نوبلخوانی
سرودههایی از لوئیز گلوک؛ ترجمه و صدا: رُزا جمالی
سرودههایی از لوئیز گلوک؛ ترجمه و صدا: رُزا جمالی
لوئیز گلوک شاعر خاطرات و ابهام
لوئیز گلوک برندهی نوبل سال 2020، در سال 1943 از پدر و مادری که تباری روس و مجارستانی داشتند متولد شد. شعر او در دنیایی وهمگون میگذرد که یادآوری خاطرات و لحظات حسی ست. توصیفات بسیار ظریف وگاه نقیضهگون، وسواس در انتخاب کلمات و لحنِ غنایی از مشخصاتِ کارِ اوست. لوئیز گلاک را شاعری متفکر خواندهاند که مضامینی نظیر ارتباطات انسانی را در هالهای از ابهام، مورد کند وکاوی شاعرانه قرار میدهد. از مهمترین کتابهای او میتوان به این نامها اشاره کرد: نوزاد اول/ زنبق وحشی/ چمنزار / آرارات / زندگی در روستا و…. شعر او را از منظرِ بومگرایی زنانه ( اکوفیمنیسم) بررسی و تحلیل کردهاند.
پس از این
دارم آنچه را که تازه نوشتهام میخوانم
حالا باور میکنم که چه زود مکث کردم
پس داستانم از شکل افتاده
و چه ناگهانی تمام شده
و ابهامی مصنوعی را میپراکند
که به صحنهها امکانِ تغییرِ مکان را میدهد.
چرا ایستادم؟
آیا به غریزه این شکل را درک میکنم؟
هنرمند درونم این آمد و شد را قطع میکند، اینطور نیست؟
واین هیئتی که شکل گرفته تقدیر است که شاعران میگویند
که ساعاتی پیش در چیزها حلول پیدا کرده بود
باید اینگونه فکر میکردم آن بار
اما هنوز با آن کلمه غریبم
و این محل انشعاب است
و شاید شکلیست
که در ذهن بلوغ یافته.
اما بازانگار کلمهای ست که من به کار بردهام
و بارها آن را تکرار کردم
تا زبانی الکن را به گفتن وادارم.
سرنوشت، تقدیر
که طرح و اشاراتش
حالا تقارنِ تازهای پیدا کرده
حبابهایی کنایهگون
که در هم گممیشوند.
این بی نظمی که من میدیدم
که قلم مویم نمیتوانست آن را تصویر کند.
حسی از تاریکی و سکوت.
پس چه میخوانیم آن را؟
در منظرگاهم همه چیز درهم رفته بود
باورداشتم به آن درخت که روبروی پدر و مادرم پدیدار شده بود
اما انگار آنها مجبور بودند
و به سمت مانعی میرفتند
من پسکشیدم و فرار کردم
و دود وغبار که صحنه را گرفته بود زندگی من بود
شخصیتها میآمدند و میرفتند
طراحی لباسها عوض میشد
و قلمموی من ازین سو به آن سو میرفت
دورتر از بومی که بر آن نقاشی میکردم
شبیه برف پاککنی که به اینسو و آنسو میرفت
انگار که در میانهی صحرا بودیم آن شبِ تاریک
( در واقعیت اما،
خیابانی پرازدحام در لندن بود
توریستها نقشههای رنگی شان را با دست تکان میدادند.)
کسی که تنها یک کلمه میگوید: من
و بیرون ازین مسیل
صورتهایی فراوان
[…]
سپیدهدم
۱
کودک در اتاقی تاریک بیدار میشود
و جیغ میزند که اردکم را میخواهم، من اردکم را میخواهم
در زبانی که هیچکس کمترین آن را نمیفهمد
اردکی نیست
اما سگ بر پارچهی مخملی روکش مبل قرار گرفته
سگ دقیقا آنجا نشسته که کنارش را گرفتهاند
سالها و سالها
و این زمانیست که سپری شده است
تمام در رویایی
اما اردک
کسی نمیداند که چه اتفاقی برایش افتاده.
۲
آنها تازه همدیگر را یافتهاند
حالا
کنارِ پنجرهی باز میخوابند.
کمی بیدارشان کن
و قوت قلب بده
که آنچه از شب به یاد میآورند درست است
و حالا
لازم است که روشنایی به اتاق نفوذ کند.
برایِ اینکه به آنها بسترِ این اتفاق را نشان بدهی
جورابهایی که زیر پادری مخفی شدهاند
لحافی که با برگهای سبزرنگ تزئین شده
و آفتاب همهچیز را متمایز میکند
هر چیزی و جزئیاتِ آن
به وسواسِ انشا نوشتن
و حتا کمی خون روی ملافه.
۳
پس ازین، جدا میشوند در آن روز
و حتا بعدتر، بر میزِ تحریر
در فروشگاه
مدیرش از آماری که داده راضی نیست
و توت فرنگیها کپک زدهاند زیر یک لایه از شیرینی
پس این چنین است که کسی از جهان چشم میپوشد
حتا اگر کسی به شکل ممتدی بخواهد که کاری کند
تو به خانهمیرسی
و چشمات به کپکِ روی شیرینی میافتد
به عبارتی دیگر
دیر شده حالا.
انگار که نورِ آفتاب یک لحظه تو را کور کرده بود.
درختِ زالزالک
ازین طرف به آن طرف
و نه دست در دست
تماشایت میکنم
که به باغ تابستان پا میگذاری
چیزها نمیتوانند که حرکت کنند
یادمیگیرم که ببینم
نیازی نیست که ترا در این میانهدنبال کنم
این باغ، آدمها
نشانههایی که به جا میگذارند
حسهایی،
همهجا
گلها
در مسیریکثیف پخششدهاند
همه سپید و مطلا
و شماری از آنها
با بادِ غروب جابه جا شدهاند
ناچار نیستم
که پیِ تو باشم
که کجایی حالا
در زمینی زهرآگین غرق شدی
که بدانم
دلیلِ پرکشیدنِ تو را
که یا خشماست
و یا همان زهریست که درونِ آدمیست
چه چیزِ دیگری
می توانست
که تو را وادارد
که بگذری
از آنچه که گردآوردهای.
مهاجرانِ شب
این لحظهای ست که باز آن را میبینی
توتهای سرخ را بر کوهستان
که به خاکستریبدل شدهاند
و این آسمانِ تاریک
که پرندگانِ شب در آن مهاجرند.
مرا به سوگواری وا میدارد
و به فکر فرو میروم
مردگان آنها را نمیبینند
و آنچه را که به آن وابستهایم
ناپدید میشود.
چه میکند روح اما
که آرام بگیرد
به خودم گفتم
که شاید نیازی نیست
به این همهخوشی پس ازین
و سادگی کافیست
شاید
و چهسختاست که تصورش کنی.
سرودههای از لوئیز گلاک؛ ترجمه و صدا: رُزا جمالی
گذشتهاست
نورِ کمرنگی که در آسمان است
که میانِ شاخههای درختِ کاج
و برگهای سوزنیشکل
پدیدار میشود.
هوا را بو کن،
این عطر درختان کاجِ سپید است
و شدیدتر میشود زمانی که باد در میانهی شاخهها میوزد
و صدایی میسازد
که کاملا غریب است
شبیه صدایِ باد در فیلمی ضبط شده
سایهها حرکت میکنند
طنابها صدای باد را میسازند
و حالا تو آنچه که میشنوی
صدایِ بلبلی خواهد بود
یا
پرندگانی که عشقبازی میکنند.
طناب که تغییرِ جهت پیدا کرده
سفت میانِ دو درخت
پشتهی کوچکی در باد میلرزد
هوا را بو کن
عطر کاجِ سپید را
و تو میشنوی
صدایِ مادرم را
و یا اینکه تنها صداییست
که درختان میسازند
زمانی که باد میوزد میانِ کاجها
و چه صدایی میتوانست باشد به جز این
وقتی که از هیچ گذر کرده است؟
سرودههای از لوئیز گلاک؛ ترجمه و صدا: رُزا جمالی
زنبقِ وحشی
در انتهای رنجم
دری وجود داشت
که بیرونم را میشنید
آنچه که تو شاید مرگ بنامیاش
به خاطر میآورم
بالای سرم
صداهایی
شاخههای درختِ کاج جا عوض میکردند
سخت است که نجات بیابی
چنانچه
خودآگاهی
در این زمین تاریک مدفون شده.
و بعد همه چیز تمام شده بود
که میترسی
که به روحی بدل شده باشی
و ناتوان از سخن گفتن
که حرف بزنی و ناغافل تماماش کنی، این زمین سفت
که دارد کمی خم میشود
و آنچه که من برداشتهام تا باشم
پرندگانی هستند که بوتههایی نحیف را نشانه رفتهاند
و تو که نمیتوانی به خاطر بیاوری
راههایی از آن جهان را
به تو میگویم که دوباره میتوانم حرف بزنم
هر آنچه که از فراموشی میآید
میآید که صدایی را بیابد
از مرکز هستیِ من آمده بود
فوارهای بزرگ
که آبی بود و عمیق
سایههایی بر آبی دریا به رنگِ لاجورد.
تکگویی، ساعت ۹ صبح
آنچه در پی است چیزِ بیارزشی نیست
به آنچه که میتواند باشد و زندگی کند
از همان اولین لحظه تبی وجودش را گرفته بود
شانزده سال پیش بود، شانزده سال است که همین بودهام
و انتظار کشیدم که چیزها بهتر شود
ناچارم که بخندم
میدانی که چقدر خوابش را دیدم
که داشتم به سمتِ مرگ میرفتم
و یا اینکه دوباره عاشق میشود
و رشتهی زندگی به دیگر رو خواهد افتاد
یا اینکه کس دیگری در زندگیِ اوست
فکر کردم که نبودناش را حس کردهام
و امروز صبح که داشت تخمِ مرغِ صبحانهاش را آب پز میکرد
به چشمِ مردهای بدل شد
و تکه نان تست شده دستنخورده باقی ماند.
سوسنِ نقرهگون
شبهایی که باز خنک شده است
شبیه اولین شبهای بهار
و باز ساکت است
آیا گفتنِ چیزی تو را آشفته خواهد کرد ؟
که ما تنهاییم حالا
و بهانهای برای سکوت نیست.
آیا میتوانی ببینی، در پسِ آن
ماهِ تمام برخاستهاست
اما دوباره ماهِ نو را نخواهم دید.
بهار بود ، وقتی که ماه برآمد
یعنی زمان را پایانی نیست
دانههای برف
فشانده میشوند
و جمع میگردند
خوشههایی از دانههای افرا
که بر تودهای بیرنگ ریخته
سپیدی بر سپیدی
ماه بر بالای درختِ غان برخاسته است
و در جویبار، آنجا که درخت
برگهای اولین نرگس را از هم جدا میکند
نیمه شبی نرم
نقرهای و مایل به سبز.
با هم مسیر درازی را آمدهایم
و حالا به انتها نزدیک میشویم
و برای ترس ازین پایان
شبهایی که حتا مطمئن نبودم از آنها
اما میدانم که آخرِ این همه کجاست
و تو که با مردی بودهای
دیگر پس از گریه
آیا از خوشحالی هم مثلِ ترس صدایی بر میآید؟
نارونها
تمامِ روز سعی کردم که تمایزی بیابم
نیازی که از خواهشی برخاسته
و حالا در تاریکیست
آنچه که ما را دربرگرفته
غمی تلخاست
و آنها که خانه میسازند
از الوارها طرحی میریزند
چرا که من پیوسته به نارونها نگاه کردهام
و دیدهام آنچه را که پس از اینست
پیچ وُ تاب خوردناش را
که به درختی برایِ نوشتن بدل شود
که رنجی ست در این همه
و درکاش اینست
که هیچ طرحی به جا نمیگذارد
به جزء طرحهای پیچاپیچ.
شعرِ عاشقانه
همیشه چیزی هست که بشود آن را از درد درست کرد
مادرت بافتنی میبافد
روسرهایی که همه قرمزند
با اختلافی جزیی از یک رنگ
و سایههاش
تمامِ آنها برای جشنِ کریسمس بافتهشده بود
که گرمات نگه میداشت
و وقتی که مادرت دوباره ازدواج کرد
روسریها با تو بودند
بر تو چه رفته بود؟
زمانی که همهی آن سالها
قلب تنهایش را
که از مردی جدا شده بود
مخفی کرده بود
در انتظار مردگان که برگردند
غریب نیست
که تو خودت هستی
و شبیههمهی زن ها
از خون میترسی
شبیه دیواری آجری
از پسِ دیواری دیگر.
منبع rosajamali.blogfa
دربارۀ رزا جمالی (شاعر، نمایشنامهنویس، منتقد و مترجم)
رُزا جمالی متولد ۱۳۵۶، تبریز. دانش آموختهی کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است. از او تاکنون شش مجموعه شعر، یک نمایشنامه، یک مجموعه مقاله، دو آنتولولوژی ترجمه شعر انگلیسی و دو کتاب در عرصهی ترجمهی شعر جهان منتشر شده است. مقالات او در نشریاتی نظیر جهان کتاب، آدینه، کارنامه، عصرپنج شنبه، بیدار، بررسی کتاب، معیار، دنیای سخن و..، نشر یافته اند.
او را از شاعران مهم، تاثیرگذار و جریانساز سه دههی اخیر میدانند؛ شعر او پُر از پیشنهادات تازه برای شعر خلاق فارسی بوده است. تجربههایی که وسعت بسیاری دارند و از مختصات آن میتوان به موارد زیر اشاره کرد: بازیهای زبانی، تصویرسازی خلاق، خلق استعارات نو، آشناییزدایی از زبان متداول، دوری از کلیشههای بیانی، به وجود آوردن نشانهشناسی تازهای از کلمات، چندصدایی، چند زبانی، استفاده از لحن و زبان محاوره، بیواسطهنویسی، عرفان اشیاء، بازآفرینی مضامین شعر کلاسیک فارسی…
مجموعهای از شعرهای او به زبان انگلیسی در دهلی منتشر شده است، بسیاری از این شعرها توسط خود او به زبان انگلیسی برگردانده شدهاند. آثار او به زبانهای فرانسه، آلمانی، ایتالیایی، ترکی، هندی، بنگالی، روسی، آذری و … ترجمه و در معتبرترین گزینههای شعر جهان انتشار یافته است. او همچنین در فستیوالهای جهانی شعر چهرهای معتبر است و در بسیاری از دانشگاهها و کتابخانهی ملی بریتانیا سخنرانی و شعرخوانی داشته است. بسیاری از منتقدان او را مهمترین شاعر زن معاصر ایران میدانند.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…