جهان فارسی زبان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
جمیله سادات هاشمی: وقتی در بازار ولایت از موتر پیاده شدند، تصویری در ذهن همه زنده شد که پدر گفته بود: سالهای پیش خواهرم در ولایات جنوبی عروس شد و همان جا زندگی میکند. بازار دکانهای بردربر داشت که کنار هم افتاده بودند، از هر طرف صدای دورهفروشان شنیده میشد که مشغول خرید و فروش اموال شان بودند. آن طرفتر بازار، عقب دکانها، روی یک میدانی کوچک اسپها، مرکبها، گادیها و کراچیهای باربری و دستی جابجا شده بودند که مردم واموال شان را به محلات دور انتقال میدادند. گادی قشنگی که با اسپ سفیدِ زین کرده مزین بود و گل وبرگهای رنگارنگ در کتارههای آن آویزان شده بود، توجه مهمانان را جلب کرد. راحیل و رحیمه دختران جوان به یاد اسپ سفیدی که شاهزادهای خیالی را در افسانههای اساطیری مجسم مینمود و نمادی از خیالات عاشقانه داشت، نشانه گرفته به گوش هم دیگر پُس پُس کردند: اسپ سفید با کمند شاهزادهای خیالی… راحیل طاقت نیاورده، ذوقمندانه گفت:
ببینید، آن گادی با اسپ سفید… پدر تبسم نمود. در همان لحظه جوانی که لباسهای سیاه به تن داشت و کلاه سفیدش مانند یال اسپاش سفید بود و بر لباسهای سیاه وی همخوانی داشت و با موهای سیاهاش که سر شانههای پهن و عریضاش افتاده بود، او را برازندهتر نشان میداد، طرفشان آمد. دستهای ماما را بوسید. بعد طرف دختران اشارهای سلام علیکی نمود و دستهای زن ماما را نیز بوسه کرد. رحیمه دختر بزرگتر پرسید:
فکر کنم، همان گادی مقبول ما را میبرد و… پدر حرف او را تکمیل نموده گفت: بلی، این هم سهراب جان پسرعمهای شما با اسپ سفیدش ..
اسپ سفید با غرور تمام یالهای لشم و افتادهای خویش را جنبانده و ترق ترق سم پاهایش آهنگ موزون را در فضا پخش میکرد، دور انداز سرسبز، تپههای ریگی و باریکهای راهی را که چون مار بزرگ پیچ وتاب خوران میان دشت افتاده بود؛ خوشنمای آن سر زمین خدا را نمایندگی میکرد. پدر کنار سهراب نشست و مادر با دو دخترش عقب گادی سوار شدند. سهراب در حالی که جلو اسپ تیز پا اش را با یک دست و قمچین طویلاش را با دست دیگر گرفته بود، باغها و زمینهای کِشتی را به همه نشان میداد، یگان دستی به موهای پر پشت خود زده و متوجه عقبنشینان خود نیز بود. راحیل با فاصلهای یک تختهای چوبی پلاستیک پیچ که عقب چوکی گادی بود، به پشت سهراب برابر شده بود که با دور خوردن گادی بازویش به پشت راحیل تماس میکرد. گادی به پیش میرفت و به دید مسافرین عقبی درختان از آنها گریز مینمود. گادی پیچ وتاب خورده، گرد وخاک راه را بر سر و روی همه میپاشید. همه دماغهای خود را پیچانده بودند و گرد و خاک در موهای سیاه القاسی سهراب ومژههای جو گندمی ماما به وضاحت دیده میشد. نسیم ملایم و روحپرور، صدای پیچ پیچ آنها را همراه با نفسک زدنهای ممتد اسپ سفید به دور دستها میبرد و در فضا پخش میکرد.
با رسیدنشان نزدیک خانهای عمه، به درهای مقبولی که درختان چنار همچو قطار وژمه دو طرف صف کشیده بودند، پیچیدند. عمه با اعضای فامیل به استقبالشان ایستاده بود. عمه زن سر سفید، خوش صورت، باریک اندام و خیلی خوشحال بود که لبخند بر لبهای خوش ترکیباش موج میزد. با اشک شادی هریک را درآغوش گرفت و به همه معرفی کرد. طاهر دستهای خواهرش را بوسید که دختران هم به تقلید از وی دستهای تمامی اعضای خانواده را بوسیدند.
سهراب درحالیکه خوشی از وجیناتش هویدا بود، لوازم را به اتاقی برد و به مادرش گفت: اول آب گرم به همه بدهید که گرد وخاک راه، خوب از ایشان پذیرایی کرده است. بعد در همان حالت چشم پائین انداخته به مامایش گفت: ماما جان! تا شما خود تان را تازه کنید، من پول گلیم و اشیای بافتگی مردم قریه را میدهم و به زودی بر میگردم. عمه گفت:
عادت سهراب است که قبل از خشک شدن عرقاش پول زنان و مردان کارگر را میرساند. برادرش گفت: ها، میدانم خدا خیرش بدهد؛ در راه قصه کرد که خودش فابریکهای گلیم بافی درست کرده و زنان و مردان قریه را صاحب یک لقمه نان حلال گردانیده است. زن ماما تبسم نموده گفت:
راست گفتهاند که یکه باشد و تکه… عمه گفت: زنده باشی خواهر جان، مال خداست. حتی شوهران خواهرهای خود را نیز درکشتزارش سهیم ساخته و همه شکر خدا کار میکنند و دست شان به دهنشان میرسد. پدرش چندین سال است که زمینگیر شده و فقط درعبادت خدا مشغول است و بس. شوهر عمه مرد خیلی پیر و فرسوده بود که شاید مهمانان را اصلاً به جا هم نیاورده باشد؛ در بستر افتاده بود و فقط دست میجنباند وهمه را خوشآمدی میگفت. عمه طاهره هفت دختر و یک پسر داشت که چار دختراش شوهر کرده بود و در همان قریهای خود شان زندگی میکردند. چار دختر دیگر که دو دانه دو گانگیاش هم سن رحیمه و یکیشان هم سن راحیل بودند، مجرد بودند. آنها همه لباسهای پنجابی با چادرهای کلان گاچ مزین بودند که هریکشان پت و پیچیده در پذیرایی مهمانان ته و بالا میدویدند.
بعد از تبدیل لباس، نان چپاتی و دستکی گرم تنوری، روت از آرد جواری، شیر چای، عسل خالص و قیماق عالی حال همه را به جا آورد و گرم قصه شدند. منزل عمه در بالای تپهای ریگی مقبولی بنا شده بود که از ارسی چار دانهاش تمامی ولایت دیده میشد که منظرهای دیدنی داشت. دل راحیل میشد، ساعتها دهن ارسی نشسته و مناظر سرسبز و باغهای انبوهی چارمغز، بادام، پسته و جلغوزه را تماشا کند و از هوای خوشگوار بهاری شش تر و تازه نماید.
راحیل میگفت: نمی دانم، چرا یک نوع دلهرهای عجیب در دلم چنگ میزند و دلواپس کسی هستم. رحیمه خندیده میگفت: منتظر اسب سفید و شاهزادهای خیالی خود نیستی؟!
گرم تماشای باغ و بوستان آن جا بودند که سهراب از دور نمایان شد. رنگ راحیل پرید و دلش به پشتاش خورد، حسی در درون وی شور خورد، سعی کرد بر روی خود نیاورد. با خود گفت:
یعنی چی.؟ هرقدر کوشش میکنم؛ خودم را با گل و سبزه، درخت و شگوفههای رنگارنگ و چمنزار سبزینه و جوهای روان و نقرهفام باغ مصروف بسازم، دلم هوای دیگری دارد. نذیره دختر خورد عمه، گلهای لاله را چیده به دست راحیل میداد. ولی راحیل بار بار پشت سرش را میدید. پرسید:
راحیل جان! نا آرام معلوم میشوی، منتظر کسی هستی؟ گونههای راحیل سرخ میشد و با دستپاچگی گفت: نی نی. منتظر کی باشم، رحیمه خو دختر خانه است و همرای شگوفه و شکریه خوش میگذراند. نذیره که بیشتر به عمه طاهره و سهراب شباهت داشت، با چشمان پر پشت و مژهها بلندش زل زده به راحیل نگاه معنیداری نمود و تبسم شریناش به کومههایش گودی انداخت، دست وی را گرفته به کردهای سبزیجات بُرد. صدای موزون و خیلی شنیدنی توله گوشهای راحیل را که دختر بسیار رومانتیک و حساس بود، نوازش داد. ذوقمندانه گفت:
واه؛ چقدر صدای توله دلنواز است. نذیره گفت: ها، لالا جانم در تولهنوازی بسیار ماهر است. راحیل، بدون اینکه تعریفهای نذیره را بشنود؛ زیر لب زمزمه کرد؛ بشنو از نی چون حکایت میکند… وز..
سهراب از جویی که آب صاف و نقره مانندی از قلبش میگذشت، خیزی زد و مقابل آنها سبز شد، نذیره خندیده گفت: لالا، راحیل از صدای توله لذت میبُرد، چقدر زود قطع اش کردی. سهراب موهایش را از رویش پس زده گفت: ها میگویند «صدای دهل از دور خوش است.» صدای توله هم از دورها آدم را جذب میکند.
سهراب جوان خوشپوش بود که چشمان نافذ، سیاه سرمه کشیدهاش نگاههای وی را پرکششتر میساخت که دل هر بیننده را میلرزاند. ریش سیاه با رنگ صورتی رخسارش که بیشتر شبه صورت زنان صاف و پر درخشش بود، بر جذابیت وی میافزود. گودی کومههایش؛ خندههای نمکین وی را که به لب و دندان مردانهاش، زیبایی و دلپذیری بیشتری میداد؛ دوچندان میساخت. با همان نگاههای جذاب طرف راحیل دید و پرسید:
دخترماما جان! راستی صدای توله خوشت آمده؟ راحیل با جنباندن سر، بلی گفت. سهراب تبسم نمود و گفت: بیا بنشین که از عمق دل برایت بنوازم. نواخت؛
« بشنو از نی چون حکایت می کند، و زجداییها شکایت میکند.» راحیل پنهان از چشم نذیره به سهراب نگاه کرد و با خود گفت: راستی که لبهای سرخ وگوشتآلود تو بر دهن ماهی مانند توله میزیبید. سهراب ناشنیده نگاهی نافذی به راحیل انداخت که رعشهای بر اندام راحیل افتاد. توله جان گرفت، صدا تا اعماق قلب راحیل چنان نفوذ کرد و چسپید که تصور کرد، در بوستان پر از گل و سبزه نشسته و سرش بالای زانوی سهراب است، نوای توله از دورها به گوشش میرسد و دستهای سهراب موهای وی را نوازش می دهد. از خودش شرمید، زیر لب گفت:
دیوانه؛ مگر زنان هم عاشق میشوند؟ یادش آمد که هنوز چار پنج ساله بود که پسر خورد خالهاش عیناً مانند سهراب بود، زیبا و دلکش. محب از خوردی همبازی راحیل بود. محب نیز در بین همبازیهایش راحیل را ترجیح می داد و از کنارش جنب نمی خورد. یاد تماسهای بازوی سهراب در بین راه تا خانه، بدن راحیل را گرمی مطبوعی میداد که وی را به سالهای پیشین برد و یاد محب را تازه کرد.
وقتی سهراب بیرون میرفت، بیقراری راحیل بیشتر میگردید. از نذیره خواهش میکرد که سری به طویلهای اسپها بزنند و اسپ سفید را نگاه کند. نذیره و راحیل پلوان به پلوان خیز وجستزنان میپریدند که سهراب با اسپ سفیدش رسید و پرسید: کجا، کجا سر بر داشتهاید؟ راحیل رنگ بدل کرد و ضربان قلبش نفساش را گرفت، ایستاد. نذیره گفت: خوب شد آمدی راحیل هوس دیدار اسپ سفید نموده بود. سهراب گفت: باش عرقاش سرد شود، شما را نیز سواری میبرد. راحیل که قلبش بیتابی میکرد، خلاف خواست دلش گفت:
نی نی، من میترسم. نذیره گفت: نترس بسیار اسپ صبرناک و مهربان است. راحیل گفت: باید باشد، آخر مال کیست؟ سهراب سرخ شده گفت: نی طرف من نرفته، مهربانتر از من است. بعد اسپ را نزدیک راحیل آورده گفت:
یاالله… راحیل نزدیک شد. دستاش را بالای یالهای اسپ کشید و او را نوازش داد. راحیل مجذوب چشمان کشیدهای اسپ شد. سهراب دست به کمر راحیل انداخت و با یک خیز وی را بالای اسپ نشاند، تا میخواست جلو اسپ را به دستاش بدهد. راحیل فریاد زده گفت:
نی نی؛ رهایم نکن. من نمیتوانم… نمیتوانم. سهراب خندیده گفت: پس، دروغ گفتهاند که دختران کابلی شجاع هستند؟! راحیل شرمنده شد و گفت: تنها نمیتوانم. بعد قصداً خودش را پرتاب کرد و به بغل سهراب افتاد. نگاهها بهم خورد و دلها لرزید. سهراب بالای اسپ سوار شد و دست راحیل را گرفته وی را عقب خود نشاند. اسپ با مراعات و آهسته از جایش شور خورد. راحیل دستهایش را به دور کمر سهراب محکم پیچید واسپ سرعت گرفت و مانند باد تیزبال به پرواز درآمد. گرمی مطبوعی بدنهای دو جوان با قلبهایشان همنوا شد و جز اسپ تیز پا و مهربان کسی از حالشان آگاه نبود.
فردا راحیل زودتر از خواب برخاست. آهسته دروازهای کوچه را باز نموده به طویله رفت و اسپ را نوازش داد. گرمی آغوش سهراب و نفسهای اسپ دلش را مملو از لذت ساخت. چشمانش را بست و خودش را درآغوش سهراب دید. تبسمی بر لبان مقبولش نقش بست، سهراب که درعقباش ایستاده بود و حرکات او را نظاره میکرد. آهسته بازویش را گرفت و او را به شدت طرف خود کش کرد. راحیل هنوزهم در لذت روز گذشته غرق بود، خودش را سبک و بیخیال رها کرد و به آغوش سهراب پناه برد. سهراب سفت بغلش کرد و گونههایش را بوسید. راحیل به خود آمده و چشم باز کرد. با بیباوری گفت: تو که خواب بودی اینجا…؟ سهراب شرمید، بدن گرم راحیل را رها کرد و گفت:
ازوقت بیدار بودم و میخواندم: عاشق نگشتهای که بدانی خدنگ ناز – بر مغز استخوان چقدر کار میکند… راحیل تبسم نموده گفت: اسپ سفید و قامت موزون و زلف تو- با هم شده و جان و دل افگار میکند.
سهراب خندید، موهای افتیدهای راحیل را لمس کرد و گفت: دل مرا هم…! بعد افزود: ماشاالله، فی البدهه شعر گفتی…
بعد از آن روز تنها نگاههای سهراب و راحیل صحبتهای مخفی داشتند. آنها تلاش داشتند دور از نظر دیگران با هم باشند. همیش یکدیگر را میپائیدند. اسپ سفید، صدای توله و فضای باز را بهانه ساخته به بیرون میرفتند.
نگاههای نافذ سهراب برای راحیل معنای خاصی داشت و ندیدنش تاب و قرار را از وی میگرفت. سهراب به منظور امتحان نهایی پوهنتون، کابل رفته بود که راحیل طاقت نیاورد و تب به سراغش آمد. وی از تب میسوخت و مادر و عمه غصه میخوردند و علتاش را نمیدانستند.
وقتی سهراب آمد نذیره گفت: از روزی که به اتاق لالایم رفتی، گونههایت سرخ شد و تب به جانت آمد. سهراب خندیده گفت:
اینه حالی خوب شد، این نابدی را کجا ببرم؟ بلاخره مریضی راحیل جان به گردن من افتاد. همه خندیدند و راحیل از شرم سرش را پایین انداخت. سهراب که در مهماننوازی از همه بیشتر محتاط بود. گفت: پس اینکه من مجرم هستم، جزا تعیین کنید. از دهن راحیل بر آمد که یک توله جانانه… نذیره دست راحیل را گرفته گفت: برویم در باغ خوب میچسپد. توله سر بر داشت تا چنان نوا سردهد که با زبان گویا بگوید:
نازی جان همدم من همدم من، نازی همدم من… وقتی سهراب توله میزد. ناخودآگاه اشک از چشمان راحیل سرا زیر شد. ترس از رگهای بدنش گذشت که نشود سهراب مانند، محب همبازی خوردیاش که حتی تا جوانی عاشق وی بود و بعد با زنی که پدرش برایش گرفته بود، ازدواج کرد، و قلب راحیل را شکست، رهایش نماید.
نذیره رفت که غوره بچشیند. سهراب توله را به زمین زد و گفت: بدبخت توله… راحیل پرسید: چرا؟ سهراب کنارش نشست و گفت: تو را به گریه انداخت. راحیل با خودش گفت: کدامش را زودتر دور میاندازی؛ اسپ سفید، توله بیزبان و یا محبت و مهماننوازی بیش ازحد خودت را و ازهمه مهمتر، عکس دختر زیبای روستایی را که به دیوار اتاقات آویزان نمودی که تب را به جانم انداخت؟ سهراب پرسید:
چیزی گفتی؟ راحیل پرسید: چی شنیدی؟ سهراب گفت: همهاش را نمیگویم، شاید هم ترس از خداحافظی..! راحیل تبسم نموده گفت: واقعاً رفتن از نزد تو ترسناک چی که… سهراب خندیده گفت:
پس عکس دختر روستایی اتاقم را؟ راحیل از شرم آب شد. سهراب با دست اشکهایش را پاک نمود و گفت: اشک کباب باعث طغیان آتش است… پرسید: مگر آن عکس سخن زد که تبات بالا رفت؟ راحیل آه کشید. سهراب ناگهان از جایش برخاست و گفت:
میروم جزایش را بدهم که مهمان عزیزمرا خفه ساخته است. رحیمه غورههای جلادار، تازه و ترش را بدست راحیل داد و طرف خانه روان شدند. میان کثافات مقابل خانه، چشم راحیل به تصویر دختر روستایی افتاد که پارچه پارچهای آن بازیچهای بادهای ملایم موسمی شده است و هر طرف پر پر میزند. جرقهای به دل راحیل برق زد و دوان دوان به اتاق سهراب رفت. همینکه وارد اتاق شد، سهراب مقابلش برابرگردید و در آغوش هم افتادند. زمان توقف کرد. بدنها داغ آمد و دو جوان بالای تخت غلتیدند. راحیل که لای بازوهای مردانه سهراب گم شده بود، چشمش به قالینچهای افتاد که باز هم عکس همان دختر در آن بافته شده بود. با شتاب از بغل سهراب برخاست و فرار نمود .
شب خواب دید که اسپ سفید با شاهزادهای آرزوهایش به مغاکی سر نگون شد وهرچه بافته بود، دوباره پنبه شد. هرباری که دلش میشد تا ماجرای عکس دختر روستایی را ازسهراب بپرسد؛ ترس برش میداشت و لرزه بر اندامش میافتاد. با خودش میگفت: هرگاه وجود اصلی داشته باشد باز…؟ بدنش داغ می آمد و واقعا قلبش افگار میشد.
تب راحیل شدت گرفت و هرچه زودتر آن دیار خاطرهانگیز را ترک کردند. بعد از رفتن مهمانانی که برای همه خیلی عزیز بودند، سهراب نه دیگر خندید و نه اسپ سوار شد. قامت کشیده، کمر باریک و صورت پرکشش راحیل با چشمان براق و کشیدهاش که با تبسم ملیح و شرینی همراه بود، ذهن و فکر سهراب را در بند کشیده بود و از پیش چشمانش دور نمیشد.
شب عروسی سهراب همه خوش و خندان بودند؛ به جزخودش … وقتی با دختر روستایی که نامش رعنا بود، در حجلهای زفاف تنها شد، نخست ازهمه از راحیل گفت و سوز دلش فزونی گرفت. رعنا تبسم نمود و دستی بر روی سهراب کشید و زیر لب گفت:
خداکند بمیرد ورنه خودم میکشمش. صدای مادر در گوشهای سهراب پیچید: بچیم رعنا نامزد خوردی توست و ننگ خانوادهای ما. من نمیخواهم یگانه پسرم را قربانی بدهم. پدر رعنا را که خوب میشناسی؟ سهراب زیر زبان گفت: اوف لعنتی. بعد به رعنا نگاه کرده و زیر زبان گفت: بدان که فقط جسمم مال تو خواهد بود.
روزها گذشت و سهراب رنجورتر وبیتابتر میگردید. رعنا با مهارت کامل متوجه حرکات وی بود. سهراب در دوسنگ آرد مانده بود. مسوولیتهای خانواده، دلخوشی مادر و پدر پیر و افسرده، زن زورآور و سنتهای دست وپا گیر، همه در مقابله با عشق سوزندهای که تاب و قرارش را ربوده بود صف کشیده بود، عشقی با آن همه حریف که سرانجام سهراب را از پا درآورد؛ سهراب مریض شد. دهل رسوایش در محله نواخته شد و آبروی چندین سالهای خانواده را به تاراج برد.
درحالت بد مریضی از مادر خواهش کرد؛ یکبار به کابل برویم. همینکه نزدیک خانهای ماما طاهر رسیدند، انبوهای از مردم چشمانشان را به خود خواند. به تعقیب آن جنازهای را که با انباری سبز وسیاه ونوشتههای برجستهای ایات قرانی پوشانده شده بود، بالای شانههای مردان روان است. زانوهای سهراب قات شد، بدنش سست گردید و با چشمان تار دید؛ اسپ سفیدش با چشمان آب آلود ونفسهای بریده بریده، راحیل را با تهانی و موج مانند به سوی میبرد و جامه سفیدان مغشوش به تعقیبشان روان استند. مادر بازوی سهراب را گرفت که از افتدنش جلوگیری کند. چند جوان نیرومند آمدند و سهراب را به منزل ماما طاهر بردند. عمه، خواهش آخرین دیدار برادر زادهای جوانش را نمود، ولی مردم با شتاب به سوی قبرستان روان بودند.
منبع: مجلۀ اقبال/ افغانستان
آشنایی با نویسنده
جمیله سادات هاشمی
زادۀ چاردهی کابل
معلم، نویسنده
مطالب بیشتر
2. چشمهای سگ آبی رنگ نوشتۀ مارکز
3. داستان زشتترین زن دنیا از اولگا توکارچوک
5. خلاصۀ داستان برف خاموش برف ناپیدا از کنراد ایکن
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
اسپ سفید؛ داستان کوتاهی به زبانِ فارسی رایج در افغانستان
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…