خانم میتی گفت: «نه اینقدر تند! داری زیاد تند میروی! برای چه اینقدر تند میروی؟»
والتر میتی گفت: «چی؟» حیرتزده و غافلگیرشده به زنش که کنارش نشسته بود نگاه کرد. زنش ناآشنا به نظر میآمد، مثل زن غریبه ای که از وسط جمعیت سرش داد کشیده باشد. گفت: «داشتی پنجاه و پنج تا میرفتی. میدانی که من تندتر از پنجاه و پنج تا دوست ندارم. داشتی پنجاه و پنج تا میرفتی.» والتر میتی ساکت به سمت واتربری راند و صدای غرش هواپیمای «اس. ان. ۲۰۲» در بدترین طوفان بیست سال پرواز در نیروی دریایی در خطوط هوایی دور و آشنای مغزش محو شد. خانم میتی گفت: «انگار باز جوش آوردهای. امروز هم از آن روزهاست. کاش میگذاشتی دکتر رِنشا ببیندت.»
والتر میتی ماشین را جلو ساختمانی که زنش مویش را آنجا درست میکرد نگه داشت. او گفت: «یادت نرود تا من دارم موهایم را درست میکنم آن گالشها را بگیری.» میتی گفت: «گالش نمیخواهم» او آینهاش را در کیفش گذاشت و در حال بیرون رفتن از ماشین گفت: «مگر تمامش نکردیم! تو دیگر جوان نیستی ها.» او کمی گاز داد. «چرا دستکشهایت را دستت نمیکنی؟ گمشان کردی؟» والتر میتی دست در یکی از جیبهایش کرد و دستکشهایش را درآورد و دستش کرد، ولی بعد از اینکه زنش رفت و وارد ساختمان شد و او به یک چراغ قرمز رسید دوباره درآورده شان. چراغ عوض شد و پاسبانی داد زد: «آقا سریع!» میتی با عجله دستکشها را پوشید و راه افتاد. مدتی بیهدف دور خیابانها گشت و بعد، از جلو بیمارستان رد شد تا به توقفگاه برود.
داستان زندگی پنهان والتر میتی
… پرستار خوشگل گفت: «ولینگتون مکمیلان است، همان بانکدار میلیونر.» والتر میتی در حالی که آهسته دستکشهایش را درمیآورد گفت: «بله؟ کار دست کیست؟» «دکتر رنشا و دکتر بِنبُو، ولی دو تا متخصص هم اینجا هستند، دکتر رمینگتون از نیویورک و آقای پریچارد میتفورد از لندن. او پرواز داشت.» درِ یک دالان دراز خنک باز شد و دکتر رنشا بیرون آمد. پریشان و خسته به نظر میرسید. گفت: «سلام، میتی. عرقمان را درآورده این مکمیلان، بانکدار میلیونر و دوست صمیمی روزولت. انسداد مجرای لنف. ثالثه.۱ کاش یک نگاه بهش میانداختی» میتی گفت: «بدم نمیآید.»
در اتاق عمل معرفیها زیر لب انجام گرفت: «دکتر رمیگتون، دکتر میتی، آقای پریچارد میتفورد، دکتر میتی.» پریچارد میتفورد در حال دست دادن گفت: «کتابتان را درباره استرپتوتربکوز خواندهام. شاهکار است، قربان.» والتر میتی گفت: «سپاسگذارم» رمینگتون لُندید: «نمیدانستم آمدهای آمریکا، میتی. کُولز آمد نیوکاسل، من و میتفورد را برای یک ثالثه آورد اینجا.» میتی گفت: «لطف کردید.» دستگاه بزرگ و پیچیدهای که با لولهها و سیمهای زیادی به تخت عمل وصل بود در همین لحظه شروع کرد به «پوکه تا، پوکه تا، کُویت، پوکه تا، کُویت» کردن. انترنی فریاد زد: «هوشبرِ نو دارد از کار میافتد! اینجا در شرق آمریکا هیچکس نیست بتواند درستش کند!» میتی با خونسردی به آرامی گفت: «ساکت شو، مرد!» سر دستگاه رفت هنوز داشت «پوکهتا، پوکهتا، کویپ، پوکهتا، کویپ» میکرد و با ظرافت شروع به کار با یک ردیف پیچ براق کرد و صدا زد: «یک خودنویس بده من!» کسی خودنویس دستش داد. یک پیستون خراب را از دستگاه بیرون کشید و خودنویس را جایش گذاشت و گفت: «حالا ده دقیقه دیگر کار میکند. عمل را ادامه بدهید.» پرستاری شتابان آمد و زیر گوش رنشا چیزی گفت و میتی دید که رنگ او پرید. رنشا دستپاچه گفت: «کورئوپسی کرده. میشود بقیه را تو ادامه بدهی. میتی؟» میتی به او و قیافه بزدلانه بنبو که الکی بود و چهرههای مردد و گرفته دو متخصص بزرگ نگاه کرد و گفت: «هر طور مایلید.» روپوش سفیدی تنش کردند و دهنبندی بست و دستکشهای نازک را پوشید و پرستارها آلت براقی دستش دادند و. …
«بده عقب، مک! بیوک را بپا!» والتر میتی محکم روی ترمز زد. متصدی توقفگاه به میتی زل زد و گفت: «تو خط اشتباه رفتی مک» میتی زیر لب گفت: «اه! آهان!» و با احتیاط شروع به عقب رفتن و خارج شدن از خطی کرد که رویش نوشته بود «فقط خروج» متصدی گفت: «بگذار همانجا باشد. من میکشمش کنار.» میتی از ماشین بیرون آمد. «هی، سوئیچ را بگذار باشد.» میتی گفت «اُه» و سوئیچ را دستش داد. متصدی به داخل ماشین پرید و با مهارت فوق العادهای آن را عقب داد و سرجایش گذاشت.
والتر میتی همان طور که در خیابان اصلی شهر راه میرفت با خودش فکر کرد: لعنتیها چقدر هم مغرورند؛ خیال میکنند همه چیز را میدانند. یک بار بیرون «نیو میلفورد» سعی کرده بود زنجیرها چرخها را باز کند، ولی دور محور چرخ پیچیده بود. اجباراً مردی با ماشین تعمیرات آمده بود و زنجیر را باز کرده بود. گاراژدار جوان خنده رویی بود. از آن به بعد خانم میتی همیشه وادارش میکرد برای باز کردن زنجیرها به یک تعمیرگاه برود. با خودش گفت دفعه دیگر دست راستم را نوارپیچی میکنم تا به من نخندند. دست راستم را نوارپیچی میکنم تا فکر کنند خودم نمیتوانم زنجیرها را باز کنم. به برف در حال ذوب پیاده رو لگدی پراند و زیر لب گفت «گالش» و شروع به گشتن دنبال یک کفش فروشی کرد.
وقتی والتر میتی با جعبه گالش زیر بغلش دوباره به خیابان آمد از خودش پرسید چیز دیگری که زنش گفته بود بگیرد چه بود. پیش از درآمدن از خانهشان به قصد واتربری، دوبار گفته بود. از طرفی هم از این سفرهای هفتگی به شهر بدش میآمد، چون همیشه اشتباهاً چیز دیگری میگرفت. فکر کرد: کلینکس؟ تیغ اسکوئیب؟ نه. خمیردندان، مسواک، جوش شیرین، سمباده، حق همگانی پیشنهاد قانون و حق مراجعه به آرای همگانی؟ ول کرد. ولی زنش یادش نمیرفت و میپرسید: «چیز کجاست؟ نکند چیز را فراموش کردی؟» روزنامه فروشی رد شد و چیزی درباره محاکمه واتربری فریاد زد.
… «شاید این به حافظهتان کمک کند.» دادستان ناحیه ناگهان تفنگ خودکار سنگینی را زیر دماغ آدم ساکتی که در جایگاه شهود بود گرفت و گفت: «این را قبلاً دیدهاید؟» والتر میتی تفنگ را گرفت و کارشناسانه ورانداز کرد و گفت: «وبلی ویکرز ۵۰/۸۰ من است.» همهمهٔ هیجانزدهای دادگاه را برداشت. قاضی با چکشش دستور مراعات نظم داد. دادستان حیلهگرانه گفت: «شما در تیراندازی با هر نوع سلاحی مهارت دارید، این طور نیست؟» وکیل میتی فریاد زد: «اعتراض دارم! ما ثابت کردیم که متهم نمیتوانسته شلیک کرده باشد. ثابت کردیم که درشب چهاردهم ژوئیه دست راستش نوارپیچی شده بود.» والتر میتی دست راستش را بالا برد و طرفین دست از بگومگو برداشتند. بعد آرام گفت: «من با هر جور سلاحی از فاصله سیصد پایی میتوانستم گرگوری فیتسهرست را با دست چپم بزنم.» دادگاه شلوغ شد. صدای جیغ زنی از میان هیاهو به گوش رسید و ناگهان دختر مومشکی دلربایی خودش را در دامان والتر میتی انداخت. دادستان بی رحمانه ضربهای به او زد. میتی هم بدون اینکه از جا بلند شود مشتی زیرچانه مرد زد و گفت: «سگ کثیف!»
«بیسکوئیت سگ»، والتر میتی در پیاده رو ایستاده و ساختمانهای واتربری از سقف دادگاه مه آلود بیرون زدند و دوباره احاطهاش کردند. زنی که داشت از کنارش میگذشت خندید و به همراهش گفت: «گفت بیسکویت سگ، مردک با خودش بیسکویت سگ.» والتر میتی قدم تند کرد و وارد یک «اِی اَند پی» شد. اولین نبود که سر راهش دیده بود؛ ولی فروشگاه کوچکتری بود بالادست خیابان. به فروشنده گفت: «یک بیسکویت میخواهم برای توله سگ» «مارک خاصی میخواهید، قربان؟» بزرگترین تیرانداز دنیا لحظهای فکر کرد و گفت: «روی قوطیش نوشته: سگها برایش پارس میکنند.»
داستان زندگی پنهان والتر میتی
میتی با ساعتش نگاه کرد و دید زنش پانزده دقیقه دیگر کارش در آرایشگاه تمام میشود، مگر آنکه مویش راحت خشک نمیشد. گاهی سخت خشک میشد او دوست نداشت اول به هتل برسد؛ میخواست شوهرش مثل همیشه مدتی انتظارش را بکشد. صندلی چرمی بزرگی رو به پنجره در سرسرا پیدا کرد و گالش و بیسکویت سگ را کنار آن روی زمین گذاشت. نسخه کهنهای از لیبرتی برداشت و توی صندلی فرورفت. «آیا آلمان میتواند دنیا را از هوا فتح کند؟» والتر میتی به عکسهای هواپیمای بمبافکن و خیابان ویران نگاه کرد.
… گروهبان گفت: «توپها رالی جوان را ترساندهاند، قربان.» فرمانده میتی از زیر موهای ژولیده لش سربالا به او نگاه کرد و خسته گفت: «ببر بخوابانش. هواپیما را تنها میبرم.» گروهبان با نگرانی گفت: «آخر شما نمیتوانی قربان. بردن آن بمبافکن به دو نفر احتیاج دارد. ضدهواییها هم آسمان را جهنم کردهاند. سیرک پرندهٔ فونریشتمان هم بین اینجا و سولیه است.» میتی گفت: «یکی باید خودش را به آن انبار مهمات برساند. من باید بروم. با یک پیک برندی چطوری؟» یکی برای گروهبان ریخت و یکی برای خودش. جنگ در اطراف سنگر میغرید و زوزه میکشید و به در میکوبید. تختهای شکست و خردههای چوب در اتاق به پرواز درآمد. فرمانده میتی بیاعتنا گفت: «چیزی نمانده بودها!» گروهبان گفت: «با آتشباران محاصرهمان کردهاند.» میتی با لبخند زودگذری گفت: «آدم فقط یک دفعه زندگی میکند گروهبان، نه؟» پیک دیگری از برندی ریخت و سرکشید. گروهبان گفت: «ندیدهام کسی بتواند برندی را مثل شما دستش بگیرد، قربان. معذرت میخواهم ها!» فرمانده میتی بلند شد و بند وبلی ویکرزِ خودکارِ بزرگش را سرشانهاش انداخت. گروهبان گفت: «چهل کیلومتر تو جهنم است قربان.» میتی آخرین پیک برندیش را سرکشید و آهسته گفت: «چی نیست؟» آتشباری توپها زیادتر شد. صدای تتتقتق مسلسلها به گوش میرسید و از جایی صدای «پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا»ی تهدیدکننده آتشافکنهای جدید هم با صدای دیگر اضافه شد. والتر میتی در حال زمزمهٔ آواز «اُپره دو ما بلوند» به طرف در سنگر رفت و چرخی زد و دستی برای گروهبان تکان داد و گفت: «بدرود!» …
چیزی به شانهاش خورد. میتی گفت: «همهٔ هتل را دنبالت گشتهام. چرا خودت را تو این صندلی کهنه قایم کردهای؟ چطور انتظار داشتهای پیدایت کنم؟» والتر میتی با حواسپرتی گفت: «محاصره است.» خانم میتی گفت: «چی؟ چیز گرفتی؟ بیسکویت سگ؟ توی جعبه چیست؟ میتی گفت: «گالش» «نمیتوانستی تو فروشگاه پایت کنی؟» والتر میتی گفت: «تو فکر بودم. هیچ فهمیدهای من هم گاهی فکر میکنم؟» او نگاهش کرد و گفت: «وقتی رسیدیم خانه، برایت درجه میگذارم.»
از در گردانی که وقتی فشارش میدادی صدای سوت مسخره خفیفی میداد بیرون رفتند. دو کوچه به توقفگاه مانده بود. جلو داروخانه سرپیچ، زن گفت: «صبر کن. یک چیز یادم رفت. یک دقیقه هم طول نمیکشد.» یک دقیقه بیشتر شد. والتر میتی سیگاری روشن کرد. باران شروع شد، بارانی که برف هم همراهش بود. به دیوار داروخانه چسبید و به سیگارش پک زد … شانههایش را عقب داد و پاشنههایش را به هم چسباند و سرزنش آلود گفت: «لعنت به دستمال!» پک آخر را هم به سیگارش زد و دورش انداخت. آنوقت با همان لبخند زودگذر جلو جوخه آتش ایستاد؛ صاف و بی حرکت، متفرعن و مغرور، والتر میتی شکستناپذیر، مرموز تا آخر.