شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
(به پاسخِ استقبالیهیی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
آزمونی میکند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم میافکند،
که تو آن جُرعهی آبی
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهلساله
در نگرانیِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانیِ این لحظهی یأس،
که سایهها دراز میشوند
و شب با قدمهای کوتاه
دره را میانبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
به خشمی حیوانی میخروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم میزدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
۵
من درد بودهام همه
من درد بودهام.
گفتی پوستوارهیی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجهی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب میرفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتیست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزهی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف میکردی
که جنازهی محبوس را
از زندان میبردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله میکشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریههای پولادینِ خویش
نفس میکشد.
از کجا آمدهای
ای که میباید
اکنونت را
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمدهای؟
و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دَمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم،
چون آبها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷
منبع
مجموعه اشعار احمد شاملو
نشر نگاه
دو شعر برای آیدا با صدای احمد شاملو
مطالب بیشتر
- شعر به تو بگویم سروده شاملو
- سرچشمه سروده شاملو
- پس آن گاه زمین سروده احمد شاملو
- دیگر تنها نیستم شعری از شاملو
- چند سروده از شاملو
- برشهایی از نامههای احمد شاملو به آیدا
- سیمین دانشور: نیما یک آیدا کم داشت!
دو شعر برای آیدا با صدای احمد شاملو