تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
1)
صحبتهای مترجم رمان، مهدی غبرائی:
مهدی غبرایی: اصولا ادبیات ژاپن، تا اندازه زیادی تحت تاثیر جنگ جهانی دوم و فاجعه انفجار اتمی است. این تاثیر در کوبو آبه که متولد ۱۹۲۴ بوده و در زمان جنگ حدود بیست و چند ساله بوده هم مشهود است. جدا از این ویژگی، پزشک بودن آبه (هر چند هیچگاه طبابت نکرد)، حشرهشناس بودن او، عکاس بودن و… در کارهای او تأثیر خودش را داشته. آبه حدود ۲۰ نمایشنامه و ۱۰ رمان نوشته است. آبه معروف است به «کافکای ژاپن». او تحت تاثیر کافکا و کییرکگور، بینش اگزیستانسیالیتی و مخصوصاً اسطوره سیزیف است که در این رمان کاملا بارز است. البته در این اثر ما شاهد کورسویی از امید هم هستیم. به نظرم اگر عمر او طولانی بود و بیشتر عمر میکرد، شاید میتوانست جایزه نوبل را هم بگیرد. به اعتقاد من او یک سر و گردن از موراکامی بالاتر است. تنها یکی دو اثر از موراکامی را میتوان در حد آثار آبه دانست.
غبرایی در جواب سوال مجری نشست که درباره مقایسه ادبیات داستانی ایران و ژاپن پرسید، گفت: ژاپن مانند ایران کشوری کهن است و دارای افسانههای بسیار قدیمی. اما مقوله رمان مربوط به دوران شهرنشینی است، بنابراین در ژاپن هم قدمت زیادی ندارد. هرچند باید بگویم که به دنبال پیروزی ژاپن در جنگ با روسیه در اوایل قرن بیستم، ژاپن از همه نظر اوج گرفت و حتی در دو جنگ جهانی ، جزء دول معارض بود و طبیعتاً متفاوت با ایران.
منبع ettelaat.com
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
2)
مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسیاش به جایی در ساحل دریا میرود تا بلکه بتواند حشرهای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ی باشد در حافظه همقطارانش جاودانه میشود و کوششهایش قرین موفقیت خواهد شد. او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکدهای میرسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم میگیرد که شب را درآنجا اقامت کند. بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبهای قرار گرفته است. او را به یکی از این گودالها هدایت میکنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی میکند. فردای آن روز متوجه میشود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکانپذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شنهای اضافی را جمع کنند و در زنبیلهایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شنهای روان زیاد است. از طرفی این گودالها سدی است در مقابل شنهای روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاشهای مرد برای فرار از این وضعیت.
*
شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شدهاند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن میرسد!).
کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذتهای کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست. هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبزتر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی بردهوار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه اوج لذت مرد این است که اسمش تداعیگر گونهای از حشره باشد. اتفاقاً به نظر میرسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار میگیرد نسبت به ابتدای داستان متعالیتر است! حداقل احساسش که این را میگوید:
«این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود، اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگیها و برجستگیهایش جا عوض کرده بودند.» اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت، انسان را به جایی میرساند که با سختترین شرایط هم سازگاری پیدا میکند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم میکند و لذت هم میبرد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش میرسد و به کارتونهای بیمزه میخندد) :
«در چنین موقعیتی چطور میتوانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. میخواست سازگاریش وسیله باشد، نه هدف»
یا جای دیگر در اواخر داستان میگوید: «فقط کشتی شکستهای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را میفهمد که چون میتواند نفس بکشد غش غش میخندد». در کل به نظر میرسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیانتر به نظر میرسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر میبریم.
در ابتدای داستان مرد جنبش بیامان شن روان را در مقابل روش ملالتباری که آدمیزاد سالهای سال به آن میچسبد قرار میدهد و دچار هیجان میشود و این سوال را از خود میپرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاً اجتنابناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاً از اینجا ناشی نمیشود که آدم میکوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شنها بسپارد، طولی نمیکشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباقپذیری حشرات و بالاخص سوسکهای مورد علاقه ش با شرایط اشاره میکند. و به نظر میرسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ی دارد!
انسانهایی که غرق زندگی روزمره شدهاند معمولاً درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیستها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهرهای از مرگ یا پوچی احساس کند میتواند به این درک دست یابد. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصهای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودالها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید میآورد و میبینیم که مرد در پی تلاشهایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی میرسد.
برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده میشود و اخبار را مطالعه میکند: «اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد، به راستی خانه شیشهای خطرناکی خواهد بود که کمتر میتوان بیپروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاً شبیه این عنوانها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانه خود میگذارد.»
و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان میشود: «نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر میرسد. چیزی که برایم مشکلتر از همه است این است که نمیدانم این جور زندگی به کجا میکشد. اما ظاهراً آدم هرگز نمیفهمد، صرفنظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چارهای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم.»
هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیای که بیان میشود به بیعملی و یا خودکشی منجر نمیشود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمیشود میتواند نشانهای از چنین چیزی باشد). میخواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیتها تایید میکند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینههای پیش رویش به زندگی ادامه دهد وی راهی جز این گزینشها ندارد و باه صطلاح “محکوم به آزادی” است.
در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بیشک برخی وضعیتها از تعداد و تنوع گزینهها میکاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمیبرند. ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بیبهره نمیشویم. میتوانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندانبانان و شکنجهگران همراهی کنیم. سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچگاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبودهاند. زیرا در گزینش اموری چون پیوستن به جنبش مقاومت، مدارا، سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آنها تحمیل میکرد. هیچ کس نمیتوانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل میگرفت پیش روی فرانسویها قرار داشت.
مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینههایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راههای ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده “تله امید” برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاً ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته میشود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب میشود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده میشود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره میروند که به “فرار از آزادی” معروف است (مانند زن). آنها ترجیح میدهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم میگیرد، نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر، مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آنها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شرّ گزینش آزادانه را از سر آنها کم میکند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را میپسندند و اجازه میدهند تا با آنها همچون شیئی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد میتوان آورد باور بیش تر مردم به نظریهی توطئه است. بیشتر مردم ترجیح میدهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرتها را در چنگ خود دارند، و درباره سرنوشت بقیه تصمیم میگیرند. به این ترتیب امکان تصمیمگیری یا گزینش آزادانهای برای چنین مردمی باقی نمیماند)
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
جملاتی از این رمان
«فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعتطبع به آن میمانست که پیراهن چرکی را اتو کند.»
«وقتی عملاً شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا میترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود، چیزی که قادرش میکرد پرواز بیامان زمان را تاب بیاورد.»
«تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بیتکرار نمیشد زندگی کرد، مثل ضربان قلب اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود.»
«عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا میدهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟»
«کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری میمیری فردیت به چه دردت میخورد. دلش میخواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگیاش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد.»
«ناگهان اندوهی به رنگ سپیدهدم در دل مرد جوشید. چه بسا زخمهای یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد میلیسند و زخمها هرگز شفا نمی یابند و سرانجام زبانها فرسوده میشوند.»
منبع: میلۀ بدون پرچم
نگاهی به رمانِ ژاپنی زن در ریگ روان نوشتۀ کوبو آبه
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو