لذتِ کتاببازی
بابا لنگ دراز نوشتۀ جین وبستر
بابا لنگ دراز نوشتۀ جین وبستر
بعضی کتابها آنقدر بزرگ و مهمند که فراموش میشوند! خیلی از ما وقتی یک کارتون یا فیلم را میبینیم که از کتاب ارزشمندی ساخته شده به همان اکتفا میکنیم و دیگر اصل آن را نمیخوانیم و این بزرگترین ضرری است که میتوانیم بکنیم.
در جملات و نوع بیان داستان و حس و حالی که نویسندۀ چیره دست خلق میکند اعجازی است که هرگز در فیلم آن نیست.
و این گونه بود که من بر آن شدم کتاب بابا لنگ دراز را بخوانم مخصوصاً که نقدی هم از آن منتشر کرده بودم که البته با آن موافق نبودم و میگویم چرا.
اولین دلیلش این است که منتقد توقع ندارد یک قهرمان _هرچقدر هم قوی_ به چیزی به اسم ازدواج آن هم با بابالنگ دراز فکر کند. اما صمیمیتی که از جودی سراغ داریم این تمایل را کاملا پذیرفتنی جلوه میدهد، و دیگر اینکه هرچند جری سعی دارد جلوی جودی را بگیرد و او را از دیگر مردها دور کند ولی حتا این مورد هم سوءاستفاده نیست، از این نوع دیکتاتوریهای عاشقانه در زندگی عادی رخ میدهد، حسادت در عشق و بیان صمیمانۀ آن هم به نوبه خود این رمان را دلچسبتر کرده و از ساختن قهرمانان بیعیب و نقص و کامل دوری جسته است. شجاعتِ خود بودن چیزی است که به نظرم به ذائقۀ منتقد این رمان خوش نیامده. بهرحال این ازدواج آزادانه انتخاب میشود و رفتار جودی در آن بزرگمنشانه است.
خب برگردیم به درسهای بزرگی که این کتاب به خواننده میدهد و از قلم این منتقد به کلی دور مانده است:
بختیار علی در توضیح اینکه چرا نمیتوان شعر را نادیده گرفت از یک مسئلۀ بسیار مهم صحبت میکند که آن را عیناً نقل میکنم:
«تخیل آدمی از کودکی به سمت کالاها جهت داده میشود، خیال به عنوان نیروی تولید کننده کم کم میمیرد و تبدیل به نیرویی میشود که تنها انسان مصرف کننده و دستآموز را به وجود میآورد. خیال به همان اندازه عقل تولیدکننده و سرکش و کاشف است. کشفهای خیال در تاریخ بشریت اگر ارزشمندتر از کشفهای عقل نباشد، کمتر نیست. اما امروزه خیال انسان در همه جا با بر هم خوردن دائمی و سیستماتیک روبهرو شده است.»
یکی از جذابیتهای بزرگ شخصیت جودی تخیل اصیل و آزادی اوست. معصومیت او در آن است که حتا در مواجه با ثروتمندترین آدمها و حتا با وجود علاقه به لباس و کلاه و … هرگز خوشبختی را در «داشتن» نمیبیند او همیشه در پی «شدن» است. او به اشیاء گره نمیخورد و این را در نقدهایی که به زندگی و شخصیت جولیا میکند میتوان دید.
بزرگمنشی جودی در مواجهه با سخاوتمندی بابا لنگ دراز از دیگر جاذبههای این کتاب است. او چیزی را که نیاز دارد میپذیرد تا به ما بیاموزد گاهی باید کمک دیگران را قبول کرد اما او ذاتاً صدقهبگیر نیست هرچند لباس صدقهای هم پوشیده است.
«معذرت میخواهم که آن چیزهای مسخره را راجع به فروشگاه کلاههای زنانه نوشتم. فقط به خاطر این که تا قبل از آن اصلا چنین جایی را ندیده بودم. با وجود این نمیخواستم گدایی کنم و ترجیح میدهم بیشتر از آنچه مجبورم، خیرات قبول نکنم.»
و در جای دیگر میبینیم او چگونه قدرشناسانه با کالا برخورد میکند اما در جایی مرتفعتر از آن میایستد:
«من عاشق پالتوی خز، گردنبند، شال مارک لیبرتی، دستکش، دستمال، کتاب و کیف پول هستم ولی بیشتر از هرچیز شما را دوست دارم. اما باباجون شما حق ندارید مرا اینطوری لوس کنید. من هم بالاخره بشرم، آن هم یک دختر، وقتی شما طبع مرا یا این چیزهای دنیوی عوض میکنید، چه طور میتوانم با جدیت و سختکوشی همۀ حواسم را بدهم به درس؟»
بارزترین خصوصیت این کتاب روحیۀ کاریزما و پر شور و سرزندۀ جودی است. او خوب میبیند، کامل میبیند، اما تسلیم غم نمیشود. در دنیای جودی باید به اهداف رسید و تسلیم، بیمعناست. اما او آنقدر نمیدود که خود زندگی را جا بگذارد:
«خوشیهای بزرگ زیاد مهم نیست. مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد. باباجون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کردهام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلاً نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. من میخواهم بعد از این، زندگی فشرده بکنم و هر ثانیه از زندگیام را خوش باشم. میخواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بیشتر مردم زندگی نمیکنند فقط باهم مسابقۀ دو گذاشتهاند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفسشان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشمشان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشمشان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیدهاند یا نرسیدهاند. من تصمیم گرفتهام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسندۀ بزرگی نشوم، یک عالم خوشیهای کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم.»
هرچند پایان کتاب خطرناک است و ازدواج عاشقانه را برخی قاتل آفرینش و زندگی پویا میدانند اما همین هم یکی از جاذبههای این کتاب است. این چالش جودی است. آیا او بالاخره به عادت تن خواهد داد یا میتواند به عشق بالغانه دست پیدا کند. ازدواج برای جودی نقطۀ شروع است یا پایان؟ بنابراین ذات ازدواج نمیتواند پایان بیدردسری باشد. این برای یک هنرمند چالشی جدی است!
همین حالا من نگرانم. دلم میخواهد بدانم ازدواج او توانسته به شاهکار هنری بدل شود یا نه همان طور شده که خودش در کتاب گفته و آنها را خواهیم آورد. یعنی افت و تمام شدن. فروکش کردن و تبدیل عشق سوزان به عادتِ دوست داشتن نه خودش! ضمناَ نگاه انتقادی جودی و تفکر مستقل او یکی دیگر از جاذبههای این اثر است:
«راستی بهتان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟ آنها هنوز هم همینجا کار میکنند ولی تا آنجا که من فهمیدم هردوشان اخلاقشان خراب شده. قبلاً وقتی آماسای با پای گلآلود وارد خانه میشد یا خاکستر کف خانه میریخت، کاری میخندید ولی حالا اگر ببینید چه طور دعوا میکند! تازه دیگر هم موهایش را فر نمیکند. آماسای هم که با شور و علاقه هیزم میآورد و قالیها را میتکاند، اگر الان این کارها را ازش بخواهید، غر میزند. کراواتهایش هم که قبلا سرخ و ارغوانی بود، از کثیفی تیره و قهوهای شده است. من تصمیم گرفتهام هیچوقت شوهر نکنم. ظاهراً شوهر کردن اخلاق آدم را رفته رفته خراب میکند.»
و اما نکتۀ آخر که در این کتاب مدام به آن تأکید میشود فرق بین موفق بودن و خوشبخت بودن ست! خیلی وقتها ما بُردهایم اما پیروز نشدهایم، موفقیم اما خوشبخت نیستیم. چه بسیار آدمهای موفق ِناخوشبخت که میشنوید خودکشی کردهاند یا بارها و بارها طلاق گرفتهاند یا فرزندانشان را ناگهانی رها کردهاند و …
در این کتاب به جودی میگویند تو باید درسَت را بخوانی تا نویسندۀ بزرگی شوی فقط اینگونه زیر دین آقای جان اسمیت نمیمانی. بنابراین جودی باید موفق باشد تا وجودش به رسمیت شناخته شود. کسی او را بیقید و شرط نمیپذیرد و دوست نخواهد داشت برای همین دائما در نامههایش از بابا لنگ دراز میپرسد اگر من به جای یک نویسندۀ بزرگ یک دختر معمولی شوم آیا باز هم مرا دوست خواهید داشت؟
«زندگی با جولیا و سالی فلسفۀ رواقی مرا تحت تأثیر قرار میدهد. آنها هر دو از کودکی همه چیز داشتهاند. برای همین خوشبختی را به عنوان یک چیز طبیعی پذیرفتهاند. به نظرشان دنیا هرچه را که دلشان بخواهد به آنها بدهکار است. شاید هم واقعاً همینجور باشد چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آنها میپردازد. ولی این دنیا به من بدهکاریای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته. من حق ندارم بدون داشتن اعتبار، چیزی قرض کنم، چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم، به من میگوید که هیچ اعتباری ندارم.»
در این کتاب میتوان آدم موفقی نبود اما حتما باید خوشبخت زیست، چون این دست خود آدم است و به تفسیر او از رویدادها وابسته است نه به خود آن رویدادها. او در جایی به نقدِ نوابغ میپردازد، همانها که خوشبختی را فدای موفق بودن کردهاند:
«ما خاطرات ماری باشکرتسف را میخوانیم. به نظرتان خاطرات عجیبی نیست؟ به این قسمت گوش کنید: «دیشب چنان از نومیدی از خود بیخود شدم که نالهام به هوا رفت و ناامیدی با من کاری کرد که ساعت اتاق ناهارخوری را به دریا پرت کنم.»
همین هم باعث میشود دوست نداشته باشم نابغه شوم. حتما نابغه بودن خیلی ملالآور است. برای اسباباثاثیۀ خانه هم خیلی زیانبار است!»
از آنجا که جودی خوشبختی را به افکار گره زده نه افراد در سرتاسر کتاب وقتی او از مردهای مختلف حرف میزند چیزی از احساسات شخصیاش به یک مرد نمیفهمیم. نمیدانیم او بالاخره کدام مرد را دوست دارد.. این را بروز نمیدهد. و صرفا رفتاری مودبانه و صمیمانه را از او میبینیم. به همین دلیل آخرین نامه و عاشقانهنویسی او کاملا حالتی غیرمنتظره دارد که به اثر پایانی جذاب بخشیده است.
بخشهایی از این کتاب:
امروز صبح اسقفی برای ما صحبت کرد. حدس میزنید چه گفت؟
«نکتۀ بسیار مفیدی که انجیل برایمان بازگو میکند این است که فقرا از این جهت همیشه در کنار ما هستند و به این جهان آمدهاند که ما بتوانیم دائم به آنها نیکی کنیم.»
ملاحظه میکنید؟ انگار فقرا هم نوعی حیوان اهلی مفید هستند. اگر من مثل الان یک خانم حسابی نشده بودم بعد از مراسم عبادت میرفتم و هرچی از دهانم میآمد بارش میکردم.
ص 27
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی میتواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعهای مصیبتبار رو به رو بشود.) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. من هم سعی میکنم چنین ارادهای را در خود به وجود بیاورم. و من باید تا آنجا که میتوانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانههایم را بالا میاندازم و میخندم. میخواهم همیشه شوخ باشم.
ص 50
برای این که آدم مردی را به راه بیاورد دو شیوۀ کار وجود دارد: یا آدم باید ناز آن مرد را بکشد یا باهاش بداخلاقی کند. من عارم میآید برای چیزی که میخواهم ناز مردی را بکشم برای همین باید باهاش بداخلاقی کنم.
ص 120
شما نباید به زندگی پر از تجملات عادت بدهید. آدم هیچوقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند، ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکند حق طبیعیاش است، خیلی سخت است.
ص 139
میشود مرا یواش یواش گول زد ولی هیچکس نمیتواند مرا مجبور به کاری کند.
ص 140
آیا داستان آن عالم آلمانی را شنیدهاید که زینت آلات را زاید میدانست و خوار میشمرد و طرفدار این بود که زنها لباسهایی مناسب و فقط برای پوشاندن بدن به تن کنند؟ زن آن عالم که آدمی حاضر به خدمت و مهربان بود، اصلاح لباس را قبول کرد. فکر میکنید آن عالم بعدش چه کار کرد؟ با دختری آوازهخوان فرار کرد!
ص 145
افتادگی یا تسلیم و رضا یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید، همان زبونی و تنبلی است. من پیرو مذهب مبارزتری هستم.
ص 151
دخترهای زیادی (مثلا جولیا) را میشناسم که اصلاً نمیدانند خوشبخت هستند، آنها چنان به خوشیها عادت کردهاند که احساسی نسبت به آن ندارند. اما من کاملا یقین دارم و احساس میکنم که هر لحظه از زندگیام خوشبختم و هر اتفاق بدی هم که برایم پیش بیاید، سر این عقیدهام باقی خواهم ماند. چون این اتفاقهای ناخوشایند را تجربهای جالب به حساب میآورم و از تجربهکردنشان خوشحال میشوم:
«آسمان بالای سرم به هر رنگی باشد، من شهامت رو به رو شدن با هر سرنوشتی را دارم.»
ص 156-157
قبلاً میتوانستم سر به هوا و بیخیال و بیتفاوت باشم. زیرا چیز باارزشی نداشتم که از دست بدهم. ولی حالا تا آخر عمر نگرانی بزرگی دارم. وقتی از من دور هستی همهاش در فکر ماشینهایی هستم که ممکن است با تو تصادف کنند یا تابلوهای آگهی که ممکن است روی سرت بیفتند یا میکروبهای وحشتناکی که شاید غفلتاً خورده باشی. آرامش فکری برای همیشه از وجود من رخت بربسته است. اما به هرحال دیگر آرامش صرف برای من چندان مهم نیست.
ص 171
دکتر امیرعلی نجومیان شازده کوچولو را کتابی بالینی میدانند که باید بارها آن را خواند به نظر من جا دارد به این کتاب دو اثر دیگر را هم اضافه کنیم: زوربا اثر نیکوس کازانتزاکیس و بابالنگ دراز .
مطالب بیشتر
- رمان جشن بیمعنایی از کوندرا
- ظلمت در نیمروز اثر آرتور کوستلر
- چشمهایش اثر بزرگ علوی
- رمان دل به من بسپار از سوزانا تامارو
- ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…