ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
ذِن شاعر چگونه ذِنی است؟ ذنِ جانِ هایکوُسرا به شکل حالاتی تجلی میکند که میتوان آنها را زیر چند عنوان خلاصه کرد.
۱. بیخویشی
نخستینِ این حالات، بیخویشی است که به صورتهای گوناگونی چون ناخودپرستی جلوه میکند، و در بیخودانگی به کمال میرسد. شاعر در این حالت، در چیزها مینگرد، به دور از فایدهمندی یا زیانباریشان:
بارانی مِهآلوده، ـــ
امروز روزی شاد است،
هرچند قُلهی فوُجی به دیده نمیآید. (باشوْ)
در این حالت میتوان به هرچیز و همهچیز نگاه کرد و با چشمِ آن چیز دید و با گوشِ آن شنید و با بالهای آن پروازکرد:
پروانه ناپدید شده است،
و روحِ من
به سویام باز میآید. (وافوو)
یا این شعر:
چکاوک:
فقط آوازش حس میشود،
چیزی به جا نمیگذارد. (آمپوو)
در این شعر، تنها آواز پرنده باقی مانده است و طبیعت و چکاوک همه در نُتهای مسلط آن آواز فرو رفتهاند.
در شبِ آرامِ اواخر بهار، غوکانْ غوکانه چه میگویند؟
آرام ایستاده،
غورغورِ غوکان،
در دوردست نیز به گوش میآید. (بوُسون)
درواقع غوکان خاموشاند. غوکانگی یا طبیعت غوکانهی شاعر است که ناگاه میشنویم دارد در دلش چیزی میگوید.
این بیخویشی علت بیواسطه و کافی «پُرخویشی» است، که سرشار بودن از خویش است و رخنگی و نفوذ در همه چیز. جوانگ زه میگوید:
«تنها “آن که رسیده است” میداند و میفهمد که همه چیز یکی است. او خود را از چیزها جدا نمیشمرد، بلکه خود را در کنشِ ذاتی اشیا با آنها یکی میداند.»
گاهی یگانه شدن با انسانها راهی آسانتر است:
در عمقِ پاییز:
همسایهام
چگونه میگذرانَد، نمیدانم؟ (باشوْ)
برای برخی تحقق این بیخویشی چیزها از طریق تحقق ناخودپرستی به دست میآید. و برای برخی دیگر این یکتایی با طبیعت و جانوران یا «با صخرهها و سنگها و درختان» آسانتر است. جوانگ زه از مردی سخن میگوید که:
«چون در خواب بود خودِ سکون و آرامش بود، و به هنگام بیداری در آرامش کامل بود. گاهی اسب میشد و گاهی گاو.»
این حالت در این هایکوُ صمیمانهتر تجلی میکند، زیرا که در آن فقط جوهر یا طبیعتِ «بیدی» شاعر است که احساسمیشود:
پنج یا شش،
باهم فرو آویخته،
بیدها. (کیورایی)
برای برخی دیگر این یکتایی عمیقتر است، یکتایی با تمام حیات است. سوتوْبا میگوید:
«صدای سیلاب کوهستان از دهانی بزرگ است.
خطوط تپهها آیا تنِ پاکِ بودا نیست؟»
۲. تنهایی
جلوهی دیگری از این حالت ذن، تنهایی است. شاید خوب باشد که اینجا از کاربُرد کلمات در ذن حرفی زده شود. در ذن خاموشی و گفتن هر دو یک چیز است. در سراسر زبان و گفتگوهای حقیقی ذن، هر واژهی معینی به ضدِ منطقی خود نیز دلالت دارد. از این رو هنگامی که ما از بیخویشی سخن میگوییم این واژه به پُرخویشی، یعنی سرشاربودن از خود، نیز دلالت دارد. بدینسان، «تنهایی» نیز حالتی از راهیافتن یا نفوذ در یکدیگر است. هرچیز در همهچیز نفوذ میکند. باشوْ شاید در چنین حالتی بوده که میگوید:
آه، کانکودوری،
تو عمق میبخشی
تنهایی مرا.
کانکودوری، یا کوکوی هیمالیایی، پرندهیی است که در کوهها آشیان دارد، بسی دور از آمدوشد انسانها، چنان که شکل و صورت این پرنده تقریباً ناشناخته است. آوازش کمابیش به آواز کبوتران چاهی میماند و همیشه از دوردستها به گوش میرسد. میگویند با فریادش آمدن باران و بند آمدن آن را هشدار میدهد. فصل در این هایکوُ تابستان است.
سابیشیسا یا تنهایی معادل هایکوُیی موُ است در ذن، که یک حالت «فقرِ» معنوی مطلق است که در آن حالت، بیچیزِ بیچیزیم، امّا در عین حال همهچیز داریم. حالتی است که در آن ما
با شادمانان، شاد و با گریندگان، گریانیم.
این حالت یا غم تنهایی چگونه دست میدهد؟ باشوْ میگوید کانکودوری با آوازش در آن دورها میتواند این معجزهی لطف را در قلب او ایجادکند.
هایکوُ چنین فقر و تنهایی را حتّا در فُرم و محتوای خود نیز دارد، یعنی در نبودنِ غنای تُن و ریتم:
نرهگاوی بر عرشهاش،
کَرَجی کوچکی میرود بر رود
زیرِ بارانِ شامگاهان.
تنهایی و فقر هممعنایاند: فقر، تُهیت یا تُهیای کلیاست . تنهایی هایکوُ تنهایی شاعر است نه خلوت زاهد یا عزلت جاهای دورافتاده و مردمِ از یاد رفته، هر چند که شاعران از آن سخن بگویند:
کنارِ خانهیی ویران
اَمرودبُنی شکوفه آورده،
اینجا نبردگاهی بوده است. (شیکی)
این تنهایی در غیاب چیزهایی است که هرگز نبوده است:
شکوفههای شلغمِ بیابانی:
هیچ نهنگی نزدیک نمیآید
دریا تاریک میشود. (بوُسون)
تنهایی در کارهای غمانگیز یا در چیزهای خوشایندی است که در شادی و اندوهگینیمان رخ مینمایند:
یک دنیا غم و درد:
گلها میشکفند،
حتّا در آن هنگام… (ایسّا)
و بالاتر از همه، این تنهایی در قلمروِ بینامی است که در آن انسان و غیرانسان، عشق و قاعده دیدار میکنند و یگانهاند:
یکی شامگاهِ پاییزی،
میآید و میپرسد:
«چراغ را روشن کنم؟» (ئتسوُجین)
مقایسهکنید با حکایت توکوُسان (به چینی، دِهـ شان ۷۷۹-۸۶۵):
توکوُسان بیرون تالار نشسته مشغول ذاذِن بود، یعنی به مراقبه نشستهبود. ریوْکان از او پرسید چرا به خانه نمیرود. توکوُسان گفت «هوا تاریک است». ریوْکان شمعی روشن کرد و به دستش داد. تا توکوُسان آمد شمع را بگیرد ریوْکان فوت کرد و شمع خاموش شد. توکوُسان جبین بر خاک نهاد.
اشراق ئتسوُجین کمتوان و پراکنده و موقتی، و فقط در یک بخش از شخصیت اوست، امّا همچنان یک ادراک حقیقت است به شکل زنده و ناانتزاعی و بیکلام و بیانناپذیر و بیخطا؛ فروشدن در تنهایی است از طریق تنهایی شامگاه پاییزی. شرحی بر این هایکوُ هست که جالب است، با توجّه به این نکته که این شرح هیچ تجربهی شاعرانه به کسی که آن را ندارد نمیدهد.
شاعر در اتاق نشسته و به روز که شتاب آلوده محو میشود نگاه میکند، به آخرین روزِ تمام روزها که بسیار تند و بسی کُند میگذرد. همچنانکه شامگاه خزانی رو به تاریکی میرود همسر شاعر میآید و از او میپرسد برایش چراغ بیاورد، آن را با خود ندارد فقط آمده که این را از او بپرسد. زن تعظیم میکند و موقعی که سرش را بلند و به او نگاه میکند شاعر به چراغ و شعلهی ضعیفاش فکر میکند. مهربانی کمرنگ و هرروزه و ظرافت همسر و اجتنابناپذیری از میانرفتنِ روز همه در شعلهیی که هنوز حضور ندارد امّا باید بیاید دیده میشود. چراغ گرم است و همچنان دور، و شاعر در نوری که جاناش را روشن میکند ناگزیری طبیعت و مهربانی انسان را به گونهی یک چیز احساس میکند. آن تنهایی که ما عموماً همه احساس میکنیم چیزی کاملاً متفاوت از آن «تنهایی» نیست که وصفاش اینجا آمده. این شاید مقدمهی آن دیگری باشد، شاید علت باشد، شاید دیگری باشد، هنگامی که نیروی حیاتِ شاعرانه آن را سرشارمیکند:
این راه
دیاری در آن نمیرود،
این شامگاه خزانی. (باشوْ)
۳. رضا
اینجا رضا، یا تسلیم و رضا، قبول شاکرانهی تمام چیزهایی است که در ما و بیرون از ما هست، پذیرش تمام کم و کاستیهای خود و دیگران است:
چندان که به باختران باد برآید
برگهای فروریخته گرد میآیند
به خاوران. (بوُسون)
سال به آخر میرسد.
من امّا هنوز بر تن دارم
کاسا و صندلهای حصیریام را. (باشوْ)
علفهای باغ،
ریخته،
و همچنان بر جا مانده. (ریوْکان)
حتّا اینگونه، اینگونه،
تسلیم در برابرِ فراسو
پایانِ سال. (ایسا)
گاری سنگین
ژیغژیغ کنان میگذرد:
شقایقهای پُر پَر میلرزند. (بوُسون)
آذرخشِ تابستانی!
دیروز در خاوران،
امروز در باختران. (کیکاکوُ)
هرگاه احساس سپاس و شکرگزاری شامل چیزها شود، شعر است و هرگاه که دربارهی کّلِ چیزها باشد، دین است. امّا هایکوُ و ذن از این نظر با این دو متفاوتند، زیرا با هر چیز بدانگونه رفتار میکنند که با همه چیز. هنگامی که چیزی به جان درآید همه چیز را باید در جان فرا آورد. احساسی که در یک چنین حالتِ جان حضور دارد سپاس و قدردانی خواندهمیشود.
سوُگاوارا میچیزانه (۸۴۵-۹۰۳) در سال ۹۰۱ میلادی، به کیووشوو تبعید شد. موقعی که برای آخرین بار به باغ آمد گفت:
ای شکوفههای آلو
چون بادِ خاوران برآید
عطرتان را به من بفرستید
اگرچند مولایتان آنجا نباشد،
بهار را امّا از یاد نبرید.
ایسّا این احساس غنایی را به تجربهی صمیمانهتر و روزمرهتری بَدَل میکند:
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
چُرتی میزنم،
آبِ کوهستان را بر آن میدارم
که شالی بکوبد.
عکس این عمل را هم در هایکوُی دیگری از او میبینیم:
شقایقِ پُر پَر
برآنم داشت که اندازهاش بگیرم
با بادزنم.
۴. بیکلامی
بیکلامی، یا بیسخنی، اساساً حالتی است که در آن کلمات را نه از آنرو به کار میبرند که چیزی بیان شود بلکه مقصود از آن زدودن چیزی است که به نظر میرسد میان ما و چیزهای واقعی، که در واقع از ما جدا نیستند، حایل است، یا حجاب میان ما و آنهاست، یعنی میان ما و آنهایی که ما آنها را با خودآگاهیمان درک میکنیم.
دائوِ بزرگ خود را بیاننمیکند،
شیوایی کامل سخننمیگوید. (دائو دِ ه جینگ)
اگر چنین باشد، چگونه ممکناست یا چگونه میتوان ادراکمان از یک حقیقت معین را به دیگران برسانیم؟ ماتیو آرنولد در مقالهیی دربارهی وودورث مینویسد: «شعر چیزی کمتر از سخن کامل انسان نیست.» امّا این هایکوُ چگونه سخنی است:
هیچیک سخنی نگفتند.
نه میهمان، و نه میزبان
و نه داوودیهای سپید. (ریوْتا)
امّا این شاید کلماتی باشد به همان اندازهی سکوت:
این شامگاه،… نیکبختی،
هنگامی که پایم را شُستم،…
آن دو یا سه کلمه. (کایتو)
هایکوُ تا آنجا که مقدور است کلمات را از میان خودِ شیء و خواننده برمیدارد. اگر در این میان هایکوُیی ناموفق باشد آنوقت با شیءِ عریان و فاقد معنا روبرو میشویم، و علت آن نیز رد و قبول یا انتخابی است که به قدر کافی نیرومند نبوده است. برخی از هایکوُها به دلیل ایجازی که باید در هایکوُ باشد خیلی بلندند:
چه تأسفانگیز است!
در میانِ حشرات،
راهبهیی تنها. (گونسوُیی)
سطر اوّل نه فقط لازم نیست، بلکه ذکر دردانگیزی این صحنه باعث میشود موقعی که به آن فکر میکنیم دیگر دردانگیز بودنی در کار نباشد. همان جیرجیر حشرات در مزرعهی خزانزده و راهبهیی که تکوتنها آنجا ایستاده کافی است. امّا صِرفِ ایجاز هم شعر به شمار نمیآید. این خصوصاً هنگامی درست است که عناصر عقلی حذف شده باشد. مثلاً:
روستاهایی هست
که نه ماهی سیم را میشناسند و نه گُلها را،
همه امّا ماهِ امروز را دارند. (سایکاکوُ)
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
تحت اللفظی این هایکوُ این است «ماهی،گلها، ندیدنِ روستاهایی که هستند، ماهِ امروز.» این شعر نیست زیرا عناصر عقلی آن مُنقاد حالت شاعرانه نشدهاند؛ این فاصله است، و کلمات میان ما و شیء قرار میگیرند.
۵. عقلگریزی
اندیشه و تعقل به شهود عمقمیبخشد امّا نمیتواند جای آن را بگیرد. از اینجاست بیان ناپذیری حیات یا شعر، و از اینجاست عقلگریزی عرفان و ذِن و هایکوُ. نیازی نیست که هایکوُ اینگونه باشد:
ماهِ درخشانِ پاییزی:
سایههای درخت و علف،
و سایههای آدمیان! (بایشیتسوُ)
پیداست که مهتاب با سایههایی که با یکدیگر تقابلی ندارند هیچگونه بستگی شاعرانه ندارد. این خطا را در شعر دیگری از همین شاعر میبینیم:
چرا، ماه بود آیا
که فریادکرد؟
یکی کوکو!
اولین اندیشه، شهودِ یکسانی بود و اندیشهی دوّم خراباشکرد. وقتی که فقط عقل را بکار بریم به جایی نمیرسیم. شعر بنیاد فلسفی دارد البته بطور ندانسته، و آن بنیاد این است که همه چیز متغیر و ثباتناپذیر و متناقض است؛ از اینرو کوه، کوه نیست و در عین حال کوه است.
دستهی هوکا را میگیرد امّا دستهایش خالی است،
بر پشتِ گاومیش نشسته، پیاده میرود.
از اینجا است که شعر و علم ناهمخواناند. علم عینیت میبخشد و انتزاع میکند و تعمیم میدهد، و شعر به هویت و همانی نظر دارد، در شیء و از طریق آن زندگی میکند، و در نهایت به جزییت میرسد و تعین میبخشد. شاعر در مقام جزیی از این پارادوکس، با شیء یگانه میشود و با صدای انسان حرف میزند. نکتهی دیگر مسألهی کُل و جزء است. عقل میتواند هر جزء از شیء را به صورت جزء بفهمد نه به صورت یک کل. خداییت هر چیز در کُلْبودگی آن آشکارمیشود نه در کلّیتاش. ما چیز را میشناسیم و او ما را، و یکدیگر را به مثابهی کُل میشناسیم. عقل، چنینی چیز را از دست میدهد چرا که نه فقط آن را پیچیده میکند بلکه تعمیم هم میدهد. اگر نتوانیم توازنمان را میان گوناگونی و یکتایی حفظ کنیم و اگر ناگزیر از انتخاب باشیم بهتر است که گوناگونی را انتخابکنیم، چرا که کمخطرتر است و از نظر عقلی کمتر اغوا میکند. اگر بکوشیم که شعر را در یک تئوری (که شاید آن را ذِن بخوانیم، که نیست) بگنجانیم سعی کردهایم حیات را قلب کنیم و خود نیز بدین طریق قلب شدهایم. شعر میتواند ما را بر آن دارد که نه فقط ذن بلکه غیاب آن را هم بکار بریم:
کشتزار را فروختم،
امّا خواب به چشمانم نیامد
خاطرِ غوکان را. (هوکوُشی)
بیداری و فریب دو چیز مختلف نیستند. مرد معمولی، بودا است. پس، به شعر همانگونه بنگریم که به حیات مینگریم، همانگونه نگاه کنیم که پیدا میشود، یعنی به دور از نظریهها و تبییناتِ پیش ساخته. یکتایی همانجا است، شک نکنیم، امّا اگر بخواهیم آن را آنجا واداریم، تعبیرات مردهی ما را حیات خودِ شعر محکوم خواهد کرد.
مشکل هایکوُ، هم در سرودن و هم در ادراک آن، همان مشکل خودِ حیات است: چگونه عناصر عقلی را که حیوانات عالیتر را از پستتر باز میشناسد حفظ کنیم و آن را در حیاتِ غریزی مشترک میان همه جذب کنیم؟ ما گاهی مقصودمان را با سکوت بهتر از هر راه دیگری بیانمیکنیم:
روزِ سالِ نو:
آنچه حس میکنم
از توانِ کلمات بیرون است. (دایوْ)
۶. تناقض
ذن، گاهی آشکار و گاهی در پرده، تناقض را پارادوکسوار به کار میبرد:
ببر را مانَد، با شاخهای بسیار امّا.
گاو را مانَد، بیدُم است امّا.
سرشت هر چیزی همینگونه است.
کُلریج شاعر انگلیسی آنجا که از شاعر سخن به میان میآورد، میگوید که او تمام قوای متناقض بشر را با تخیلاش منقاد میکند، و این نیروی او چنین نشان داده میشود:
«در توازن یا آشتی صفاتِ متضاد یا ناساز، [در توازن یا آشتی] همانی با اختلاف، کلی با مجسّم، تصور با تصویر ذهنی، فردی با نوعی و کلی، حس نوی وتازگی با چیزهای کهنه و آشنا، حالت بیش از معمولی عاطفه با نظمِ بیش از معمول. »
پارادوکس، یا تناقضنمایی، حیات هایکوُ است، زیرا در هر شعری چیزی جزیی دیده میشود و در همان حال بی آنکه فردیت و جداگونگی آن و تفاوت متمایز آن از چیزهای دیگر نادیده گرفته شود، به صورت یک نه-چیز و به صورت همهچیز و به صورت یک همهـ چیز دیده میشود.
هایکوُ را باید چنین خواند: تمام آن چیز بهوضوح پیش چشم است در حالی که فصل، ــ یعنی یکی از چهار جلوهی جهان،ــ کُلّ جان را پُرمیکند. از آنرو چنین است که هر چیز یا هر شیء، هر گل و هر موجودی فینفسه تمام هرچه هست است و در همان حال خود است و نه چیز دیگر.
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
۷. طنز
طنز عنصر تفکیکناپذیر شعر است. سبُکی، سرراستی، فقدان احساساتیـ گری، و پارادوکس بنیادی که جایی در هر هایکوُیی پنهان است، از چنین شعرهای کهن، و در واقع از دل آنها میآید:
دستهیی
بر ماه،
چه بادزنِ باشکوهی! (سوْکان)
غوک
هردو هنر را دارد،
خواندن و جنگیدن را. (تِیشیتسوُ)
حتّا توفانِ نَفَس نیز
سفید است
این بامدادِ زمستانی. (شوْـ یی)
زنانِ نشاگرِ شالی،
همه چیزشان لَچَر
مگر آوازشان. (رایزَن)
به عشق گربهها در این هایکوُها توجّهکنید، موضوع غریبی است برای شعر:
گربه میخوابد، بیدار میشود
و با خمیازههای بزرگ
میرود پی عشقبازی. (ایسّا)
عشقهای گربه.
از یادبرده حتّا
برنجی را که به شارِباش چسبیده. (تایگی)
چه هراسانگیز است!
دیوارِ سنگی را شکستهاند،
گربههای عاشق! (شیکی)
آیا گویای فهمناپذیری کلی چیزها نیست؟
اگر طنز را تأکیدکنید سِنریوُ نوشتهاید، و اگر بیشتر به شعر توجّه داشته باشید هایکوُ سرودهاید:
راه را میپرسند
تمامِ کلاههای خیزرانی
باهم حرکتمیکنند.
فروشندهی بادزن
بادزنی درمیآورَد
نشان میدهد چگونه باید خود را باد زد.
رعد را تقلیدمیکند،
سرانجام میتواند
زیرجامه را تناش کند.
روزگاری فکر میکردند که اگر کسی لخت باشد نافاش را رعد خواهد برد. مادری از این باور استفاده میکند که بچهی یکدندهاش را به پوشیدن زیرجامه وادارد، و برای این منظور صدای رعد از خود درمیآورد.
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
طنز هایکوُ و ذن بسیار اساسیتر و ناآشکارتر از این نمونه است. عمیقتر از چیزی است که ناهشیارِ جان ما نامیده شده، در فراسوی آن است، یعنی در قلمروی که چیزی آنجا هست و در عین حال آنجا نیست، و باز در همان آن، آنجا هست. مثالی بیاوریم، مثالی دشوار:
بجنب، ای گور!
بادِ خزان
صدای گریهی من است. (باشوْ)
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
این شعر در مرگ ئیشّوْ شاعر معاصر باشوْ سروده شده. شاید دربارهی این شعر به این شکل فکرکنیم: ایمان ما کوه را ازجا میکَنَد. عشق ما خورشید و ستارگان را از جا حرکت میدهد. طبیعت با اندوه شدید ما مهربان است، و گور در تندباد خزان که با آهکشیدن ما یگانه است میلرزد.
شاید باد بوزد و شاید سخت بگرید، امّا گور تکان نخواهد خورد. ایمان ما لانهی کبوتر را نخواهد جنباند تا چه رسد به کوه را. خورشید بر عادل و ظالم خواهد درخشید.
ما یقین داریم که پیرامون هرچیزی، چیزی غریبگونه یا بنیادی هست و هنگامی که این تناقض کیفیت عمیق و شاعرانهیی بگیرد، و هنگامی که کُل آن چیز بر ما نمودار شود و ما راست از میان آن به آن سوی دیگرش نگاه کنیم، با شادی مهارناپذیری میگرییم و با اندوه بسیار میخندیم.
هر خندهیی، هر خندهی از ته دل، تاحدّی دریافت حقیقتی است که جان معمولی با دل پراکنده و عقلیت مسلطاش هرگز نمیتواند به آن برسد، امّا میتواند همیشه از آن بگریزد یا آن را تیره دارد. این عجیب است که میخواهیم از جهانی آزاد و رها باشیم که از سوی دیگر واقعاً میخواهیم به هر شکلی که شده در آن زندگی کنیم.
همهگونه طنزی را در تجربههای ذن و هایکوُ میتوان دید. چند نمونه:
در روشنای روز،
پشتِ گردنِ شبتاب
سرخ است. (باشوْ)
مار خزید و رفت،
امّا چشمهاش که به من خیره شده بود،
در علفها ماند. (کیوشی)
یکی لوش،
قفلی را
این حلزون. (ایسّا)
گدا
آسمان و زمین را دارد
برای جامهی تابستانیاش. (کیکاکوُ)
ای حلزون
از قلّهی فوُجی صعودکن
امّا آهسته، آهسته! (ایسّا)
حتّا پیشِ عالیجناب هم
از سر برنمیدارد مترسک
کلاهِ بافتهاش را. (دانسوُیی)
دخترِ جوان
فین کرد
در نیلوفرِ شامگاهی.
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
۸. آزادی.
آزادی ذن چگونه آزادی است؟ آن آزادی است که روزی بوُسون تنها در تاریکی نشسته بود و چهرهی پدر و صدای مادرش را بهیاد میآورد:
شامگاه است، پاییز
میاندیشم فقط
به والدانام.
این آزادی رها شدن از چیزهایی است که دوست داریم و دوست نداریم، نه آن که به آنها بیاعتنا باشیم یا احساسی به آنها نداشته باشیم.
به همین ترتیب چیزهای نفرتانگیز یا زشت نیز جالب و بامعنیاند.
کلمهی خُرناس با معنای طنزآلودش بر شعریت دو هایکوُی زیر غلبه میکند، اولی با آمیزهی عجیباش از جهان نامادی و انسانی و جهان حشره، و دومی با اندوهش:
یک شبِ خزانی؛
رؤیاها، خُرناسها
جیرجیرِ جیرجیرکها (سوُییئوْ)
حتّا خُرناسهایاش نیز
دیگر شنیدهنمیشودـــ
زنجرههای خزانی. (کیکاکوُ)
هایکوُیی است که در مرگ کوْسایی، شاگرد باشوْ، نوشته شده. اگرچه زنجرهها هنوز دارند میخوانند و به خزان میروند، خرناس او که کمترین صداهای هوشمندانه و قابل فهم انسانی است اکنون با مرگ او دیگر به گوش نمیآید. این آزادی، رها شدن از چیزی است که انسانها معمولاً آن را ممکن و محال میدانند. ئوگِی گفت:
«آیا انسان حقیقی میداند سود و زیان چیست؟ انسان حقیقی وجودی روحانی است، وجودی مطلق که فراتر از نسبیت است. اگر کهکشان راه شیری منجمد و سخت شود او سرمایی احساس نمیکند. اگر صاعقه کوهها را از جا بکند و توفانها دریاها را بشوراند او از جا نمیجنبد. چنین مردی میتواند بر ابرها سوار شود، بر خورشید و ماه سوارشود، از چهار اقیانوس بگذرد. زندگی و مرگ نمیتواند او را دیگرگون کند. پس چگونه سود و زیان بر او دستمییابد؟»
آزادی، پذیرفتن چیزها است همانگونه که هستند:
به زمستان از باران خیس شدن
حتّا چترْکلاهی نداشتن ـــ
باشد! باشد! (باشوْ)
آزادی از اندیشه و آزادی از حقیقتِ جستجوی خوشبختی و زیبایی و معنا. چنانکه بوُسون میگوید:
یک شبِ خزانی.
شادی نیز هست
در تنهایی.
و بسیار آزادیهای دیگر.
۹. اخلاقینبودن
شاید تنها همین یک هایکوُی تایگی کافی باشد:
نه یکی سنگ
که به سوی سگ اندازم ـــ
ماهِ زمستانی.