
«عاشق حتی امیال هوسآلود محبوب خود را هم میبخشد.»
در کل نوع عشقِ «هستیمحور» اریک لارسن را میتوان در این عبارات نادر ابراهیمی خلاصه کرد:
«عشق یک توهم بازیگوشانۀ تنگرایانه نیست. عشق باید بتواند بر مشکلات غلبه کند و مشکلات تازه خلق کند. عشق باید آگاه باشد، مسلط باشد، زنده باشد، یاغی باشد، بالنده باشد. عشق یک عکس یادگاری نیست، عشق محصول ترس از تنها ماندن نیست، عشق فرزند اضطراب نیست.»
برعکس عشقِ «کاستیمحور زنورکو که بسیار حسود، کینهای و تملکطلب است:
«زنورکو: (با درد) دوازده سال دروغ هر روزه! نویسنده اونه، چه خلاقیتی! ادعا میکرد تمام هوش و حواسش پیش منه درحالیکه با شما ناهار میخورد، شام میخورد، توی همون ملافههای شما میخوابید (خشمش شدت میگیرد) تازه واسه من ادای فرشتۀ صداقتو درمیآورد، خودشو سختگیر، مشکلپسند و جدی نشون میداد… چه معجون کثافتی جای وجدانشو گرفته؟ برگردید خونهتون و بهش بگید که دیگه نمیخوام حرفشم بشنوم، که تمام وقت، مراقبت، نگرانیهامو که بهش افتخار داده بودم و به پاش ریخته بودم پس میگیرم. که تمام افکاری که واسه اون تو ذهنم شکل گرفته بود، تمام علاقهای که به اون داشتمو پس میگیرم، که همهچی رو ازش میگیرم، و تنها چیزی که ازش پشیمون نیستم اینه که مکاتباتمونو چاپ کردم، چون اگه راستشو بخواید مثل همۀ هرزهها اونم بد نویسندهای نیست.»
نجاتدهنده در گور نخفته است؛ اینک عشق
در پایان نمایشنامه که زنورکو میفهمد دیگر هلنی در میان نیست، جدال مدعیان از سر معشوق پایان میپذیرد و تنها عشق میماند و تلاش هر دو عاشق برای عزیز داشتنِ او.
«پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست»[10]
معشوق که کنار میرود و خاطرۀ عشق میماند، دو مرد در رابطهای همدلانه با هم به تفاهم میرسند و تضادها و اختلافها به آشتی بدل میشود:
«لارسن: ابل زنورکو اول ازت خوشم نمیاومد، چون فقط یک آدم از خودراضی و متکبر و پرمدعا هستی. بیشتر عمرت صرف این شده که ادای نابغهها رو درآری تا واقعا نابغه باشی،…بعد در پس این معایب یک بارقۀ نوری دیدم، یک شعلۀ کوچک شمع، لرزان، منقلبکننده، ترحمانگیز، وحشتناک، ترس. (به او نزدیک میشود). تو تمام وجودت ترسه ابل زنورکو، ترس از زندگی که ازش گریختی، ترس از عشقی که ازش حذر کردی، ترس از زنهایی که فقط تصاحبشون کردی. از ترس به کتابهات و به این جزیره پناه آوردی. برای همین هم آدم بزرگی شدی و خوانندههات خودشونو در تو میبینن: چون از همۀ مردم دنیا بیشتر میترسی. همهچیت زیادهرویه، عشق و خشم، خودخواهی و ملایمت، حماقت و ذکاوت، همهچی در تو برجستهست، تند و تیزه، برندّه است، با تو انگار که آدم توی یک جنگل وحشی داره گردش میکنه، آدم نمیدونه کجاست، توش گم میشه، زنده است. (مکث) زنده. (مکث. با کمرویی) من به شما احتیاج دارم.
… زنورکو: من… من براتون نامه میدم.»
لارسن و زنورکو با تمام اختلافات خود در یک چیز مشترکند و آن داشتن روح نامحدود است. فردریش نیچه در اینباره میگوید:
«من از روحهای محدود بیزارم. در این روحها هیچچیز خوب، و حتی هیچ چیز بد، وجود ندارد.»
در نهایت، چون هر دو در نوع خاص عشق خویش پاکباخته و کاملاند، عشق، قدرتِ شفابخشی خود را بر تضادها و تفاوتِ نگاه آنها جاری میکند و ایشان را به سطح بالاتری از رابطۀ انسان با انسان رهنمون میشود.
میتوان گفت در این نمایشنامه، اریک امانوئل اشمیت همانند داستان دیگرش «ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ»[11] به این نتیجه میرسد:
«کسی که چیزی میداند جلوتر از کسی نیست که آن را دوست میدارد؛ اما کسی که چیزی را دوست میدارد پشت سر کسی میماند که از آن لذت میبرد.»
اتفاقا در آن داستان هم یک تاجر فرانسوی گریزان از همسر و فرزند به تصویر کشیده شده که از تعهد و مسئولیت فراری است و شبیه زنورکو میاندیشند، هرچند در پایان، به اریک لارسن شبیه میشود.
در نمایشنامۀ «خرده جنایتهای زناشوهری»[12] هم این برخورد دو نوع نگاه خودخواهانه و دیگرمحور وجود دارد:
«ژیل: شایدم تو فقط برای رابطههای کوتاه مدت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یک رابطه.
لیزا (معترض) نه، این طور نیست
ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمیخواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطهی ما تموم بشه.
لیزا: نه
ژیل: چرا چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت ارادهی تو هستن: نمیتونی تحمل کنی که از ارادهت خارج شه.
لیزا: خارج؟
ژیل:
آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیاد جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم میخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بیدغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقههی خنده، اولین شب، اولین جروبحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوءتفاهم، اولین تعطیلات خرابشده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یک آدم دیگه. بهش میگن یک زندگی پر ماجرا. ولی درواقع یک زندگی بیماجرا، یک زندگی فهرستگونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدّتها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره، عقلگرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانهمون ادامه داره همدیگه رو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگه رو ترک کنیم. به محض اینکه در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود از هم جدا میشیم.»
بنابراین، میتوان گفت در نمایشنامههای امانوئل اشمیت چه نوای اسرارآمیز، چه خرده جنایتهای زناشوهری و چه در داستان «ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ» تقابل عشق کاستیمحور و خودخواهانه در برابر عشقِ «هستیمحور» و دیگرخواهانه به زیبایی به تصویر کشیده شده است.
کوتاهِ کلام
نمایشنامۀ «نوای اسرارآمیز» بیش از هرچیزی من را به یاد شعر «سرود ششم»[13] احمد شاملو انداخت که در آن به تمامی میتوان اریک لارسنی را دید که از خطرِ تعهد و قول نهراسیده و شجاعت آن را داشته که تخت (لذت)، عصا (همراهی و دلسوزی) و تابوت (قول ابدی و تعهد) معشوق خود شود و به هیچ بهانهای از میدان رابطه نگریزد. کلامم را با این شعر که به زیبایی، عشقِ هستیمحور، دوطرفه و بالغانه را نشان میدهد، به پایان میبرم:
«شگفتا
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم،
واقعهی نخستین دم ماضی
*
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهی مصداقی
که صوتی به نشانهی رازی
*
هزار معبد به یکی شهر….
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ناتوانی خویش
درخت معجزه نیستم
تنها
یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیان تو باشم،
تختات و
تابوتات.
یادگاریم و خاطره اکنون
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی.»
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمح
[1] نوای اسرارآمیز، اریک امانوئل اشمیت، ترجمه شهلا حائری، نشر قطره
[2] بوستان سعدی
[3] هشت کتاب، سهراب سپهری، نشر گفتمان اندیشۀ معاصر
[4] مسئله اسپینوزا، دکتر اروین یالوم، ترجمه زهرا حسینیان، نشر ترانه
[5] دیوان صائب تبریزی، نشر نگاه
[6] هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمۀ پوری سلطانی، نشر مروارید
[7] رواندرمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب، نشر نی
[8] یک عاشقانۀ آرام، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان
[9] حکمت شادان، فردریش نیچه، مترجمان جمال آل احمد، حامد فولادوند و سعید کامران، نشر جامی
[10] مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
[11] ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ، اریک امانوئل اشمیت، مترجم: فهمیمه موسوی، نشر افراز
[12] خرده جنایتهای زناشوهری، اریک امانوئل اشمیت، ترجمه شهلا حائری، نشر قطره
[13] مجموعه آثار احمد شاملو، نشر نگاه، ج 1
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
مطالب بیشتر
1. رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالت هبوط، اعتراض سقوط مشتاقانه
2. رمان قهقهه در خلأ؛ از جنون هشیاری به هشیاری جنون
3. رمان اگر گربهها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته
4. رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود
5. رمان عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد
نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز: تقابل دو نوع عشقِ کاستیمدار و هستیمحور
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند