مصاحبههای مؤثر
مرگ شاملو به روایت آیدا
مرگ شاملو به روایت آیدا
خرداد سال 1379 شاملو و گلشیری هر دو در بیمارستان ایرانمهر بستری بودند. از آن روزها یادی کنید.
چه روزهایی بود… احمد در بخش پنج بیمارستان بستری بود و گلشیری در بخش سه. ما آخرین روزهای گلشیری را شاهد بودیم. یکی دو بار برای دیدن گلشیری رفتم اتاقش. با فرزانه طاهری همدرد شده بودیم. نه فرزانه میدانست به من چه بگوید و نه من میدانستم به او چه بگویم که تسلای خاطری باشد. فقط دستهای همدیگر را میفشردیم و به هم نگاه میکردیم. فرزانه هم مثل پوری سلطانی خیلی زود تنها شد. این مرگها شاملو را کشت. مرگ گلشیری، مرگ ساعدی، مرگ هوشنگ طاهری… میدیدم که احمد دارد از درون ویران میشود و در خودش فرو میریزد؛ وگرنه از نظر جسمی خیلی قوی و محکم بود. فکر هم نمیکردیم ما را ترک کند؛ این رنج از دست دادنها بود که او را از ما گرفت. با خود میگفتم شاملو سالهای سال کنار ما خواهد بود. نقشهها کشیده بودم. آرزوها داشتم.
این درخت صنوبر که در حیاط خانۀ شماست ماجرایی تلخ دارد که مدتها پیش برای من گفتید، روایت دربارۀ آن اگرچه ناخوشایند؛ ولی شنیدنی است.
این صنوبر بلندترین درخت این منطقه بود و ما این خانه را بیشتر به خاطر درختش خریدیم. عروس و دامادها میآمدند با درخت عکس یادگاری میگرفتند.
دی سال 1378 بود، ساعت سه بعد از نیمه شب با صدای مهیب رعد انگار دنیا مرد. ظلمات مطلق بود. صبح در خانه را زدند، دیدم باغبان است، عیسی مقدم، تلخ ایستاده با دست به درخت اشاره میکند. رفتم به طرف درخت دیدم دو سوم درخت نیست! حیاط پر از تکههای شاخههای درخت بود… ماتم برد. رعد چنان مهیب بود که درخت را از هم پاشانده بود و تکههایش را تا خانههای اطراف پرتاب کرده بود. آمدم تو خانه. دیدم شاملو روی صندلی چرخدارش نشسته. از حال من فهمید اتفاق بدی افتاده. بردمش کنار پنجره. حیاط را که نگاه کرد حالش بد شد. بعد از سکوتی معنادار گفت آییش من هم رفتنیام! هر دو گریه کردیم… همان هم شد. شب عید نوروز 1379 برایش سبزی پلو با ماهی درست میکردم که خیلی دوست داشت؛ ولی ناگهان حالش چنان بد شد که به خودم آمدم و دیدم در بیمارستانیم. یک سال آخر سختترین روزهای زندگی ما بود.
در سالهای ناتوانی و درد، مرگاندیش شده بود؟
شاملو هیچوقت مرگاندیش نبود. همیشه انگیزه داشت؛ ولی دیگر میگفت کار تمام است و زمان رفتن رسیده…
میدانم یادآوری روزهای پایانی شاملو چهقدر غمگینتان میکند. تا همینجا هم دیدید که پرسیدن برایم آسان نبود. ادامه بدهیم؟
یادش افتادم… دلم برای احمدم تنگ شد…نمیتوانست از روی تخت تکان بخورد، من هم توان نداشتم جابه جاش کنم. حرکت دادنش با آن هیکل درشتی که داشت سخت بود. روزها دو پرستار، به نوبت، در خانه کمک میکردند. شبها گاهی سیاوش و سیروس هم میآمدند. تو گرمای شبهای تابستان بیدار میماندیم و ذره ذره تلخی در جان ما مینشست. میگفت زودتر بمیرم شما راحت شوید. به شوخی برگزار میکرد؛ ولی جدی میگفت. بارها گفت عزرائیل نشانی خانۀ ما را گم کرده و بدبختانه نمیتوانیم خودمان را بکشیم و راحت شویم! چند روز به کما رفت…
از آخرین حرفهای شاملو بگویید.
ماههای آخر بیخواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خوابش نمیبرد؛ حتی چند روز غذا نمیخورد! چند روز پیش از مرگ، نیمهشبی روی تخت نشسته بود. از ساعت چهار تا سپیدۀ صبح به گوشهای خیره شده بود و انگار به چیزی فکر میکرد. فردا گفتم احمد جان به چه فکر میکردی؟ گفت آییش یه فکری تو سرمه که اگر پیاده کنم فیل هوا میشه!
چه فکری؟
از خوشحالی فراموش کردم بپرسم چه فکری، حسرت میخورم که چرا نپرسیدم.
چیزی که دربارۀ کیوان در شب پیش از مرگش گفت، آخرین حرفش بود؟
بله. درد بیامان مجال نمیداد حرفی بزند.
مسکنها یا مرفینها تأثیری نداشت؟
… روز آخر برخلاف همیشه ناله میکرد و همین نگرانم کرد.زخمهای پشتش ناسور شده بود. دکتر سالمی را خبر کردم. گفت باید مرفین بزنیم. چندبار به اورژانس تلفن زدیم، جواب ندادند. با دکتر گلبن تماس گرفتیم برایمان مرفین تهیه کند. دکتر گلبن گفت الان بیمارستان نیستم و دسترس ندارم؛ شاید میخواستند شاملو دیگر راحت شود… سالمی حدود دو ساعتی بود؛ ولی ناگهان گذاشت و رفت.
چرا رفت؟
رفت برای تهیۀ مرفین؛ ولی شاید نمیخواست مرگ شاملو را ببیند. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله میکرد. من مانده بودم و نالههای شاملو… چیزهایی به من گفت که…ساعت نه هوا داشت تاریک میشد، حس کردم نفس نمیکشد. خیلی ناگهانی تمام شد….تمام شد…
در خانه تنها بودید؟
تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمیتوانند بیایند…تنها بودم. احمد رفته بود… ناگهان خودم را روی زمین احساس کردم. تا شاملو بود پاهایم روی زمین نبود. گیج و مبهوت بودم. ایمان و سیروس باهم رسیدند. ماساژ قلبی دادند… از همه خواستم تنهایم بگذارند. کمک نمیخواستم. دوست داشتم خودم همۀ کارهایش را انجام بدهم. با صابون خوشبو بدنش را شستم و لباسهای نو تنش پوشاندم…
آقای پور عظیمی… مدتها بود من قد و بالای احمد را ندیده بودم؛ از وقتی پایش را بریده بودند روی صندلی مینشست و قدش را نمیدیدم. پاهایش، شانههایش… قد و قامتش از یادم رفته بود. چهارسال شاملو را خوابیده یا نشسته دیده بودم. حالا دیگر درد نداشت. وقتی شستمش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابیده قد شاملو را دیدم. یادم رفته بود، تازه یادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود…روی تخت رها شده بود… رفتم گل سرخ از حیاط چیدم، آوردم گذاشتم روی پا و سینۀ احمدم…
منبع
بام بلند همچراغی
با آیدا دربارۀ احمد شاملو
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند