نویسندگان جهان
نامۀ خداحافظی گابریل گارسیا مارکز
نامۀ خداحافظی گابریل گارسیا مارکز
صدا: نصرالله مدقالچی
موزیک: انیو موریکونه
اگر خداوند فقط لحظهای از یاد میبرد که عروسکی پارچهای بیش نیستم و قطعهای از زندگی به من هدیه میداد، شاید نمیگفتم همهی آنچه که میاندیشیدم و همهی گفتههایم را..
اشیاء را دوست میداشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان…
رویا را به خواب ترجیح میدادم، زیرا فهمیدهام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، 60 ثانیه نور از دست میدهی…
راه میرفتم آنگاه که دیگران میایستادند…
بیدار میماندم به گاهِ خوابِ آنها و گوش میدادم وقتی که در سخنند و چقدر از خوردنِ یک بستنی لذّت میبردم…
اگر خداوند فقط تکهای از زندگی به من میبخشید، ساده لباس میپوشیدم، عریان یله میشدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان میکردم…
اگر مرا قلبی بود، تنفرم را مینوشتم روی یخ و چشم میدوختم به حضورِ آفتاب…
نه فقط با خیال ونگوک شعری از بندتّی را روی ستارهها نقش میزدم، بلکه ترانهای از سرات، شباهنگی میشد که برای ماه میخواندم…
اشک به پای گلهای سرخ میریختم، تا دردِ ناشی از خارهایشان را درک کنم و همچنین سرخیِ بوسه بر گلبرگهایشان را…
خداوندا..! اگر تکهای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یکروز هم تأخیر نمیکردم…
برای گفتنِ اینحقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی، انسان را قانع میکردم که چه اشتباه بزرگیست گریز از عشق بهعلتِ پیری… حال آن که پیر میشوند وقتی عشق نمیورزند…
به یک کودک بال میبخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم…
به سالمندان میآموختم که مرگ با فراموشی میآید، نه پیری…
ای انسانها..! چقدر از شما آموختهام…
آموختهام که همه میخواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است…
آموختهام زمانی که کودک برای اولینبار انگشت پدر را میگیرد، او را اسیرِ خود میکند تا همیشه…
آموختهام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد…
چه بسیار چیزها از شما آموختهام، ولی افسوس که هیچکدام به کار نمیآید وقتی که در یک تابوت آرام میگیرم تا به همتِ شانههای پرمهرِ شما به خانهی تنهاییام بروم…
همیشه آنچه را بگو که احساس میکنی و عمل کن آنچه را میاندیشی…
آه..! که اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را خفته میبینم، با تمامِ وجود در آغوش میگرفتمت و خداوند را بهخاطر اینکه توانستهام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم..
اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه میبینم، به آغوش میکشیدمت…
فقط برای آنکه اندکی بیشتر بمانی، صدایت میزدم…
آه..! اگر بدانم امروز آخرینبار خواهد بود که صدایت را میشنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط میکردم تا بینهایتبار بشنومشان…
آه..! که اگر بدانم این آخرینبار است که میبینمت فقط یکچیز میگفتم: دوستت دارم بیآنکه ابلهانه بپندارم تو خود میدانی…
همیشه یکفردایی هست و زندگی برای بهترینکارها فرصتی به ما میدهد، اما اگر اشتباه کنم و امروز همهی آن چیزی باشد که از عمر برای من مانده، فقط میخواهم به تو یکچیز بگویم: دوستت دارم، تا هیچگاه از یاد نبری…
فردا برای هیچکس تضمین نشده است، پیر یا جوان…
شاید امروز آخرینباری باشد که کسانی را میبینی که دوستشان داری، پس زمان از کف مده!
عمل کن، همینامروز…
شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بیشک تأسفِ روزی را خواهیخورد که فرصت داشتی برای یکلبخند، یکآغوش، اما مشغولیتهای زندگی، تو را از برآوردن آخرین خواستهی آنها بازدشتند…
دوستانت را حفظ کن و نیازت را به آنها مدام در گوششان زمزمه کن…
مهربانانه دوستشان داشته باش…
زمان را برای گفتنِ یک “متأسفم”، “مرا ببخش”، “متشکرم” و دیگر مهرواژههایی که میدانی از دست مده!
هیچکس تو را بهخاطر افکار پنهانت به یاد نمیآورد، پس از خداوند، خرد و تواناییِ بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چهحد برای تو عزیز است…
منبع: ویرگول
نامۀ خداحافظی گابریل گارسیا مارکز
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو