با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

تهِ خیار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

تهِ خیار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

تهِ خیار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

تهِ خیار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

پرداختن به مرگ و پیری آن‌هم با نگاهی طنزآمیز که بتواند از تلخی این موضوعات بکاهد از آن دست کارهایی است که فقط از عهده یک نویسنده با سابقه برمی‌آید، نویسنده‌ای مثل «هوشنگ مرادی کرمانی».
نویسنده «قصه‌های مجید» که در تمام آثار خود به نوعی به موضوعات اجتماعی و زندگی روزمره مردم پرداخته است، این بار با مجموعه داستان «ته خیار» به سراغ مرگ، پیری و بیماری رفته است تا این موضوع به ظاهر تلخ را با بیانی طنز، شیرین کند.

این کتاب شامل ۳۰ داستان کوتاه می‌شود که با زبانی ساده زندگی روزمره را روایت می‌کند و عمیق‌ترین گفته‌ها را در قالب ساده‌ترین کلمات به مخاطب خود منتقل می‌کند.

هرچند که بعضی از داستان‌های کتاب در خود رگه‌هایی از تفکرات روشنفکرانه را جای داده است ولی نویسنده سعی کرده به مخاطب خود نشان دهد که بسیاری از چیزهایی که فکر می‌کنیم روشنفکرانه است و از زندگی عوام جداست، در زندگی تک تک آدم‌ها جریان دارد.

به طور کلی مجموعه «ته‌ خیار» تنها مجموعه‌ای از مرادی کرمانی است که مخاطب آن بزرگسالان است البته این به آن معنی نیست که سایر گروه‌های سنی نمی‌توانند از آن استفاده کنند. با هم بخشی از چهار داستان این مجموعه را می‌خوانیم:

پرده اول: ته خیار
خوابش نمی‌بُرد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِخیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می‌خواست خیار بخورد، آن را می‌دید و لبخند می‌زد.
«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»
دوستش گفته بود:
– از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سرخیار آن جایی است که زندگی خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند نمی‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد. و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار.

– این‌طور نیست، جانم. یعنی می‌گویی همه‌ی مردم اشتباه می‌کنند و فقط تو درست می‌گویی؟!
– بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری. می‌خواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکنی و بندازی دور و دلت را به گُل کوچک و پژمرده‌ی پایان خوش کنی، بدبخت!
مرد با خود گفت: «شاید دوست من راست می‌گوید.»
نگاه کرد و دید پنجره‌ی اتاق همسایه روشن است. ساعت را نگاه کرد، یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. شلوارش را پوشید. عصایش را برداشت، خیار را گرفت سردستش و رفت دَم خانه‌ی همسایه، زنگ زد.
همسایه که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، زیر لب گفت: «یعنی کی می‌تواند باشد.» زنش که داشت چرت می‌زد گفت: «کیه، این موقع شب!»
مرد از پشت درگفت:
– منم، همسایه روبرویی شما.
همسایه در را باز کرد. مرد را خیار به دست دید.
– سلام، استاد! چه عجب یاد ما کردید. اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟
– نه خوب نیست. خوابم نمی‌‌برد.
– حتما فشارتان بالاست، یا افتاده.
دست استاد را گرفت. زیرچشمی به خیارِ توی دستش نگاه کرد.
نبض‌تان که خوب است. رنگتان کمی پریده. خیار زیاد خوردید، سردیتان کرده. نباید این قدر خیار بخورید. دلتان درد می‌کند؟ می‌خواهید برویم درمانگاه؟ عرق نعنا هم داریم. عرق خوب.
– نه لازم نیست.
همسایه گفت:
– استاد، چه خدمتی از من می‌آید؟ این را چرا با خودتان آورده‌اید؟
اشاره کرد به خیار.
استاد آهسته آستین همسایه را گرفت و کشید و برد زیر روشنایی چراغ، خیار را گذاشت کف دست همسایه. یواش گفت:
– خواهش می‌کنم درست دقت کنید. بفرمایید، ته این خیار کجاست؟
– یعنی چه؟
– یعنی این که به کجای این خیار می‌گویند «ته‌اش»؟
همسایه به چهره‌ی استاد نگاه کرد و بعد آن جای خیار را، که از بوته جداشده بود، گرفت جلوی چشم استاد:

– این ته خیار است، یک عمر ما به این گفته‌ایم «ته». خودتان هم توی خانه‌تان نوشته‌اید «ته‌اش تلخ است.» و گذاشته‌اید روی کمد.
رضا [همان مرد همسایه است] هرچه تلاش کرد ثابت کند ته خیار همانجایی است که از بوته چیده شده و تلخ است، استاد قانع نشد:
– آقا رضا، همسایه‌ی عزیز، دوست من. من هم هفتاد و پنج سال این جوری فکر می‌کردم. دوستم سرشب آمد و تابلو و آن نوشته را دید و مرا از اشتباهم درآورد. شما از روی عادات می‌گویید این ته خیار است. تحقیق نکرده‌اید. یک عمر گفته‌اید ته خیار این است و این رفته توی کله‌تان، بیرون آوردنش هم کار ساده‌ای نیست. حقیقت را نمی‌شود با عادت مخلوط کرد…

تهِ خیار اثر هوشنگ مرادی کرمانی

پرده دوم: کار و بار عروسک‌ها      
گفتم که، امسال چیزی دستمان را نگرفت. گرفت، ولی چیز دندان گیری نبود. اهالی راضی نبودند. دوتا کامیون بود و چهار تا سواری. اتوبوس خوب است، نان و پول پله دارد. دو سال پیش چند تا اتوبوس داشتیم، سال پیش شد سه تا. آخرهای زمستان برف سنگینی گردنه را گرفت. بعد از ظهر هیچ خبری نبود. اما همین که اتوبوس‌ها توی سرپایینی گردنه، نتوانستند خودشان را نگه دارند. لیز خوردند، آمدند پایین.
یکی‌شان نزدیک بود بیفتد روی خانه‌ی سیف. خدا رحم کرد، اتوبوس‌ها چندتا معلق زدند. عجیب بود که راننده اولی زنده ماند. چند تا از مسافرها از دنیا رفتند. زخمی زیاد بود؛ چه بدبختی!
رحیم رفته شهر وانتش را درست کرده. کرده عینهو آمبولانس. قبلاً چند تا الاغ و قاطر داشت. پسر سعدالله بساط جوشکاری آورده ده. ماشین‌هایی که از گردنه می‌افتند، غلت می‌زنند و از کوه می‌آیند پایین و می‌روند ته دره، می‌رویم کمک. پنجاه شصت سالی می‌شود شاید هم بیشتر. از وقتی جاده کشیده‌اند، از آن بالا هر سال چند کامیون و ماشین و اتوبوس می‌افتد. نان و درآمد ماهم از همین راه است. روستا درآمد ندارد. انتظار می‌کشیم که زمستان بشود و کسب و کار رونقی بگیرد.
این طور نیست که ما خلاف باشیم و مال آدم‌های بیچاره‌ای که توی آهن‌پاره‌ها له و لورده شده‌اند، برداریم. خودشان، اگر زنده باشند، نمی‌خواهند چیزهایی که دارند، بردارند. فقط التماس می‌کنند ما را برسانید به دکتر و درمانی. همه چیزشان را می‌بخشند. زن‌ها طلاهایشان را می‌دهند که بچه و شوهرشان هرچه زودتر به دوا و دکتری برسند.
نه خیال کنید ما خداخدا می‌کنیم که سواری و اتوبوس بیفتد و ما هم به نان و نوایی برسیم. اصلا این‌طور نیست. باور کنید هیچکس در این روستا حاضر نیست خون از دماغ کسی بیاید که او تکه‌ای پنبه‌ بدهد تا فرو کند توی دماغش و ازش پولی بستاند. این‌جا همه توی خانه‌هاشان پنبه و چسب و باند و تخته و چوب برای شکسته‌بندی دارند. همه شکست‌بندی بلدند. همه‌ی بچه‌ها می‌دانند چه‌جور زخمی‌ها را از میان آهن‌های مچاله شده بیرون بیاورند که قطع نخاع نشوند. توی مدرسه روستا اوّل چیزی که یاد می‌گیرند کمک‌های اولیه است.
البته، این کارها را، تا آن‌جا که بشود، در راه خدا می‌کنیم ولی خیلی وقت‌ها همین جور مفت از کار در نمی‌آید. ما هم خرج داریم باید زندگی کنیم. پنبه و تخته و باند را که داروخانه‌ها همین جوری نمی‌دهند. عاشق چشم و اَبروی ما نیستند که.
تابستان‌ها برانکارد، که ما بهش می‌گوییم «تخت روان» و وسایل رسیدگی به زخمی‌ها را آماده می‌کنیم برای زمستان که زمان افتادن از آن بالاست.
نه، نه. این‌جور نیست که فقط زمستان‌ها ماشین بیفتد پایین. تابستان‌ها هم می‌افتد. تابستان‌ها بیشتر راننده‌های مست ماشین را کله معلق می‌کنند پایین یا بچه‌های شیرین و شیطانشان چشم‌های آن‌ها را از پشت سر می‌گیرند و به بابا می‌گویند: «من کی هستم؟» یا خانم‌هایی که در مسافرت می‌خواستند چیزی بخرند و شوهر پول نداشته و دعوا شده، حالا خانم برای اینکه از دل او دربیاورد درست سرگردنه، یک لیوان چای داغ می‌دهد دست شوهر و حبه‌ای قند هم می‌گذارد تو لُپ او. دست شوهر می‌لرزد و چای می‌ریزد روی بساطش. زندگی مرد می‌سوزد و جیغ می‌کشد و ماشین می‌رود ته دره. ما خیلی تجربه داریم. خیلی خاطره داریم. چند سال پیش که من بچه بودم. بچه بی‌سرپرستی توی اتوبوس، سرپیچ گردنه رقصش می‌گیرد و انگشتش می‌خورد تو چشم بچه‌ای دیگر، دعوا می‌شود. بچه‌ها دو دسته می‌شوند و بنا می‌کنند به زدن همدیگر، دِ بزن. حواس راننده پرت می‌شود و با اتوبوس بچه‌های دعوایی می‌آید پایین. سرشب بود. همه ریختیم بیرون. دیدیم بچه‌های یتیم و بی‌سرپرست کُلی گردو با شاخه کنده بودند و می‌بردند مثلاً سوغاتی بدهند. خوب، بچه‌های نازنین، شما که کسی را ندارید برایش سوغاتی ببرید. خلاصه، ده تا از آن‌ها از دنیا رفتند. بچه‌های روستایی چه قدر گردو گیرشان آمد، بماند…

پرده سوم: آخرین سوت سوتک‌ساز جهان
«اولین سوتک را در هشت سالگی ساختم. استادم، که خدا رحمتش کند، یک هفته زحمت کشید و یادم داد که «سوت سوتک» بسازم، از گِل کوزه‌گری. شش سالم بود که مادرم مرا برد پیش دست استاد کَرم. خیلی چیزها یادم رفته. اصلاً نمی‌دانم چند سال دارم. توی شناسنامه‌ام نوشته هشتاد و هفت سال، ولی بیشتر دارم. نود و خرده‌ای. نزدیک صد سال. هیچ‌وقت دروغ نگفتم. هیچ وقت برای سوت سوتک گِل نساختم. گِل‌هایی که از کوزه و تغار و تنور زیاد می‌آمد، سوت سوتک می‌ساختم. خودم می‌زدم یعنی سوتک می‌زدم. خوب می‌زدم. حالا هم می‌زنم ولی نه به خوبی آن وقت‌ها. نفس می‌خواهد که من ندارم.»
– کوتاهش کن، وقت نداریم. تشکر کن، برو پایین.
«دَم گوش من می‌گویند: «کوتاه کن، تشکر کن.» بسیار متشکرم، از همه، از استاندار و فرماندار، امام جمعه؛ از اداره فرهنگ، از رئیس بهداری، از رئیس شورای ده، از بچه‌هایم، از نوه‌هایم، نتیجه‌ها که مرا آوردند اینجا. سواد ندارم. بلد نیستم حرف بزنم. از زن مرحومم تشکر می‌کنم. از همه‌تان تشکر می‌کنم که سوت سوتک‌های مرا خریدید. آن دسته‌ای هم که آمدند این‌جا، این بالا که من ایستادم و همه با هم سوت سوتک زدند. خوب بود تشکر می‌کنم. نمی‌دانم پس از من کسی سوتک می‌زند یا نه. دنیا چه‌جور می‌چرخد! بدون سوت سوتک، بدون من! چشم‌هایم خوب نمی‌بینند. از این بالا صورت شما را نمی‌بینیم. آن پایین هم که بودم و نشان می‌داد چه جوری سوتک می‌ساختم، خوب ندیدم. پرده بزرگ بود، خیلی بزرگتر از تلویزیون. من چهار دفعه سینما رفتم. این جوان‌ها، آمدند خانه من و گفتند می‌خواهیم از سوتک ساختنت عکس بگیریم. هفتاد سال، شاید هم بیشتر، هی سوتک ساختم، کارم همین بود…»
– کوتاهش کن. بگو چه حسی داری که دارند تشویقت می‌کنند. به عنوان آخرین سوتک‌سازِ گِلی جهان. بعد برو پایین.
«چشم، از این که مرا تشویق می‌کنید، تشکر می‌کنم. همه‌تان روی چشم من جا دارید. عرض می‌کنم. با همین دوتا چشم کور شده‌ام دست‌های لرزانم. پاهام هم می‌لرزند. خوب شد صندلی گذاشتید زیر پای من. من هشتاد سال سوتک ساختم و فحش خوردم و نفرین شنیدم از پدر و مادرها و مادربزرگ‌ها که پدرشان درآمد و گوششان پاره شد. اعصابشان خرد شد از صدای سوتک. عذرخواهی می‌کنم. از همه‌ی مردم دنیا حلالیت می‌طلبم، همیشه می‌ترسیدم بمیرم و آدم‌هایی که سوتک من گوش‌هاشان را آزار داده، عذرخواهی نکنم.
وقتی بچه‌ها تو کوچه سوتک می‌‌زدند کیف می‌کردم. حالا دیگر بچه‌ها سوت سوتک نمی‌زنند. اسباب بازی‌های خوشگل و خوش صدا و گران آمده،  نوه‌ها و نتیجه‌های من از این چیزهای بلند و سنگین دارند. از همین‌هایی که انگشت می‌زنند به آن‌ها، صدای درینگ درینگ می‌دهد، اسمش را یاد نگرفتم.»
– پیانو، بگو پیانو.
«بله، پیانو. می‌گویند بگو: «پیانو». اما من سوتک می‌ساختم، هشتاد سال. من که بمیرم دیگر کسی نیست سوتک گِلی بسازد. همان موقعی هم که بچه‌ها سوتک می‌زدند. پدربزرگ و مادربزرگ و همین‌جور پدر و مادر و همسایه‌شان به من فحش می‌دادند. آخر صدای سوت سوتک تیز است و می‌خورد به پرده‌ی گوش و بدن آدم می‌لرزد. بهترین راه این است که خودتان بزنید و از صدایش کیف کنید. آدم وقتی خودش صدایی درمی‌آورد، هرجور صدایی باشد، کیف می‌کند. اما از صداهای دیگران خوشش نمی‌آید و فحش می‌دهد. من حالا برایتان آهنگی با سوت سوتک می‌زنم و شماهم همه‌تان سوتک خود را بردارید با هم بزنیم. تا گوشتان اذیت نشود. از چیزی این بود که هر سوتکی که ساختم صدایش با آن یکی فرق می‌کرد. اصلا هرکس سوتک می‎زند با دیگران فرق می‌کند. هیچ‌وقت آرزو نکردم سوتکی بسازم که عین آن یکی ساختم صدا کند. اصلا نمی‌شود، نمی‌توانم سوتکی درست کنم که صدایش مثل سوتکی باشد که استادم می‌ساخت و می‌زد. یک بار سوتکی ساختم که صدایش عین سوتکی بود که چهل سال پیش ساخته بودم، زود شکستمش.
به خودم گفتم: «ای بدبخت سوتکت با چهل سال پیش فرق نمی‌کند، بمیری.»

پرده چهارم: دعوا نکنیم
– ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایده‌ای ندارد. ولم کنید.
دست‌های او را گرفته بودند. از پشت‌ شانه‌های او را می‌گرفتند. زور می‌زد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و می‌خواستند رویش خاک بریزند. او ناله می‌کرد، التماس می‌کرد، نعره می‌زد، یقه جِر می‌داد، بی‌تابی می‌کرد:
– من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها می‌گذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. می‌گفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم… ولم کنید.  بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانه‌هایش ول شد، رها شد، کَند دست‌های خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر می‌خواهم بیایم پیش تو. نمی‌گذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش می‌کردند. از پایین آدم‌ها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیواره‌ی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیواره‌ی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی می‌گرفت، کنده می‌شد، صدای همهمه و خنده می‌شنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمی‌دید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا می‌آمد لیز می‌خورد و باز می‌افتاد. کسی که خاک می‌ریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشم‌هایش کور می‌شد. تقلا می‌کرد. التماس ‌کرد پیش مرد بیل به دست:
– بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول می‌خوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینه‌ی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسه‌ی سینه‌ی پدر زور آورد. پسر ندانست چه می‌کند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگ‌ریزه و ریشه‌ی خار می‌زد که دیواره‌ی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار می‌جست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ می‌لولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمی‌دارید؟»

(منبع: 1000novels.ir)

مطالب بیشتر

  1. نقد تنگسیر اثر صادق چوبک
  2. تحلیل داستان‌های صمد بهرنگی
  3. نقد سه شنبۀ خیس بیژن نجدی
  4. تحلیل داستانِ کوتاه ندارد از درویشیان
  5. بخش‌هایی از رمان سووشون/ دانشور

برترین‌ها