طنز
بیابان نجد، موسم خرماپزان
بیابان نجد، موسم خرماپزان
(نوبت عاشقی تا پایان وقت اداری)
مجنون زیرشلواری راهراهش را بالا میکشد و میگوید:
_نه امکان ندارد!
اگر بر دیدۀ مجنون نشینی
ز لیلی خوبتر دختر نبینی
هلن فیشر که از تصرف شاعرانۀ مجنون خوشش آمده میگوید:
_کجایِ کاری استاد؟ با همان بهانه یا دلیل عاقلانه یا ابلهانهای که دیروز عاشق لیلی شدی، چه بسا تا فردا یا خدا را چه دیدی تا پایان وقت اداری همین امروز، عاشقِ کسی دیگر بشوی!
مجنون به سختی دستش را در محاسن خود که از فرط حمام نرفتن، به معایب و احیانا سیم ظرفشویی شبیهتر شده فرو میبرد و میگوید:
_به کوری چشم لیبرالهای عشقناشناس، عشق من به لیلی، ابدی خواهد بود.
فیشر بلندتر میخندد.
_تا ابد؟ به لحاظ اخلاقی، تا فردا صبح هم نمیتوانی و نباید به دیگری دربارۀ دوست داشتنش، قول بدهی. چطور میتوانی قولِ علاقه بدهی آن هم برای آیندهای مبهم و دور و نامعلوم؟
مجنون میگوید:
_من با تمام وجود عاشق لیلی هستم و از خود اطمینان دارم.
فیشر که کمی عصبی شده، آهسته فریاد میزند:
_چرا حواست نیست؟ با عواطف خود که لرزانترین، لغزانترین و غیرقابل اعتمادترین بخشِ وجود توست عاشق لیلی شدی! حکم عاطفه، غیرارادی است و تا اطلاع ثانوی اعتبار دارد! عاطفه با یک مویز، گرمیاش میشود و با یک غوره سردیاش!
مجنون که قشنگ معلوم است کم آورده، با لحنی کلاسیک شروع میکند به فحاشی علیه عقل استدلالی و علوم تجربی:
_لعنت به عقل که عِقال و وَبال است! نفرین به سوراخ تنگ تجربه!
فیشر تبسّمش را پنهان کرده، به مجنون یادآوری میکند که درست است «نبض عاشق، بیادب برمیجهد»، ولی بالاخره خانواده اینجا نشسته است!
حکیم نظامی گنجوی میپرد وسط دعوا و از علت عصبانیت مجنون میپرسد، مجنون، یقۀ حکیم را میگیرد و با همان لحن و کیفیت صدا میگوید:
_حاج آقا! شما از سوز و گدازهای عشقِ انحصاری من خبر دارید، ولی این زنک اجنبی میگوید که عشق، تپهایست که هر خری از آن بالا میرود! میگوید که آخر این همه کلمه، کدام زخم را میتواند بپوشاند؟
فیشر با بهت و خنده میخواهد بپرسد کِی و کُجا این حرف را زده؟ که نظامی با اشاره انگشت دایرهای دور سر خود میکشد و بعد دستش را به علامت نفی بالا میبرد.
نظامی با قیافهای مبهوت یقهاش را از دست مجنون خلاص میکند و خطاب به هلن فیشر میگوید:
_ البته حسن نیّت و سوءپیشینۀ قیس بنِ مُلَوَّحِ بنی عامری (معروف به مجنون)، مورد تأیید من است.
شما هم مبادا گول صحنههای اروتیک هفت پیکر مرا بخورید! من بیت بیت اشعارم را با وضو و بعد از چلهنشینیهای دشوار نوشتهام ولی به جان خودم نباشد به جان عزیز همین مجنون، راستش را بخواهید خودم هم گیجم و هنوز نمیدانم اوضاع از چه قرار است.
حکیم نظامی با شرم ادامه میدهد:
_مثل سریالهای ترکیهای شده داستانهای من هم؛ فرهاد عاشق شیرین است، اما شیرین، دل خوشی از او ندارد و عاشقِ خسرو است. خسرو، دل خوشی از شیرین ندارد و عاشقِ زنی بدنام به نام شکر است! خلاصه من خودم هم نفهمیدم چه کسی به چه کسی است!
هلن فیشر، عالمانه سر تکان میدهد و میگوید:
_پس منظور حافظ از بیتِ:
از حیایِ لبِ شیرین تو ای چشمۀ نوش!
غرق آب و عرق، اکنون شکری نیست که نیست
همین بوده که الان فرمودید؟
مجنون، آرام گریبان حکیم را رها میکند و درحالیکه چپ چپ به خانم فیشر نگاه میکند دست از پا درازتر سر به بیابان میگذارد…
منبع
ولگردی در ملکوت
عبدالحمید ضیایی
نشر هزاره ققنوس
صص115-118
مطالب بیشتر
- ولایت کالیفرنیا (دپارتمان نوروتئولوژی)
- سقراط در جلجتا، بودا در برمه
- روانکاوی در خانقاه
- پاریس، هشتم مارس، باغ آبسرواتور
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند